صبح نو/
متن پيش رو در صبح نو منتشر شده و انتشار آن به معني تاييد تمام يا بخشي از آن نيست
سيل در خوزستان چيز ديگري است. جبههاي که سيل روي مردم باز کرده مثل جبههاي که صدام گشوده بود گسترده است؛ از اهواز تا مرز چذابه. سيل هنوز خانهاي را خراب نکرده اما باعث تخليه تعدادي از خانهها شده. بيشتر شهرها مشغول ايستادگي هستند، مبارزه با سيل؛ مبارزه براي زندگي.
من کشاورز زادهام. پدرم روزهايي از عمرش را کشاورزي کرده و پدربزرگم روزهاي بيشتري را. حرص و جوش کشاورزجماعت براي محصولش را ميشناسم. نااميدي کشاورزي که محصولش آفت زده را به چشم ديدهام، اما حکايت خوزستان چيز ديگري است. در اين چند روزي که شهرها و روستاهاي سيلبرده لرستان و خوزستان را وجب زدم به نظرم بدترين بلاي اين سيل اقتصاد است، خصوصاً در خوزستان. مردم در «سيد عباس» و «هوفل» و «بيده» و صد جاي ديگر محصولاتشان را از دست دادهاند؛ محصولاتي که دقيقاً همين روزها وقت برداشتشان است و خوب رسيدهاند. گندمهاي خيس جلوي چشم کشاورزهايي که چند ماه به پايشان صبوري کردهاند تلف شدهاند. بدتر از همه نخلها است. هر نخل هفت سال طول ميکشد تا بار دهد. يکي از عکاسهاي محلي روايت ميکرد در نزديکي آبادان يک نخلستان هفت ساله را سيل زده و همه محصولاتش را ضايع کرده. خواننده عزيز جملاتي که خواندي زندگي چندهزار آدميزاد است که به آب رفته است. بايد زندگي مردم را از آب گرفت.
همينجا ميميريم
زن جاافتاده جنوبي در خانهاش باز بود؛ چسبيده به سيلبند. فاصلهاش با کرخه طغيان کرده سه متر هم نبود. اتفاقي ديدم که مشغول برپا کردن بساط چاي است. يا اللهي گفتم و اجازه خواستم. راستش دو دل بودم. فکر ميکردم شايد ناراحت شود. با روي گشاده جوابم را داد. شال عربياش را مرتب کرد. دعوتم کرد به خانهاش. نميفهميدم که چرا خانهاش را تخليه نميکند. در دلم شماتتش ميکردم. پرسيدم چه کار ميکني؟ مادرانه گفت چاي درست ميکنم براي بچهها. منظورش از بچهها بسيجيهاي کرماني بودند که مشغول تقويت سيلبندها بودند. يکريز از بسيج و سپاه تعريف ميکرد. اين آرامش و رضايتش عصبانيتم را بيشتر کرد. حرفش را قطع کردم. عتابآلوده پرسيدم نميترسيد، گفت: نه هيچ ترسي نداريم. مقاومت کرديم. از اين جا به بعد هم مقاومت ميکنيم. اگر لازم باشد همينجا ميميريم.
اسماعيل از جنوب کرمان
با رفقايش کنار سيلبند نشسته است. بگو و بخند و شوخ با لهجه شيرين و خواستني. ميگويد من فقط لايو مصاحبه ميکنم. شروع ميکنيم به حرف زدن. مدام شوخي ميکند و جمع ريسه ميرود. شوخي، جدي التماس ميکند که عکسش را نگيرم. ميگويد به مادرم نگفتم ميآيم اينجا گفتهام ميروم کرمان براي کار. اهل جنوب کرمان است. از محرومترين نقاط کشور که با مشکلات بيشمار گرفتار است. اسمش اسماعيل بود. ميگويد همه اسماعيلها در طول تاريخ قرباني شدهاند من هم قرباني شدم. ما چهار برادريم دور هم جمع شديم. قرار شد من به عنوان نماينده خانواده بيايم خوزستان.
بيل مغناطيسي
بيل مغناطيسي تازهترين اختراع انقلاب اسلامي است. ظاهر اين بيلها ساده است. مثل همه بيلهاي ديگر. يک دسته چوبي به سر فلزي متصل شده. تا به اين محصول هايتک نزديک نشويد هرگز تفاوتش را با بيلهاي ديگر حس نميکنيد. کافي است وارد ميدان نفوذشان بشويد تا تأثير يک نيروي ماورايي را روي خود حس کنيد. راننده کاروان ما از تهران تا لرستان و از لرستان تا اهواز يک لحظه ضبطش را خاموش نکرد. چندباري هم بيخيال فرمان با دستهايش ريتم آهنگ را همراهي کرد، اما وقتي در حاشيه کارون در حميديه به بسيجيهاي آفتابسوخته کرماني نزديک شد بيدرنگ بيلي دست گرفت و مشغول پرکردن گوني براي سيلبند شد. اين بيلها هيچ عابري را رها نميکنند.
بسيجيها هستند، شما چطور؟
کاش ميشد صداها را وسط گزارش پخش کرد. کاش ميشد چند لحظه قلم را ساکت کنم تا شما هم صداي بسيجيهاي پشت خاکريز سبحاني را بشنويد. خشخش بيسيمها، فرياد بچهها براي ساختن خاکريز (سيلبند) و خندههايي که همه اين صداها را به هم متصل ميکند. جهادگران «سبحاني» از قم آمدهاند. طلبه و دانشجو متصل به همچنان که هيچ فصلي براي تميزشان پيدا نميکني. وحدت حوزه و دانشگاه اينجاست نه در همايشهاي يخ کرده پايتخت دود و گوگرد. نه در تالارهاي مجللي که ميزبان همانديشيهاي خالي از سکنهاند. مردم سبحاني و روستاهاي نزديکش همه کشاورزند؛ کشاورزهايي بدون محصول، کشاورزهايي بدون زمين، کشاورزهايي مهربان، مقاوم و اميدوار. مردم سبحاني زمينشان را از دست دادهاند و حالا نزديک يک ماه است که کارگري ميکنند. البته اگر جايي براي کارگري پيدا کنند. کساني که تا همين يک ماه پيش در زمره دهقانان خردهمالک بودند حالا آرزو ميکنند کارگر روزمزد باشند. خلاصه اين که بسيجيها تلاش ميکنند جان مردم سبحاني را به قيمت قطرههاي عرق سر ظهر خوزستان تضمين کنند؛ شما براي زندگي اين مردم چه ميکنيد؟ مردمي که پيش از سيل زندگي سختي داشتند و حالا... بگذريم، بستان منتظر است.
بستان غصهدار است، بستان زنده است
هوا معتدل است و اين خيلي عجيب است. تا همين چند دقيقه پيش مثل سيبزميني خلالي وسط ماهيتابه داغ جلز و ولز ميکردم. چشمم را که از گوشي برميدارم فکر ميکنم مشغول رؤيا ديدنم. آب جاده را گرفته. دو طرف جاده به جاي گندم و زمين کشاورزي پر از آب شده، دريا شده. اينجا جاده آسفالت بستان به هويزه است؛ اما براي وسايل نقليه چهارچرخ مناسب نيست. از هايس به قايق ميرويم. حالا مشغول قايقسواري روي آسفالتيم. مرد کشاورز يکييکي اسم ميبرد، اينجا زمينهاي گندم است، آنجا کارگاه آسفالتسازي است، دورتر پارکينگ بازارچههاي محلي هويزه است. آنطرف هم پليس راه است. ما داريم از روي يک شهر زير آب عبور ميکنيم. مرد خبر ميدهد که هرگز از شهر جابهجا نميشوند. ميگويد اينجا وطنم است. هر چه تقدير خداست. هيچجا نميرويم. مرد گفت نماينده فرماندار به شهر آمد و گفت انتخاب کنيد. يا شهر يا دشت. ما شهر را انتخاب کرديم. از زنده بودن بوههايش(عزيزانش) خوشحال و شکرگزار بود؛ اما ميگفت عمر بدون معيشت به چه کار ميآيد. مرد غصهدار بود ولي زنده بود. مردهاي بستان در اين هشت سال خشکسالي بيشترشان در فصل کاشت به شوش ميروند و زمين اجاره ميکردند. حالا هم که خشکسالي آمده باز هم بايد به شوش بروند، اين بار بدون گندمهايي که با آب شور آبياري ميکردند. بدون گندمهايي که دلشان به آنها خوش بود.
*سيد حسام الدين حسيني
بازار