فرهيختگان/ متن پيش رو در فرهيختگان منتشر شده و انتشار آن در آخرين خبر به معناي تاييد تمام يا بخشي از آن نيست
استاد جامعهشناسي دانشگاه تهران کچويان معتقد است قدرت سرمايهداري در هضم رقبا باعث شده تا چپ بهنوعي در ساختار سرمايهداري جذب شود و نقش کارکردي ايفا کند.
درمورد تاريخچه جريان چپ در جهان و ايران با حسين کچويان استاد جامعهشناسي دانشگاه تهران به گفتوگو نشستيم. کچويان معتقد است قدرت سرمايهداري در هضم رقبا باعث شده تا چپ بهنوعي در ساختار سرمايهداري جذب شود و نقش کارکردي ايفا کند. به باور اين استاد جامعهشناسي، هر زماني که سرمايهداري دچار بحران ميشود جريان چپ براي موازنه و تعادلبخشي، نقش سيستمي و اجتماعي پيدا کرده است. کچويان معتقد است چپ پس از جنگ دوم جهاني و فروپاشي شوروي ديگر ادعايي براي جايگزيني سيستم سرمايهداري ندارد.
بهعنوان سوال اول، بهنظر ميرسد بعد از بحران مالي 2008 در آمريکا و اروپا، چپ، در کنار وجه فرهنگي، مجددا سويههاي اقتصادي خود را هم احيا کرده و با ورود به فضاي نقد اقتصاد سياسي بهلحاظ گفتماني به بازسازي خود پرداخته است، حتي نمايندگان سياسي گفتمان چپ در انتخابات آمريکا و اروپا هم کانديدا دارند و از جمله اين گفتمان در جريان اعتراضات فرانسه -در قالب جنبش جليقهزردها- نمود اجتماعي هم پيدا کرده است. در اين ميان فرانسيس فوکوياما -نظريهپرداز پايان تاريخ- هم به ضرورت بازگشت چپ اقرار کرد. تحليل شما از وضعيت کنوني چپ در دنيا چيست؟
بهلحاظ اجتماعي و تاريخي، چپ در غرب داراي جايگاه تاريخي-اجتماعي مشخص و کارکرد و نقش خاصي است، يعني اگر به ابتداي ظهور جريان چپ در غرب و شکلگيري دو گروه در پارلمان فرانسه بعد از انقلاب اين کشور برگرديم، ميبينيد که مقارن همين سالها و حتي قبل از آن جريانهاي چپ به اشکال مختلفي بدوا در قالب سوسياليستها، تعاونيگراها و سوسياليستهاي تخيلي ظهور ميکنند و بعدا تحتتاثير شکلگيري تضادهاي طبقاتي بين بورژوازي و پرولتاريا يا سرمايهدار و کارگر، جريانهاي راديکالتري چون آنارشيستها و نهايتا مارکسيستها و ديگر جريانها با گرايشهاي مشابه بهوجود آمده و در صحنه سياسي نقشآفرين ميشوند که از يک منظر بهلحاظ سياسي داعيه دفاع و حمايت از خلق و تودهها را دارند و در مقابل سرمايهدارها و بورژواها از منافع طبقه کارگر و طبقات پايين مثل خردهبورژوازي و کشاورزان حمايت ميکنند. اين جريانات چپ در مجموع در همه اشکال آن از آغاز تاکيد خاصي روي اقتصاد و منافع اقتصادي داشتهاند و داعيهدار اين هستند که از لحاظ اقتصادي منافع کارگران و ديگر طبقات فقير را در مقابل اقليتها، بورژواها و طبقه سرمايهدار حفظ کنند و پيش ببرند. در اين مرحله از تاريخ چپ و جريانات چپ، اساسا اينها گروههايي هستند که عمدتا نسبت به جنبههاي اقتصادي حساسيت دارند و درگيري آنها در سياست اساسا بهمنظور پيشبرد منافع اقتصادي و حفظ حقوق سياسي-اجتماعي کارگران در مقابل طبقات بالا يا سرمايهدار و بورژواست، از اين منظر است که ميتوان بهاصطلاح از آنها به «چپ اقتصادي» تعبير کرد، اما بهلحاظ تاريخي اين تعبير در آن مقاطع اوليه تا اواخر نيمه اول قرن بيستم ميلادي موضوعيت نداشته و بلاوجه است، چون ما اصولا چندنوع چپ نداريم که يک نوع آن، در مقابل ساير اشکال چپ، چپاقتصادي باشد. به اين جهت بايد قيد [اقتصادي] را توضيحي دانست و نه تخصيصي. حتي بعضي گرايشهاي چپ، در اين زمان آغازين، که تحتتاثير نهضت رمانتيک قرار دارند، مثل سوسياليستهاي مسيحي يا تعاونيگراها، و بهلحاظ راهحلها به اخلاقيات و سازوکارهاي ديني رفع فقر نظير انفاقات بذل توجه ميکنند نيز چپ اقتصادي هستند و جزء جريان کلي چپ قرار ميگيرند ولو اينکه مارکس و مارکسيستها آنها را سوسياليست تخيلي بنامند. در هر حال، تا اواخر نيمه اول قرن بيستم ميلادي چپ يک قسم بيشتر ندارد و آن هم چپ اقتصادي است و در مقابل آن قسم ديگري به نام چپ فرهنگي نداريم.
اما ميتوان گفت که از دهه دوم قرن بيستم ميلادي بعد از بالا گرفتن منازعات دروني در اردوگاه چپ خاصه مارکسيسم، تدريجا مباحثات مطروحه بر سر نقش ايدئولوژي و آگاهي، ميان ارتدوکسها و جريانات ديگر، که بعضا از سوي گروه اول تجديدنظرطلب خوانده ميشدند، زمينه پيدايي گونههاي ديگر چپ يا همان چپ فرهنگي فراهم ميشود. ميتوانيم بگوييم که شکلگيري چپ فرهنگي همزمان است با ظهور متفکران چپي چون لوکاچ، گرامشي و آلتوسر که گرچه همچنان در سنت مارکسيسم و چپ اقتصادي کار ميکنند اما طرح نظراتي در مورد آگاهي و ايدئولوژي يا نقد نگاه خطي مارکسيسم و تاکيدات يکجانبه آن بر تعيينکنندگي اقتصاد از زمان شکلگيري مکتب فرانکفورت زمينه پيدا ميکند تا اينکه نهايتا با ظهور پستمدرنها، از دهه شصت به بعد، در کنار آن چپ و درواقع در دل آن، چپ فرهنگي نيز شکل ميگيرد که بهعلاوه فرانکفورتيها، پسااستعماريها و بهيکمعنا فمينيستها در اين گروه جا ميگيرند. گرچه ميتوان گفت تفسير بهتر اين است که از تاکيدات متفاوت سخن گفت يعني تاکيدات بعضي از آنها در اين اواخر روي مسائل فرهنگي و برخي، بهويژه جريانهاي اوليه و مرتبط به آن، روي مسائل اقتصادي متمرکز هستند. بنابراين ميتوان گفت «چپ فرهنگي» يک امر نوظهور و مربوط به سالهاي اخير است. در تمام اين سالها، ما چپ سياسي-اقتصادي يا اجتماعي-اقتصادي داشتيم، به اين معنا که اصولا چپ، از بطن تضادهاي سرمايهداري ظهور کرد و مشکلات و تضادهايي که در تماميتيابي سرمايهداري بهعنوان يک ساختار اقتصادي وجود داشت، منجر به پيدايش چپ شد. در مورد نقش و کارکرد اجتماعي چپ بهطور کلي در تاريخ نظام سرمايهداري ما با ظهور و بروز موجي چپ در صحنه عمومي و دستيابي به قدرت مواجه هستيم که متناسب با بالا و پايين رفتن اوضاع و احوال سرمايهداري، يعني همان بحرانهاي سينوسي اقتصاد، اتفاق ميافتد و طي آن شاهد رفتوآمد چپها هم بهلحاظ سازماني يا حکومتي و هم بهلحاظ اجتماعي هستيم. بهلحاظ حکومتي، البته آن مقاطع، مقاطعي نيست که چپ در معناي مارکسيستي يا سوسياليستياش در قدرت باشد بلکه در مقاطع اوليه قدرت اجتماعي و زمينه نقشآفريني آنها در صحنه عمومي بيشتر ميشود، چون در اين مرحله با چپ -بهدليل اينکه خواهان سرنگوني نظام سرمايهداري بودند- بهعنوان معارض و ضدسيستم سرمايهداري برخورد ميشد. اما در مقاطع بعدي با دگرديسي چپ و ورود آن به دوره تجديدنظرطلبي، بهخصوص بعد از جنگ جهاني دوم -و زماني که چپ در کشورهاي اروپايي امکان وارد شدن در قدرت پيدا کرد و [با آن] بهعنوان يک گروه درونسيستمي قانوني تعامل [و] از سوي حاکميتهاي سرمايهداري برخورد شد، شما ميبينيد که در تمام اين سالها، هر زماني که سرمايهداري دچار بحران ميشود، جريان چپ، نقش سيستمي و اجتماعي پيدا ميکند؛ به اين معنا که امکاني را فراهم ميکند (البته بعد از اينکه سرمايهداري توانست جريان چپ را کنترل کند) که بهنوعي نقش موازنه و تعادلبخشي را در سيستم غربي پيدا کند.از خصوصيات سرمايهداري اين است که در جريان رشد و گسترش آن، نابرابري تشديد ميشود و ثروت در دست اقليتها تجمع پيدا ميکند.
در اين مقاطع، خود سرمايهداري هم بهلحاظ کارکردي دچار مشکل ميشود، چراکه وقتي تمامي منابع به يک طرف منتقل ميشود، منابعي براي مردم وجود ندارد که توسط آن چرخه اقتصادي استمرار پيدا کند، بنابراين سيستم دچار کجکارکردي ميشود و مشکلات اجتماعي و بهخصوص نابرابريها زياد ميشود و رکود و مشکلات اينچنيني بروز و ظهور پيدا ميکنند. در اين مقاطع، شما ميبينيد که جريان چپ ميآيد و با بازتوزيع منابع درآمدي و اقداماتي از اين دست، حرکتهاي اجتماعي در جهت انتقال منابع به طبقاتي که در اين نابرابريها خيلي ضربه خوردهاند، اتفاق ميافتد؛ يعني شما در تمام اين سالها، خصوصا پس از جنگ دوم در کشورهاي اروپايي و غربي، اين وضعيت را کاملا مشاهده ميکنيد؛ وقتي اوضاع خيلي خراب ميشود، سوسياليستها ميآيند و بازتوزيعي از ثروتهاي عمومي انجام ميدهند که دوباره امکان حرکت سيستم و گردش چرخ نظام سرمايهداري را فراهم کنند. اين وضعيت کلي جريان چپ تا دهههاي ۷۰ و ۸۰ است. [يک مقطع از حيات چپ مربوط به قبل از اين دهه است و مقطع دوم از دهه 70 تا سقوط شوروي در اوايل دهه90 را شامل ميشد.] شروع تحول وضعيت چپ در غرب، از دهه 60 و70 شروع شد. در اين مقطع جريان پستمدرن ظاهر شد و ضربه خوردن انقلاب يا جنبشهاي دانشجويي 1968 فرانسه و آمريکا اتفاق افتاد که دوران فراگيري رکود شديد و بحران در نظام سرمايهداري اتفاق آغاز و تدريجا تشديد ميشود. اين زمان دوراني بود که پيشبيني ميشد وضعيت غرب رو به وخامت است و آينده ناگوار و سختي را پيش رو خواهد داشت. کلوپ رم و محفلهاي مشابه آن تشکيل شد و جريانهاي مختلفي از جمله آيندهشناسي و آيندهگرايي بهعنوان يک حوزه جديد نظري شکل گرفت و فيوچريستهايي چون تافلر، دانيل بل و برژينسکي در غرب مطرح شدند که به تحليل بحران موجود غرب و آينده وخامتبار يا سقوط نزديک نظام سرمايهداري ميپرداختند. پيشبيني مجموعههاي گرداننده غرب در پشت صحنه (مثل شوراي روابط سهجانبه و کلوپ رم و ديگران) اين بود که اوضاع و احوال در حال دگرگوني شديد به سمت پيدايي وضعيت انفجارآميز است و بايد اقداماتي انجام بگيرد. اينها مصادف با همان سالهايي است که «پيمان برتون وودز» از هم پاشيد و رابطه بين دلار و طلا از بين رفت. اين شرايط زمينهاي را براي تغيير و تحول در چپ بهوجود آورد.زمينههاي ديگري که در اين سالها اتفاق افتاد و باعث شد چپ دغدغههاي اقتصادياش را کم کرد و بهواسطه پيدايي پستمدرنيسم دغدغههاي اجتماعي و فرهنگي پيدا کرد [اين بود که] جنبشهاي حقوقبشري و جنبشهاي اجتماعي بهوجود آمدند. اين مساله از يک جهت معلول ورود سرمايهداري در مرحله رفاه و اشباع بود و از طرف ديگر معلول مساله استعمارزدايي.
درست است که بهلحاظ واقعي استعمار در اشکال مختلف همچنان وجود داشته ولي به هر صورت، در دهه 60 به بعد به آن معنا کشورهاي مستعمرهاي وجود نداشت و عصر استعمارزدايي است. از اين سالها، همزمان با آن تحول اجتماعي و تحولي که در اهداف و غايت جريانهاي چپ يا جنبشهاي اجتماعي بهوجود آمد، دگرديسيهاي عجيب و غريبي رخ داد و کمابيش شکست چپ، بهخصوص از انقلاب يا جنبش 1968 به اين طرف، شروع شد. گرايشهاي هدونيستي و لذتجويانه در نوجوانان و جوانان، ظهور شبهعرفان شرقي و عرفانهاي شرقي، گسترش استعمال مواد مخدر، بروز بهاصطلاح انقلاب جنسي و بيبندوباري در روابط زن و مرد و مواردي از اين دست، از جمله مسائلي است که در درون جوامع سرمايهداري و تمدن تجددي غرب بهوجود آمد که علت بخشهايي از آن جنبههاي اجتماعي و بخشي از آن هم معلول وضعيت اقتصادي و استعمارزدايي بود. زماني که قضيه استعمار از بين رفت، بهخصوص از زماني که معارضهجوييهاي انقلاب اسلامي در جهان شکل گرفت، جريان چپ آهستهآهسته خصلت مبارزهجويانهاش را از دست داد، يعني از اين سالهاست که ما تقريبا شاهد غلبه جريان راست هستيم. به تعبير برخي از اين روشنفکران، جريان چپ در سالهاي گذشته، به دليل استعمار، نوعي شرمندگي داشت و هميشه در تقابل با سيستمهاي غربي بود، ولي از اين سالها با ظهور هماوردي انقلاباسلامي و شکلگيري حرکتهاي تهاجمي از درون جهان اسلام، که تهديدي نزديک متوجه غرب ميکرد، يک مجموعه دگرديسيهايي در شرايط جهاني و داخلي [غرب] اتفاق ميافتد؛ اولا روشنفکران غرب با پشتسر گذاشتن دوره شرمندگي، روحيه دفاع از کشورهاي فقير و تحت سلطه را تدريجا از دست دادند و جريان چپ نفوذ و اعتبار خود را از دست داد، خصوصا بعد از سقوط بلوک شرق تقريبا رنگباختن چپ کامل ميشود. در ميان اين تحولات چند رخداد خيلي تاثيرگذارست. يکي از آنها ضربه انقلاباسلامي است که جريان روشنفکري غرب را بهخودش ميآورد و متوجه اين موضوع ميکند که تمدن تجددي غرب از بيرون تهديد ميشود. پس از انقلاب اسلامي هم فروپاشي شوروي و بلوک شرق اتفاق ميافتد و مجموع اينها چپ را دچار مشکل ميکند. در اين ميان روشنفکراني از جمله هابرماس وجود دارند که بهنوعي ميشود تعبير «چپ آمريکايي» امام(ره) را (که البته شايد در فضاي غربي تعبير مناسبي نباشد) در موردشان بهکار برد.
هابرماس در مورد بعضي مسائل جهاني -مثل تهاجم به افغانستان- بهطور مشخص صريحا در برابر سوال يک روزنامه آلماني ميگويد اين موارد ربطي به ما ندارد. بنابراين نهتنها گرايشهاي انتقادي چپ عليه دولتهاي تجاوزگر غربي و سلطهجوييهاي آنها تدريجا محو شد بلکه در حيطه مسائل داخليشان هم خيلي از حساسيتهاي آنان عليه نابرابري و مشکلات طبقات پايين کاهش پيدا کرد.در اين سالها يک اتفاق ديگري، که مربوط به سيستم داخلي غربي است، بهوجود آمد و آن شکلگيري نئوليبراليسم بود که در سطح داخل و در سطح بيرون کشورهاي غربي موجي از تفوق و برتريجويي راست و درواقع اضمحلال نزديک به صفر جريان چپ در اين سالها را ايجاد کرد. شوکي که فروپاشي اتحاد جماهير شوروي وارد کرد، بهطور کلي مارکسيسم، کمونيسم و سوسياليسم را بهعنوان يک جريان يا طرح اقتصادي رقيب سرمايهداري منتفي کرد. قبل از اين هم که از جنبههاي ديگري چپ دچار مشکل شده بود، اين جنبهها به از بين رفتن خصلتهاي مبارزهجويانه، بياعتمادي به چپ بعد [از] جنبش ۱۹۶۸ و شکلگيري تمايلات دروني تازه نظير گرايشهاي شبهعرفاني و دغدغههاي هدونيستي بههمراه موج استعمال مواد مخدر از اواخر دهه ۶۰ ميلادي [منجر شد و] چپ نيروهاي اجتماعي خود را نيز تدريجا از دست داده و فاقد پايه و بدنه اجتماعي وسط شده بود. بايد توجه کرد که اين تغيير حساسيتها خاصه در جوانان، با تغيير در نيروهاي کار و کارگران همراه بود که بهدليل نوعي اشباع مادي ناشي از حل ضروريات زندگي آنها بهوجود آمد. همه اينها چپ را در وضعيت حذف کامل قرار داد. تنها چيزي که در اين سالها از چپ باقي مانده بود، «چپ نظري» بود. هنوز در دانشگاهها کارهايي ارائه ميشد و به اين اعتبار در تمام اين سالها چپ نظري هيچوقت از بين نرفت؛ نه اينکه خيلي موقعيت برتر و خوبي داشته باشد، بههرحال، مثل آبباريکهاي، جريان چپ فکري ادامه داشت.اما بهتدريج در جهان اتفاقاتي افتاد که ما دوباره به دغدغههاي اقتصادي برگشتيم. چه اتفاقي افتاد؟ همه آن رخدادها، بهخصوص تحولات ساختاري درون اقتصاد غربي، نئوليبراليسم و مساله جهانيشدن، به يک نابرابري عجيب و غريب منتهي شد؛ «نابرابري جهاني بين غرب و کشورهاي غربي» و «نابرابري فوقالعاده درون کشورهاي غربي ميان يک درصديها و ۹۹درصديها». يعني ميزان نابرابرياي که در اين سالها بين بعضي از طبقات بهوجود آمد باعث شد تا ثروتهاي عظيمي در اختيار اليت يا نخبههاي خاص جهاني [قرار گرفت و] انباشته شد که اصلا پيش از آن سابقه نداشت.
اين نابرابريها که مفهوم «99درصديها و يکدرصديها» را معنادار کرد، منشأ پيدايش جنبشهايي از جمله والاستريت و 99درصديها تا الان که جليقهزردها [باشند] شد. در مقاطعي، تحولات جهاني و تحولات داخلي غرب بهلحاظ سياسي و اجتماعي، چپ را در وضعيت بحراني قرار داد. همان زمان فوکوياما، تافلر و ديگران ادعاهاي بحث «غلبه ارزشهاي راست بر تمدنهاي ديگر» و «غلبه مطلق غرب» و «پايان ايدئولوژي» را مطرح کردند که غرب، در قالب راست، جهاني شده و اين قالب، قالبي است که بشر بعد از اين در آن قالب زندگي خواهد کرد. در اين مقاطع، چپ وضعيت بدي پيدا کرده بود ولي زماني که معلوم شد اين اتفاق نخواهد افتاد و مسائلي از جمله نزاع تمدنها (نه بهصورت نظري بلکه در خارج) و مساله نابرابريهاي عجيب و غريب به وجود آمد، منشأ آن شد که فوکوياما از حرفهايش برگردد و پايان تاريخ را پس بگيرد. بنابراين بهطور کلي اين رخدادها به احياي جريان چپ کمک کرد. در حال حاضر هم در دورهاي هستيم که دوباره بحرانهاي سيستم سرمايهداري باعث شده چپ نقش تاريخي پيدا کند. چرا؟ چون وقتي غرب دچار مشکل ميشود، براي مردم و اجتماعات و جوامع غربي، بهاعتبار خصوصياتي که تمدن غرب دارد، تنها ايده و فکر ممکن، فکر چپ است. يعني تنها فکر تئوريک و قابل فهم و معنادار [در اين وضعيت] چپ سوسياليستي، مارکسيستي يا کمونيستي است -که البته در اين سالها هم ديگر مارکسيست و کمونيست به آن شکل سنتي آن مطرح نيست. کمااينکه بعضي از کتابهايي که در سالهاي اخير درخصوص مارکس نوشته شد، مثل کتاب «سرمايه در قرن 21» توماس پيکتي (که در ايران هم اين کتاب ترجمه شد) احياي مجدد ايدههاي مارکس و برگشتي به اين جنبههاي فکري او بهوجود آمد و چندين کتاب هم درخصوص «سرمايه» نوشته شده که جنبههاي فکري مارکس در آن تاييد شد. چون اين تنها فکر موجود در غرب است که براي اجتماعات اقتصاديشده و اقتصاديمحور و دنياگراي غرب و اهل نظر آن مفهوم است، دوباره الان با ظهور چپي مواجه هستيم که ناقد نابرابري است؛ چپي که دنبال توزيع ثروت و عدالت است. بهطور طبيعي اين چپ در غرب در قالب سوسياليسم و گرايشهاي مارکسيستي اظهار ميشود که الان شاهد ظهور مجدد آن هستيم.
نکته ظريفي که در صحبتهاي شما وجود داشت و خوب است که در قالب پرسشي مطرح کنم، درباره نظر شما درخصوص عامليت چپ در فضاي جهاني است. آيا شما ظهور دوباره چپ در مقاطع تاريخي مختلف را به صورت کنترلشده و بهوسيله سيستم ميدانيد؟ يعني چپ بهنوعي بهعنوان «سوپاپ اطمينان» مورد استفاده سيستم سرمايهداري قرار ميگيرد و از خودش عامليتي ندارد يا اينکه نه واقعا خودش يک گفتمان است و پتانسيل آن را دارد که آلترناتيوي براي وضع موجود پيشنهاد کند؟
نه، ببينيد اينها صحبتهاي عجيب و غريبي است که معنادار نيست. نميدانم «سوپاپ اطمينان» و اين موارد را چهکساني مطرح ميکنند؟ سيستم سرمايهداري قابليتهايي دارد. يکي از قابليتهاي خيلي مهم آن اين است که قدرت اين را دارد مخالفانش، رقبايش يا حتي نيروهاي معارض جدي خودش را هضم و جذب کند. اگر منظور از سوپاپ اطمينان اين است که قدرت مهار سياست در غرب بالاست و ميتوانند با اهرمهاي خود خوب بازي کنند، اين درست و خيلي روشن است. اينها صد سال با مارکسيسم جنگيدند تا بعد از جنگ دوم در کشورهاي اروپايي، کمونيسم اروپايي در ايتاليا، اسپانيا، فرانسه و... را به تجديدنظرطلبيهاي جدي رسانده و نهتنها آنها را از کشور مادر کمونيسم و شوروي جدا کردند، بلکه کمونيسم اروپايي را ضد کمونيسم بلوک شرق کردند، يا اين حکومتها چنان قوي عمل کردند که از چپ در انگليس نهايتا شخصي مثل تونيبلر درآمد که نشانههاي اندکي از چپ اوليه داشت و در بعضي موارد کاملا با راست به وحدت رسيد. من در آن سالها در انگلستان بودم. خود چپها ميگفتند توني بلر از تاچر هم بدتر است. سيستم سرمايهداري اين قابليتها را دارد و اگر از اين منظر بخواهيم عنواني به آن دهيم به اين معنا ميتوان گفت که چپها سوپاپ اطمينان شدهاند. ولي اين جنبه مترسکي ندارد که آن را درست کرده باشند؛ اين را بهطور ساختاري وارد سيستم خودشان کردهاند. چپها بهصورت ساختاري جذب سرمايهداري شدهاند و در اين سيستم، کارکردهاي ساختاري پيدا کردهاند؛ به اين معنا، ايفاي اين نقش ساختاري توسط چپ در درون نظام سرمايهداري را ميتوان سوپاپ اطمينان دانست. اشاره کردم که سرمايهداري غرب هر وقت که دچار مشکل شده است، براي اينکه سيستم دوباره راه بيفتد، توزيع مجدد، حل و فصل نابرابريها و ديگر مسائل را در اين قالب پيش برده است. يعني سوسياليسم و کمونيسم در اين شکلش، روغنکاري مجدد سيستمهاي غربي است براي اينکه دوباره بتوانند حرکت کنند.
يعني مترسک نيست، ولي در آن حد هم نيست که بخواهد بهعنوان آلترناتيو وضع موجود قد علم کند.
قرار نيست آلترناتيو باشد. اصلا بعد از جنگ دوم ملل اروپايي، ما در چپ چيزي بهعنوان آلترناتيو يا «جايگزين شدن» آنها نداريم. يعني خود چپها ديگر مدعي اين بحث نيستند. پس از پايان جنگ دوم و بعد از آخرين زورآزماييهاي مارکسيستها يا کمونيستها و جريانهاي چپ در فرانسه که داشتند قدرت را به دست ميگرفتند، ما جريان مارکسيست اروپايي را داريم که ديگر ادعاهاي اينچنيني را ندارد. قصد اين را ندارد. کما اينکه در اتفاقات فرانسه در سال 1968، فرانکفورتيها، آدورنو و ديگران مبهوت بودند. قرار نبود اصلا چنين چيزي -يعني انقلاب عليه سرمايهداري- واقع شده و نظام سرمايهداري سرنگون شود، به همين دليل وقتي جنبش انقلابي در کشورهاي اروپايي خاصه فرانسه و همزمان در آمريکا شکل گرفت، يعني زماني که جوانان به جهت ايجاد انقلاب به جنبش درآمدند و در جهت سرنگوني نظام حرکت کردند، رهبران چپ دچار شوک شدند و سريعا کنار نشستند. بهخاطر همين جريانهاي دانشجويي بعدا خيلي ناقد اينها شدند و دور شدنشان از جريانهاي چپ هم بهخاطر همين بود. جوانان و دانشجويان در حين وقايع 1968 به دنبال سرنگوني رفتند، اما روشنفکرها نيامدند و از آنها حمايت نکردند چون معتقد بودند اصلا قرار نبود اين اتفاق بيفتد و اين کار انجام شود و تا اين حد جلو برود! يعني جريان چپ، اصولا ماهيت آلترناتيو بودن را از دست داده بود و ديگر آن ادعا را نداشت. يعني غرب توانسته بود بهلحاظ نظري اقناع کند و از طرفي نيز بهدليل اشتباههاي مارکسيسم يا کمونيسم در شوروي که بهلحاظ مشکلات سيستمي که بهخاطر آنها نتوانسته بود به اهداف و مقاصد خودش برسد، بالاخره هر چيزي که بود، جنبههاي مختلف داشت تا چپها به اين رسيدند که بحث جايگزيني اين سيستم ديگر مطرح نيست. يعني اين سيستم بهلحاظ ساختاري خوب است، حالا فوقش اين است که بعضي از ايدههاي جمعي مثل چيزي که در اسکانديناوي در حال پياده شدن هست را به آن اضافه ميکنيم. چون سيستمي که در اسکانديناوي وجود دارد، خيلي از اين نابرابريهاي اقتصادي را توانسته حل و فصل کند. اما بعد از تحولاتي که سرکوب شديد چپ طي يکصد سال نيز بخشي از آن بود، با تحولاتي که در چپ اتفاق افتاد، از نظر چپ اروپايي اصلا قرار نبوده است دموکراسي، آزادي و اين مواردي که ساختار سياسي غرب را ميسازد، با چيزي جايگزين شود و اصلا چپها با اينها مخالفتي نداشتند که بخواهيم بگوييم آيا مترسک بودهاند يا نبودهاند يا بهدنبال جايگزيني بودهاند يا نه! اصلا چنين ايدهاي وجود نداشته است.
اگر بخواهيم از همين زاويه وارد بحث درمورد وضعيت چپ در ايران شويم، بهنظر ميرسد در کشور خودمان هم ادبيات نظري چپ مرتبا درحال بازتوليد بوده و حيات خودش را ادامه داده است. بهخصوص در سالهاي اخير، خيلي از کتابهاي اصلي اين جريان هم ترجمه شده است. به نظر ميرسد، با توجه به غلبه گفتمان سياسي راست (شبهنئوليبرال) در ساليان اخير و ناکامي ايدههاي آن هم در ساحت سياست خارجي و هم بهلحاظ اقتصادي، شرايط براي ظهور دوباره گرايشهاي چپ فراهم شده است. حتي برخي از فعالان حوزه نظري چپ ايراني پا را از عرصه تئوريک هم فراتر گذاشتند و به پراتيک و ساحت عملي و کنش ميداني هم چشم دارند که تجمع عليه حجاب در دانشگاه تهران هم بروز همين ميل بود.
بله، جريان چپ بودند. چپ شبهمارکسيستي در اين تجمع فعال بود.
با توجه به اينکه گفتمان شبهنئوليبرال حاکم هم در سياست خارجي و هم در اقتصاد به بنبست خورده است، بهنظر ميرسد فضا به قدري بههم ريخته است که چپها فارغ از بحثهاي نظري، دنبال اين هستند که حتي ظهور سياسي و اجتماعي هم پيدا کنند. تحليل شما در اين خصوص چيست؟ علاوهبر اينها با توجه به انسداد ايدههاي شبهنئوليبرال، گفتمان چپ حتي در بين مذهبيها هم طرفدار پيدا کرده است و براي پر کردن اين خلأ برخي ايدهاي مثل «چپ اسلامي» را ترويج ميکنند.
چپ، يک معناي عام و يک معناي خاص دارد و در اين سالها، مارکسيسم آنقدر رقيق شده که بهمعناي عام نزديکتر شده است. معناي خاص چپ همان معنايي است که در دستگاه نظري مارکس در شکل اوليه آن وجود داشته است، اما درمعناي عام به اين معناست که در دنيا از ابتداي تاريخ، عدهاي بهدنبال دفاع از مظلومان و مستضعفان بودهاند؛ در راس آنان پيامبران بنياسرائيلي قرار دارند که اتفاقا در تفسيرهاي دنياگرايانه از نقش اجتماعي آنان در قرن نوزدهم ميلادي توسط کمونيستها و سوسياليستهايي چون اشتراوس چنين تفسيري از آنها انجام شد. تفسير اين انبيا بهعنوان مصلحان اجتماعي و مدافع طبقات ضعيف را هنوز ميتوان در کتب علوم اجتماعي مثل تاريخ نظريههاي اجتماعي بارنز و بکر يافت. درهرحال در اين معناي عام، چه پيامبران و چه مصلحاني مثل مزدک، ماني يا قبل و بعد از آنان، هميشه اين جريان چپ وجود داشته است. يعني به اين معنا که چپ، يعني کساني که داعيه عدالتخواهانه داشتهاند و از عدالت و طبقات تحت ستم و ضعيف دفاع ميکردهاند، هميشه وجود داشته است. خب اقتضاي اين مبنا هم اين بود که با توجه به شرايطي که در غرب به وجود آمد و وضعيت جديد تمدن غربي و مباني نظري عقلاني و علمياش، زمينهاي درست شد که تئوري خاصي درخصوص «چپ» شکل بگيرد. يعني چپ در اين معناي خاصي که مارکس يک تئوري درخصوص آن ارائه داد يا مثال سوسياليستهايي مثل پرودون و سوسياليستهاي تخيلي يا بقيه (به شکلهاي مختلف سوسياليستي، مارکسيستي و کمونيستي) درباره آن اظهارنظر کردند. در اين معنا، چپ يعني کساني که تماما از منظر اقتصادي از طبقات ضعيف، آنهم در معناي کساني که نسبت خاصي با ابزار توليد دارند، دفاع ميکنند. اين تئوري چپ در جهان اسلام هم مثل بلوک شرق و اتحاد جماهير شوروي يا کوبا پا گرفت. ولي در جهان اسلام، اگر در جايي چپ پا گرفت، در قالبهاي قومي و ملي، مثل حزب بعث يا تجربه ناصر در مصر بهوجود آمد. در ايران هم از زمان ظهور تجدد عربي اين جريان توسط کساني مثل اسکندرميرزا، شاهزاده قاجاري نمايندگي شد که اوج اين جريان، يعني چپ به اين معناي اقتصادي خاص، جريان حزب توده بود. البته حتي در اين زمان نيز ما چپ در اين معناي دقيق را نداريم، بلکه خصوصا در مواردي مثل حزب توده اين حزب هم آنقدر خودش را به فرهنگ موجود ملي نزديک ميکرد که بعضي مواقع جنبههاي چپ آن ديده نميشد. خيلي از تودهايها بودند که مذهبي بودند، حتما شما دفاعيه گلسرخي در دادگاه و اشعارش در مدح حضرت سيدالشهدا(ع) را شنيدهايد. اين نوع نزديکي به فرهنگ بومي که چپ را بهمعناي عامش نزديک ميکرد بعدها در جريانات راديکالتر نيز ادامه يافت که مورد مشهورش مصطفي شعائيان و باز گرايش وي به امام شهيدان است، درحاليکه ميدانيم چپ، خاصه در شکل مارکسيستي آن ضد مذهب و دين است.
در هر حال، بخشي از چپ که در ايران زمينه اجتماعي پيدا کرد، تودهايها بودند و بقيه گروههاي چپ از جمله فدائيان و بخشي از چپ راديکالتر مثل «راهکارگر» که بعضا گرايشهاي چريکي داشت، هيچوقت زمينه اجتماعي پيدا نکردند و از اين لحاظ تودهايها منحصربهفرد هستند. خيلي از تودهايها نماز ميخواندند يعني آنقدر به فرهنگ موجود نزديک ميشدند که چپ بودن با مذهبي بودن در آنها سازگار ميشد و البته اين جريان حزب توده در زمان ميداندارياش، اوج نفوذ جريان چپ در ايران از آغاز آن تاکنون بوده است. بعد از آن هم ديگر قصه چپ در ايران تمام شد و جز در قالبهاي خيلي محدودي مثل چريکهاي فدايي و راهکارگر و بعضي گروهکهايي که فاقد پايگاه اجتماعي بوده و محدود به موسسان محدود اين گروهکها و اندک، بسيار اندک طرفدار از فعالان سياسي و نه مردم عادي ميشد. اينها در جريان شکلگيري انقلاب اسلامي تلاش کردند که ظهور دوبارهاي داشته باشند و به فعاليتهاي تشکيلاتي نظير سازماندهي، صدور اعلاميه و عضوگيري دست زدند که کلا نه گسترده بود و نه اينکه شامل همه افراد جامعه ميشد، بلکه در بهترين حالت شايد چند ده نفري در دانشگاهها به عضويت اينها درآمدند که اين البته در مناطقي مثل کردستان گستردهتر و عموميتر بود. اما با شکستهاي پيدرپي در انتخاباتها که در آن اجازه حضور داشتند، تدريجا بساطشان جمع شد. البته بهغير از تلاشهاي سياسي که براي جلوگيري از استقرار انقلاب اسلامي داشتند، مثل تحريم همهپرسي جمهوري اسلامي يا قانون اساسي، با عدم اقبالي که از مردم ديدند و با مشاهده ناتواني در ورود به مجلس (چون ديدند که نظام به سوي تثبيت پيش ميرود) بساط خود را جمع کردند و درچارچوب طرحهاي تجزيهطلبانه آمريکا به مناطقي مثل کردستان و ترکمن صحرا رفتند، اما با شکستهاي پيدرپي نظامي در اين موارد يا ديگر حرکتهاي مسلحانه مثل حمله به آمل، براي آنها بالفعل و عينا در عمل روشن شد که بعد از انقلاب اسلامي نيز جايي در ايران ندارند و قصه آنها بهطور کامل ديگر تمام شد. البته همانطور که گفته شد اينها قبل از آن هم چيزي نبودند، بعد از آن هم با استفاده از فضاي هرج و مرج اوليه سرنگوني پهلوي، تمام اينها با هم شدند و هر يک از آنها چند نفري دور هم جمع ميشدند، و يک چيزي به اسم اکثريت و اقليت و کارگر و... ميساختند. اما همانطور که فعليتهاي سياسي آنها مثل شرکت در انتخابات يا ميتينگهاي سياسيشان نشان ميداد که اصلا بهلحاظ اجتماعي حتي به اندازه يک هزار نفر هم نميتوانستند نيرو براي بسيج داشته باشند.
توجه داشته باشيد که بهلحاظ اجتماعي، جريان عمده تهديدکننده در ايران، کدام جريان است؟ از آغاز مشروطه تاکنون روشن شده است که غير از دهه 20 و ميدانداري حزب توده، از ميان تمام گرايشهاي سياسي غربگرا، جريانات راست و آنهم عمدتا مليگرا و اين اواخر جريانهاي راست با گرايش ليبراليستي ظهور و نفوذ حداقلي در ايران داشته و دارد. نيروهايي که بهلحاظ اجتماعي نيز بعد از پيروزي انقلاب اسلامي مسالهساز بودهاند، افراد و گروههاي متعلق به طبقات متوسط و متوسط رو به بالا بوده است که در چپ به معناي مارکسيستي توجهي به آنها نميشود، گرچه به شکل غريبي در ايران از گذشته و خاصه بعد از انقلاب اسلامي، چپها نيز روي اين طبقات اجتماعي سرمايهگذاري کرده و ميکنند، حال آنکه بهلحاظ نظري، چپ، خصوصا چپي که در کشورهاي غيرعربي فعاليت ميکند، نبايد تمايلي به کار و فعاليت درجهت خواستههاي اين طبقات مرفه و داراي گرايشهاي اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي راست داشته باشد. اما در هر حال اين يک حقيقتي است که چپ، تحت تاثير فضاي پست مدرنيسم در جهان چنين وضعي پيدا کرده و انعکاس آن در ايران نيز همين وضعي است که توضيح دادم. خصيصه اصلي جرياني که اکنون در دانشگاهها هست، خصيصه چپ فرهنگي است، اما اين اواخر حساسيتهاي اقتصادي در آنها اندکي بيشتر شده است. آنچه شايد در تقويت اين حساسيت در آنها ذينقش بوده باشد، بهغير از اوضاع و احوال بد اقتصادي، ظهور بعضي از متفکران در غرب است که ميکوشند به شکلي مارکس را احيا کنند و البته اين افراد نيز نيروي اجتماعي خود را از تشديد نابرابريها در غرب و پيامدهاي وخيم جهانيسازي و نئوليبراليسم ميگيرند که ما نيز بهدليل وجود گرايشهاي مشابه در دولتها از اين تبعات به اندازه کافي و وافي بهره بردهايم.
در هر حال الان کتابها و مقالات اين افراد به گستردگي در داخل انتشار يافته و در قالبهاي مختلف مثل موسسات بهاصطلاح تحقيقاتي به افراد خصوصا دانشجويان آموزش داده ميشود. خب، در چنين وضعيتي که زمينه اجتماعي مساعد است و افرادي بهشکل سازمانيافته تفکرات اين متفکران نوظهور چپ را نشر و آموزش ميدهند، انتظار طبيعي اين است که در سطح دانشگاهها کساني گرايشهاي مشابهي پيدا کنند. البته بهمعناي دقيق کلمه، افرادي مثل ژيژک، بديو، آگامبن، رانسي، نگري يا هارت و امثال آنها را بايد ذيل مقوله «چپ پساپساتجددي» نامگذاري کرد. البته ما در کشور خودمان متفکراني داريم که مثلا در حوزه اقتصاد، مجله هم دارند و از موضع چپ دفاع ميکنند و مينويسند ولي وقتي خود مارکس [و تفکر چپ] در فضاي اصلياش ديگر آن خلوص را ندارد و تقليل پيدا کرده است که بهمعناي چپ عامه [چپ بودن بهمعناي دفاع از مستضعف] نزديک شده است و ديگر چپي -به آن معناي تئوريک خاص که طبقه کارگري باشد و طبقه سرمايهداري و رابطه خاص با ابزار توليد در دورههاي خاص اهميت داشته باشد- وجود ندارد و چپي که هست صرفا داعيههاي عدالتخواهانه دارد و با معناي خيلي رقيقي از توجه به تضاد طبقاتي يا تاثير کما بيش متقدم يا قوي عوامل اقتصادي در حيات اجتماعي و جامعه است. ما همزمان با آمدن هاشمي و قوتيابي جريان ليبراليسم يا نئوليبراليسم (که از نظر بنده هيچکدام در ايران مابهازاي دقيق ندارد)، همراهي با اجماع واشنگتن توسط دولت هاشمي و با اجماع تقريبا هر دو جناح، اجراي خصوصيسازي و تعديل ساختاري که به شکل مفتضحي -بدتر از غرب- در ايران پياده شد، که چيزي از آن بهجز غارت بهدست نيامد، بهطور طبيعي و با توجه به تبعات خسارتبار و بلکه فاجعهآميزي که اين قضيه برجا گذاشت، بهطور طبيعي گرايش به عدالتخواهي و مبارزه با سرمايهداري در ميان جامعه و بالاخص نيروهاي فعال اجتماعي و سياسي در همهجا، خاصه در دانشگاهها، شروع به رشد و افزايش پيدا کرد. بهطور مشخصتر بحث عدالت و عدالتخواهي از سالهاي سوم و چهارم دوره اول رياستجمهوري هاشمي شروع شد و از آن به بعد جريان عدالتخواهي دائما تقويت شده است.
مهمترين جريان پيگير عدالت هم جريان اسلامي و انقلابيون مسلمان است. ذيل آن هم، يعني ذيل جرياني که در اين فضاي تاريخي بهوجود آمده است، جريانهاي غير اسلامي هم هستند، اما همينها بهلحاظ اجتماعي حتي در دانشگاهها هم زمينه چندان قوي و رشديابندهاي براي جذب دانشگاهيها و دانشجويان ندارند. اما واقعا ما الان مشکلمان در دانشگاهها چيست؟ قطعا چپها از هر نوعش خصوصا چپ مارکسيستي يا شبهمارکسيستي از هر نوع تاريخياش مشکل نيست، درواقع بعضي جريانهاي چپ يعني عدالتخواه و ضد مترفين و سرمايهداري، نياز ما هم هست، اما مشکلمان گرايش افرادي است که بهشدت تعلق خاطر به ارزشهاي نازل فرهنگي غربگرا دارند، عجيب اين است که اين گرايش حتي در ميان کسانيکه ظاهرا تمايلات چپ مارکسيستي هم دارند، بهاعتبار پايگاه بالاي اجتماعي اين بهاصطلاح چپها که در ظاهر آنها نيز انعکاس دارد، ديده ميشود! درهرحال، از اين منظر عمده مسالهمان بهرغم ظاهر متفاوتش، در واقع شکلي از همان تهاجم فرهنگي غرب است. مشکل اصلي اجتماعي ما در سطح جامعه و سطح دانشگاه اين است. چپ در معناي دقيق يا حتي نزديک به دقيق آن حتي در دانشگاه نيز زمينه اجتماعي چندان قوي و رشديابندهاي براي اينکه بتوانند کاري انجام دهند، ندارند چهرسد به جامعه و در ميان مردم عادي؛ چون نميتوانند بهلحاظ اجتماعي بسط و گسترش پيدا کنند.
بهنظر شما، اگر ائتلافي بين اين دو طيف صورت بگيرد چطور؟ مثال در همين تجمع دانشگاه تهران درمورد حجاب، مطالبهاي که اساسا مساله طبقه مستضعف جامعه نيست و يک مطالبه بورژوايي يا طبقه متوسطي است بهعنوان نقطه اشتراک و تلاقي راست و اين مدل از چپ قرار ميگيرد و اتفاقا از سمت نظريهپردازان چپ در ايران هم از قبل پيشتوليد و ارائه شده است.
صحبت من اين است که اينها چه ربطي به چپ در معناي سوسياليستي يا مارکسيستياش دارد؟! اينها حتي با حرفها و دنياي خود چپها صرفا يک سري تاکتيکهاي بيربط بهلحاظ تئوريک است و صرفا در فضاي سياسي خاص فعلي ايران مصرف دارد که ميخواهد با يکسري عملگراييهاي صرف از زمينههاي اجتماعي استفاده کند. اينها ربطي به مفاهيم چپ ندارد و بر فرض بعضي تحرکات محدود نه عمق چنداني بهلحاظ اجتماعي مييابد و نه گسترش و نه دامنه زماني. خصوصا هرجا اين جريان چپ بخواهد به شکل مستقل و بر مبناي نظري خود حرکت کند، حتي به احتمال زياد با برخوردهاي تند از سوي [مخاطبانش] مواجه خواهد شد و در هر صورت خواهد مرد!
يکي از تئوريسينهاي جناح چپ سياسي (راست فکري) بعد از دي 96 گفته بود ما بايد سه عنصر جديد به اصلاحات اضافه کنيم. از آن سه تا، يکي بحث مليگرايي و ديگري بحث عدالت است. ميخواهم بگويم بهنظر ميرسد که از هر دو سمت کششي هست. يعني طيف ليبرال و بخشي از طيف چپ به سمت ائتلافي نانوشته پيش ميروند. بهنظر شما امکان اين ائتلاف وجود دارد؟
بله، در اين چارچوب شکل هم گرفته است، ولي اين ديگر معناي چپ بهمثابه چپ مارکسيستي، سوسياليستي و کمونيستي ندارد. همانطور که گفتم ما از ناحيه چپ مارکسيستي يا شبهمارکسيستي و حتي سوسياليستي در معناي خاص خود مشکلي نداريم. اما گرايش عدالتخواهانه، گرايشي بسيار قوي است و قويتر هم خواهد شد که عمدهترين نيرو يا جريان در اين زمينه، عدالتخواهي اسلامي و مسلمانان است. اما از نظر بنده اساسا عدالتخواهي مشکل نيست، بلکه پاسخ به مشکلات موجود در زمينه نابرابريها و تبعيض و فساد است.اما مشکل حقيقي جامعه و نظام اسلامي ما، مشکل اجتماعي-فرهنگي و عمدتا فرهنگي است و شما ميبينيد که اين ارتباط هم در همين زمينه صورت ميگيرد و ربطي به [حوزه] اقتصادي و اجتماعي ندارد. شما هم دقيقا داريد ميگوييد؛ حجاب.
و ائتلاف اين دو با جنبش کارگري چه؟
ببينيد جريانات غربگرا، از هر نوعش، خواه چپ از هر نوعش، خواه راست از هر نوعش، حتي مليگرايي، بهدليل زيرساخت مشترک غربي مثل دنياگرايي، سکولاريسم و ناسازگاري يا تضاد با دين و تقيدات ديني، ميتوانند در خيلي از اين موارد مثل ضديت با حجاب و با ساير تظاهرات فردي يا اجتماعي دين مثل ارزشمندي خانواده، روابط اخلاقمدارانه زن و مرد يا نظاير آن حتي مخالفت با ضديت اسلام با همجنسگرايي به ائتلاف بلکه وحدت برسند، کما اينکه در خيلي از اين موارد آشکارا همرايي و همراهي آنها در عمل و در جامعه ظاهر نيز شده است. اما موارد ديگري مثل عدالت يا دفاع از حقوق طبقات ضعيف يا مخالفت با تکاثر ثروت و سرمايهداري بههيچوجه اين امکان براي اينکه آنها به ائتلاف برسند، نيست. با اين نوع داعيهها چهطور ممکن است جريان ليبرال با جرياني که خواهان سياستگذاري بهنفع طبقات پايين در کارخانه يا در زمينههاي عمومي -مثل هزينههاي بهداشتي و آموزش- [به ائتلاف] برسند. شما نگاه کنيد که دولت راستگراي روحاني چه نابرابري عظيمي ميان پزشکان و ديگر اقشار بهوجود آورده يا چگونه خصوصيسازي در آموزش پرورش در حال وارد کردن فشار رو به افزايش بر خانوارهاي طبقات ضعيف درمورد هزينه تحصيل بچههاست. بنابراين، جريان ليبرال و چپ بهدليل زمينههاي مشترکي که دارند [ميتوانند درمواردي به ائتلاف با يکديگر برسند] چون هم بهلحاظ اجتماعي، منشأ واحدي دارند -که عمدتا هم طبقات متوسط به بالا هستند- و هم بهلحاظ ذهني و نظري گرايشهاي غربي واحدي دارند و هم بهلحاظ علايق، اهداف و مقاصد. اينها ممکن است با هم جمع شوند اما اينها چهربطي به مساله خاص مورد علاقه چپ مثل نابرابري و تبعيض دارد؟! خصوصا اينها ربطي به مسائل چپ در معناي سوسياليستي و مارکسيستياش ندارد. يعني واقعا من نميدانم چرا اينها اينقدر از محتوا تهي شدهاند. عمدتا در غرب هم همينطور بود. مثلا با اينکه [حزب] دموکراتها را ثروتمندان در آمريکا تاسيس کردند و برعکس آن موسس [حزب] جمهوريخواهان از طبقه فقير جامعه بوده است، اما هر چه جلوتر آمدهايم، چپ، بيشتر به ايده و فکر طبقه متوسط به بالا تبديل شده است. در غرب البته شايد بتوان مبناي عيني براي اين جهتگيري رو به بالا يافت، اما در کشوري مثل کشور ما نيروي تعيينکننده فرهنگي و گرايشهاي خاص چپها به غرب و فرهنگ غربي بوده و هست. از اين جهت در کشورهايي مثل کشور ما، مسالهاي که اينها عمدتا ميتوانند روي آن مانور دهند، دقيقا مساله فرهنگي است و هم خودشان زمينهاي غير از اين ندارند و هم اجتماع زمينهاي بهغير از اين به آنها نميدهد چون تنها نيروي اجتماعي متمايل به آنها، بر فرض وجود، طبقات متوسط به بالاست. خودشان هم مگر از باب پولتيک و درواقع سياستبازي روي دغدغههاي اقتصادي مانورهايي داشته باشند، و الا از باب دغدغههاي تئوريک بيشتر مظهر چپ فرهنگياند و آن دغدغههاي اقتصادي برايشان اصالت ندارد.
الان مجددا گفتمان عدالتخواهي بر سر زبانها افتاده و مطالبات عدالتخواهانه فراگير شده است و حتي احتمال اين هم هست که بهلحاظ سياسي و اجتماعي بتوانند بهعنوان نيروي مخالف وضع موجود، يکي از مدعيان باشد. در اين ميان بهنظر ميرسد که طيف مذهبي عدالتخواه بهلحاظ تئوريک دچار نوعي خلأ هستند و در مواردي براي تيز کردن نقدهاي ضدنئوليبراليشان به ادبيات چپگرايش پيدا ميکنند. ظهور مباحثي از جمله «چپ اسلامي» يا «عدالتخواهي افشاگر» از نشانههاي اين فقدان منظومه معرفتي حول محور عدالت است. تحليل شما چيست؟ مثلا در حال حاضر فقط جناب حکيمي است که بچهمذهبيها ميتوانند به وي رجوع کنند.
بهنظر شما، رحيمپور در سطح خودش، نيروي موثري نيست؟ يا مثلا کساني که روي نهجالبلاغه تاکيد و براساس آن عمل ميکنند چطور؟ کار کردن روي مباحث عدالت طبق معارف نهجالبلاغه خيلي هم زمينه پيدا کرده است و جريانهاي متعددي پيدا شدهاند که درخصوص نهجالبلاغه حساس شدهاند و روي آن کار ميکنند. برخي از اثرات فضاي چپ هم اينها بوده است.
بنده منکر آنها نيستم. عرضم اين است که گويا خلئي به وجود آمده است که ما با گفتارهايي مثل چپ اسلامي و عدالتخواهي افشاگر مواجه شدهايم.
وقتي که چپ در متن اصلي خودش بهلحاظ اجتماعي تهي از معنا شده است و خود متون اصلي مابهازاي اجتماعياش را از دست داده، چطور ممکن است که ما در اينجا چنين چيزي داشته باشيم؟
بله، ممکن است چپ در يک معناي خيلي عامي بهعنوان طرفداري از مستضعفان، بين آنهايي که گرايش ديني ندارند هواخواهاني پيدا کند، ولي درخصوص مباحث ديني و جريانات ديني، ما محدوديت نداريم. يعني هيچ مشکلي وجود ندارد. ممکن است الان شما خلأهايي پيدا کنيد، ولي خيلي سريع اينها از منابع ديني بازتوليد خواهد شد چون اسلام خصوصا اسلام اهلبيت با عدالت و عدالتخواهي تعريف ميشود و بههميندليل درصورت نياز، منابع نظري ما بهاندازه کافي عمق و گستردگي دارند که بتوانند پاسخگوي نيازها و وضع موجود باشند.
در سال 1384 روي همين موج عدالتخواهي گفتماني سوار شد که طبعا يک بخش از عملکرد آن شايد قابل دفاع باشد و يک بخش از آن نه. شما براي آينده درخصوص نمايندگان سياسياي که ممکن است روي اين موج سوار شوند و آن را از مسير خودش منحرف کنند، نگرانياي نداريد؟
اين احتمال هميشه وجود دارد. بههرحال فضاي اجتماعي نيازهايي را ايجاد ميکند و ممکن است افراد روي موج آن نيازها سوار شوند و مسيرهاي اشتباهي را هم طي کنند. هميشه اين احتمال وجود دارد. اغواگري و فريبکاري يا دماگوژي موضوع کاملا شناخته شدهاي در سياست از زمان ارسطو و افلاطون بوده است. اين سالها ما در زمينههاي مختلف اغواگري و فريبکاري را تجربه کردهايم. در سالهاي منتهي به ۱۳۹۲ که مردم در جريان مقاومت بر سر حق هستهاي با مشکلات حاد اقتصادي مواجه بودند، کساني با استفاده از همين فضا و نياز روي موج سوار شدند و مذاکره و تعامل با غرب را بهعنوان کليد حل مسائل و دستيابي به بهشت زميني قراردادند که در آن مردم به چنان رفاهي برسند که ديگر يارانه نخواهند. اکنون شاهد همين فريبکاري به شکل ديگر درمورد مذاکره با غرب هستيم. بله، ما از آغاز انقلاب با نامزدي بنيصدر تا همين حالا دائما اين حقيقت زشت را تجربه کرده و ميکنيم. سياست هيچگاه از عوامفريبان خالي نبوده و نخواهد بود. مردم بهتجربه ديدهاند و ميبينند که سياستمداران مختلفي با اينکه از فيلتر صافکننده شوراينگهبان گذر کردهاند، فريبکار، دروغگوي قهار يا کذاب بالفطره و تو زرد از کار درآمدهاند، وقتي کسي شعار ميدهد مردم خودشان ميتوانند خوب را از بد و دغلکار و کذاب را از درستکردار و راستگو تشخيص داده و نياز به حساسيت شوراينگهبان نيست، بهوضوح ميبينند که فريبکاران و موجسواران در صحنه حاضرند. تجربه موجسواري و دماگوژي ولي واقعيت سياست است. اما از آنطرف هم ما نيروهاي درست و امتحان پسداده و خصوصا رهبري بصير و عماريون در خط ايشان را داريم که رسواگر اين فريبکاران و دغلبازان کذاب خواهند بود. بهنظر من، جريان درست اسلامي و انقلابي آنقدر قوي هست که بتواند از عهده پاسخگويي به نيازهاي موجود بربيايد بدون اينکه دچار مشکل شود، کما اينکه تابهحال جريان انقلاب اسلامي را با وجود خطرات، تهديدات، انحرافات و فريبکاران نهايتا در حرکت بهسمت اهداف اصيل خود، جاري نگاه داشتهاند.
حتي در حد پيدا کردن نماينده سياسي در انتخابات؟
بله، درحالحاضر آن مفهومي که در بين جريانات مختلف از هر قشري دستبهدست ميشود، مفهوم عدالت است. جز اين مفهوم چيز ديگري نيست. تنها مفهومي که درحالحاضر ميداندار است، مفهوم عدالت است و تا مدتهاي قابل پيشبيني خصوصا در دو انتخابات پيش روي مجلس و رياستجمهوري، اين ارزش ميداندار و تعيينکننده خواهد بود و در اين صحنه قطعا جريان اصيل انقلاب دست پرتري از ديگر جريانها دارد گرچه خطر اغواگري، فريبکاري و صحنهسازيهاي دغلبازانه مثل انتخاباتهاي قبلي رياستجمهوري و مجلس همچنان باقي است خاصه اينکه غرب سلطهگر با تمام توان خود خاصه ابزارهاي جديد نفوذ مثل شبکههاي اجتماعي و «انجياو»هاي دستساختهشان در داخل کشور، در کنار جريان دوستدار برگشت سلطه و نفوذ غرب براي پيروزي فريبکاران نظير گذشته و آنچنانکه در منطقه ميبينيم فعاليت و همکاري ميکند. ما با يکي از خطيرترين روياروييهاي سياسي طول انقلاب مواجهيم که غلبه در آن ما را براي حرکت شتابان در گام دوم انقلاب تجهيز و توانمند خواهد کرد و شکست در آن مشکلات را حادتر و حرکت در اين مسير را سختتر خواهد ساخت.
*محمدمحسن راحمي
بازار