نماد آخرین خبر
  1. برگزیده
کتاب

قصه شب/ بامداد خمار- قسمت بیست و هفتم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
قصه شب/ بامداد خمار- قسمت بیست و هفتم
آخرين خبر/ اگر شما هم دوست داريد قبل از خواب کتاب بخوانيد. هر شب در اين ساعت با داستان هاي دنباله دار ما در کاشي کتاب همراه باشيد و داستان "بامداد خمار" را دنبال نماييد. در اينجا مي‌توانيد قسمت قبل را بخوانيد. سه شنبه از صبح زود دلشوره داشتم. خجسته هر ساعت يک بار مي آمد و مي گفت: - چه شکليه؟ چه شکليه؟ - بابا دست از سرم بردار خجسته. حالا مي آيد. از پشت پنجره به دل سير سياحت کن. انتظار داشتم پذيرايي مفصلي در کار باشد. همان طور که از شازده و مادرش پذيرايي کردند. ولي خبري نبود. مادرم حال آدم هاي تب دار را داشت. حتي حوصله منوچهر را هم نداشت. دايه سماور را روشن کرد و يک ظرف نان نخودچي مانده را گذاشت گوشه پنجدري. سکوت دردناکي بر سراسر خانه حاکم بود. سکوت کاخ پادشاهان شکست خورده. پدرم خسته و بي حال درست زير چلچراغ روي يک صندلي رو به حياط نشسته بود. ارسي ها را بالا زده بودند و حاج علي مثل روزهاي ديگر حياط را آب و جارو کرده بود. دايه يک ظرف هندوانه سرخ و خوشرنگ هم کنار شيريني روي ميز گذاشت. فقط همين. مقابل پدرم يک صندلي قرار داشت. يک ساعت به غروب مانده از راه رسيد. خجسته در اتاق گوشواره کنار من بود. مادرم در آبدارخانه مانده بود و مطمئن بودم آن جا پشت در بسته ايستاده تا بي هيچ قيد و بند او را از پشت شيشه تماشا کند. دده و دايه خانم در حياط در فاصله اي نسبتا دور با کنجکاوي سراپاي او را برانداز مي کردند. لباده به تن و شلوار نو به پا داشت. شالش در پشت کمر سه چين مي خورد. گيوه هايش نو بود و براي اولين بار پشت آن ها را بالا کشيده مي ديدم. موهاي پريشان را از زير کلاه تخم مرغي بيرون زده تا گردن او را مي پوشاند. دلم مي خواست کلاه را زودتر بردارد تا آن زلف ها بر پيشاني اش فرو ريزد و خجسته آن ها ببيند و سليقه مرا تحسين کند. باز هم يقه پيراهن اندکي باز بود. انگار دکمه نداشت و يا اگر يقه اش را مي بست خفه مي شد. به راهنمايي دايه از پله هاي ايوان بالا رفت و وارد پنجدري شد. تا سر و کله اش پيدا شد، پدرم تکاني خورد و پا روي پا انداخت. او همان جا مقابل در ايستاده و دو دست را در جلوي روي هم گذاشته بود. پشت پدرم به سوي ما بود و ما او را که رو به روي ما قرار داشت دزدانه تماشا مي کرديم. متوجه شدم دست هاي محکم و قويش اندکي مي لرزيد. دلم فرو ريخت. با حجب گفت: - سلام عرض کردم. پدرم به خشکي گفت: - سلام. بيا تو . نه. نه. لازم نيست گيوه هايت را بکني. بيا تو. انگار خاري در دلم خليد. وارد شد. نگاهي تحسين آميز و حيران به اطراف اتاق افکند. کلاه از سر برداشت و در دست گرفت. از شدت هيجان آن را مي پيچاند. موهايش رها شدند. پدرم با لحني که اکراه و ملال خاطرش را به خوبي نشان مي داد گفت: - بگير بنشين! خواست چهار زانو روي زمين بنشيند. پدرم آمرانه گفت: - آن جا نه، روي آن صندلي. خجسته پکي خنديد و گفت: - تو اين را مي خواهي؟ گفتم: - خفه شو. مي فهمد. ولي دلم چرکين شده بود. نه تنها از طرز رفتار ارباب مآبانه پدرم مکدر شده بودم بلکه انتظار هم نداشتم که او نيز اين قدر مطيع و مرعوب باشد. لب صندلي نشست. پاها را جفت کرده و دست ها را روي زانو نهاده بود. به خودم گفتم بگذار وقتي صاحب منصب شد آن وقت ببينيم باز هم پدرم با او اين طور رفتار مي کند؟ و او را با لباس نظامي، با چکمه و کلاه و شمشير مجسم کردم و دلم ضعف رفت. پدرم پرسيد: - چند سال داري؟ و او در حالي که باز نگاهي به دور و بر اتاق مي انداخت پاسخ پدرم را داد. باز پدرم پرسيد: - پدرت کجاست؟ - بچه بودم که مرد. - که اين طور. پس پدرت فوت کرده. مادر چه طور؟ داري يا نه؟ - بله. - ديگر چه؟ - هيچ کس. پدرم، انگار که مي ترسيد بيشتر کنکاش کند گفت: - تو دختر مرا مي خواهي؟ سر به زير انداخت و مدتي ساکت ماند. بعد سرش را آهسته بلند کرد و به رو به رو، به در اتاق گوشواره که ما در آن بوديم خيره شد. نمي توانست در چشم پدرم نگاه کند. او مرا نمي ديد ولي انگار که من صاف در چشم او نگاه مي کردم. گفت: - بله. - مي خواهي او را بگيري؟ با تعجب به سوي پدرم چرخيد: - از خدا مي خواهم. پدرم با غيظ گفت: - خدا هم برايت خواسته. سر به زير افکند و ساکت شد. دوباره دلم هوايش کرد. نمي خواستم پدرم آزارش بدهد. پدرم گفت: - خوب گوش کن. اگر من دخترم را به تو بدهم، يک زندگي برايش درست مي کني؟ يک زندگي درست و حسابي؟ با دست دور اتاق را نشان داد و افزود: - نمي گويم اين جور زندگي. ولي يک زندگي جمع و جور، مرفه آبرومند، راحت و با عزت و احترام. - هر چه در توانم باشد مي کنم. جانم را برايش مي دهم. - جانت را براي خودت نگهدار. نمي دانم توي گوشش چه خوانده اي که خامش کرده اي. ولي خوب گوش هايت را باز کن. يک خانه به اسم دخترم مي کنم که در آن زندگي کنيد، با يک دکان نجاري که تو توي آن کاسبي کني. ماه به ماه دايه خانم سي تومان کمک خرجي برايش مي آورد. مهريه اش بايد دوهزار پانصد تومان باشد. واي به روزگارت اگر کوچک ترين گرد ملالي بر دامنش بنشيند. ريشه ات را از بن مي کنم. دودمانت را به باد مي دهم. به خاک سياه مي نشانمت. خوب فهميدي؟ - بله آقا. - برو و خوب فکرهايت را بکن و به من خبر بده. - فکري ندارم بکنم. فکرهايم را کرده ام. خاطرش را مي خواهم. جانم برود، دست از او نمي کشم. پدرم با نفرت و بي حوصلگي دستش را تکان داد: - بس است. تمامش کن. شب جمعه ده روز ديگر بيا اينجا. شب عيد مبعث است. زنت را عقد مي کني، دستش را مي گيري و مي بري. هر چه هم لازم است با خودت بياوري بياور. سواد داري؟ واي چرا پدرم اين طور حرف مي زند! مگر مي خواهد نوکر بگيرد که اين طور بازخواست مي کند؟ خون خونم را مي خورد. - بله خوش نويسي هم مي کنم. پدرم قطعه کاغذي را از جيب بيرون کشيد که بعدها فهميدم نشاني منزل حسن خان برادر زن دومش است و به دست او داد. رحيم دو دستي و با تواضع کاغذ را گرفت. « فردا صبح مي روي به اين نشاني. سپرده ام اين آقا ببردت برايت يک دست کت و شلوار و ارسي چرم بخرد. روز پنجشنبه با سر و وضع مرتب مي آيي، حاليت شد؟ - بله آقا. - خوش آمدي. دلم گرفت. نمي دانستم از تفرعن پدرم بود يا از تهي دستي همسر آينده ام. پدرم مي دانست که ما از گوشه اي نگاه مي کنيم. او را مي کوبيد. مي خواست برتري ما و حقارت او را به رخم بکشد. عصباني شده بودم. برخاست. در اين خانه مجلل معذب بود. خودش نبود، آن رحيم وحشي شوريده حال. ببري وحشي بود که در قفس افتاده بود، که رامش کرده بودند. با اين همه به خود جرئت داد و زير لب گفت: - سلام مرا به محبوبه برسانيد. پدرم به تندي با لحني غضب آلود گفت: - برو. پنجه اش را لاي موها برد و آن ها را بالا کشيد تا کلاه بر سر گذارد. باز دلم ديوانه شد. ***** طي ده روز آينده پدرم دايه خانم را خواست و به او دستور داد تا به اتفاق حسن خان به دنبال خريد يک خانه نقلي کوچک، نه چندان گرانقيمت، در يکي از محلات متوسط برود تا به اسم من کنند. يک دکان تر و تميز و مناسب هم در همان اطراف به اسم من خريد. دايه آن خانه را به سليقه خود با وسايل ابتدايي و ضروري زندگي و چند قالي که البته خرسک بودند فرش کرد. فقط دو سه دست رختخواب کامل ساتن از آن ده دوازده رختخوابي را که قبلا براي جهيزيه من تدارک ديده بودند به آن خانه برد. هر روز مي رفت و مي آمد و وسيله مي برد. ديگ، سيني مسي. آبکش. مقداري ظروف چيني. سيني و انگاره نقره. قليان و سر قليان نقره. يک دست قاشق و چنگال. دو چراغ لاله. يک مردنگي. دو سه تا مخده. دو چراغ گرد سوز و يک چراغ بادي. اين دايه خانم بود که جهاز مرا، به تنهايي، در خانه آينده ام که هنوز آن را نديده بودم مي چيد. چه قدر با جهاز بردن براي نزهت فرق داشت. براي عروسي نزهت از خانه داماد خوانچه مي آوردند، پر از شيريني، آينه شمعدان، ترمه، حنا، نقل نبات، و مادرم براي دامادش نصيرخان طبق طبق جهاز مي فرستاد. قاطر پشت قاطر رختخواب هاي ساتن و مخمل، قاليچه هاي ابريشمين. لاله هاي رنگي. چلچراغ و چندين مردنگي. همه چيز از سفيدي برف تا سياهي زغال. مخده هاي مرواريد دوزي شده. از اسباب بزک گرفته تا وسايل آشپزخانه. انواع چيني آلات و بلورجات و ظروف نقره. پرده هاي پولک دوزي شده و شال هاي کشمير و ترمه. اسباب حمام کامل. يک باغ کوچک در قلهک کنار باغ پدرم. علاوه بر آن سه دانگ از يک آبادي که قرار بود سه دانگ آن هم جهاز من باشد که پدرم به روي خودش نياورد. چه عروسي اي براي نزهت گرفتند! هفت شبانه روز بزن و بکوب در اندروني و بيروني. چه سفره عقدي! سفره ترمه، آيينه شمعدان نقره به قد يک آدم. کاسه نبات که ديگر واقعا تماشايي بود. به دستور مادرم آن را رنگي ساخته بودند. سيني اسپند نقره بود. نان سنگک با يار مبارک باد روي آن. پدرم پول طلا به مادرم سپرد تا شاباش کند. عجب تماشايي بود! هفت محله خبردار شدند. جمعيت پشت ديوار باغ دو پشته به تماشا آمده بود. لباس عروس حکايت ديگري بود. يک مادام ارمني که در لاله زار مغازه داشت آن را دوخته بود. روزي که صورتش را بند مي انداختند به اندازه يک عروسي بريز و بپاش شد. پدر و مادرم بال درآورده بودند. چه قدر پدرم با نصير خان گرم گرفته بود. مرتب به پشتش مي زد و با او مي گفت و مي خنديد. عروسي من داستان ديگري بود. سوت و کور بود. هيچ کس دل و دماغ نداشت. خودم از همه بي حوصله تر بودم. مي خواستم زودتر از آن خانه فرار کنم و از اين همه فشار روحي راحت بشوم. پنجشنبه از صبح مادرم و آقا جان کز کرده و گوشه اي نشسته بودند. دايه خانم به کمک خجسته در اتاق گوشواره بساط شيريني و شربت و ميوه مختصري چيدند و لاله گذاشتند. خبري از آيينه و شمعدان نبود. سفره عقدي در کار نبود. زمين تا آسمان با عروسي خواهرم تفاوت داشت. ولي من هم گله اي نداشتم. اصلا متوجه اين چيزها نبودم. حواسم جاي ديگر بود. اگر دايه جان نبود، همان چهار تا شيريني هم در آن اتاق کوچک وجود نداشت. خواهرم نزهت براي ناهار آمد. شوهرش بهانه اي يافته و براي سرکشي به ده رفته بود. مي دانستم از داشتن چنين باجناقي عار دارد. کسي نپرسيد چرا نصير خان نيامده! خواهرم از خجالت حتي بچه اش را هم نياورده بود تا مجبور نشود دايه اش را هم بياورد که داماد را ببيند. روحيه نصيرخان هم دست کمي از پدر و مادرم نداشت. هوا کم کم خنک مي شد. اول پاييز بود. درها را رو به حياط بسته بودند. حدود يک ساعت به غروب مانده عاقد براي خواندن خطبه عقد آمد. بعد سر و کله رحيم و مادرش پيدا شد. رحيم در لباس نو، با کت و شلوار و جليقه و ارسي هاي چرم مشکي. باز هم همان موهاي پريشان را داشت. واقعا زيبا و خواستني شده بود، گرچه من او را در همان لباده و پيراهن يقه باز بيشتر مي پسنديدم. انگار در اين لباس ها کمي معذب بود. مادرش زني ريزه ميزه و لاغر بود که زيور خانم نام داشت. موهاي سفيدش را حنا بسته و از وسط فرق باز کرده بود که از زير چارقد ململ سفيد پيدا بود. چشم هاي ريز و سياهي داشت که با سرمه سياهتر شده بودند. بيني قلمي و لب هاي متناسب او بي شباهت به بيني و لب هاي رحيم نبود. مي ماند چشم هاي درشت رحيم که قهرا بايد به پدرش رفته باشد. زيور خانم رفتار تند و تيزي داشت. پيراهن چيت گلدار نويي به تن کرده بود و به محض ورود به اتاق، در حالي که از ذوق و شوق سر از پا نمي شناخت، کله قندي را که به همراه داشت بر زمين گذاشت و با دو ماچ محکم لپ هاي بزک کرده مرا بوسيد و با شوق فراوان گفت: - آرزوي چنين روزي را براي پسرم داشتم. بوي گلاب نمي داد. من با صورت بند انداخته و بزک کرده با لباس ساتن صورتي که براي خواستگاري پسر شازده دوخته بودند نشسته بودم و انگار خواب مي بينم. فقط دلم مي خواست رحيم که پيش از عقد توي حياط ايستاده بود زودتر بيايد و مرا ببرد. تا از زير اين نگاه هاي کنجکاو، غمگين و يا ناراضي، از اين برو بياي مصنوعي که دايه و دده خانم به راه انداخته بودند، از اين مراسم. حقارت بار که برايم ترتيب داده بوند، زودتر خلاص شوم. عاقد به اتاق پنجدري که پدرم با بي اعتنايي و با چهره اي گرفته در آن نشسته بود رفت و پشت در اتاق گوشواره که من در آن بودم قرار گرفت و خطبه را خواند. وقتي به مبلغ مهريه که پدرم دوهزار پانصد تومان قرار داده بود رسيد، مادر رحيم با چنگ به گونه اش زد و گفت: - واي خدا مرگم بدهد الهي! خطبه سه بار خوانده شد. بايد صبر مي کردم و بعد از گرفتن زير لفظي بله را مي گفتم. ولي ترسيدم که آن ها چيزي براي زير لفظي نداشته باشند. پس در دفعه سوم بلافاصله بله گفتم. دده خانم بر سرم نقل و پول شاباش کرد که مادر رحيم و خجسته خنده کنان جمع مي کردند. حقارت مجلس دل آزار بود. تلاش هاي معصومانه خجسته و کوشش هاي پر مهر دده خانم و دايه خانم کافي نبود تا از واقعيت ها را وارونه جلوه دهند. تا بر اين واقعيت که پدر و مادرم اين داماد را نمي خواستند سرپوش بگذارد. تا تنگي دست او را پنهان کند. مادر رحيم شادمانه مي خنديد و نقل به دهان مي گذاشت. بعد رحيم آمد و من ديگر غير از او هيچ چيز نديدم. همان چشمان درشت، پوست تيره و همان لبخند شيطنت بار. اشتباه کرده بودم، با کت و شلوار خواستني تر هم شده بود. دايه دستش را گرفت و آورد و کنار من نشست. دست در جيب کرد. يک جفت گوشواره طلا بيرون آورد و کف دست من گذاشت. بعد مادرش جلو آمد. يک النگوي طلا به دستم کرد و باز مرا بوسيد. انگشتر جواهر نشاني در کار نبود که برق آن چشم همه را خيره کند. در عوض من خيره به برق چشمان او نگاه مي کردم. هيچ عروسي در دنيا دل گرفته تر و خوشبخت تر از من نبود. مخصوصا وقتي که با دست محکم مردانه اش دست کوچک و نرم مرا گرفت و گفت: - آخر زن خودم شدي! و باز همان لبخند شيطنت آميز لب هايش را از هم گشود و دندان هاي رديف مرواريد گونه اش را به نمايش گذاشت. خواهر بزرگ ترم که با اندوه و ياس در آستانه در اتاق ايستاده بود و با دلي گرفته تماشا مي کرد. جلو آمد. يک جفت النگوي پت و پهن به دستم کرد و مرا بوسيد. يک کلام با رحيم صحبت نکرد. شک داشتم که حتي نيم نگاهي هم به چهره او افکنده باشد. نمي دانستم آيا اگر او را در خيابان ببيند باز مي شناسد يا نه؟ سکوتي برقرار شد. مادر رحيم براي شکستن آن سکوت تلخ هل کشيد و هلهله کرد. دايه يک سيني برداشت و ضرب گرفت. مادر رحيم و دده خانم و خجسته دست مي زدند. پدرم با مشت به در کوفت. انگار که به قلب من مي کوبد. به صداي بلند و خشني گفت: - چه خبرته؟ صدايت را سرت انداخته اي دايه خانم؟ دايه از اين سو با رنجش آشکاري گفت: - وا، آقا خوب دخترمان دارد عروس مي شود. شادي مي کنيم ديگر. شگون دارد. پدرم آمرانه فرياد زد: - دنبک را بده دستشان ببرند خانه شان تا کله سحر هر قدر مي خواهند بزنند. اين جا اين سر و صداها را راه نينداز. دايه سرخورده و دلخور سيني را زمين گذاشت. ديگر نمي دانستيم چه بايد بکنيم. خواهر بزرگم رفت و برگشت و پيغام آورد: - محبوب، بيا آقا جان با تو کار دارند. فقط با من. رحيم گويي وجود نداشت. از جا بلند شدم و وارد پنجدري شدم و در را پشت سرم بستم. پدرم روي يک مبل افتاده بود. سر را بر پشتي مبل نهاده، پاها را تا وسط اتاق دراز کرده بود. مچ پاي راستش روي مچ پاي چپ قرار داشت. نه تنها تکمه کتش باز بود، بلکه نيمي از تکمه هاي بالاي جليقه و يقه پيراهنش نيز گشوده بود. مثل اين که احساس تنگي نفس مي کرد. هرگز او را اين قدر آشفته حال و نا مرتب نديده بودم. دست ها را بي حس و حال روي دسته مبل نهاده و مچ دست هايش را از دسته مبل رو به پايين آويزان بود. رنگ به صورت نداشت و به سقف خيره بود. جواهري را از چنگش به يغما برده بودند. مادرم در لبه پنجره نشسته و به شيشه هاي رنگين ارسي تکيه داده بود. انگار او نيز جان در بدن نداشت. حتي چادر نيز بر سر نيفکنده بود. با پيراهن گلدار آن جا نشسته بود و دست ها را سست و بي جان بر زانو انداخته بود. مرا که ديد برخاست و جلو آمد. يک انگشنر الماس نسبتا درشت پيش آورد و در دست من گذاشت. نگفت مبارک باشد. گفت: - اين را از من يادگاري داشته باش. و اشکريزان از در اتاق خارج شد. ادامه دارد...