برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo
برگزیده
تحلیل ها

نشنال اینترست: چرا نباید نبرد ایران و امریکا را به جنگ سرد تشبیه کرد؟

منبع
اعتماد
بروزرسانی
نشنال اینترست: چرا نباید نبرد ایران و امریکا را به جنگ سرد تشبیه کرد؟
اعتماد/ متن پيش رو در اعتماد منتشر شده و انتشار آن در آخرين خبر به معناي تاييد تمام يا بخشي از آن نيست پل پيلار-نشنال اينترست/ مفهوم «مهار» شوروي در دوران جنگ سرد دوباره از سوي برخي کارشناسان در مورد خاورميانه مطرح شده است. «جورج فراست کنان» يک ديپلمات، سياستمدار، دانشمند و مورخ امريکايي بود که مدافع سياست مهار شوروي در طول جنگ سرد شناخته مي‌شد و آنچه به عنوان «پيروزي» در جنگ سرد و وعده موفقيت دراز‌مدت حتي در صورت عدم دستيابي به نتايج مثبت فوري تلقي مي‌شود به کمک او به دست آمده است. استيون کوک، عضو ارشد شوراي روابط خارجي، سياست مهار را «واقع‌بينانه‌ترين گزينه» در تعامل با ايران مي‌داند. مارک گرين از نمايندگان جمهوري‌خواه مجلس امريکا نيز که تمرکز خود را روي ايران گذاشته است، مي‌گويد امريکا بايد سياست مهار را اساس سياست خود در قبال کل خاورميانه قرار دهد. سياستي که گرين مطرح مي‌کند در رويارويي، افزايش نيروهاي نظامي و تحميل حداکثر هزينه‌ها براي دشمن بسيار سنگين است. گرين در مورد اعمال اين ايده در قبال خاورميانه مي‌گويد:«اين ايده به اندازه کافي جالب است و به نظر مي‌رسد با سياست فعلي ترامپ مبني بر اعمال فشار حداکثري به ايران همراستاست.» گرين توجه ندارد که اين سياست چگونه در هر زمينه‌اي با شکست روبه‌رو شده است. اين سياست مساله فعاليت‌هاي هسته‌اي ايران را بدتر از قبل کرد. تعبير گرين از جنگ سرد، روند کاهش تنش در روابط بين امريکا و شوروي- از جمله دستاوردهاي قابل توجه در دهه 1970 ريچارد نيکسون و هنري کيسينجر- را ناديده گرفته و آنها را درخور توجه نمي‌داند. او نه در مورد مزاياي کنترل تسليحات در جلوگيري از خطر جنگ هسته‌اي چيزي مي‌گويد و نه درباره اينکه چطور نيکسون و کيسينجر در چارچوب سياست مهار براي پيشبرد منافع امريکا به روش‌هاي ديگر، ماهرانه از ديپلماسي استفاده کردند. در واقع به نظر مي‌رسد، گرين به جاي اينکه ديپلماسي را ابزاري براي اجراي سياست مهار بداند آن را جايگزيني براي آن مي‌داند. قطعا اين نگاه کلان به سياست مهار نيست. گرين روند کاهش تنش در ميان امريکا و شوروي را رد مي‌کند چراکه به نظرش اين روش «کار زيادي در مهار تجاوز شوروي انجام نداد و در نهايت با پاسخ رونالد ريگان، رييس‌جمهور وقت امريکا به حمله شوروي به افغانستان پايان يافت.» اگر وقايع افغانستان در دهه 1970 و 1980 تنها مثال او باشد پس بايد توجه داشت که مداخله نظامي شوروي در دسامبر سال 1979 چيز زيادي درباره الگوي وسيع‌تر تجاوز شوروي به ما نداده و در واقع تلاشي براي ريشه‌کن کردن رژيم کمونيستي در افغانستان بوده است، کشوري که در آن زمان تحت رهبري ناکارآمد حفيظ‌الله امين رو به زوال بود. ريگان و سياست مهار گرين صراحتا از رونالد ريگان به عنوان الگوي خود ياد مي‌کند و سياست‌ او را «استراتژي مهار، مقابله و عقب نشاندن مي‌داند که موجب ايجاد مبارزه‌اي اقتصادي شد که سيستم کمونيستي نتوانست با آن رقابت کند.» دوباره ابهام مفهومي به وجود مي‌آيد. سياست عقب نشاندن که در مرحله اوليه جنگ سرد بيشتر از سوي جان فاستر دالس شناخته شد، جايگزيني براي سياست مهار بود و نه يکي از ويژگي‌هاي آن. گرين نتوانست تمايل ريگان به تعامل و مذاکره با رژيم اتحاد جماهير شوروي را توصيف کند. تمرکز اين تعاملات بر کنترل تسليحاتي بود و از اين نظر تفاوت چنداني با روند کاهش تشنج دهه 70 ميلادي نداشت. ريگان يکي از 3 رييس‌جمهور امريکا بود که منع سلاح‌هاي هسته‌اي را در دستور کار خود قرار داد. دو همتاي ديگر او جان اف کندي و باراک اوباما بودند. نکته اصلي در سياست مهارکنان اين بود که سيستم اتحاد جماهير شوروي سرانجام بر اثر تضادهاي دروني خود از بين رفت و نه تلاش‌هاي امريکا در عقب نشاندن آنها. اکنون مي‌دانيم که آينده سياسي ميخاييل گورباچف، همتاي ريگان در شوروي سابق چه شد اما در آن زمان گورباچف تلاش کرد علاوه بر همکاري با ايالات متحده در داخل جمهوري شوروي نيز اصلاحات خود را پياده کند، با اين حال هدف او اين نبود که جمهوري شوروي و سيستم کمونيستي آن فرو بپاشد بلکه او تلاش داشت اين نظام را حفظ کند. اينکه گرين تلاش دارد ايده مهار را به اشتباه در مورد خاورميانه اجرا کند از چند جهت به خاطره تحريف ‌شده او از دوران جنگ سرد بازمي‌گردد. يک بعد آن مساله وجود دشمني است که با انگيزه شخصي به دنبال تهاجم و رويارويي با طرف مقابل خود است. در اين ايده اين واقعيت ناديده گرفته مي‌شود که دشمن بخش عمده‌اي از سياست‌هاي خود را در واکنش به اتفاقات و بسته به اقدام ساير کشورها تنظيم مي‌کند، نمونه بارز سياست واکنشي را مي‌توان در بحث افغانستان و درگيري نظامي اين کشور مشاهده کرد. تصويري که اين مساله از رفتار شوروي به ما مي‌دهد، تصوير ناقص و اشتباهي است و توصيف آن از ايران امروز نيز نادرست است. کوک نيز همين اشتباه را با توصيف بحث مهار به عنوان پاسخي به رويکرد توسعه‌طلبانه امريکا در قبال منطقه خود مرتکب مي‌شود. دنيل لريسون معتقد است براي توصيف آنچه ايران در خاورميانه انجام مي‌دهد، استفاده از اين لفظ و برچسب درست نيست. سياست‌هاي منطقه‌اي تهران عمدتا واکنشي است و اين مساله را مي‌توان در عمليات‌هاي نظامي اين کشور طي ماه‌هاي اخير مشاهده کرد. اقدامات ايران در ماه‌هاي اخير واکنشي به استفاده مستقيم دولت ترامپ از فشارهاي اقتصادي و سياسي به منظور تحميل رنج بر ايران بوده است. درست همان طوري که گرين با برداشت اشتباه خود در بحث مهار در جنگ سرد، نقش سازنده‌اي براي ديپلماسي در نظر نمي‌گيرد، دولت ترامپ نيز در برخورد با ايران چنين نقشي را در سياست‌هاي بي‌فايده خود متصور نيست. شايد شخص دونالد ترامپ علاقه‌مند باشد با ايران به توافق برسد اما سياست دولت او در قبال ايران بيشتر با فهرست خواسته‌هاي وزير خارجه امريکا، مايک پمپئو از ايران تعريف مي‌شود که آن هم بسيار افراطي و راديکال است. ريگان نيز در دولت خود عناصر تندرويي مانند ويليام کيسي و کسپر وين‌ويگر را داشت اين عناصر بدشان نمي‌آمد، جنگ سرد تا ابد ادامه پيدا کند. اما رويکرد متفاوت ريگان به لطف وزير خارجه‌اش جورج شولتس به رويکرد غالب دولت تبديل شد. شولتس کسي بود که درک مي‌کرد، ريگان در بحث مشارکت بين‌المللي و کنترل تسليحات چه مي‌خواهد. مايک پمپئو جورج شولتس نيست. اگرچه در دوره جنگ سرد ساختار قدرت در جهان عمدتا دو قطبي بود اما ساختار خاورميانه امروز اين‌گونه نيست. برخلاف آنچه گرين مي‌گويد، قدرت و منافع در منطقه خاورميانه صرفا به دو دسته هلال شيعي به رهبري ايران و اتحادي از رژيم اسراييل و چند کشور عربي تقسيم نمي‌شود. ترسيم چنين تصويري از خاورميانه جزيي از عادت امريکايي‌ها به تقسيم‌بندي جهان در دو دسته آدم‌هاي خوب و آدم‌هاي بد است و بخش ديگري از آن خواسته کساني است که دوست دارند همه مشکلات و بدي‌هاي منطقه را به ايران نسبت دهند. واقعيت منطقه بسيار پيچيده‌تر از اين حرف‌هاست. درگيري ميان کشورها و اقوام مختلف در منطقه هيچ تناسبي با تصوير ساده‌انگارانه دو قطبي در خاورميانه ندارد. نمونه بارز اين درگيري‌ها را مي‌توان در اقدام کشورهاي عربي خليج فارس در منزوي کردن قطر، مداخلات خارجي در جنگ جاري در ليبي و تشديد و استمرار منازعه اسراييل و فلسطين مشاهده کرد. در بحث اسراييل و فلسطين در نشست اخير اتحاديه عرب ديديم که چگونه کشورهاي عربي يکصدا طرح صلح دولت ترامپ را در اين خصوص رد و محکوم کردند. يکي از نکاتي که ثابت مي‌کند ايده گرين مبني بر وجود يک دو قطبي در خاورميانه، ايده‌اي ضعيف و بي‌پايه و اساس بوده اين است که او(شهيد) سردار سليماني را مغز متفکر نيروهايي مي‌داند که اين دو قطبي را ايجاد کرده‌اند. ساختار قدرت بين‌المللي که موجوديتش وابسته به يک مغز متفکر واحد باشد اصلا ساختار قدرت بين‌المللي نيست. حتي جوزف استالين، ديکتاتور شوروي سابق نيز که چندين دهه بر سر کار بود، دو قطبي زمان جنگ سرد را «به وجود نياورده بود.» اينکه گرين امريکا را در يک سوي دو قطبي خود قرار داده، ايده عاقلانه‌اي نيست چراکه نه تنها اين دسته‌بندي با واقعيت منطقه همخواني ندارد بلکه چنين دسته‌بندي خوب و بد را از نظر منافع امريکا تفکيک نمي‌کند. اين نکته را مي‌توان در برخورد امريکا با کشورهايي که خارج از مرزهاي خود از نيروي نظامي استفاده مي‌کنند و رفتار ثبات‌زدايي دارند همچنين در ملاحظات داخلي از جمله دموکراسي رفتار با گروه‌هاي قوميتي و ديگر مسائل مرتبط با حقوق بشر و سياست مشاهده کرد. امريکا هم کشوري نيست که منافع خود را با حمايت از يک طرف خاص در دسته‌بندي‌هاي سياسي تامين کند مثلا هيچ ‌وقت طوري رفتار نمي‌کند که انگار سني‌ها را بيش از شيعيان دوست دارد. آخرين و واضح‌ترين ايرادي که به استفاده از تجربه جنگ سرد به مسائل سياسي کنوني در خاورميانه وارد است، بحث ابعاد و ماهيت جنگ سرد است. جنگ سرد جنگي ايدئولوژيک ميان دو ابرقدرت هسته‌اي و با هدف سلطه بر جهان بود. هيچ چيز خاورميانه امروز حتي شبيه به آن جنگ نيست. به ويژه اگر بحث تهديد‌هايي باشد که عليه منافع امريکا وجود دارد. ايران کشوري با ابعاد متوسط است که در منطقه خود بازيگر مهمي محسوب مي‌شود اما اهميت جهاني آن نه در حوزه نظامي و نه در حوزه ايدئولوژيک به آن اندازه نيست. توصيف خاورميانه به عنوان جانشين شوروي در جنگ سرد و تبديل آن به بخش ثابتي از سياست امريکا، توهين به جايگاه ايالات متحده در جهان است. ترجمه هديه عابدي
ما را در کانال «آخرين خبر» دنبال کنيد
اخبار بیشتر درباره
اخبار بیشتر درباره