روایتی از رباط کریم؛ بچههایی که یکروزه بزرگ شدند
همشهري/ متن پيش رو در همشهري منتشر شده و انتشار آن در آخرين خبر به معناي تاييد تمام يا بخشي از آن نيست روايت تعدادي از دانش آموزان و معلمان از اعتراضات و مشکلات زندگي در رباط کريم فهيمه طباطبايي| همهچيز از ظهر شنبه شروع شد، وقتي دانشآموزان شيفت عصر از خانه راهي مدرسه شدند تا يکي از آن شنبههاي سخت و کسلکننده را سر کلاسهاي تکراري درس سپري کنند؛ ولي به خيابان که ميرسند، يادشان ميرود براي چه از خانه بيرونآمده بودند، چون به گفته خودشان صحنههاي «عجيب» و «پرهيجاني» کف خيابانهاي رباطکريم در جريان بود که تا به حال در عمرشان نديده بودند. « همهجا رو دود سياه برداشته بود، کف جاده لاستيک و سطل آشغال آتيش زده بودن، يه عدهاي هم دو طرف خيابون شعار ميدادن، بعضيهام داشتن فيلم ميگرفتن. تا حالا همچين چيزي نديده بودم.» همين صحنهها آن روز تعدادي از دانشآموزان را تا آلارد، تا مرکز شهر رباطکريم دنبال خودش ميکشاند. اتفاقاتي که « رباطکريم» اين شهر آرام و کمهيجان و تا حدي خموده را، آنچنان ملتهب کرده بود که حتي پسرهاي 15، 16ساله هم نميتوانستند از آن چشم بردارند.«همه رو پل سوت ميزدن، يه عده هوو ميکشيدن، اون پايين هم چند نفري هر چي دستشون ميرسيد، آتيش ميزدن....ما؟ ما هم وايساده بوديم ببينيم تهش چي ميشه.» آن روز تعداد زيادي از دانشآموزان شيفت عصر مدارس رباطکريم بهخصوص در اطراف مناطق پرندک، آلارد، کيکاور و البته ميدان اصلي شهر که پوشيده از شعلههاي آتش بانکها بود بهدليل شلوغي تجمع اعتراضکنندگان و بسته بودن راه به مدرسه نرسيدند يا اينکه در ميان مسير تماشاچي و درگير حوادث شدند. مسئول يکي از مدارس رباطکريم ميگويد: از 180دانشآموز نوبت دوم، فقط 10نفر آن روز به مدرسه رسيدند. من اين اعتراضات رو تا بعد از ظهر دوست داشتم برعکس تصور اوليهاي که از نوجوانان پسر 14، 15ساله وجود دارد که بازيگوشاند و اغلب همهچيز را به باد تمسخر ميگيرند، دانشآموزاني که اعتراضات افزايش قيمت بنزين در رباطکريم را ديدهاند، آرام و کمحرف شدهاند و وقتي درباره آن روز و ديدهها و تجربههايشان مورد سؤال قرار ميگيرند، حيراني و بهت درصورتشان نمايان ميشود و استرس را در حرکات عصبيشان -مانند تکان دادن دائمي دستها- ميتوان ديد. با اينکه کارت خبرنگاري را ديدهاند و قرار است نام و نشاني از آنها در گزارش منتشر نشود، ولي باز هم در چشمها و کلامشان ترسي هست که تلاشي براي پنهان کردنش ندارند. در ورودي رباطکريم از جاده ساوه، از روي پل هوايي، تصوير وسيعتري از شهر را ميتوان ديد. نخستين تصوير بلوار بلندي است که هر 2 طرف تنش، جا به جا سوختگي و سياهي ديده ميشود. الف، دانشآموز پايه يازدهم است. او با انگشت اشاره تک تک ساختمانهايي راکه با سرها و بدنهاي سوخته، منزوي و گوشهگير لابهلاي مغازههاي عادي قصابي، بقالي و آپارتمانهاي کوچک نشستهاند، نشانم ميدهد. « اينا همشون بانک بودن. بانک ملي، بانک دي، بانک کشاورزي، باباي من در اين صندوق قرضالحسنه حساب داشت.» جلوي يکي از بانکها را با گوني آبي بلندي پوشاندهاند، ولي تن سوخته بقيه را با ورقهاي فلزي نقرهاي جوشکاري کردهاند. همه درها، پنجرهها، عابربانک دم درشان را. « عين يه قلک شکسته ميمونه که با زرورق به زور بپوشونناش. مگه چيزي هم تو اينا مونده که انقدر سفتکاري کردن؟» اما ماجراي اعتراضات در رباطکريم نه از قلب اين منطقه که از چند کيلومتر آن سوتر شعله گرفت، حاشيهاي که «آلارد» صدايش ميکنند. محلهاي از رباطکريم که براساس تقسيمات کشوري، شهر است؛ اما از نظر ساکنان و البته هر ناظر منصفي، زيرساختها و امکاناتش در حد روستا هم نيست. ميم، يکي از نوجوانان رباطکريم که آن روز دقيقا درهمين نقطه و در حال رفتن به مدرسه بود، بعد از چند دقيقه سکوت يخ کلامش باز ميشود: «کلاس ما نوبت دومه. من ساعت11 اومدم بيرون. اصلا خبر نداشتم چي شده، اما وقتي رسيدم رو پل آلارد، ديدم همهچيز عجيب و غريبه، يعني مثل روزاي عادي نيست. حدس زدم که براي گرون شدن بنزين باشه؛ چون از روز قبلش تو خونه خودمون و خيلي از همسايه هامون همه ناراحت و عصبي بودن؛ بابام هم دائم تو خونه راه ميرفت و کلافه بود. ديدم چند تا از همسايهها هم به بابا ميگفتن، خونمون به جوش اومده. باباي من و بيشتر همسايههاي ما آخه با وانت تو تهران کار ميکنند.» اين دانشآموز دبيرستاني روايت ديدههايش از اعتراضات را اينگونه ادامه داد:«چند نفري بلوار اصلي رو بسته بودن که بيشترشون جوون بودن. لاستيک و سطل زباله رو هم آتيش زده بودن. چند برابر جمعيت اونا هم افرادي بودن که کنار وايساده بودن و بيشتر فرياد ميزدن و عليه افزايش بنزين شعار ميدادن. بعد جمعيت کمکم جلو رفت. از کيکاور و پرندک عبور کرد و ساعت 3-2 بود که مرکز رباطکريم هم شلوغ شد.» او درباره اينکه آيا خودش هم بين معترضان بوده، ميگويد:« اولش همهچيز خيلي خوب بود و من اين اعتراضات رو دوست داشتم؛ چون مردم خستهشدن از فشارهاي زندگي، من خودم همزمان با درس، کارگري ميکنم؛ پس به مردم حق ميدم به گرونيها اعتراض کنند. ولي خب وقتي جمعيت رسيد به وسط شهر، يکسري ريختن بانکا رو آتيش زدن و عابربانکها رو شکوندن، اونجا ديگه خيلي ترسيدم و پيش خودم گفتم چرا اينطوري شد؟» قراره عکس دزدان جامبو رو منتشر کنند جاده ساوه شلوغ است و ماشينها دوبله کنار جاده توقف کردهاند. آفتاب داغ خودش را پهن کرده روي سر شهر و با سايههاي سرد دست و پنجه نرم ميکند. اغلب عابران بيتفاوت از رخدادهاي شنبه 2 هفته گذشته از جلوي بانکها عبور ميکنند، اما بعضي ديگر که انگار بعد از مدتي گذرشان به اينجا افتاده، با تعجب و کنجکاوي لحظهاي مکث ميکنند و نگاهي به قد و بالاي سوخته بانک مياندازند و از کنارش رد ميشوند. کنار يکي از بانکهاي سوخته، صاحب مغازه ميوهفروشي برگهاي نصب کرده که رويش نوشته شده: «کارت بکشيد، پول نقد بگيريد.» اما در کنار بانکهاي رباطکريم، 2 فروشگاه زنجيرهاي اين منطقه هم، روز حادثه از دست معترضان در امان نمانده است؛ يکي از اين 2فروشگاه که روز شنبه توسط برخي معترضان خالي شد، در مرکز شهر قرار گرفته و درست چند مغازه بالاتر از آن، بقالي بزرگي وجود دارد که در جريان حادثه کسي به آن کاري نداشته است. يکي از معلمان رباطکريم که در نزديکي اين فروشگاه زندگي ميکند، ميگويد: « فروشگاههاي زنجيرهاي رو زدن؛ چون مردم ميگفتن براي دولته، ولي به مغازههاي عادي مثل گوشت فروشي، ميوه فروشي و بقالي اين راسته اصلا کاري نداشتن.» او ميگويد: « 2روز پيش ديدم که خانمي داشت به مسئول اين فروشگاه زنجيرهاي التماس ميکرد که عکسش رو منتشر نکنن؛ چون تو منطقه پيچيده فيلم افرادي که اين فروشگاه رو خاليکردن دارن و ميخوان عکسهاشون را منتشر کنن و دم در اينجا بزنن؛ بهخاطر همين هم خانمه ميگفت تو رو خدا عکس من رو منتشر نکنيد، آبروم ميره؛ پول دستمون بياد بهتون ميديم، ما دزد نيستيم.» فرهنگسرا قرباني شوراي شهر شد آقاي ف، معلم مدرسه از تنها سالن فرهنگي رباطکريم هم که در جريان حوادث اخير آتش گرفته با افسوس و غم حرف ميزند؛ فرهنگسرايي که بعد از عبور از ورودي شهر رباطکريم تن سوختهاش از بيرون نمايان است. معلم با يادآوري خاطراتي از مراسمي که در اين سالن برگزار شده است، ميگويد: «آتش زدن اين سالن خيلي دردناک بود. ما اينجا با کمبود شديد امکانات فرهنگي روبهرو هستيم و همين يک سالن هم سوخت و رفت؛ البته بگم اين روزها همش فيلم آتشگرفتن اين سالن رو منتشر ميکنن و ميگن که به سالن فرهنگي هم رحم نکردن، ولي در اصل بايد بگن اينجا رو نه بهخاطر سالن فرهنگي که بهدليل اينکه دفتر شورا رو برده بودن طبقه دوم اين ساختمان آتش زدن که سالن نمايش هم سوخته؛ مثل اينکه شهرداري رو هم آتش زده بودن.» حاشيه در حاشيه رباطکريم جايي با 270هزار نفر جمعيت در حاشيه پايتخت است؛ شهري تاريخي که در گذشته به باغهاي ميوهاش مشهور بود، ولي حالا آنقدر گرفتار کوچ مهاجران از سراسر کشور شده که باغهاي حاشيهاش خشکانده شده و ساختمانهايي قد و نيمقد و خرابهها جاي سرسبزياش را گرفته و خود دچار حاشيهنشيني و شهرکنشيني شده است. پرندک يکي از آنهاست؛ محلهاي در جاده شهريار که قرق مهاجران زنجاني است و خودشان با خنده «زنجانآباد» صدايش ميکنند. خياباني با ميداني کوچک و کوچههاي کوتاه و بيعمق که به خرابههاي پر از سگهاي بيحال و گرسنه ختم ميشود، با خانههايي که ديوارهاي بسياري از آنها هنوز سيماني است و درها و پنجرههايشان رو به بيابانهاي پر از زباله باز ميشود؛ جايي که به قول يکي از مشاوران املاک خانههاي ويلايي 50متري (با قيمت 230تا 270ميليون تومان) هم به فروش ميرسد. دو طرف خيابان اصلي پرندک يکي در ميان مغازه ضايعاتي است. جلوي در مغازهاي لامپ تصويرهاي بزرگ و کوچک تلويزيونهاي قديمي کنار هم چيده شده و صحنهاي سينمايي را ساختهاند. مرد ميانسال صاحب مغازه هر روز به تهران ميآيد و با تلويزيونهاي سوخته و قديمي و وسايل دورريز ديگر تهرانيها به پرندک برميگردد و با شاگرد مغازهاش که پسري نوجوان است، قطعات ضايعات خانهها را از هم جدا ميکنند براي فروش به کارخانههاي شيشه و بلور و... . او ميگويد: «بچههامونم مجبورن کار کنن، بخوايم پول کارگر بديم که تهش چيزي نميمونه براي خوردن.» پسر نوجوان از داخل مغازه ميخندد و کنار لامپتصويرهايي که سالم از بدنه جدا کرده، ژست ميگيرد و ميايستد تا از او و نتيجه کارش عکس بگيريم. در ابتداي خيابان اصلي محله پرندک و نزديک ضايعاتفروشيها مدرسه پسرانهاي قرار دارد که از دو جهت به بياباني بسيار وسيع ختم ميشود که از دل آن چند اتاقک حلبي بيرون زده که محليها ميگويند يکي از آنها خردهفروشي مواد مخدر است. يکي از دانشآموزان با دست معتادي را که از کنار اتاقک حلبي مواد ميگيرد، نشان ميدهد و ميگويد: «نگاه کنيد حالا ميره تو يکي از چالههاي بيابون شروع ميکنه به کشيدن شيشه. يه کم بريم جلوتر ميبينيد چقدر تو چالهها معتاد نشسته. ما به اين چالهها ميگيم چاله فضايي! از اونجا ميرن تو آسمونا.» پسر نوجوان ميخندد. يکي از کسبه محل که در ورودي مدرسه ايستاده هم ماجراي «چاله فضايي» و «فروش شيشه» را تأييد ميکند و ميگويد: «بارها به نيروي انتظامي و مسئولان امنيتي شهر گفتيم که اين دکه حلبي در چند متري مدرسه ما براي بچهها خطرناکه اما تا حالا اقدام جدي نکردن. خيلي از بچههاي ما از وسط بيابون ميان مدرسه و تمام اين صحنه رو ميبينن. آيا نيازه که من درباره آثار تربيتي اين چشمانداز دائمي حرف بزنم؟» برج 12و مدرسه خالي از دانشآموز دانشآموزان رباطکريم و بهخصوص محلههاي حاشيه آن بيشترشان کارگرند؛ مدير يکي از مدارس حاشيه رباطکريم ميگويد برج 12(اسفند) که ميرسد، مدرسهها خالي از دانشآموزان ميشود؛ « همه خانوادهها تماس ميگيرند که بچههاي ما رفتهاند کارگري، اگر دانشآموزي هم بيايد مدرسه، وسط کلاس پدر يا برادرش ميآيند و او را براي کار با خودشان ميبرند. اگر باور نميکنيد اسفند به مدرسه ما بياييد و ببينيد که معلمها دنبال دانشآموز ميگردند.» عقربههاي ساعت کمي از 12رد شده و در حاشيه جاده ساوه 3 دانشآموز پياده به سمت مدرسه ميروند. دانشآموزاني که ميگويند 3 نفرشان جسته و گريخته کارگري هم ميکنند. يکي از آنها ميگويد موقعيت پيش بيايد دستفروشي هم ميکند. آنها يا در مغازه ضايعاتي پدرشان کار ميکنند يا شاگرد گچکار و نقاش هستند. اينکه کار ميکنند و شغلشان چيست را بدون خجالت، مکث و حتي ميشود گفت با افتخاري مردانه تعريف ميکنند. يکي از آنها ميگويد: «وقتايي که به پدرم کار بخوره، باهاش ميرم گچکاري. درآمدي هم براي خودم ندارم. همون پوليه که پدرم از اون کار درمياره و تو خونه با هم ميخوريم.» پسر نوجوان ديگري که صورتي استخواني دارد، ميگويد: «منم دستفروشي ميکنم. بيشتر، روزاي تعطيل و دم عيد؛ با برادرم. منم درآمدم براي خونوادمه. با هم ميخوريم.» ديگري هم که در مغازه ضايعاتي پدرش کار ميکند، همين وضعيت را دارد. «بعضي صبحها قبل مدرسه ميرم کارگري، پيش پدرم. دو، سه سال ميشه. با برادرام کمکش ميکنيم تا ضايعاتي که جمع کرده رو تفکيک کنه.» تفريح نداريم وقتي حرف روز اعتراض به ميان ميآيد، يکي از اين 3دانشآموز که شاهد آتشزدن سطل زباله و لاستيک در جاده ساوه بوده ميگويد: «يکي از دانشآموزان که مثل ما کارگر بود و اون روز رفته بود ببينه چه خبره رو گرفتن. ميگن 4روز بازداشت بوده ولي آزادش کردن. از شاگرداي آروم و سربهزير بود که حرف هم نميزد. وقتي برگشت مدرسه وضعيت روحيش خوب نبود و آقاي ناظم به خانوادهاش زنگ زد که چند روز تو خونه باشه و استراحت کنه. ما نتونستيم بيشتر باهاش حرف بزنيم چون شرايطش خوب نبود.» دانشآموز ديگري که شغل پدرش جمعآوري ضايعات است، ميگويد: «نبايد بنزين يک دفعه گرون ميشد، حداقل به ما بدبخت بيچارهها هم فکر ميکردن. باباي من قبل از اين گروني 30هزار تومن بنزين ميزد، ميرفت تهران براي کار اما الان بايد 90تومن بنزين بزنه، مگه چقدر براش ميمونه؟ خوب چرا نبايد اعتراض ميکردن به اين تصميم؟ من فقط از اينکه بعضيها درختها و شمشادها رو کندن و آتيش زدن بدم اومد. رباطکريم تازه دو سه سال بود که يه کم قشنگ شده بود.» دوست ديگرش به ميان حرفهاي او ميآيد و ميگويد: «چند روز بعد از اعتراضات تو باشگاه محل جلوي چشم ما اومدن و چند نفر رو بردن. مردم اينجا اعتراضشون به بيکاري و بيپوليه. اينجا هيچ امکاناتي نداره به جز همين باشگاه که گفتم. تا حالا تو رباطکريم يک کنسرت هم نبوده، من خودم تتلو گوش ميکنم. بيشتر بچهها رپ باز هستن. تفريح ما چرخيدن تو خيابونهاست، همين.» بچهها طومار اعتراضي براي ما پر کردند در جريان حوادث و اعتراضات به افزايش قيمت بنزين در رباطکريم همچون بسياري از نقاط کشور گروهي از نوجوانان هم حضور داشتند اگر چه هنوز هيچ گزارش رسمي از اين موضوع منتشر نشده ولي در ميان روايت دانشآموزان و معلمان از آن روزها ميتوان به خوبي داستان را متوجه شد. « خاطرات اعتراضات رو هزار بار با هيجان سر کلاس تعريف کردن ولي بازم هر موقعيتي که پيش ميآيد تعريف ميکنن.» اين را يکي از معلمان رباطکريم تعريف ميکند. او ميگويد تا روزها بعد از 25آبان سر کلاسهاي درس حرف بر سر اين بود که اعتراض بايد چه شکلي باشد. «هفته گذشته يکي از دانشآموزها سر کلاس پرسيد، مردم چطوري بايد به گرانيها اعتراض کنن؟ خيلي از دانشآموزهاي اينجا ناراحتن از گروني بنزين. به هر حال بچههاي اين خانوادهها هميشه درگير مسائل معيشتي ميشن و مشکلات اقتصادي خونواده رو صبح تا شب ميبينن؛ خودشون کارگرن و زودتر از سنشون بزرگ ميشن. معلومه که ميفهمن اين گروني بنزين چقدر ميتونه به پدرها و کسب و کارشون آسيب بزنه. بچهها ميگن ما براي دولت مهم نيستيم.» او تأکيد دارد که بچهها هيچ تعريفي از اعتراض ندارند ولي از خانواده، دوست و آشنا شنيده اندکه هيچکس صداي مردم اين منطقه را به مسئولان نميرساند. «اين روزها سر بيشتر کلاسها بحث اعتراض رو بچهها بهخصوص تو پايههاي بالاتر راه ميندازن و دنبال جوابن. حرفشون اينه که چطور اعتراض کنيم که تهش نگن آشوبگر و خرابکارن؟» آقاي معلم براي دانشآموزانش توضيح داده است که بايد اعتراضاتشان را ساده و منطقي دستهبندي و آن را در قالب صنف و گروههاي قانوني مطرح کنند. «بلافاصله بعد از طرح اين راهحل در کلاس ديدم دانشآموزان يک طومار بزرگ پر کرده و چند ساعت بعد تحويل مدير مدرسه دادهاند که ما به اين موارد و کمبودهاي مدرسه اعتراض داريم، مثل اينکه چرا ميز پينگ پنگ شکسته يا فلان معلم چرا برخورد بدي با ما دارد و... مدير هم با آنها جلسه گذاشت و حرفهايشان را شنيد. ميخواهم بگويم که اين بچهها جامعه پذيرند و مباني مدني را درک ميکنند ولي آيا از سوي مسئولان هم اين انتقاد پذيري وجود دارد؟» غروب نزديک است، سايههاي سرد با خورشيد کم رمق دست و پنجه نرم ميکنند، زنگ نوبت عصر مدرسه خورده و دانشآموزاني به سمت خانه هايشان ميروند. پرندک، الارد، داووديه، محموديه و... از جاده کيکاور که به سمت تهران حرکت کنيد هيچچيز نيست جز خانههاي سيماني پراکنده که دل به بادهاي بيابان دادهاند. روي يکي از تک ديوارهاي رها شده کنار جاده حديثي از پيامبر(ص) نوشته شده: «آن زمان که فتنهها و آشوبها بر شما چيره شد به خدا پناه ببريد.» يکي از معلمان ميگويد: «اين روزها سر بيشتر کلاسها بحث اعتراض رو بچهها بهخصوص تو پايههاي بالاتر راه مياندازن و دنبال جوابن. حرفشون اينه که چطور اعتراض کنيم که تهش نگن آشوبگر و خرابکارن؟» آقاي معلم براي دانشآموزانش توضيح داده است که بايد اعتراضاتشان را ساده و منطقي دسته بندي کنند و آن را در قالب صنف و گروههاي قانوني مطرح کنند: «بلافاصله بعد از طرح اين راهحل در کلاس ديدم دانشآموزان يک طومار بزرگ پر کرده و چند ساعت بعد تحويل مدير مدرسه دادهاند که ما به اين موارد و کمبودهاي مدرسه اعتراض داريم.»