تحلیل ها2019-07-15T11:54:07+04:30 (۱۱:۵۴) ۱۳۹۸/۰۴/۲۴
شرق
یک کتاب مستهجن منتشر شد؟!
سایز متن
الف الف
لینک کوتاه در کلیبرد کپی شد!http://akhr.ir/5454680
۵.۵K
۲
شرق/ متن پيش رو در شرق منتشر شده و انتشار آن به معني تاييد تمام يا بخشي از آن نيست
خانه منوچهر بديعي در کُردان معماري خاصي دارد، از همان درِ حياط که پيچدرپيچ به درِ خانه ميرسيم ميفهميم خانه بديعي نقشهراه ميخواهد و راهبلدي. درست مانندِ نقشهاي که جويس از دابلين در «اوليس» ترسيم ميکند و مترجمان و مفسراني همچون بديعي را سالياني به درکِ آن فراميخواند. جغرافيايي که با تاريخِ دابلين و ايرلند گره خورده، تا حدي که بهقول مترجم فارسيِ «اوليس»، حقيقت اين است که داستان اوليس لابهلاي اساطير و تاريخ و جغرافيا پراکنده است.1 خانه بديعي ساده است و همانطور که انتظار ميرود دورتادور پُر از کتاب است و ميز کاري ميان کتابها جا خوش کرده که تاريخ ندارد، نه قديمي است و نه مدرن: ميزي ساده براي نشستن و نوشتن آدمِ پاي کار. بديعي براي گفتن از ناگفتههايش درباره «اوليس» و سرنوشتِ انتشار ترجمهاش از مهمترين اثر ادبيِ يک قرن، همهچيز را آماده کرده است: از نسخههاي «اوليس» به زبانهاي ديگر و دستنوشتهها و مقالات و گفتوسخنها پيرامونِ «اوليس» تا نسخه حروفچينيشده آن و ضميمه مفصلش «يادداشتها» و دست آخر دستنوشتهاي ترجمهاش از «اوليس»، تمام و کمال. البته اين حد از دقت و وسواس در استناد به اسناد از حقوقدان و وکيلي که سالياني در اين زمينه کار کرده، دور از انتظار هم نيست.
يک کارتن اوليس
منوچهر بديعي مينشيند. روي يکي از مبلهايي که ميزِ جلوي آن پر است از اسنادِ مربوط به اين گفتوگو که با ترتيب خاصي روي آن چيده شده. روايتِ سرنوشت «اوليس» در ايران نيازمندِ اين حد از سليقه و ترتيب هم است، سرنوشتي که يک روايت خطي دارد اما بديعي ترجيح ميدهد مانند «اوليس»، عصاره اين داستان را با جزئيات و ماجراهاي ديگري درهم آميزد و سرِ وقت به خطِ اصلي روايت بازگردد بيآنکه رشته بحث از دست برود. منوچهر بديعي پشتِ تلفن گفته است که ميخواهد تمامِ ناگفتههاي «اوليس» را پس از قريبِ سه دهه بگويد و تمام! و اين بهتلويح از تصميم نهايي او درباره چاپ «اوليس» خبر ميدهد. چنانکه از روحيه بديعي پيداست همين يک جمله تکليفِ مشتاقان خواندنِ ترجمه او از شاهکار جويس را يکسره ميکند: خبري از انتشار «اوليس» نيست! بديعي مصمم است در يک نشست ختمِ کلام را بگويد تا به افسانههاي ساخته و پرداخته اهل فرهنگ و مشتاقان و معارضان درباره «اوليس» خاتمه بدهد: حريفي در کار نيست! او ميگويد براي بهتر خواندنِ هر متني که دوست دارد، آن را ترجمه ميکند و گويا «اوليس» را بيش از هر متنِ ديگري دوست داشته که عمر خود را صرف آن کرده و بيادعا يا چشمداشتي آن را به فارسي برگردانده و بارها و بارها ويراسته است. منوچهر بديعي مينشيند. يکدسته کاغذ آ چهار را از روي ميز برميدارد و نشان ميدهد، داستان «اوليس» در ايران آغاز ميشود:
کتاب «اوليس» شاملِ ترجمه متن است و يادداشتها که زمستان سال 1371 حروفچيني شده. صفحه نخستِ يادداشتها را ببينيد: انتشارات نيلوفر، ترجمه و تدوين منوچهر بديعي، چاپ اول زمستان 1371، چاپ گلشن، تعداد 5500 نسخه در 625 صفحه.
برگههاي آ چهارِ «يادداشتها» را ورق ميزند. کاغذهايي جدا از هم که ورقزدنشان دشوار است:
ميبينيد يادداشتهاي کليدي درباره «اوليس» پشت سر هم آمده تا آخرين رقم آن که اسامي است، نزديک به دو هزار اسم را که در «اوليس» آمده نوشتهام تا مخاطب بتواند رمان را بخواند.
بعد، يک دسته قطور کاغذ برميدارد که به زردي ميزند و گويا سالياني است در يک کارتنِ کوچک به قطعِ کاغذ آ چهار جا خوش کرده است:
اين هم خودِ ترجمه که دو بار حروفچيني شد چون برخي جاها درشت زده شده بود و آقاي کريمي -مدير نشر نيلوفر- خوشش نيامده و گفته بود بايستي دومرتبه تکرار شود. حتي در اين سالها هم من مدام نگاه ميکنم و در جاهايي دست ميبَرم تا رسيده به اينجا: 1162 صفحه. خُب، اينکه تمام شد ما چه کرديم؟ همراه با «چهره مرد هنرمند در جواني» که همانموقع ترجمه کرده بودم و «يادداشتها» داديم به ارشاد و من هم مشغول تنظيم و ترتيب کتاب و بررسيهاي اوليس شدم که بخشي از همين يادداشتهاست و بعدها با عنوانِ «عصاره داستاني» چاپ کردم. پس از آن آقاي طالبزاده که آنموقع رئيس اداره کتاب بود، نظرات بَررس را به من داد. من هم آن نظرات را خواندم که مفصل توضيح ميدهم. اما پيش از اين درباره حذفياتِ «جاده فلاندر» که حرفهايي درباره آن هست: من يازده صفحه از «جاده فلاندر» را حذف کردم، منتها آن روزها ميگفتند اگر چيزي از کتاب حذف شد نبايد بنويسيد و اولين بار بود که من نوشتم. گفتم اگر اينطور باشد کار به جايي نميرسد و در مقدمه نوشتم من يازده صفحه را حذف کردم و هرجا را که حذف کردم با سه نقطه مشخص کردم. نميتوانم بگويم اين حذف به کار لطمه نزده اما چارهاي نداشتم. سالِ گذشته که قرار بر چاپ دوم شد، ايرادات ديگري هم گرفتند که من گفتم اگر به اين ترتيب باشد چاپ دوم نميخواهم! حالا به شما بگويم يکي از حرفهايي که اين روزها زده ميشود اين است که اگر تو اين کار را درباره «جاده فلاندر» کردي، در مورد «اوليس» هم کافي بود حرفهاي ارشاد را گوش بدهي تا همان بيستوچند سال پيش مشکل حل بشود! من به شما توضيح ميدهم که چرا در مورد «اوليس» حاضر به حذف و سانسور نشدم. در 18 خرداد 1372 نامهاي در يازده صفحه نوشتم خطاب به جناب آقاي طالبزاده، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي (سمتِ ايشان را درست نميدانستم) با موضوعِ بررسي «اوليس» که در آن بعضي از حذفياتِ بررس را قبول کردم و بعضي را نَه و دربارهشان توضيح دادم و جاهايي را که حذف ميشد خط کشيدم و ضميمه نامه کردم و فرستادم. آقاي خاتمي از وزارت ارشاد رفت و چند وقت بعد ميرسليم آمد که دوران خيلي سختي بود.
من هم به کار خودم مشغول بودم. اصراري نداشتم، الان هم ندارم که هر چيزي ترجمه کردم حتما چاپ بشود. من هر موقع بخواهم کتابي را خوب و دقيق بخوانم آن را ترجمه ميکنم. مدتي گذشت، من «اوليس» را کاملا کنار گذاشته بودم و تصوري هم نداشتم که مجوز بگيرد و چاپ شود. تااينکه در آذر 1377 در خانهام نشسته بودم که حوالي ساعت هفت بعدازظهر از وزارت ارشاد زنگ زدند. يک آقايي گفت دکتر مهاجراني ميخواهند با شما صحبت کنند. اينکه من چطور سر صحبت را باز کردم با وزيري که ميخواست با يک مترجم حرف بزند ماجرا دارد: آقاي دکتر مهاجراني قبل از انقلاب در شيراز تاريخ ميخواند که به اصفهان تبعيد شد و همانجا تاريخ را ادامه داد. در دانشگاه اصفهان يکي از دوستان ما استادِ او بود و من هم براي اينکه راحتتر حرف بزنيم گفتم با ايشان ذکر خير شما بوده! مهاجراني گفت من ميخواهم تمامِ «اوليس» را چاپ کنيد. گفتم چطور ميخواهيد اين کار را بکنيم، در کشور خودش و در آمريکا و بعد در کل کشورهاي انگليسيزبان نشر اين کتاب براي مدتِ ده سال ممنوع بوده! گفت خيلي خُب، بهجاي بخشهاي حذفشده، انگليسياش را بگذاريد. گفتم ديگر بدتر! اگر کسي بخواهد اين بخشها را بخواند بايد برود کتاب انگليسي را بخرد، يک مترجم پيدا کند، پول هم بدهد تا بتواند آنها را بخواند و بعيد است کسي براي خواندنِ چند سطر مسائل منکراتي اينقدر خودش را به زحمت بيندازد! در عين حال که در ترجمه فارسي عبارات انگليسي مشخص است و به کمک کسي که اندکي زبان انگليسي بداند ميتواند آن واژههاي منکراتي را بخواند و حتي بفهمد. گفت پس چه کار کنيم؟ گفتم من در اين مدتِ پنج سال خيلي فکر کردم و به اين نتيجه رسيدم که اگر قرار باشد بعضي جاها را حذف کنيم بايد يک جوابي براي آن طرف آب هم داشته باشم. شما ميگوييد حذفيات را انگليسي بگذاريم، در حالي که زبان دوم اين مملکت انگليسي است. من نميگويم شما و امثالِ شما، فرض کنيد يکي پيدا شود بگويد اگر کسي ميخواسته اين مسائل منکراتي را به انگليسي بخواند چه قدمهايي بايد برميداشته که منصرف ميشده، اما حالا راحت انگليسي و فارسي را با هم ميخواند!
براي اينکه دليلي هم داشته باشم، به اين فکر افتادم که اگر قرار باشد جاهايي را حذف کنيم جاي آن ايتاليايياش را بگذاريم چون زباني است که کمتر ميدانند و راحتتر از آن ميگذرند... همين کار را هم کردم. ترجمه ايتاليايي «اوليس» را ببينيد، جاهايي را نشان گذاشتهام. يک آقايي که ايتاليايي ميدانست هم آمد و در جاهاي حذفشده ايتاليايياش را گذاشت... دکتر مهاجراني گفت خُب، دليلي که ميخواهيد بياوريد چيست؟ گفتم ببينيد، نيکلسون وقتي «مثنوي معنوي»2 را ترجمه کرد به دفتر پنجم که رسيد، تکههايي را حذف کرد و بهجاي انگليسي به لاتين ترجمه کرد، بهخاطر اينکه نيکلسون تربيت ويکتوريايي داشت و دفتر پنجم را خلاف اخلاق ميدانست. (در پرانتز به شما بگويم اين تربيت ويکتوريايي که جريانهايي در دوره ملکه ويکتوريا باب کردند، در سراسر دنيا شايع شد بهطوري که اين مسائل را خلافِ اخلاق خواندند. درحالي که اين مسائل خلاف ادب و شرم و حياست، نَه خلاف اخلاق. بزرگترين عمل خلاف اخلاق دروغ است که ريا و دزدي و کلک و... از آن منشعب ميشود، والسلام و عليک.) براي مشاهده نمونه ترجمه نيکلسون صفحه 160 «مثنوي معنوي» او را ببينيد، داستاني هست که نيکلسون سرفصل آن را که به نثر بوده بهطور کامل به انگليسي نقل ميکند و اشارهاي ميکند به خودِ داستان، اما ترجمه شعرها را به لاتين مينويسد... گفتم آنطرف آب ميگويم: مترجمِ شما اثر کلاسيک ما را با ايتالياييِ کلاسيک که لاتين باشد خراب کرده، من هم اثر مدرن شما را با لاتينِ مدرن که همان ايتاليايي باشد خراب کردهام! اين هم دليل. آقاي مهاجراني گفت پس، به اداره کتاب مراجعه کنيد و به همين ترتيب عمل کنيد... تلفن کردم به آقاي کريمي و ماجرا را گفتم. رفتيم پيشِ آقاي طالبزاده و او يک مجوز «اوليس» و يک مجوزِ «چهره مرد هنرمند در جواني» داد دست ما. خُب، آقاي کريمي رفت سراغِ مقدمات چاپ و من هم نشستم به جمعوجورکردن کتاب «بررسيهاي اوليس» که ترجمه کرده بودم و شاملِ مقالات انتقادي درباره «اوليس» بود و چند يادداشت ديگر: در آنجا، يونگ يک مقاله مفصلي دارد درباره «اوليس» که اصلا اين چه هست و مينويسد از خواندن آن خوابم گرفت و اينها. اما يک نکته جالبي دارد، يونگ آنجا نوشته بود: آقاي جويس زنها را از مادر شيطان بهتر ميشناسد! مقاله فوقالعاده جمعوجوري از امبرتو اکو هم بود و يک مقاله از اليوت و در حدود دويست صفحه نقدهايي که در همان زمان نوشته بودند، ازجمله اينکه يک بار در کنگره حزب کمونيست شوروي مسئله وجود کسي مثل لئوپولد بلوم مطرح شده بود و تلگرافي زده بودند به جويس که نظرت درباره انقلاب شوروي چيست؟ جويس خودش جواب نداده بود اما زن و شوهري که به او محبت داشتند و بهعنوانِ منشي به او کمک ميکردند -چون جويس چنين توانايي نداشت که منشي بگيرد- از قولِ او جواب دادند که آقاي جويس معتقد است که در شوروي انقلابي اتفاق نيفتاده است! اين هم از نقدهاي اساسي، شاملِ تحسينهايي که شده بود و بعدها پس گرفته بودند، يا حملاتي که به «اوليس» شده بود، بهاضافه «مسئله تاريخ ايرلند در اوليس» و شرح حال جويس به آن کيفيتي که خودم دوست داشتم نوشته شود و يک مقاله هم درباره «اوليس در ايران» که آنجا نوشتم برخلافِ آنچه همه خيال ميکنند، اولين بار صادق هدايت نبود که از «اوليس» حرف زد آنهم در نامهاي به شهيدنورايي، بلکه نخستين بار جمالزاده در «سخن» درباره «اوليس» نوشت و آخرش هم به نويسندگان ايراني توصيه کرده بود که دنبال اين مسير نروند.
منوچهر بديعي سکوت ميکند. متوقف ميشويم در سال 1377، سالِ روزهاي دراز و تلخ اهل فرهنگ. «اوليس» مجوز دارد اما خبري از انتشارش نيست. همان روزها در روزنامه «تهران تايمز» مطلبي چاپ ميشود که از انتشار «اوليس» خبر ميدهد، چنان مينويسند که انگار «اوليس» در قالب کتاب چاپ شده و در کتابفروشيهاي شهر در دست است. پيش از آنکه اخباري به بيرون درز کرده باشد و مجوزدار شدنِ کتاب علني شود و حاضرين و مطلعينِ ماوقع از چندوچون انتشارش گفته باشند. بديعي چند برگ کاغذ آ چهار بالنسبه نو ميآورد، نشان ميدهد و ميگويد همان مقاله است که بهسختي در اينترنت پيدا کرده است:
در چهاردهم ژانويه 1999 (24 دي 1377) هفتهنامه «تهرانتايمز» در صفحه «کالچر» مقالهاي چاپ کرد که دو عنوان داشت، ترجمه سردستي عنوان اول آن را به شما بگويم مهاجراني: ما اجازه انتشار به کتابهايي که موضوعات غيراخلاقي مطرح ميکنند نخواهيم داد! نسخه اصل آن که من سالها پيش ديدم عنوان ديگري هم داشت، که اگر حافظهام خطا نکند اين بود: يک کتاب مستهجن منتشر شد!... حالا چند روزي از ماجراي مجوزدادن به کتاب نگذشته است. در مقاله نوشته بودند: وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي، جلسهاي با گروهي از ناشران در حاشيه تشريفات افتتاح نمايشگاه کتاب در ماه مه گذاشته و در اين مورد صحبت کرده... همين جا يک توضيحي بدهم. ماه مه ميشود ارديبهشت ماه و نمايشگاه کتاب يعني نمايشگاه بينالمللي کتاب، که درواقع اينطور نبوده. بلکه منظور نمايشگاهي است که ناشران هر سال در آبان ماه برپا ميکنند و وزير ارشاد آنجا با ناشران چنين گفته بود، نه در ماه مه... مينويسد در شماره دسامبر مجله «گزارش کتاب» که ارشاد، ماهانه چاپ ميکند گزارشي از صحبتهاي وزير ارشاد و ناشران آمده است. آقاي وزير آنجا گفته البته ما به کتابهايي اجازه نخواهيم داد که موضوعات غيراخلاقي را مطرح ميکنند و اضافه کرده که وزارتِ او بههيچوجه به کتابهايي که به مقدسات اسلامي و ساير اديان توهين کنند اجازه انتشار نخواهد داد. بعد، يک جملهاي در گيومه آمده است به نقل از ايشان: ما به کتابها اجازه خواهيم داد اما اين شرط را مقرر ميکنيم که بايد به کتابهايي که منتشر ميکنيد نظارت کنيد وگرنه انتشار صورت نخواهد گرفت. در عين حال چند سازمان نظارتي ديگر مانند مجلس هستند... مقصود مهاجراني اين است که ما تنها نيستيم!... مهاجراني با اشاره به رمان «اوليس» نوشته جيمز جويس به ناشران گفت من معتقدم ترجمه اين کتاب به زبان فارسي توسط آقاي بديعي... (در روزنامه در پرانتز اضافه کرده بودند منوچهر)... کار تخصصي و حرفهاي است و هيچ وزير يا مقام فرهنگي نميتواند کوششي را که براي ترجمه اين کتاب صورت گرفته ناديده بگيرد، اما ما نميتوانيم به اين کتاب اجازه انتشار بدهيم. ما نبايد انتظار داشته باشيم که بتوانيم کتابهايي را که ميخواهيم منتشر کنيم! بعد خودِ روزنامه ميگويد هرچند اظهارات فوق توسط وزير ارشاد در مورد «اوليس» صورت گرفت و وزارت ارشاد انتشار کتابهاي غيراخلاقي را نفي کرده بود ترجمه اين رمان به زبان فارسي توسط منوچهر بديعي- در کشور منتشر شد! «منتشر شد»؛ يعني ماضي مطلق. يک هفته يا دَه روز بيشتر نبود که ما اين اجازه را گرفته بوديم. ظاهرا آقاي مهاجراني بعد از اينکه آن حرفها را در آبان ماه ميزند ميرود فکر ميکند چه بايد کرد و بعد تصميم ميگيرد به خودِ من زنگ بزند و بگويد خودت راهحلي پيدا کن يا با هم پيدا کنيم.
منوچهر بديعي مشکلِ انتشار «اوليس» را منحصر به ايران نميداند و تاريخِ سانسور و حذف و مقابله با اين اثر ادبيِ مهم قرن بيستم را خوب ميداند. او پيشترها هم اشاراتي به مشکلات چاپ «اوليس» در غرب کرده بود و زماني هم که بهعنوان مترجم ايرانيِ «اوليس» در بلومزديِ (شانزدهم ژوئنِ هر سال، روز بلوم) سال 1394 به دابلين رفت و مورد هجوم سوالات در مورد مشکل «اوليس» در ايران قرار گرفت بدونِ تعصب با اشاره به واقعيت تاريخي انتشار اين رمان توضيح داد که در ايران مخالفتي با جيمز جويس در کار نيست و از قضا «چهره مرد هنرمند در جواني» منتشر شده و جايزه کتاب سال که يک جايزه دولتي است به آن تعلق گرفته است، اما مشکل ترجمه فارسي «اوليس» در ايران همان مشکلي است که نودوچند سال پيش براي انتشار «اوليس» در آمريکا و انگليس هم پيش آمد و درواقع اين يک مشکل اجتماعي مربوط به قواعد شرم و حياست که در زمانها و مکانهاي مختلف، متفاوت است. بديعي اولين بارها در جلسه وزارت ارشاد از اين پيشينه سخن ميگويد و عجيب است که اين روايت در مقاله «تهران تايمز» آمده است. بديعي خواندن مقاله را ادامه ميدهد:
قابل توجه است که «اوليس» کتاب مستهجني است که يک نويسنده ايرلندي (۱۸۸۲- 1941) آن را نوشته و در پاريس در سال 1922 منتشر شده... از اينجا به بعد عينِ واقعيت است: اولين نسخههاي چاپ انگليسي «اوليس» را مقامات اداره پست آمريکا سوزاندند و همينطور چاپِ دوم آن را مقامات پست فولکستان بريتانيا در 1923 توقيف کردند. چاپهاي بعدي آن در خارجه -يعني خارج از کشورهاي انگليسيزبان- منتشر شد. کتاب بخشهاي بسيار مستهجني دارد که به زبان ايتاليايي در ترجمه فارسي آن چاپ شده... نويسنده «تهران تايمز» طوري نوشته که انگار کتاب چاپ شده و او خوانده است. بعد يک عبارت بسيار قشنگ نوشته: اما حقيقت اين است که يک کلمه مستهجن، مستهجن باقي ميماند به هر زباني که چاپ شود... و آخرسر مينويسد حال سوال اين است چگونه تناقضِ بين سخنان و عمل وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي را در مورد اجازه انتشار به اين کتاب ميتوان توجيه کرد؟... اين مقاله را که خواندم به آقاي کريمي گفتم پاشو برويم ارشاد. بهاتفاق رفتيم پيش رئيس اداره کتاب، کتاب را هم برديم و نامهاي ضميمه کرديم به اين مضمون: با توجه به اينکه در برخي محافل حرفهايي هست ما از انتشار اين کتاب منصرف شديم! به مقاله «تهران تايمز» هم در نامه اشاره نکرديم. رئيس اداره کتاب گفت يعني چه آقا، وزارت ارشاد اجازه انتشار داده! گفتم خودِ وزير گفتند وزارت ارشاد تنها نهاد نظارتي نيست و مجلس هم هست و من معتقدم غير از مجلس، نهادهاي ديگر هم هستند.
تَه يک کوچه بنبست
مدتي بعد آقاي سرژ ميشل، خبرنگارِ روزنامه مطرح «لوتان» در سوئيس که مهمترين روزنامه ژنو است، آمد پيشِ من و گفت ميخواهم با شما مصاحبه کنم. مقاله «تهران تايمز» را خوانده بود. مصاحبهاي کرد که در تاريخِ 27 فوريه 1999 (همان سالِ 1377) در روزنامه منتشر شد. ترجمه سردستي ميکنم از روي متنِ فرانسوي: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي به ترجمه «اوليس» جيمز جويس اجازه داده است. يکي از اين روزها در روزنامه محافظهکار «تهران تايمز» ميخوانيم که اين کتاب مستهجن است و ما از اين سر در نميآوريم! بعد خودِ سرژ ميشل مينويسد «اوليس» اثر بزرگِ جيمز جويس -منظور اثري که بر قرنها سنگيني ميکند- و ايرلنديها و آمريکاييها و بريتانياييها را از همان سالِ انتشارش در 1922 چنان برآشفت که آن را سوزاندند، اين روايتِ ولگردي و غريزه با چه معجزهاي در ايران اجازه بگيرد! و مينويسد: مترجم لبخند ميزند و ميگويد: براي اينکه شاهکار است... سرژ ميشل مينويسد ما ناچار شديم مترجم را در تَه يک دفتر حقوقي در تهران پيدا کنيم... حالا چرا تَه يک دفتر حقوقي؟ آنموقع سنتي وجود داشت و من هم به آن باور داشتم که نبايد براي کارِ وکالت تبليغ کرد و تابلو زد، هرکس به وکيل نياز داشته باشد خودش پيدا ميکند و البته اين قاعده الان برطرف شده و اسمشان را با تابلوي نئون هم ميزنند. بنابراين دفترم تَه يک کوچه بنبست بود که آخرش دو تا پله بالا ميرفت و دست راست را که نگاه ميکرديد روي يک تابلو در حدِ اسم روي زنگ نوشته بود: منوچهر بديعي. پس منظور سرژ ميشل از ته يک دفتر، ته يک کوچه بنبست بود...
منوچهر بديعي از فروردين 1368 ترجمه «اوليس» را دست گرفته است و بااينکه تا امروز به اين دقت و براساسِ توالي اتفاقات، ماجراي مجوزگرفتن و انصرافش از چاپِ «اوليس» را به زبان فارسي مطرح نکرده، همان روزها يعني سال سرنوشتساز براي «اوليس» (سالِ 1377)، در مصاحبه با «لوتان» روزگار رفته بر «اوليس» و مترجمش را ثبت کرده است. بديعي بيوقفه از روي متنِ فرانسه ميخواند و بهقول خودش ترجمه سردستي ميکند، گاهي سرِ صبر روي يک واژه درنگ ميکند و از معنا و هويتِ آن واژه يا مفهوم در زبانهاي ديگر ميگويد تا روحِ نوشته را دريابيم. حتي در ترجمه شفاهي چند باري واژهها را تغيير ميدهد تا مفهومِ درست واژه با بار معنايياش در زبانِ اصلي منتقل شود. او خواندنِ مقاله را از سر ميگيرد:
من تقريبا دَه سال پيش ترجمه «اوليس» را آغاز کردم که تا سالِ 1372 طول کشيد. البته از بيستسالگي اين کتابِ جويس و «چهره مرد هنرمند در جواني» را ميشناختم. شش سال است که ناشر من مرتب به ارشاد رفتوآمد ميکند. از ابتدا که اصلا نميخواستند مجوز انتشار بدهند اما در اين ميان «اوليس» به زبانهاي ترکي و چيني هم ترجمه شد. وقتي که منتقدان در سال 1999 «اوليس» را بهترين رمانِ قرن بيستم در زبان انگليسي خواندند، گفتند بيا ارشاد تا مجوز بدهيم... گفتم که از سالِ 1371 که «اوليس» بار اول به ارشاد رفت تا 1377 هيچ خبري نبود، تا اينکه مهاجراني آمد و گفت ميخواهيم مجوز بدهيم. هنوز هم ميگويد ما به «اوليس» مجوز داديم نميدانم چرا درنيامد! شايد هنوز علتش را نميداند. از ماجراي «تهران تايمز» هم گويا بيخبر باشد.
منوچهر بديعي معتقد است مشکلِ «اوليس» اخلاقي نيست و بارها در طولِ گفتوگو بر اين مسئله تأکيد ميکند. او ميگويد از قضا «اوليس» مسائلِ مورد نظر ما را مطرح کرده است: مسئله استعمار. گرفتاريِ ايرلند را در زير استعمار انگليسها. کشوري که در سال 1850، جمعيتش بر اثر قحطي نصف شد چون تاجرهاي انگليسي سيبزميني را که قوت لايموتِ آنان بود صادر ميکردند و در همان دوران بود که بسياري از ايرلنديها به آمريکا مهاجرت کردند. بديعي مسائل خلافِ شرم و حياي «اوليس» را هم ماحصلِ اين مناسبات و گرفتاري ايرلند ميداند:
اگر در «اوليس» مسائل خلافِ حيا هم مطرح شده بهخاطر اتفاقاتي بوده که در جامعه ايرلندِ آن روزها افتاده است. در مصاحبه «لوتان» گفتم براي اينکه خودمان را از اين شاهکار محروم نکنيم کافي است روي کلمات حساس را بپوشانيم. «لوتان» مينويسد: اما ظاهرا «تهران تايمز» با اين حرف موافق نيست! سرژ ميشل نوشته بود هدفِ مقاله «تهران تايمز» چيزي نبوده جز اينکه به نهادهاي نظارتي تذکر دهد... و مقاله اينطور تمام ميشود: بديعي در انتظار ميماند. هيچ دنبالِ مسائل مبهم نيست و بهخصوص دلش نميخواهد کتابخانهها به آتش کشيده شود. بهنظر ميرسد او با خودش فکر ميکند که شايد در همين ماههاي آينده «اوليس» چاپ شود، بهسرعت فروش برود و ناياب شود. اما تصوير يک ايرانِ بسيار سختگير فريبدهنده است. دوهزاروپانصد سال است که اين کشور به عشق و شعر زنده است. فقط کافي است يکي از اشعار خيام را در قرن يازدهم بخوانيد... شعر اين است:
چون آمدنم به من نَبُد روز نخست
وين رفتنِ بيمراد عَزمي است درست،
برخيز و ميان ببند اي ساقي چُسْت
کاندوهِ جهان به مي فرو خواهم شست
دري که باز نشد
چند سالي از اين ماجراها ميگذرد. منوچهر بديعي ميگويد مقاله «تهران تايمز» چيز کمي نبود. بعد از آن ديگر کنار ميکشد و چند سالي ميگذرد تا اينکه باز ناشر به صرافت ميافتد تکليفِ «اوليس» را روشن کند. اما بديعي همچنان با چاپِ تکهپاره «اوليس» يا حواشي و متعلقاتش مخالفت ميکند. ميگويد همان اوايل گفته بودند «يادداشتها» چيزي ندارد، ميتوانيد منتشر کنيد. بديعي اين را ميگويد و بلند ميخندد: چاپ يادداشتها بدون «اوليس» چه معنايي دارد! فرض کنيد نوشتيم فلان کلمه يا شهر اشاره به چه چيزي دارد يا در صفحه فلان معني کلمهاي چيست و از ايندست توضيحات... «اوليس» ميماند و تا آن زمان هم جز «سيماي مرد هنرآفرين در جواني» و «دوبلينيها» ترجمه پرويز داريوش و صالح حسيني و محمدعلي صفريان، از جويس اثري در دستِ مخاطبان فارسي نبود. منوچهر بديعي هم «چهره مرد هنرمند در جواني» را ترجمه کرده بود و به چاپِ آن رضايت نميداد و همين امتناع نزدِ اهالي فرهنگ از او چهرهاي اسرارآميز ساخته بود که به چاپ ترجمههايش تَن نميدهد مگر با شرط و شروطي. بديعي قصه اين امتناع را بازگو ميکند:
از انتشار «اوليس» که مأيوس شديم، آقاي کريمي آمد گفت بيا «چهره مرد هنرمند در جواني» را منتشر کنيم. گفتم نَه! اين مقدمهاي براي چاپِ «اوليس» بود که اگر خواندند «استيون» را بشناسند و ناغافل وارد برجي نشوند که استيون را آنجا پيدا کنند با آن حرفها، پيش از اين زمينهاي داشته باشند. من هشتاد درصدِ «چهره مرد هنرمند در جواني» را ترجمه کرده بودم که ترجمه پرويز داريوش درآمد. فارغ از مسائل حرفهاي، پرويز داريوش يک دفعه هم به من محبتي کرده بود. يکي از قوم و خويشهايش که ايرلندي بود برايش پوستري فرستاده بود از تصوير جويس و جاهاي مختلفي که در «اوليس» آمده بود. او هم داده بود به شهلا لاهيجي، مدير نشر روشنگران که به من رساندند. کمکم پرويز داريوش شروع کرد به گلهکردن که رسيدِ آن پوستر را ما نگرفتيم! من هم درباره خصوصياتش پرسوجو کردم و دوستان گفتند بهتر است بهجاي تلفنکردن، يادداشتي به تشکر برايش بنويسي. من هم در يادداشتي به چند ترجمه خوب ايشان اشاره کردم، تشکر کردم و فرستادم. ترجمه او که درآمد، من هم که هشتاد درصد کتاب را ترجمه کرده بودم، بيست درصد باقي را ترجمه کردم بهشرطِ آنکه با «اوليس» چاپ شود. چون اگر همراه با هم درميآمد حمل بر اين نميشد که قصد دارم با ترجمه ايشان رقابت کنم. من بسيار احترام قائلم براي کساني همچون پرويز داريوش، هر قدر هم که اختلاف سليقه داشته باشيم و معتقد باشم ممکن است ترجمه من صحيحتر باشد. اصلا و ابدا حاضر نيستم در اين عوالم اصولِ جدي يک امرِ فرهنگي هنر و ادبيات را کنار بگذارم. بنابراين هر قدر آقاي کريمي گفت قبول نکردم، و بالاخره براي اينکه راضي شود گفتم تا پرويز داريوش زنده است چاپ نميکنم! چند سال بعد پرويز داريوش فوت کرد. آقاي کريمي پيشنهاد داد کتاب را چاپ کند. گفتم نَه! بايد همراهِ «اوليس» منتشر شود. اما چون ديدم ناشر از سختگيري من کلافه شده با چاپش موافقت کردم. به اين ترتيب «چهره مرد هنرمند در جواني» منتشر شد. بعد هم ما ساکت بوديم و بوديم تا اينکه آقاي مسجدجامعي وزير ارشاد شد و بنا شد جايزه کتاب سال را بدهند به «چهره مرد هنرمند در جواني». البته ابتدا قرار بر اين بود که به «ژان باروا» جايزه بدهند که همان سال منتشر شده بود اما بعد ظاهرا عدهاي گفته بودند اگر جايزه را به «چهره مرد هنرمند در جوانيِ» جويس بدهيم شايد براي «اوليس» هم در باز شود.
بديعي ميخندد و ميگويد: در باز نشد، گرچه من رفتم جايزه را گرفتم و بد هم نبود!
بدنامي که از سَر گذشت
ماجراي «اوليس» به اينجا که ميرسد منوچهر بديعي سکوت ميکند. انبوهِ کاغذها و پرينتِ چند نوبت حروفچيني کتاب روي ميز جلوي بديعي تلنبار شده است. گرچه در لحن و رفتار اين مترجم اثري از حسرت و دريغ نيست، اسناد و مدارک و يک کارتن «اوليس» پيش رويمان موجبِ حسرت ما مخاطبان است که سالياني است در انتظار خواندنِ شاهکار جويس با ترجمه درخور منوچهر بديعي هستيم که پيش از اين «چهره مرد هنرمند در جواني» را با ترجمه شاهکار او خواندهايم و از تسلطش بر جويس و جهانِ داستاني او آگاهيم. گرچه يک طرز تلقي اين است که اصلا ترجمهاي در کار نيست! پس از قريبِ سه دهه انتظار و پشتسر گذاشتن فرازونشيبهايي که بديعي روايت کرد، در يک لحظه تمامِ روزگار رفته بر «اوليس» و نويسندهاش پيش چشم مترجم ظاهر ميشود تا او را به تصميم نهايي درباره انتشار «اوليس» برساند. بديعي آب پاکي را روي دستِ همه ميريزد و چنين ميگويد:
با ماجراهايي که اتفاق افتاد تقريبا برايم مسجل شد که اگر جاهايي از «اوليس» را هم به ايتاليايي بنويسيم فايده ندارد. به يادم آمد که خودِ جويس در برابر اينکه ناشران برحسب سليقه يا اوضاع و احوال کشور يک کلمه از آثارش را تغيير بدهند ميايستاد، گرسنگي ميکشيد و به هيچ وجه حاضر نبود از کار خودش چيزي را حذف کند. مثال بارزش مجموعهداستانِ «دابلينيها»ست: جويس در بيستودوسالگي يعني 1904 که سالِ وقايع «اوليس» است و در شانزدهمِ ژوئن همان سال که حالا به آن «بلومزدِي» ميگويند با همسرش از دابلين رفت. بعدا داستانهاي کوتاه «دابلينيها» را نوشت که ناشران از او خواسته بودند جاهايي از آن را تغيير بدهد و جويس ده سالِ تمام حاضر نشد حتي يک کلمه را بردارد يا تغيير بدهد و گرسنگي هم کشيد. حالا من که فقط اسمم در اين ميان مطرح شده، بيايم کلماتي را حذف کنم! بيتعارف من پيش از «اوليس» اسمي نداشتم. يادم هست دکتر ضيا موحد در يک سخنراني گفت: منوچهر بديعي تنها مترجمي است در جهان... همه نفسها در سينه حبس شد که چه ميخواهد بگويد، خود من هم مانده بودم... موحد ادامه داد: بابتِ ترجمه کتابي که منتشر نشده مشهور شده است... حالا فرض کنيد من ميخواستم مشهور بشوم، اينکه عيب زيادي نيست، گرچه نقص هست و مانع پرواز آدم ميشود. با اين فرض هم آيا روا بود براي حفظ اين شهرت و جلوگيري از اين حرف که بگويند اصلا بديعي دروغ ميگويد و «اوليس» را ترجمه نکرده، بيايم برخلافِ عقيده خودم و مَنش و زندگي نويسنده و مسيري که جويس طي کرده، «اوليس» را سانسور کنم؟ آيا اين کار نشاندهنده اين نيست که يک آدم درحقيقت فقط به خاطر خودش اين کتاب را منتشر کرده، نَه به خاطر مردم، نه به خاطر زبان فارسي و ادبيات، بلکه به خاطر اين بلندپروازي بيمايه؟ اين فکر کمکم در من نضج پيدا کرد.
گرچه پيش از اين من به حذفيات و چاپِ بخشهايي به ايتاليايي و دليلآوردن براي داخل و خارج فکر کرده بودم. اين همان لحظاتي است که ناگهان در زندگي آدمي پيدا ميشود و جلوِ بدنامي حقيقياش را ميگيرد! ميشد اين کار را بکنم. حتي بعد از اين قضيه هر کتابي از من به ارشاد رفت ظرفِ پانزده روز تا يک ماه مجوز گرفت، چون به اين نتيجه رسيده بودند من آدمي نيستم که بخواهم دردسر ايجاد کنم. همين الان هم ممکن است عدهاي بگويند خُب، ديگران آمدند و اين کار را کردند، خوب کردند يا بد کردند. همه اينها درست، اما اگر من اين کار را ميکردم کسي از کولِ من پايين نميآمد. باز هم ميرفتند در خارج تمامِ «اوليس» را چاپ ميکردند و ميگفتند بياييد اين را بخوانيد نه ترجمه آن متقلبِ حقهباز را که جاهايي از کتاب را پوشانده است! اين نبود که من تمامِ «اوليس» را ترجمه نکرده باشم. يک طرز تلقي هم اين است که بديعي اصلا «اوليس» را ترجمه نکرده يا تمام آن را ترجمه نکرده. وگرنه همان بلايي را سرش ميآورد که سر «جاده فلاندر» آورد و يازده صفحه از آن را حذف کرد. خُب، من به شما ميگويم که اين دو فرق دارند. «جاده فلاندر» آدم را در اين مورد زياد به فکر نميانداخت. بله، مطلب اساسي بود اما جزوِ بافت رمان نبود. حالت خشمي به نويسنده دست داده بود که در اين بيان منعکس ميشد. اما در «اوليس»، بخش عمده حذفيات، حرفهاي مالي بلوم است که ماجراهاي رمان را معلوم ميکند. ماجرا از اين قرار است: لئوپولد بلوم، يک آدم متوسط و نمونه خردهبورژوازي نوعِ کارمند است که براي روزنامهها آگهي جمع ميکند. لئوپولد بلوم يک پسر پيدا کرده بهاسم «رودي». رودي تنها دَه روز داشته که ميميرد. يهوديها شايد بهمناسبتِ شيوه رفتارِ جهان با آنها و حالت سرگرداني و آوارگي، شيفته کانون خانواده هستند (نه به معني اين يهوديهاي صهيونيست که در اسرائيل زندگي ميکنند.) يهوديها بهشدت بچههايشان را دوست دارند حتي از جانِ خودشان بيشتر. مرگِ رودي اثر بسياري بر لئوپولد بلوم ميگذارد تا حدي که در تمام رمان در ذهنش است و مدام به اين مرگ و خودکشي پدرش فکر ميکند و از ترسِ بچهدارشدن براي مدت ده سال رابطه زناشويي را ترک گفته و در ذهن خودِ لئوپولد بلوم و ديگران نسبت به مالي بلوم شک و ترديد ميافتد. داستانِ «اوليس» هشتِ صبح آغاز ميشود و چهار بعد از نيمهشبِ روز بعد يعني طيِ بيست ساعت تمام ميشود. انطباق «اوليس» جويس يا «اوديسه» هومر هم يکي به همين خاطر است: «اوديسه» بيست سال طول ميکشد و «اوليس» بيست ساعت. آنجا پنهلوپه، زنِ اوليس بيست سال منتظر همسرش ميماند با اينکه همه ريختهاند دورش و خواستگاران دست از سرش برنميدارند و ميگويند اوليس ديگر برنميگردد، پنهلوپه نميپذيرد و مدام يک بافتني ميبافد که هر صبح شروع ميکند و شب دوباره همه را ميشکافد و به خواستگاران ميگويد هر وقت اين بافتني تمام شد من جواب ميدهم. در حالي که پنهلوپهِ قرن بيستم رفتار ديگري دارد. آخرسر معلوم ميشود تصورات لئوپولد بلوم و ديگران در مورد مالي بلوم چندان با واقعيت منطبق نيست.
اگر کساني هستند که دنبالِ مستندات ترجمه منوچهر بديعي از «اوليس» ميگردند جز اين گفتههاي مفصل و دستنوشتهها و حروفچيني تمامِ کتاب که پيش روي ما است ميتوانند به کتابهاي ديگري مراجعه کنند. ازجمله آنها چند کتابي که خودِ منوچهر بديعي درباره «اوليس» منتشر کرده و مهمترينش فصل هفدهم اوليس است. جز اين، تکههايي از ترجمه او در کتابهاي ديگري هم آمده که مترجمان شاخصي داشته که با درکِ تسلط بديعي بر جيمز جويس و شاهکارش سراغ او رفتهاند تا ارجاعات به «اوليس» را از او بخواهند:
نمونه ترجمه من از بخشهايي از «اوليس» در کتابهايي آمده است مثلا در «نابوکُف» ترجمه خانم فرزانه طاهري و در مجله «رودکي» و در جلد دوم «مکتبهاي ادبي» تأليفِ رضا سيدحسيني.
جويس، پروست و آقاي اياز
از رواياتِ ادبي درباره پيشينه ترجمه «اوليس» يکي هم اين است که منوچهر بديعي سالياني پيش قصد داشته شاهکارِ مارسل پروست، «در جستوجوي زمان ازدسترفته» را ترجمه کند که مهدي سحابي اعلام ميکند ميخواهد اين رمان را به فارسي برگرداند و به اين ترتيب بديعي ميرود سراغِ ترجمه شاهکارِ جويس. روايتِ ديگر اين است که رضا براهني روزگاري بنا داشته «اوليس» را ترجمه کند اما منصرف ميشود و مينشيند به نوشتنِ رمان «روزگار دوزخي آقاي اياز» و اين روايتِ اخير البته مستنداتي هم دارد و آن مقالهاي است از رضا براهني که در آن به ترجمه بديعي هم اشاره ميکند و مينويسد: دوست بزرگ من منوچهر بديعي کتاب را به زيبايي و بهمراتب بهتر از من ترجمه کرد... بديعي حالا پشت ميز ساده کارش نشسته است که روي آن هم پُر است از «اوليس» به زبانهاي ديگر و دستنوشتهها و فيشهايش. اين روايات را که ميشنود روي صندلي جابهجا ميشود و ميگويد:
قضيه اينطور نبود. ماجرا اين است: اوايل که نشر چشمه افتتاح شده بود، من و آقاي يحييزاده ميرفتيم از آنجا کتاب ميگرفتيم. اشخاصِ مختلفي به آنجا ميآمدند. آن موقع هنوز ترجمهاي چاپ نکرده بودم و آقاي سحابي چند کار از فرانسه ترجمه کرده بود و من او را آنجا ديدم. چند کتاب ادبي مهم درآورده بود و يک کتاب هم ترجمه کرده بود با عنوان «واتيکان و فاشيسم ايتاليا». من به ايشان گفتم: آقاي سحابي، شما يکي از آخرين فرانسهدانان اين مملکت هستيد در حالي که خيلي از آثار مهم ادبي فرانسوي به فارسي ترجمه نشده ازجمله رمانِ مارسل پروست. سحابي جوابي نداد، ولي ده روز بعدش ده صفحه اولِ «در جستوجوي زمان ازدسترفته» در «گردون» چاپ شد همراه با ترجمه ابوالحسن نجفي از همان صفحات. ظاهرا ايشان از پيش ترجمه «در جستوجوي...» را به دست گرفته بود. ببينيد پروست نويسندهاي است که تنها به دور و بَر خودش توجه دارد: به اطرافيانش که آدمهايي جدا از جامعه فرانسه بودند. اما به جويس که نگاه کنيد توده مردم در رمانش هست، از اين دو هزار آدم يکي بقال است، يکي اصلا کاري به کارِ جويس ندارد و فکر کنم فقط مردهشور در کارش نيست! جويس و پروست بياندازه با هم متفاوتاند و تنها يک ديدار با هم داشتند آنهم در يک جاي شلوغ که همه بودند و گويا از درد و مرضهاشان با هم گفتند و ظاهرا از کتابهاشان حرفي نزدند و شايد کتابهاي همديگر را نخوانده بودند. در عين حال که من چندان علاقهاي هم به پروست ندارم.
ما را از مدارسه بيرون... رفتيم
اينکه منوچهر بديعي به صرافت افتاده است بعد از قريبِ سه دهه از سرنوشت ترجمهاش از «اوليس» جويس بگويد بهمناسبتِ انتشار دو ترجمه از فصلهاي نخستين اين رمان هم هست که يکي را فريد قدمي در ايران و در انتشارات مانياهنر به چاپ رسانده و ديگري را اکرم پدرامنيا در خارج از ايران در دست انتشار دارد. بيترديد نام منوچهر بديعي بيش از هر چيز با جويس و ترجمههايش از رمان نو گره خورده است. ترجمه «اوليس» اما حکايتِ ديگري دارد. نسلي از مترجمان مطرح ما از دست رفتهاند و نسلي که با اين مترجمان و منش آنان از نزديک و بيواسطه ارتباط داشتند در انتظار چاپ «اوليسِ» بديعي ماندند، همان نسلي که حتي براي آوردنِ تکههايي از «اوليس» در کتابهاشان سراغ اين مترجم رفتند. در اين ميانه اما نسلي از راه رسيده که به هر قدر و قيمتي ديگر سکوت در قبال «اوليس» را برنميتابد. از سَر همين ترجمهها بود که ترديدها و انکارها و بحث و اجتهاد ادبي در مورد ترجمه بديعي دوباره به راه افتاد. مترجمان ميدانستند پيشاپيش بايد تکليف خود را با «اوليسِ» بديعي روشن کنند تا ترجمهشان از «اوليس» فرصتي براي مطرحشدن پيدا کند. اين وضعيت در ادبيات داستاني ما هم مابازايي دارد که همان صادق هدايت باشد و «بوف کورِ» او. هر نويسندهاي که پا به ميدان ادبيات گذاشت گويا ناگزير بود خود را در نسبت با هدايت تعريف کند. پس چندان بيراه نيست که شُبهات درباره وجود ترجمه منوچهر بديعي به جايي برسد که بگويند ترجمهاي در کار نيست چون در سايت کتابخانه ملي ثبت نشده است! بديعي که هيچ متني درباره «اوليس» را از دست نميدهد در هر جايي از دنيا که باشد، بيترديد از اين دو ترجمه و کيفيت آن خبردار است اما ميگويد:
محضِ اطلاع شما بگويم در جريان ترجمههاي «اوليس» هستم اما بهخاطر طبع قانونمداري و رعايت قواعد، به طور کلي معتقدم هر نوع قضاوت و داوري بايد بيطرف باشد و در مورد «اوليس» من اصلا و ابدا بيطرف نيستم، بلکه يک طرفِ قضيه هستم. به اين مناسبت نميتوانم نظر خودم را اظهار کنم و بدانيد هر نظري که بدهم شبههاي پيش ميآيد. آدمي که بيطرف نيست اگر نظر بدهد اثر بسيار بدتري دارد تا اينکه سکوت کند. بنابراين من مطلقا درباره ترجمههاي ديگران حرفي نميزنم و نخواهم زد. معروف است طلبهاي را از مدرسه بيرون ميکنند لجش ميگيرد و ميگويد: ما را از مدارسه بيرون... رفتيم. من هم به مترجمان ديگر و دوستان و همه کساني که به اين موضوع توجه دارند ميگويم ما را از مدارسه بيرون... رفتيم!
1. مقدمه «اوليس جويس: عصاره داستاني»، هري بلامايزر و ماتيو هاجارت و دان گيفورد، ترجمه منوچهر بديعي، نشر نيلوفر
2. «مثنوي معنوي»، جلالالدين رومي، تصحيح و ترجمه رينولد ا. نيکلسون، انتشارات سعاد
ما را در کانال «آخرين خبر» دنبال کنيد