قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل - قسمت سیزدهم
آخرين خبر/ با يک قصه جذاب و خواندني از دوران قديم ايران باز هم در کنار شما هستيم، براي شما دوستداران داستان هاي ايراني يک داستان قديمي و زيبا و عاشقانه انتخاب کرده ايم تا در اين شب ها با کتاب دل تان گرم شود.با ما همراه و کتابخوان باشيد. لينک قسمت قبل کمي بعد کالسکه رنگ و روداري از در وارد شد و جلوي ساختمان محقري که ميرزامحمود و همدم خانم در آن زندگي مي کردند ايستاد. مرد لاغر و قد بلندي که لباده درازي به تن داشت از جايگاه سورچي پايين پريد و در کالسکه را بازکرد و خودش کنار در ايستاد. همان طور که از دور او را نگاه مي کردم از تعريفهايي که همدم خانم از خدمه حضرت والا برايم نقل کرده بود حدس زدم که بايد علي خان نوکر باشي باشد. لحظه اي بعد خانم چادري قدبلند و درشتي که روبنده به رو داشت از کالسکه پايين آمد ميرزامحمود که دوان دوان از عقب کالسکه خودش را به آنجا رساناه بود جلو آمد و با ادب و دستپاچه تعظيم کرد. اشرف الحاجيه به همان حال که ايستاده بود چند کلمه اي از حال و احوال ميرزامحمود پرسيد و بعد به طرف عمارت راه افتاد. پيش از آنکه به در عمارت برسد ميرزامحمود کمي جلوتر از او خودش را به در رساند و چند بار محکم کوبه دررا به صدا درآورد. به اين طريق همدم خانم را متوجه کرد تا آماده باشد. همدم خانم که گوش به زنگ بود با شنيدن اين صدا چادرش را سر انداخت و به پيشواز رفت و با سلام و تعارف پرطمطراقي اشرف الحاجيه خانم را تعارف کرد به اتاق مهمانخانه. کمي بعد با صداي بلند و لحني تشريفاتي از همان جا مرا صدا زد. صدايش هنوز هم در گوشم است که گفت: « پري جان ، بيا خدمت اشرف الحاجيه خانم عرض ادب کن.« چند دقيقه بعد با قلياني که همدم خانم آماده کرده بود پا به اتاق مهمانخانه نهادم. به محض ديدن اشرف الحاجيه که روبنده اش را بالا زده بود و با نخوت به مخده تکيه داده بود با ادب سلام کردم و جلو رفتم. اين نخستين باري بود که اشرف الحاجيه را مي ديدم. چشمهاي کشيده و سر بالا و ابروهايي به هم پيوسته مشکي و لبهايي درشت داشت. آهسته جلو رفتم و قليان را تعارف کردم. در حالي که باد به غبغب انداخته و بالاي مهمانخانه نشسته بود، قليان را از دست من گرفت. برق رضايت ديدگانش را روشن ساخت. بدون آنکه جلوي پايم بلند شود با نخوت و اندکي اخم جواب سلام مرا داد و اشاره کرد بنشينم. همدم خانم که تا آن لحظه دست به سينه ايستاده بود دوري شيريني را از روي پيش بخاري برداشت تا از او پذيرايي کند. همان طور که از زير چشم نگاه مي کردم، اشرف الحاجيه را ديدم که از دور به همدم خانم پشت چشمي نازک کرد و با اشاره چيزي به اوگفت. همدم خانم مطيعانه دوري شيريني را روي پيش بخاري گذاشت و بيرون رفت. حالا من و اشرف الحاجيه در مهمانخانه تنها بوديم. اشرف الحاجيه مدتي با آخم به من زل زد و بعد کم کم سر حرف را باز کرد. با صدايي که زنگ مردانه اي داشت گفت: « شنيده ام والدينت هر دو به رحمت خدا رفته اند.« با خجالت سرم را زير انداختم و آهسته جواب دادم: « بله خانم.« اشرف الحاجيه نگاهي به چراغ لنتر سقف انداخت و آهي کشيد و موضوع را عوض کرد. «خيلي خب، برويم سر اصل مطلب.« پکي طولاني به قليان زد، ولي خيلي زود آن را زمين گذاشت. مثل آنکه قليان به دلش نچسبيده بود. به چيزي فکر مي کرد و به دستهاي غرق در انگشتر و النگوي خودش خيره نگاه کرد. کمي به سکوت سپري شد. اشرف الحاجيه خانم همان طور که در عالم خودش محو تماشاي من بود دوباره شروع کرد. « گوشهايت را خوب بازکن ببين چه مي گويم دختر. عروس من شازده عزت الملوک بيمار است. با وجود آنکه خيلي حکيم دوا کرده ديگر اولادش نمي شود. براي همين هم به عاليجناب اجازه داده که تجديد فراش کنند. عاليجناب هم شما را انتخاب کرده اند. البته رک و پوست کنده بگويم، تو آن عروسي نيستي که من مي خواستم ، ولي در هر صورت راي راي عاليجناب است. تو را پسند کرده ، والا همين حالا اگر اشاره کنند بهترين دخترها را دو دستي تقديمشان مي کنند. در هرصورت اين را مي گويم که بداني بخت در خانه ات را زده، ولي اين تنها کافي نيست. تنها در و تخته نيست که بايد جور باشد. تو اگر قرار است عروس حضرت والا بشوي بايد سعي کني خودت را با رسم و رسومات ما وفق بدهي و طوري رفتار کني که مردم لغز خوان پشت سر ما حرف نزنند. لابد همدم خانم برايت گفته حضرت آقا نسل در نسل از شاهزاده ها هستند. خود من هم دختر ملک التجار معروف بازار هستم. همه دامادها و عروسم عزت الملوک خانم هم همين طور. همگي از خانواده حاي رده بالا و اسم و رسم دار هستند. اگر امروز اينجا هستم فقط به خاطر راي عاليجناب است. پس سعي کن کاري نکني که بعدها خداي ناکرده از اين انتخاب پشيمان شود. متوجه هستي که منظورم چيست؟« به فراست دريافتم که نگران آبروي سالار و سرکوفت شنيدن از اين و آن است. همان طور که هاج و واج به لبهاي درشت و قهوه اي رنگ اشرف الحاجيه چشم دوخته بودم وبا آنکه به درستي نمي فهميدم چه منظوري دارد خيلي آرام و مطيعانه گفتم : « بله خانم.« اشرف الحاجيه مثل آنکه از سر به زير بودن من خوشش آمده باشد سر تکان داد و دوباره شروع کرد. اين بار لحن کلامش به محکمي و تحکم اول نبود. با صداي نرم تري ادامه داد: « خاطرت جمع وخيالت تخت که اگر اين توصيه هاي امروز مرا آويزه گوش کني آن قدر سفيدبخت مي شوي که هرگز در خواب هم نمي ديدي، به خصوص اگر بزند و براي خاندان والا مقام يک پسر کاکل زري بياوري که ديگربهتر. مطمئن باش اگر اين اقبال را داشته باشي ديگرجايت آن بالا بالاهاست. حالا برو همدم خانم را صدا بزن.« تا آمدم از جا بلند شوم همدم خانم خودش با سيني چاي وارد شد. اشرف الحاجيه با حالت خاصي او را نگاه کرد. يک اسکناس صد توماني در آورد و توي سيني ورشابي کنگره داري گذاشت که همدم خانم جلويش گرفته بود. همدم خانم درحالي که چشمانش از ديدن اسکناس که اشرف الحاجيه در سيني گذاشته بود برق مي زد به تعارف گفت: «واي خاک عالم، حاجيه خانم چرا شرمنده مي فرماييد.« اشرف الحاجيه همان طور که دستش به استکان کمر باريک بود چشم و ابرو آمد و گفت: «پنجاه تومان از اين مال خودت، بابت دلالي مهر و محبت. پنجاه تومان ديگر هم براي اين دختر است. تا پس فردا که علي خان را مي فرستم اينجا، برايش يک دست لباس، يک چادر و يک جفت اُرسي خوب مي خري. مي خواهم با ظاهر آبرومندي راهيش کني.« درحالي که از لحن تحکم آميز اشرف الحاجيه و از اينکه حتي حاضر نبود اسم مرا ببرد مکدر شده بودم سرم را زير انداختم و رفتم توي فکر. اشرف الحاجيه پس ازگفتن اين حرف کمر چادرش را بست و از جا بلند شد. من و همدم خانم هم به احترامش از جا بلند شديم. اشرف الحاجيه در آخرين لحظه برگشت و خطاب به همدم خانم گفت: « روز يکشنبه حوالي ظهر علي خان را روانه مي کنم.« « چشم، روي چشم.« همدم خانم همان طور که اُرسي مداديهاي اشرف الحاجيه را جلوي پايش جفت مي کرد من من کرد و پرسيد: «فقط اگر جسارت نباشد عقد کنان به سلامتي چه وخته؟ « اشرف الحاجيه نگاهي به او انداخت و گفت: «احياناً همان روز يکشنبه عصر.« همدم خانم شادمان گفت: « به سلامتي،سايه تان کم نشود. صفا آورديد مرحمت عالي زياد.« به محض آنکه اشرف الحاجيه سوار کالسکه شد همدم خانم دوان دوان برگشت و ذوق زده مرا بوسيد. هنوز صدايش در گوشم است که گفت : «اقبالت بلند است پري خانم. شکر خدا حاجيه خانم چشمش شما را گرفت.« بي آنکه چيزي بگويم غرق در فکر فقط نگاهش کردم و به تلخي لبخند زدم. با آنکه بايد از اين پيشامد خوشحال مي شدم، اما بي علت نگران بودم صداي کف زدن و فرياد، همراه با سوتهاي گوشخراش باز هم پريوش را به خود آورد. احساس کرد پلکهايش سنگين شده و خوابش مي آيد. براي همين هم کسل و بي حوصله سيگار همايي از جعبه جا سيگارش در آورد و روشن کرد. دود سيگار از لاي انگشتان دستي که زير چانه اش ستون کرده بود بالا مي رفت و او را احاطه مي گرد. همان طور که گاه بي گاه به سيگارش پک مي زد، نگاه بي هدفش روي مشتريهاي کافه مي چرخيد که با خنده و سروصدا پشت ميزها نشسته بودند. پريوش با چشمهاي ملتهب به آنها خيره شده بود. احساس مي کرد حالش هيچ خوش نيست. چرا اين قدر کلافه بود نمي فهميد. نواي تند موسيقي که تازه شروع شده بود بار ديگر مشتريهاي کافه را به جنب و جوش و حرکت وا داشت. مشتريهاي کافه با جيغ و سوتهاي گوشخراش دوباره همان دختر جواني را که سر شب برنامه اجرا کرده بود را بالاي جايگاه کشيده بودن. پريوش به او چشم دوخت. آخرين پک را آن چنان عميق زد که حرارت سيگار لبش را سوزاند. همان طور که دودش را از بيني بيرون مي داد کسل و بي حوصله ته سيگارش را با سر انگشت توي باغچه پراند. « اِ... اِ... خانم زيرسيگاري که روي ميز هست. چرا پرت مي کني توي باغچه؟« سرش را بالا گرفت و نگاهش به صورت چاق و عرق کرده يکي از پيشخدمتها افتاد که از دور مراقب او بود. همان طور که بي اعتنا به او مي نگريست قيافه او را ميان خاطراتش جستجو کرد. آقا حبيب بود. يکي از نوازندگاني که زماني با دسته او کار مي کرد، آقاحبيب، همان کسي که زماني مجيز او را مي گفت. حالا انگار نه انگار که او را مي شناسد. خودش را به آن راه زده بود. آقاحبيب لحظه اي منتظر جوابي ماند که خودش هم مي دانست از لاي لبهاي به هم فشرده او بيرون نمي آيد. براي همين باز قر زد: « اگر قرار باشد هرکسي ته سيگارش را بيندارد توي باغچه که نمي شود... گلها مي سوزند.« و بعد از اين حرف دولا شد و در پرتو چراغهاي رنگي که چون رشته هاي گردنبند باغچه را روشن کرده بود لابه لاي گلها را جستجو کرد. پريوش سعي کرد مثل آقا حبيب او را ناديده بگيرد. دستنوشته هايش را گشود و شروع به خواندن کرد. تا روز يکشنبه خبري از سالار نداشتم. طي آن چند روز با همدم خانم به بازار رفتيم وهمان طور که اشرف الحاجيه سفارش کرده بود يک دست پيراهن سفيد سيلک دوخته که دور يقه و دامن و سرآستينهايش با ناخنک نقره اي کار شده بود و يک چادرگلدار سفيد و يک جفت کفش پاشنه بلند سفيد خريديم. روز يکشنبه سر ساعت آماده بودم. همدم خانم از ترس آنکه مبادا پته اش روي آب بريزد با نگراني از من خواست تا هرآنچه در آن مدت سالار برايم خريده بود را پيش او به امانت بگذارم تا بعد در فرصتي مناسب همه را به من برگرداند. با آنکه بايد از به رسميت شناخته شدن ازدواجم از طرف خانواده حضرت والا خوشحال بودم، اما نمي دانم چرا نمي خواست از عمارت باغ دربند و خاطره هاي خوش آن جدا شوم. خوب يادم است که يک ساعت از ظهرگذشته بود که علي خان طبق قراري که اشرف الحاجيه با ما گذاشته بود آمد. يک خانم با حجاب روبنده زده هم همراهش بود که توي کالسکه نشسته بود و از دور مرا نگاه مي کرد. همان طور که داشتم از همدم خانم خداحافظي مي کردم خيلي دلم مي خواست در همان فرصت کوتاه چند کلمه اي درباره خانمي که در کالسکه نشسته بود و همدم خانم جلويش خيلي دولا و راست مي شد سوال کنم که صداي بوق کالسکه بلند شد. خانمي که درکالسکه نشسته بود و روبنده اش را بالا زده بود با اشاره دست به من فهماند که عجله دارد. به ناچار همدم خانم را بوسيدم و بعد از سلام به او و علي خان با دستپاچگي سوار شدم. علي خان به اسبها شلاق زد و افسار را تکان داد و کالسکه حرکت کرد. از پشت پنجره کالسکه نگاه کردم و ديدم همدم خانم با دستکهاي چادرش به خاطر جدا شدن از من اشکهايش را پاک مي کرد. با لبخند برايش دست تکان دادم. کنار در باغ چشمم به ميرزامحمود افتاد که دست به سينه کنار در باغ ايستاده بود و با ايما و اشاره با ما خداحافظي کرد. وقتي کالسکه خيابان شني منتهي به در باغ را پشت سر گذاشتت و خواست به خيابان دربند بپيچد از دور چشمم به در بسته عمارت افتاد که از آن فاصله چون پايان رويايي خوش به نظر مي آمد. چند دقيقه بعد کالسکه خيابان دربند را طي کرد و سر پل تجريش جلوي دهانه تنگ و تاريکي که به امامزاده صالح منتهي مي شد نگه داشت. علي خان به سرعت ازکالسکه پايين پريد و در کالسکه را گشود و به خانمي که کنار من نشسته بود و روبنده اش را پايين انداخته بود گفت:« منيراعظم خانم، مايليد براي زيارت پياده شويد يا برويم.« منيراعظم، خواهر سالار بود. روبنده اش را بالا زد و جواب داد: « نه علي خان، برو. خانم فرمودند عصر نشده به شهر برسيم.« همان طور که به چهره سبزه و دو خط عميقي که دو طرف لبهايش صورتش را تلخ مي کرد نگاه مي کردم ديدم که روبنده اش را پايين انداخت و بي اعتنا به من صورتش را به طرف پنجره برگرداند. علي خان بي آنکه ديگر حرفي بزند مطيعانه در را بست و لحظه اي بعد کالسکه راه افتاد. در طول راه نه منيراعظم حرف زد و نه من.کم کم هوا رنگ عصر گرفته بود که به تهران رسيديم.کالسکه پس ازگذشتن از پيچ شميران چند خيابان را پشت سر گذاشت تا به خيابان عين الدوله رسيد. حالا در محله اي نوساز و مصفاي بالاي شهر بوديم، محله اي اعيان نشين. از همان محله هايي که اسم خيابانهايش بوي تجمل مي داد. خيابان زرين نعل، خيابان فخرالدوله... کالسکه همان طور که مي رفت همه جا را تماشا مي کردم. شاخه درختان دو طرف خيابان به هم رسيده بودند و سرتاسر خيابان را تاق زده بودند . درختان چنار، زبان گنجشک و اقاقي هم از پس ديوار باغها سربرآورده بود. پيچهاي ياس امين الدوله و گلهاي رونده سرخ و محمدي هم سر در بعضي از باغها نيمتاجي زيبا درست کرده بودند. « عاقبت کالسکه در مقابل در باغي بزرگ نگه داشت که ديوارهايي از آجر بهمني داشت واز بالاي ديوارهايش شاخه هاي پيچ امين الدوله و مو و ياس زرد آويخته بود. وقتي علي خان کوبه آهني در بزرگ منبت کاري باغ را که به شکل پنجه شير بود در مشت گرفت و چند بارکوبيد فهميدم رسيده ايم. چند دقيقه بعد مرد درشت هيکلي که صورت بدهيبت و آبله رويي داشت در را بازکرد و دوباره کالسکه راه افتاد. باغ حضرت والا همان طور که وصفش را از همدم خانم شنيده بودم دريايي بود که نه سر داشت و نه ته. همان طور که از پشت شيشه کالسکه تماشا مي کردم عمارت کلاه فرنگي باغ با سرستونهاي حجاري شده و طلايي رنگ و ايوان مجلل آن را ديدم. تازه متوجه شدم چرا همدم خانم به خاطر رانده شدن از ،باغ عين الاوله هميشه با حسرت حرف مي زد. منيراعظم که تا آن لحظه جز يک بار روبنده اش را بالا نزده بود با توقف کالسکه روبنده اش را بالا زد وبه چشمهاي من زل زد. صدايش را شنيدم که گفت: « رسيديم.« همان طور که به صورتش که بيش از حد زشت بود خيره مانده بودم پرسيدم : « چه فرمودين؟« با آخم به من زل زد وگفت: « رسيديم، پياده شو.« منيراعظم اين را گفت و پيش از من جلوتر راه افتاد. همان طور که در پي اش به طرف عمارت مي رفتم از دور چشمم به خدمتکاران باغ افتاد که در گوشه و کنار ايستاده بودند و با کنجکاوي مرا تماشا مي کردند. زير چشمي متوجه اطراف بودم که با شنيدن صداي آشناي اتومبيل پاکارد سالار که از در باغ وارد شد پا سست کردم و سرک کشيدم. لحظه اي از دور او را دراتومبيل ديدم که شوفري آن را مي راند. همين که به در عمارت کلاه فرنگي رسيديم منيراعظم يک نفر به نام دايه آقا را که قدي بلند و هيکلي استخواني داشت و وقت راه رفتن کمي مي لنگيد صدا زد و مرا به دست او سپرد. دايه آقا مرا به اتاقي راهنمايي کرد اتاق دم دستي است. يک ربع، شايد هم نيم ساعتي گذشت. حالا فرصتي بود تا از پشت پنجره هاي بلند اُرسي دار با شيشه هاي رنگين که در نور آفتاب مي درخشيد نگاهي به بيرون بيندارم. لاي گلدانهاي عبايي و برگ شويدي جلوي پنجره قطره هاي شبنم برق مي زد. از آن بالا همه جا پيدا بود.کف باغ شن ريزي بود و درختان انبوه چنار و آفرا و زبان گنجشک حيطه نگاه را محدود مي کرد با اين همه تا چشم کار مي کرد همه جا پر بود از گلهاي رنگارنگ که بر سفره هاي چمن خودنمايي مي کرد، حتي خيابان بندي باغ در لا به لاي سنگها پوششي از چمن داشت و از اين سر تا آن سر باخ تاق نماهاي پوشيده از ياس زرد و بنفش ديده مي شد. وسط باغ يک حوض سنگي بزرگ بود با کاشيهاي آبي و فواره هاي باز. گرداگرد آن مجسمه هاي سنگي به چشم مي خورد.« همان طور که معطل و بي تکليف کنار پنجره ايستاده بودم و اين منظره زيبا را تماشا مي کردم از دور يک دسته مطرب با کمانچه اي و دنبک زن را ديدم که به طرف عمارت آمدند. دايه آقا مثل آنکه منتظر آنها باشد تا صداي در بلند شد دويد و در را باز کرد و آنها را به اتاق کوچکي آورد که کنار اتاقي بود که من آنجا منتظر بودم اتاق حالت آبدارخانه داشت و سماوري بسيار بزرگ درگوشه اي از آن قل قل مي کرد و بخار از آن بلند بود. مطربها همان طور که سازشان را کوک مي کردند زير چشمي مرا هم زير نظر داشتند و با هم يواش يواش حرف مي زدند. من نشسته بودم و با احساس ترسي خفته و بي دليل گوشم به سر و صداهايي بود که مي آمد. دو خانم که من آنها را نمي ديدم پشت در ايستاده بودند و با صداي بلندي با هم حرف مي زدند. از آنجايي که حواسم به گفت وگوي آنها بود دستگيرم شد که هوويم، عزت الملوک، خانه نيست و با حضرت والا و دخترش شعله براي زيارت به مشهد رفته است. فهميدم به عمد خانه را خالي کرده. چند دقيقه بعد باز دايه آقا آمد. دردستش يک دوري بود که مفداري شيريني و ميوه در آن به چشم مي خورد. دوري را جلوي مطربها گذاشت و بعد سراغ من آمد. دايه آقا با چشمهاي ريز و عبوسش که زير ابروان وسمه کشيده اش مي درخشيد مرا نگاه کرد و گفت: « حاجيه خانم امر فرمودند بياييد پنجدري.« بعد از اين جمله کوتاه راه افتاد. من از جا برخاستم و راه افتادم. همه ساختمان بوي دکان شيريني فر وشي يا اتاق پذيرايي عيد را مي داد. همان طور که از پي دايه آقا مي رفتم با نگاهي تحسين آميز دور و برم را نگاه مي کردم. در و ديوار عمارت حکايت از شکوه و اشرافيت داشت، چه برسد به مبل و مخده ها و پرده هاي والآن دار و چلچراغهاي معظم که از سقفهاي گچبري آويخته بود. تا چشم کار مي کرد همه جا پر بود از قالي و قاليچه و مجسمه هاي ظريف چيني و ظروف بلور خوش تراش وبارفَتن که در قفسه حاي زرکوب آينه دار اينجا و آنجا چيده شده بودند. تابلوي نقاشي بزرگي که سالار را در لباس رسمي نظام با شمايل و نشانهايش نشان مي داد بالاي ميز بزرگي که دهها صندلي دور آن چيده شده بود، در قاب طلايي به ديوار بود و نظر هر بيننده اي را در بدو ورود به خود جلب مي کرد. در اننهاي تالار ا تاق پنجدري قرار داشت. اتاق بزرگ و دلبازي که رو به باغ پنجره پنجره هاي بلند و آفتابگيري داشت و پشت دريهاي تور آن مثل برف مي درخشيد. دايه آقا تا دم در پنجدري همراه من آمد، اما داخل نشد. همين که پا به داخل گذاشتم در يک آن از ديدن خانمهايي که آراسته غرق در طلا و جواهر دورتا دور پنجدري روي مبلهايي با روکشهاي عنابي و سرمه اي نشسته بودند و با دقت مرا برانداز مي کردند، دست و پايم را گم کردم. با صداي بلند به جمع حاضر در پنجدري با حجب و حيا سلام کردم اغلب مهمانها خودماني بودند و من جز منير اعظم و اشرف الحاجيه هيچ کدام را نمي شناختم. درکمال تعجب هيچ کس آن طور که شايد و بايد مرا تحويل نگرفت جز يکي دونفرکه با ديدن من به احترام بلند شدند. متحير بودم چه خطايي ازمن سر زده که با من اين طور بي اعتنا برخورد مي کنند. براي آنکه از تک و تا نيفتم آهسته جلو رفتم تا اينکه مقابل اشرف الحاجيه رسيدم. آن وقت طبق سفارش مؤکد همدم خانم خم شدم ودست اورا بوسيدم. اشرف الحاجيه از اين آداب داني و برخورد من در حضور پيرزنهاي فاميل که با چارقدهاي ململ سفيد دورو برش نشسته بودند خوشش آمد. همان طور که غرق در طلا و بزک در صدر مجلس نشسته بود، با تحسين به من نگاه کرد. بعد با اشاره دست مرا به طرف ديگر پنجدري که با پرده هاي زربفت از قسمت ديگر تالار مجزا مي شد راهنمايي کرد و با صداي بلند شروع کرد به کف زدن. به تَبَع او بقيه ، به خصوص خواهران سالار که خيلي زود از روي شباهتشان به يکديگر آنها را شناختم شروع کردند به کف زدن. دختران اشرف الحاجيه هم متل خودش پوستهاي سبزه و چشم و ابروي مشکي داشتند. حالت نگاهشان هم مثل او پرصلابت و يرغرورو پراز خوشبختي بود. آن روز اشرف الحاجيه سفره عقد مختصري در آن قسمت گسترده بود در سفره چيزي جز يک آينه و شمعدان و يک جلد قرآن ، يک سجاده نماز و دو کله قند و يک ديس کله کود شيريني و يک ديس کله کود ميوه چيز ديگري به چشم نمي خورد. پيرزن چاق و سفيدي که با چادرگلدار کنار سفره روي مبل نشسته بود با دقت وکنجکاوي مرا برانداز کرد و راهنمايي ام کرد بنشينم. دو صندلي منبت کاري که روکشي از مخمل زرشکي داشت بالاي سفره بود که روي يکي از آنها نشستم. آينه اي سرتاسري ديوار روبه روي ييش بخاري تالار پنجدري را پوشانده بود که من تصوير خودم را در آن مي ديدم. تالار پر بود از قالي وقاليچه، حتي مبلهاي مجلسي که خانمها روي آن نشسته بودند روکشي از قاليچه هاي ابريشمي داشت. همان طور که نشسته بودم دور وبرم را تماشا کردم. در نگاه خانمها هم برق کنجکاوي بود و هم جرقه نفرت. جلوي خانمها پر بود از ظرفهاي مسقطي و ميوه و شيريني. همان طور زير چشمي همه را زير نظر داشتم. صداي گفت وگو و پچ پچ بعضيي از آنها را مي شنيدم. درحالي که در فنجانهاي بلور پايه دار شيرکاکائو مي نوشيدند راجع به من حرف مي زدند. « چرا يکي از خودشان نيامده؟« « دختر غربتي است. نه کس وکاري دارد و نه جهيزيه اي. مظنه فردا هم از پاتختي خبري نيست.« « بيچاره عزت الملوک... هيهات.« همان طور که گوشم به ابن نجواها بود از صداي اشرف الحاجيه به خود آمدم. با صدايي بلند که زنگ مردانه داشت آقايي را که پشت پرده نشسته بود و تا آن لحظه از حضور او بي خبربودم صدا زد تا خطبه را شروع کند. او هم خيلي زود شروع کرد. خواهران سالار که تا آن لحظه با قيافه هاي واخورده و سرد نشسته بودند با اشاره اشرف الحاجيه يکي يکي بلند شدند به قند سابيدن. من سر سفره عقد نشسته بودم و چشم دوخته بودم به بالاي تالار که قاليچه اي با نقش شمايل حضرت علي درکنار شمعدانهاي لاله روي طاقچه به ديوار آينه کاري شده ميخکوب شده بود. نگاه کردن به آن شمايل در آن لحظه ها برايم آرامش به ارمغان آورد. آقا دوبار خطبه را خواند، اما من همان طور که همدم خانم از قبل سفارش کرده بود آن قدر صبر کردم تا همان خانم مسني که کنار سفره نشسته بود و صورتش مثل صورت عروسک پارچه اي نرم و لطيف بود و بعدها فهميدم بهجت الزمان خانم، مادر خوانده حضرت والاست، از جا بلند شد و به عنوان زير لفظي گوشواره طلايي را که سنگ درشت الماسي داشت به گوش انداخت و با لبخندي مهربان درحالي که لب پايينش را مي گزيد با چشمکي به من فهماند که زياد لفتش ندهم و بله را بگويم. وقتي آقا براي بار سوم از پشت پرده با صداي رسايي پرسيد عليامخدره، دوشيزه پري خانم وکيلم... با اجازه بزرگ ترها بله را گفتم. يک لي لي لي لي خشک و تمام. تنها دايه آقا با تکان دادن منقل اسپند آن ميان کمي شلوغ کرد، آن هم بيشتر به خاطر شاباش خودش. هيچ کس به جز بهجت الزمان خانم مرا نبوسيد، هم مرا بوسيد و هم تبريک گفت. چند دقيقه بعد سالار با کت و شلوار وکفشهاي نو و سر و صورت اصلاح شده وارد تالار شد. خواهران سالار که تا آن لحظه خيلي سرد و بي تفاوت نشسته بودند، انگار که فقط در انتظار همين لحظه باشند با ورود او شروع کردند به کف زدن و هلهله کشيدن. انگار که بخواهند شادي خود را به نمايش بگذارند گرداگرد اورا گرفته بودند و شلوغ مي کردند. جالب آنکه سالار برخلاف رفتاري که مواقع ديگر از او ديده بودم با ظاهري عصا قورت داده و خيلي رسمي ايستاد و با خانمها سلام و احوالپرسي کرد. چند دقيقه بعد از آنکه سالار کنارم نشست از توي آينه نگاهم کرد و چشمک زد. بعد از داخل جعبه مخملي که از جيب خود بيرون آورده بود سينه ريز طلايي را که نگيني از سنگ الماس درشت و زيبايي داشت در آورد وبه گردنم انداخت. بعد ازاو نوبت اشرف الحاجيه و ديگران بود که يکي پس از ديگري جلو آمدند و به فراخور نسبتي که با سالار داشتند النگو و دستبند اشرفي و چيزهاي ديگري به من و او دادند. همگي مثل آنکه به حکم و وظيفه سرعقدي مي دهند نه مرا بوسيدند و نه تبريک گفتند. با بلند شدن صداي کمانچه و قره ني و ضرب از پشت پرده دو تا از خواهر زاده هاي سالار از جا برخاستند وبا شليته قرمز و شلوار تور طلايي که روي قوزکهايشان با کش چين مي خورد شروع کردند به رقصيدن. من که ديگر از ديدن آن همه افاده و اهانت شادي و شور اوليه را نداشتم فقط تماشا مي کردم. مطربها مي خواندند: امشب چه شبي است / شب وصال است امشب / اين خانه پر از / شمع و چراغ است امشب / اي يار مبارک بادا / ان شاء الله مبارک بادا. خواهرزاده هاي سالارهمان طور که پا به پاي هم مي رقصيدند گاهي ميان رقص سرشان را روي پاي دايي و مادربزرگشان مي گذاشتند و از آنها شاباش مي گرفتند. پس از پايان مراسم، مهمانهاي غريبه يکي پس از ديگري از جا بلند شدند و بعد از بوسيدن اشرف الحابيه و دخترانش آنجا را ترک کردند. خواهران سالار و خودمانيها، منجمله عمه او که همه شاه زمان خانم صدايش مي زدند وبه نظرزن مهرباني مي آمد ماندند. سالار هم پس ازکمي خوش و بش، با عمه اش از پنجدري رفت. چند دقيقه اي گذشت. من تنها نشسته بودم و ديگران را تماشا مي کردم. يک آن از صداي دايه آقا که پشت سرم ايستاده بود به خود آمدم. اشرف الحاجيه او را مأمور کرده بود مرا به عمارتي ببرد که حضرت والا برايم در نظر گرفته بود. بي آنکه حرفي بزنم به خيال آنکه بعد از قدري استراحت باز به پنجدري برمي گردم از جمع حاضر در آنجا رخصت خواستم و مطيعانه به دنبال دايه آقا که با چراغ بادي دم در منتظرم ايستاده بود راه افتادم. پيش از آنکه از تالار پنجدري خارج شوم اشرف الحاجيه يک دوري چيني را از شيريني تر پر کرد و به دست من داد تا با خود ببرم. برخلاف آنچه تصور مي کردم عمارتي که براي زندگي من در نظرگرفته شده بود دور از عمارت کلاه فرنگي بود.عمارتهاي باغ به شکل يک نعل بود که عمارت کلاه فرنگي دررأس آن قرار داشت.جايي که براي اقامت من در نظرگرفته شده بود در منتها اليه سمت راست باغ و مجزا از عمارتهاي ديگر بود . ساختمان پشت درختهاي آلبالو و سيب گم شده بود. دايه آقا همان طور که به آن سو مي رفت هر چند قدمي بر مي گشت و مرا نگاه مي کرد. عاقبت رسيديم. جلوي عمارت ايوان کوتاه ، اما عريضي بود که با چهار پله به زمين شنريزي باغ مربوط مي شد. رو به روي آن نيز باغچه به نسبت بزرگي قرار داشت که در پرتو نور چرخ بادي ديدم که شاخه هاي شکسته و برگهاي زيادي آنجا ريخته شده است نويسنده: مهناز سيد جواد جواهري ادامه دارد... با کانال تلگرامي آخرين خبر همراه شويد telegram.me/akharinkhabar