چرا رمانِ ۱۹۸۴ جرج اورول کهنه نمی شود
سازندگي/ متن پيش رو در سازندگي منتشر شده و انتشار آن در آخرين خبر به معني تاييد تمام يا بخشي از آن نيست مهدي يزداني خرم| روايت و نوشتن از جورج اورول امريست کهنهناشدني. با اينکه سالهايي طولاني از مرگِ او ميگذرد و بسياري از مصاديقِ بيرونيِ سياسياي که موضوعِ رمانها و داستانهاياش بودهاند از هم فروپاشيدهاند اما اورول کماکان خوانده ميشود. مدام دربارهاش مقاله نوشته شده و دربارهاش بحث ميشود. حتا آثارِ کمارزشترش مانندِ «آس و پاسها در لندن و پاريس» باز هم ترجمه شده و رمانهاي ضعيفترش مانندِ «هواي تازه» نيز مخاطبانِ فراوان خود را دارند. او تنها چهل و هفت سال داشت که از دنيا رفت. بعدِ يک زندهگي پرفرازونشيب و سرخوردهگي عميق از کمونيسم. براي همين زيستاش نيز با انواعِ ناکاميها همراه بود و نميتوان او را نويسندهاي دانست که با سبکِ زندهگي و شکلِ کارِ روشنفکرانهي خود توانست جرياني ايجاد کند. اما بيش از هر چيز دو اثري که در پايانِ عمر نوشت يعني «مزرعهي حيوانات» و «۱۹۸۴» باعث شدند جايگاهِ او در ادبيات جهان متمايز شود. انتشارِ ترجمهي تازه و دقيقي از ۱۹۸۴ به دستِ کاوه ميرعباسي در اين روزهاست که باز هم بحثِ اورول را داغ کرده است در فضاي ادبي ايران و اين سوال را پيش کشانده که چرا اين رمان با تمامِ قدرت زنده است؟ امرِ شر و توتاليتاريسم رمانِ ۱۹۸۴ يک سال قبلِ مرگ اورول يعني در سالِ ۱۹۴۹ منتشر شد. او که چهار سالِ قبلترش يعني در اسلِ ۱۹۴۵ داستانِ بلندِ «مزرعهي حيوانات» را در آخرين سالِ جنگ منتشر کرده بود در اين رمانِ پيشگويانه سراغِ مفهومي رفت که در همان زمان در ذهنِ نظريهپردازِ سياسيِ مهمي چون هانا آرنت در حالِ تکوين بود؛ «مسالهي شر». درواقع در خوانشِ اين رمان بيش از آنکه حمله به شوروي و اقمارش مدنظر باشد، توتاليستاريسمي تصوير ميشود که از شر ريشه ميگيرد و به خاطرِ ماهيتاش تمامِ رفتارهاي سياسي و بعدِ آن زيستي منتقد را مسدود ميکند. آرنت معتقد بود که زندهگي در سايهي شرِ برآمده از حکومتهاي توتاليتر تمامِ جنبههاي زندهگي شهروندان را تحتالشعاع قرار ميدهد و آنها را در ورطهاي فرو ميبرد که عملن فاقدِ قدرتهاي عقلاني ميشوند. فرديتشان تهي ميشود و کمکم مسخ. اورول رمانِ ۱۹۸۴ را با توجه به شنيدهها و خواندههايي نوشت و طراحي کرد که از کشورِ محبوبِ سوسياليستهاي شوروي ميآمد. آن هم در دورهاي که شوروي در اوجِ محبوبيت و اقتدار و کمال بود. برندهي جنگ، قبلهي انبوهي از مهمترين روشنفکران و نويسندهگانِ جهان و حامي انقلابهاي مردمي عليهِ امپرياليسم. استالين چونان پدري مقتدر اين کشتي عظيم را رهبري ميکرد. هرچند جرقهي حمله به افسانهي کشورِ شوراها را چند سال قبلِ شروعِ جنگِ جهاني دوم، آرتور کويستلر زد با رمانِ «ظلمتِ نيمروز». هرچند دستگاهِ تبليغاتي شوروي به شدت کويستلر را تخريب کرد اما آن رمان تاثيرِ مهمي داشت بر سوسياليستهاي مرددي چون اورول. بعدِ پايانِ جنگ اورول با نوشتنِ «مزرعهي حيوانات» عملن يک اثرِ انقلابي مينويسد. اثري که مستقيم بزرگانِ انقلابِ بولشويکي را هدف قرار گرفته است. در بافتي استعاري و البته بسيار بيانگر و روشن. از سويي ديگر نبايد فراموش کنيم که اورول هميشه يک سوسياليست باقي ماند منتها سوسياليستي که با درکِ برخي اخبار و ماجراهايي که از شوروي شنيده ميشد به اين باور رسيد که اين ساختار قاتلِ آرمانيست که او در سر دارد. چند سالِ قبلترش فيلسوفِ چپگراي مهمي چون والتر بنيامين در بياني هرچند محافظهکارانه اما روشن اذعان کرده بود ترجيح ميدهد در آلمان و در فضاي سرمايهداري زندهگي و کار کند تا مهاجرت به شوروي. پس اورول که روزنامهنگار و مفسرِ سياسي نيز بود آگاهي دقيقتري داشت از وضعيتِ واقعياي که در شوروي رقم ميخورد و بعدِ داستانِ بلندِ «مزرعهي حيوانات» تصميم به نوشتنِ ۱۹۸۴ گرفت. رماني که از منظرِ ژانري يک رمانِ ساينسفيکشن با تمهاي آخرالزمانيست و از سويي ديگر به خاطرِ آشکارکردنِ نشانههايي که بر اساسِ آنها فضاياش را ساخته توجه مخاطبان را به توتاليتاريسم جلب کرد. اين امر با توجه به دورانِ استيلاي فاشيسم بر بخشهاي مهمي از اروپا نيز مصداق پيدا ميکرد و اورول هرمي ساخت که در راساش «برادرِ بزرگتر» که ناظر بر تمامِ اعمالِ شهروندان است، وجود دارد و در ردههاي بعدياش اين قدرت بينِ طبقاتِ مختلف تقسيم ميشود. بسياري منتقدان بعدِ فروپاشي شوروي نوشتند که احتمالن زمانِ رمانِ نيز مصرف شده است و زين پس کاري کلاسيک خواهد بود براي مطالعاتِ تاريخيتر اما اين اتفاق نيفتاد و اين رمان هر سال در تيراژهاي بالا منتشر ميشود. يکي از مهمترين دلايلِ اين امر وجود شکلهاي ديگرِ توتاليتاريسم و البته شريست که مدرنتر اما با همان ساز و کار در بسياري تکههاي دنيا مشغولِ حکمرانيست. قدرتهاي مطلقهاي که از لحاظِ دروني و ذاتي تفاوتي نداشتهاند با آنچه هانا آرنت به عنوانِ شر ازشان ياد کرده است. يا اگر دقيقتر بخواهيم ياد کنيم بايد به نظريهي «ابتذالِ شر» بازگرديم. آرنت در اين ايده توضيح ميدهد که شرِ بزرگ و هولناک را نه متعصبان که اغلب مردمانِ عادياي اجرا ميکنند که در فضاي زندهگي مدرن اخته شده و مهمتر از آن هيچگاه براي اعمالِ خود به وجدانشان رجوع نميکنند. او براي اين وضعيتِ واژهي «فلجِ وجداني» را ميسازد که بسيار راهگشاست. درواقع کارگزارانِ نظامِ سلطه که فرديتهاي خود را به خاطرِ عدمِ رجوع به وجدانشان از دست دادهاند باعثِ رقمخوردنِ وضعيتهايي ميشوند که در راستاي تحققِ همان ابتذاليست که برادرانِ بزرگتر دنبالاش هستند. رمانِ ۱۹۸۴ از اين منظر بسيار به ايدهي آرنت نزديک است. در رمان ما فقدانِ فرديت و حضورِ تودهوارِ انسانهايي را ميبينيم که با ميل در خدمتِ شر هستند. آنها نه تنها با ديگران که با خود نيز گفتوگو نميکنند و قهرمانِ اورول زماني متولد ميشود که هم به طبيعت توجه نويي ميکند هم شروع ميکند به ديالوگ با خودش. او شاهدِ فلجِ وجداني گستردهايست که باعث شده شر به عنوانِ امري همهگاني پذيرفته و حتي عقلاني و عرفي نمايش داده شود. براي همين گسستِ اين قهرمان زماني آغاز ميشود که سراغِ بنياديترين اتفاقي ميافتد که براي او رقم خورده است و آن پرسش از اخلاق است. اينکه آيا او نسبت به خود وضعيتي اخلاقي رعايت کرده يا نه؟ انسانِ تحتِ انقيادِ ايدهئولوژي از منظرِ اورول دچار تودهگرايي مفرط و بيپرسشي ميشود. او حافظهاش را به دستِ امرِ والا ميسپارد و در راستاي منوياتي که به او باوراندهاند گام برميدارد. از قضا اين اتفاق چندان هم با داغ و درفش نيست بلکه به قولِ ارنت در بسياري جوامعِ توتاليتر، شهروندان با آزادي و اختيار اين مسير را انتخاب ميکنند. مثالِ مشهورِ او رايآوردنِ هيتلر است در سال ۱۹۳۳ يا حمايتِ همهجانبهاي که از او شد در تمامِ سالهاي جنگ از سوي بخشِ مهمي از آلمانيها. به همين دليل فضايي که اورول در آن روايت ميکند پر شده از ديگراني که باورهاي برادرِ بزرگتر را اشاعه ميدهند. آنها خودخواسته به شر تن دادهاند و بر اساسِ مناسکاش زندهگي ميکنند. نوعي زندهگي که تمامِ وجوهاش زيرِ نظرِ دوربينهاي مداربسته قرار دارد. در اين تسليمشدن به شر روايتهاي مختلفي وجود دارد که اورول سعي ميکند آنها را ترسيم کند. به اين نحو که فلجِ وجداني به به عنوانِ يک اصلِ بنيادين نمايان کرده و نشان دهد که اگر در اين فضا عقلانيتي نيز وجود دارد در راستاي همانِ عدمِ رجوع به خويشتن است. توتاليتاريسم اين انسان را عميقن بيمار کرده است. او با ميلِ خود دست به نفرتپراکني ميزند و به ميلِ خود تن ميدهد به تصميمهايي که براياش گرفته ميشود. او به راسِ هرمِ قدرت ايمان دارد چون او را حافظِ منافع و وجودش ميداند و به خاطرِ اينکه تعدادِ کساني که مانندِ او فکر ميکنند زياد است براي همين بيش از پيش باور ميکند در حالِ انجامدادنِ کارِ درست است. او قدرتِ مطلقه را تحکيم ميکند. به تکهاي تبديل ميشود از زندهگي مدرن که از طبيعت و اخلاق روگردانده و به سمتِ بيمعنايي حرکت ميکند و باور دارد که اين حقيقت است. همانطور که آرنت نيز توضيح ميدهد اين انسانِ شرزده، خود عاملِ تحکيم و باور به شر ميشود. قهرمانِ اورول نيز براي لحظهاي از اين شر و اعتمادي که به برادر بزرگتر دارد رويگردان ميشود. او شروع ميکند به «نوشتن» خاطراتاش. امري که باعث ميشود گفتوگوي دروني عميقي که آرنت به آن اشاره دارد شکل بگيرد. او که خود از اعضاي حزب است در وجودش شک ميکند و در اين مسير با دختري چون خودش همراه. تا اينکه دستگير شده، شکنجه، تفتيشِ عقايد و بازپروري. او را در نهايت آزادشده ميبينيم که انگار همهي باورهاي خود را از دست داده و مانندِ بقيه باور کرده بايد عاشق و شيدا و مطيعِ برادر بزرگتر باشد... رمانِ سياهِ اورول تصويريست عميق از نهادِ قدرتِ سلطهجو که بلافاصله با هر نوع ايستايي و توقف براي رجوع به خويشتن و درکِ دوبارهي جهان مقابلهي شديد ميکند. او بدنيست زنده. بدني که بر تمامِ اجزاياش نظارت دارد و ميداند در صورتِ کوچکترين فسادي کلِ بدن دچارِ عفونتِ به زعمِ او آگاهي و گفتوگو خواهند شد. براي همين عملن گويندهي هميشهگي برادر بزرگتر است و دوربينهايي که همهجا نصب هستند و البته تلهاسکرينهايي که مدام اين برادر بزرگتر را روايت ميکنند. اسميت قهرمانِ اورول بهاي سنگيني براي اين آگاهي نسبي ميپردازد. سيستم با وجودِ خشونتِ فراوانِ هميشهگياش او را اعدام نميکند بلکه تصميم ميگيرد جوري وجدانِ تازه بيدارشدهاش را سرکوب کند که خودش بيش از قبل به اين باور برسد که همه چيز قدرت و نمادهاي آن است و لاغير. پس او نيز ميتواند در پيشبردِ اين شر سهيم باشد و حتا از آن لذت هم ببرد. او ديگر نه ذهني سياسي دارد نه تاريخي. تمامِ گذشتهي شخصياش از نو و با شدت بايگاني و محو شده است و براي همين حتا دورهاي را که با قهرمانِ زنِ داستان به عشق و محبت گذرانده نيز بايد از بين برود. او از پا درميآيد و اين حزب است که برنده ميشود اما روايتي که اورول ساخته مخاطب را آگاه ميکند از ساختاري که چنين هوشمندانه و با استفاده از تناقضها و ضعفهاي دروني شهرونداناش ميتواند آنها را بردهي خود کند. او دلزده از سيستمِ کمونيسم و با درکِ اين نکته که فرديت در اين باور «گناه» محسوب ميشود ۱۹۸۴ را نوشت و توانست نشان دهد که چگونه انسانِ فاقدِ تاريخ، گذشته و درکِ سياسي ميتواند با توهمِ وجودِ دشمن از سويِ ديگران و تلاش براي هرچه بيشتر خدمتکردن به نازلترين وضعيتِ معرفتياي که ميتواند وجود داشته باشد دچار شود. ۱۹۸۴ براي همين رمانيست که مدام خوانده ميشود چون شکلهاي گوناگوني از سلطه در جهان تصوير ميشوند که انگار همهشان ريشه دارند در همين وضعيت ارباب-رعيتي. فتحِ ذهنِ شهروندان و واداشتن شان به لذت بردن از وضعيتِ اختهگي. اورول راوي اين تراژدي بود.