کتابستان/ کتاب «جريانها و سازمانهاي مذهبي ـ سياسي ايران» را در نگاهي کلي، بايد اثري به حساب آورد که درصدد پاسخگويي به يکي از نيازهاي مهم نسل پرسشگر و محقق امروز، برآمده است و از اين بابت بايد قدردان تلاش آقاي رسول جعفريان بود. وي طي فصلهاي ششگانه اين کتاب همانگونه که از عنوان آن برميآيد، نگاه خود را بر کليه جريانهاي سياسي و فکري با محتواي ديني و مذهبي که در فاصله بين سالهاي 1320 الي 1357 به وجود آمده و فعاليت داشتهاند، متمرکز کرده است. شايد بتوان انگيزه اصلي ايشان را از اقدام به اين امر مهم انتشار انبوهي از کتابها و مجلات و مقالاتي درباره فعاليت شخصيتها، گروهها و جريانهاي فکري و سياسي غيرمذهبي، مليگرا، چپگرا و لائيک دانست. اين حجم بالاي توليدات تاريخي در اين زمينهها طبعاً به طرح اين سؤال ميانجامد که به چه دليل نهضت مردم ايران در براندازي رژيم پهلوي، ماهيت اسلامي به خود گرفت و سرانجام، تغيير رژيم در پي وقوع «انقلاب اسلامي» صورت پذيرفت؟ به اين ترتيب، کتاب آقاي جعفريان را بايد بازنمايي ريشههاي انقلاب اسلامي دانست.
ايشان در فصل اول کتاب تحت عنوان «بازگشت دين به عرصه جامعه و سياست»، زمينهها و دلايل فعال شدن جريانهاي مذهبي را در دهههاي 20 و 30 مورد توجه قرار ميدهد و به معرفي مصاديق اين جريانها ميپردازد. در فصل دوم، فعاليتهاي حوزوي از اواخر دهه 30 تا زمان پيروزي انقلاب مورد توجه نويسنده قرار دارد و در اين راستا تعدادي از مؤسسات شکل گرفته در کنار حوزه و نحوه فعاليت و تأثيرگذاري آنها، بررسي قرار ميشوند. سومين فصل به بحث درباره جريانهاي مذهبي- سياسي فعال دهه چهل تا اوايل دهه 50 اختصاص دارد و در چهارمين فصل به بررسي تفصيلي دو جريان فکري- سياسي مجاهدين خلق و دکتر شريعتي به عنوان دو نمونه بارز از مطرح کنندگان اسلام انقلابي در آن مقطع زماني از نظر ميگذرد. به دنبال اين و با نزديک شدن به مقطع پيروزي انقلاب، معرفي فعالان مذهبي- سياسي در آستانه انقلاب اسلامي در پنجمين فصل صورت ميگيرد و در نهايت ششمين فصل به مروري بر آرا و افکار جريانهاي تجديدنظر طلب در عقايد شيعه اختصاص دارد.
مسلماً گستردگي جريانهاي فکري و سياسي اسلامي در ايران به حدي است که گردآوري آنها در يک کتاب براي مطالعه آحاد جامعه، ميتواند خدمت شايان توجهي به شمار آيد، اما در اين ميان بايد توجه داشت که نگاه ما به هر يک از اين جريانها بايد در يک چارچوب اصولي و منطقي کلي که براي تمامي آنها به طور يکسان کاربرد دارد، قرار داشته باشد. اهميت اين مسئله از آنجاست که ضمن اتقان بخشيدن به کار تاريخنگاري انقلاب اسلامي و پرهيز از بزرگنماييها و کوچکنماييهاي غيرمنطقي، باعث ميشود تا تأثيرگذاريهاي هر يک از اين جريانهاي سياسي و فکري بر مسائل دوران پس از انقلاب نيز، در حد و اندازه واقعي آنها و با ضعفها و قوتهاي ذاتيشان، در معرض ارزيابي و قضاوت افکار عمومي قرار گيرد.
با توجه به آنچه بيان شد، هنگام مطالعه کتاب «جريانها و سازمانهاي مذهبي- سياسي ايران» نميتوانيم به بيطرفي نويسنده محترم آن حکم کنيم؛ چرا که وي به عنوان يک پژوهشگر و نويسنده تاريخ، در پشت يک چارچوب تحليلي ثابت به نظاره و ثبت وقايع، رويدادها، تفکرات و عملکردها نميپردازد و بعضاً زاويه نگاه او به تناسب فرد يا سازمان مورد بررسي، تغيير مييابد؛ و بدين لحاظ مشاهده ميشود گاه يک مسئله که براي فردي بسيار مذموم و گناهي بزرگ به حساب ميآيد، براي ديگري، از اين درجه سياهي برخوردار نيست و چه بسا بتوان در جمع و تفريق نکات مثبت و منفي او، سرانجام حاصلي مثبت را در کارنامه فرد يا سازمان مورد نظر ثبت کرد. به عنوان نمونه، اگر همکاري با ساواک يا همسويي فکري و عملکردي با آن، نامطلوب و منفي بوده است، طبيعتاً اين مسئله بايد براي همگان يکسان باشد. قائل شدن هرگونه تفاوت در اين زمينه، ميتواند به عنوان يک نقطه ضعف در تحليل تاريخ به حساب آيد.
در اين کتاب به مقتضاي موضوع آن، از اشخاص، سازمانها، نشريات و طيفهاي سياسي و فکري بسيار متنوعي که در چارچوب اعتقاد به اسلام ميگنجند، سخن به ميان آمده است. طبيعتاً هر يک از اينها داراي نوع خاصي از تأثيرگذاري بر جامعه بودهاند و همچنين از نظر عمق و گستره اين تأثيرگذاري نيز تفاوتهاي آشکاري با يکديگر داشتهاند؛ بنابراين جا دارد با تمرکز بر مواردي خاص و با اهميت بيشتر، به ارزيابي آنها بپردازيم. در اين زمينه به دو طريق ميتوان عمل کرد: نخست آن که يک فرد يا يک سازمان به تنهايي مورد توجه قرار گيرد و مشخص شود که قضاوتهاي نويسنده درباره او تا چه حد منطبق بر واقعيات است و دوم اين که با يک نگاه تطبيقي، به اين مسئله پرداخته شود که آيا نويسنده در ارزيابي افراد و سازمانهاي مختلف، از يک شيوه و چارچوب واحد پيروي کرده است يا تفاوتهايي را در اين زمينه ميتوان مشاهده نمود که طبعاً داراي تبعات و پيامدهاي خاصي در نتيجهگيريها ميتواند باشد. در اين ارزيابي سعي ما بر آن است تا اين دو مسئله را به صورت توأمان مدنظر داشته باشيم.
به طور کلي موضوعي که در اين کتاب به شدت جلب توجه ميکند، حساسيت نويسنده در مورد دکتر علي شريعتي است. شايد از اين رو که افکار و عملکردهاي دکتر شريعتي فينفسه توجهات بسياري را به خود معطوف ميدارد و جبههاي از موافقان و مخالفان را در برابر او شکل ميدهد. آنچه در يک تحليل بسيار کلي بايد دربارة دکتر شريعتي گفت اين است که آراء و انديشههاي او داراي نقاط قوت و نقاط ضعف است و تأييد يا رد يکسره آنها به هيچوجه امکانپذير نيست. از طرفي دکتر شريعتي در طول فعاليتهاي سياسي و اجتماعي و فرهنگي خويش، رفتارها و عملکردهاي مختلف و متفاوتي از خود بروز داد که منشأ بحثها و مناقشات دامنهداري بين موافقان و مخالفان او از زمان اوجگيري حيات سياسي و فکري وي تا حال حاضر شده است. موافقان وي معتقدند اينگونه عملکردها مبتني بر شرايط و مقتضيات روز و به منظور فراهم آوردن فضاي مناسبي براي فعاليتهاي فرهنگي و سياسي او بوده است و مخالفانش بر اين نکته پاي ميفشارند که آنچه از دکتر شريعتي مشاهده شده است، فراتر از مصلحتسنجيهاي متعارف بوده و حکايت از نوعي همراهي خودخواسته با رژيم پهلوي دارد. اينک در چارچوب چنين مناقشاتي که گويا پاياني نيز بر آن متصور نيست، شايسته است ببينيم آقاي جعفريان چه تصويري را از جريان فکري دکتر علي شريعتي به دست داده است.
پيش از اين، جا دارد اشارهاي به جلد سوم کتاب «نهضت امام خميني» به قلم سيدحميد زيارتي (روحاني) شود که مقدمهاي ضروري بر اين بحث به حساب ميآيد. آقاي زيارتي در اين کتاب، با انتشار تعدادي از اسناد مربوط به دکتر شريعتي در ساواک و تحليل و ارزيابي آنها، به اين نتيجهگيري قطعي دست زده که شريعتي عليرغم چهره انقلابي خويش، همکاري ارگانيک و برنامةريزي شدهاي با ساواک داشت و به منظور پيشبرد اهداف سياسي و فرهنگي رژيم پهلوي تلاش و فعاليت ميکرد. وي سپس در دفاع از نظريه خويش طي مقالاتي در پاسخ به يکي از منتقدان جلد سوم «کتاب نهضت امام خميني» نوشت: «پيوند عميق ميان ساواک و شريعتي به تحليل و اثبات نياز ندارد. آنان که با چشم حقيقتبين به جريان بنگرند، با نگاهي گذرا تنها به نامه 40 صفحهاي شريعتي به پيشگاه ساواک، پيوند عميق ميان ساواک و شريعتي را آشکارا ميبينند هرچند بتتراشان و اسطورهسازان ناگزيرند با بهانهتراشيها، جوسازيها و بهتانتراشيها، حقايق را ناديده انگارند و تاريخ را تحريف کنند.»(سيدحميدروحاني، پاسخ به مقالات بار ديگر شريعتي، روزنامه کيهان، 10/9/1372، ص6)
اينک با توجه به اين ديدگاهِ آقاي سيدحميد روحاني که در زمان حضور خود در «مرکز اسناد انقلاب اسلامي» مبادرت به چاپ جلد سوم کتاب «نهضت امام خميني» کرد، جا دارد موضعگيري آقاي جعفريان را در کتاب خويش که آن نيز از سوي اين مرکز انتشار يافته است، مورد ملاحظه قرار دهيم: «در اينجا بايد گفت، دو ديدگاه درباره مسائل مطرح شده ميان رژيم و شريعتي مطرح شده است: الف: يک ديدگاه، ديدگاهي است که آقاي سيدحميد روحاني در کتاب نهضت امام خميني جلد سوم دنبال کرده و بر اساس برخي از مطالبي که در اين اسناد آمده و موافقتهايي که ساواک با برنامههاي حسينيه داشته و شواهد ديگر، کوشيده است تا به نوعي دکتر را عامل رژيم معرفي کند... بايد گفت چنين عقيدهاي، از شواهد کافي برخوردار نيست، هرچند سکوت رژيم در برابر حسينيه، محاکمه نشدن دکتر و بعد هم مسائل ديگر، جاي نوعي پژوهش در اين مسأله را بر جاي ميگذارد.»(ص474) همانگونه که ملاحظه ميشود آقاي جعفريان اگرچه ابتدا نظريه آقاي روحاني را از «شواهد کافي برخوردار» نميداند و به نوعي آن را رد ميکند، اما در عين حال راه را براي پژوهش و اثبات احتمالي آن نيز نميبندد و لذا ميتوان گفت حکمي قطعي در اين باره نميدهد. وي در ادامه اين بحث به طرح ديدگاه ديگر درباره شريعتي ميپردازد و خاطر نشان ميسازد: «نگاه دوم آن است که ساواک و دکتر شريعتي، به شهادت برخي از نامههاي متبادله، بازجوييها و شرح حالهايي که دکتر براي خود و بيان ديدگاههايش تهيه و به ساواک داده است، به نوعي وحدت نظر در برخورد با مسائل اجتماعي، روحانيت، مارکسيسم و سرگرم کردن جوانان به برخي از مسائل و مبارزه با سنتهاي اصيل تحت عنوان خرافهزدايي و غير آن رسيده بودند. اين امر در نامه چهل صفحهاي و بيشتر بازجوييهاي دکتر مشهود است. انکار اين نامه و ساير بازجوييها با هيچ نوع نگرش اصيل تاريخي سازگار نيست.»(ص474) به اين ترتيب تنها تفاوت «نگاه دوم» نسبت به «نگاه اول»، «عامل بودن» دکتر شريعتي است که البته با توجه به تأکيدي که بر رسيدن ساواک و شريعتي «به نوعي وحدت نظر» صورت ميگيرد، نتيجه عملي نگاه اول و دوم، چندان تفاوتي با يکديگر ندارد. بنابراين خوشبينانهترين نگاه اين کتاب راجع به شريعتي چنين است که طبعاً وحدت نظر و اشتراک فکري او و ساواک ميبايست نتايجي در مسير اهداف و برنامههاي ساواک به دنبال داشته باشد. اما آيا چنين شد؟ براي يافتن پاسخ اين سؤال به متن کتاب رجوع ميکنيم: «هيچ کس نميتواند تأثير شريعتي را در انقلاب اسلامي انکار کند. اين افزون بر آن است که با طرح اسلام علوي، زينبي و ابوذري، از سوي شريعتي، نوعي فضاي انقلابي در کشور پديد آمد که در آستانه تحولات سال 56 مورد استفاده قرار گرفت.»(ص512)
حال بايد پرسيد اين چگونه وحدت نظري بين شريعتي و ساواک «در برخورد با مسائل اجتماعي، روحانيت، مارکسيسم و سرگرم کردن جوانان به برخي از مسائل و مبارزه با سنتهاي اصيل تحت عنوان خرافهزدايي و غير آن» است که نتيجه آن، شکلگيري «نوعي فضاي انقلابي در کشور» و تأثيرگذاري گسترده بر رويش روحيه انقلابي اسلامي در ميان اقشار وسيعي از جوانان و بويژه طيف دانشجويان بوده است؟ با تأمل در اين سؤال است که متوجه جاي خالي «نگاه سوم» در اين کتاب ميشويم. حتي ممکن است اين نگاه سوم، به اعتقاد نويسنده کتاب، داراي اشکال يا غلط باشد کما اين که نوع «نگاه اول» را ايشان غيرقابل پذيرش ميخواند، اما به هر حال ميبايست از آن در شمار نوع نگاههاي مطرح به رفتارها و عملکردهاي شريعتي ياد ميشد. اين نگاه بر آن است که شريعتي نه «عامل» ساواک بود و نه «به نوعي وحدت نظر با ساواک» رسيده بود؛ چرا که از دل چنين وحدت نظري با دستگاه سرکوب و اختناق رژيم پهلوي که اهداف خاص خود را دنبال ميکرد، جز همان عامليت نتيجه نخواهد شد. در اين نوع نگاه، شريعتي به عنوان يک مسلمان انقلابي و مبارز مطرح است که اگرچه انتقاداتي نيز بر بخشهايي از نظرات و رفتارهاي وي ميتوان داشت، اما او در پي به دست آوردن فضا و شرايط مناسب به منظور طرح افکار و عقايد انقلابي خويش بوده است و در اين مسير، به ناچار و حتي گاهي به اشتباه، تبادل نظرهايي را با ساواک به قصد فريب آن و اطمينان بخشي نسبت به خود، انجام ميدهد. مبناي استدلال اين نگاه، جامعنگري به آثار شفاهي و مکتوب به جا مانده از شريعتي و نوع تأثيرگذاري آنها بر فضاي عيني و ذهني جامعه در طول سالهاي 48 تا 56 است. به عبارت ديگر، در اين نوع نگاه، نامه 40 صفحهاي شريعتي به ساواک و ديگر مکاتبات وي با اين سازمان و نيز اوراق بازجويي وي و محتويات آنها، در کنار هزاران صفحه مطلب و دهها ساعت سخنراني وي و محتويات آنها قرار ميگيرد، سپس درباره جمع آنها قضاوت ميشود و نتيجه اين قضاوت همان است که در يک جمله از سوي نويسنده اين کتاب نيز بيان شده است: «هيچ کس نميتواند تأثير شريعتي را در انقلاب اسلامي انکار کند.»(ص512) اما مسئله اينجاست که آقاي جعفريان به لوازم اين قضاوت خويش، اعتناي لازم را ندارد، حال آن که در نوع نگاه سوم، اين لوازم مورد دقت قرار ميگيرد.
همچنين درباره ديدگاه شريعتي نسبت به روحانيت جاي هيچ شک و شبههاي نيست که وي در اين زمينه دچار اشتباهات و افراطهايي شده و نظرات وي در اين باره تأثيراتي منفي بر شکلگيري افکار انحرافي نزد برخي گروههاي تندرو منحرف گذارده است. اما در اينجا نيز، همه حقيقت را بايد ديد و نه تنها بخشي از آن را.
بد نيست به آنچه حضرت آيتالله خامنهاي در سخنراني خود در سال 59 به مناسبت سالگرد فوت دکتر شريعتي در مسجد اعظم قم، بيان فرمودهاند، اشارهاي داشته باشيم. در اين زمينه گفتني است استناد به سخنان ايشان از آن رو صورت ميگيرد که نويسنده محترم در جايي ديگر (بحث مربوط به انجمن حجتيه) استنادي به برخي فرمايشات ايشان دارد – که البته در جاي خود مورد ارزيابي قرار خواهد گرفت – اما در مورد دکتر شريعتي عليرغم وجود بياناتي از سوي آيتالله خامنهاي هيچ گونه اشارهاي به آنها نشده است و لذا ما خود را ناچار از آن ديديم که اين مطالب را يادآوري نماييم. از سوي ديگر بايد خاطرنشان سازيم که انتخاب اين بخش از سخنان آيتالله خامنهاي به هيچ رو ارتباطي با موقعيت ايشان در زمان حاضر به عنوان رهبر معظم انقلاب اسلامي ندارد، بلکه از آن رو که ايشان دکتر شريعتي را نه تنها از وراي کتابها و نوارهاي سخنراني بلکه به عنوان يک دوست، يار و همراه ميشناخته و با يکديگر گفتگو و تبادل نظر داشتهاند و لذا به زير و بم تفکرات شريعتي آشنا بودهاند، به سخنانشان استناد ميجوييم: «شما برادران و خواهران عزيز و گردانندگان اين مجلس عظيم و مهم که يادبود سالگرد فقدان شريعتي عزيز در قلب حوزههاي علميه تشيع است که مرا بخصوص براي گويندگي اين مجلس خواستيد، لابد بخاطر اين بوده که ميدانستيد سوابق دوستي و برادري و الفت و انس ميان ما را و حقيقت هم همين است. در سال 50 و 51 آن وقتي که احساسات ضد شريعتي و احساسات شريعتيگرايان در اوج تخاصم بود و اينجا و آنجا بحثها و قلمزدنهاي بيثمر و احياناً زيانبخش و گفتن و شنيدنهاي بيفرجام پايان ناپذير وقت عزيز جامعه و ما و انقلاب ما را ميگرفت، جوان طلبهاي در مدرسه فيضيه قم و يا ظاهراً در صحن، آمد پيش من گفت من از قم با شوق و علاقه وافري براي شرکت در کلاس اسلامشناسي حسينيه ارشاد هر هفته به تهران ميروم و اين هفته هم رفته بودم و شريعتي را استاد خود ميدانم. اما رفتم آنجا و در ضمن بيانات دکتر جملهاي گفته شد راجع به روحانيون، من احساس ناراحتي و شرم کردم و خجالت کشيدم، اهانت بود و گله کرد که چرا اين استاد عزيزي که ما به او علاقه داريم گاهي در حرفها تعبيرات نيشداري به کار ميبرند. من عيناً اين مطلب را به مرحوم دکتر گفتم. از خصوصيات دکتر شريعتي حقيقت پذيري بود، برخلاف آنچه که گفتهاند و نوشتهاند، حرف را گوش ميکرد و اگر درست مييافت، ميپذيرفت، و اگر کسي به خط فکري اين متفکر عزيز در ميانه سالهاي 46 و 47 تا 52 نگاه کند، بروشني اين تغيير جهت را در چند بخش ميبيند. دائماً رو به بهتر شدن و تکامل يابي و رفع عيب حرکت ميکرد. از اين گله و شکايت برادرانه ناراحت شد و گفت جبران خواهم کرد و جبران کرد و چند سخنراني پرشور و تعبيرات واقعبينانه درباره حوزههاي علميه و روحانيت و بخصوص طلاب، گوشهاي از اين جبران بود. در آن ديدار راجع به حوزه علميه و طلاب تعبيرات يادم نيست، نقل نميکنم، اما نشان ميداد که اين ذهن بيدار و اين چشم نافذ دقيقاً موضع روحانيت و بالخصوص موضع حوزههاي علميه و طلاب جوان را در بافت کلي جامعه ايران و انقلاب ايران احساس و لمس ميکند. چيزي که نه قبل از او، نه متأسفانه بعد از او مدعيان پرچمداري روشنفکري نيمهاسلامي آن را از بن دندان درک نکردند، او ميفهميد و درک ميکرد و راستي امروز جايش خالي است.» (سخنراني آيتالله خامنهاي در مراسم سالگرد درگذشت دکتر شريعتي در مسجد اعظم قم، روزنامه جمهوري اسلامي، 4/4/1359، ص 12)
از اين نگاه، دکتر شريعتي متفکري بيعيب و اشتباه تلقي نميشود و چه بسا که اشتباهات بزرگي را نيز در لابلاي سخنان و انديشههاي وي بتوان يافت، اما نکته مهم آن است که او در مسير تحولات فکري خود، هرزمان به پختگي بيشتري رسيده و تلاش کرده است تا اشتباهاتش را به مرور مرتفع سازد. به همين مناسبت نيز دکتر بهشتي او را «متفکري در مسير شدن» ميناميد و بر اين اعتقاد بود که شريعتي در حال پيمودن مراحل تکاملي انديشه خود به سر ميبرد، هرچند تا زمان فوت نيز بايد گفت به نسبت سن خويش، 44 سال، او توانسته بود نقشي سترگ و ستودني در باروري انديشه اسلام انقلابي در جامعه و بويژه ميان قشر جوان داشته باشد.
در چارچوب چنين نگرهاي است که بايد تمام حقيقت را درباره تفکر و انديشه دکتر شريعتي ديد و به ارزيابي نشست. شريعتي اگرچه انتقادات نسبتاً تند و افراطي از روحانيت دارد و بعضاً با نام بردن از برخي بزرگان علماي شيعه در قرون ماضي و معاصر، راهي خطا ميپيمايد، اما در عين حال بايد به آن بخش از سخنان وي که در تجليل و تکريم از علما و روحانيون و حوزههاي علميه نيز اختصاص دارد، توجه کرد: «بزرگترين پايگاهي که ميتوان اميدوار آن بود که توده ما را آگاه کند، اسلام راستين را به آنان ارائه دهد، در بيداري افکار عمومي و بخصوص متن توده ما نقش مؤثر و نجات بخشي را ايفا کند، و در احياء روح اسلام و ايجاد نهضت آگاهيدهنده و حرکت بخشنده اسلامي، عامل نيرومند و مقتدري باشد، همين پايگاه «طلبه» و «حوزه» و حجرههاي تنگ و تاريکي است که از درون آنها، سيدجمالالدينها بيرون آمده است». (دکتر شريعتي، مجموعه آثار، شماره 26 علي (ع) صص2-371)
وي در جاي ديگر خاطر نشان ميسازد: «درصدر همه نهضتهايي که در برابر هجوم فرهنگي و حتي سياسي و اقتصادي استعمار غربي عکسالعمل ايجاد کرد و بپاخيزي و رستاخيزي به وجود آورد، چهرههاي علماي مترقي و شجاع و آگاه اسلامي را ميبينيد... من به شبه روشنفکراني که درباره مذهب اسلام و علماي اسلامي همان قضاوتهاي صادراتي اروپايي را درباره قرون وسطاي مسيحيت و کليساي کاتوليک تکرار ميکنند کاري ندارم. آنها که قضاوتهايشان کار خودشان و صادر شده از انديشه مستقل و تحقيق و شناخت مستقيم خودشان است، ميدانند که نقش علماي مذهبي، مذهب، مسجد و بازار در نهضتها و انقلابات سياسي صد سال اخير چه بوده است... اين که ميگويم روح و رهبري همه نهضتهاي ضدامپرياليستي و ضداستعماري و ضد هجوم فرهنگي اروپايي را در نهضتهاي اسلامي، علما و متفکران بزرگ اسلامي به دست داشتهاند، و گاهي حتي از اصل ايجاد کردهاند، يک واقعيت عيني است. در تمام جامعههاي اسلامي که در صد سال اخير با تمدن جديد آشنا شدند و با مسائل اقتصادي و سياسي و نظامي اروپا سروکار پيدا کردند نگاه کنيد، پاي يکي از اين قراردادهاي سياهي را که در اين قرن و بيش از يک قرن تدوين شده و اين قراردادهاي شوم استعماري که در ميان کشورهاي اسلامي آفريقا و آسيا با امپرياليسم منعقد گرديده، يعني تحميل گرديد، زير يکي از اين قراردادها امضاي يک عالم اسلامي وجود ندارد، متأسفانه و با کمال شرمندگي همه امضاها از تحصيلکردههاي مدرن و «روشنفکر» و «امروزي» و «غيرمتعصب» و داراي «جهانبينيباز» و «اومانيستي» و «مترقي» و غيرمذهبي است.» (دکتر شريعتي، مجموعه آثار، شماره 5 (ماو اقبال)، صص 3-82)
مسلماً وجود چنين رگههاي پررنگي در دفاع از شأن و جايگاه روحانيت مترقي، متفکر و انقلابي در نظرات دکتر شريعتي باعث ميشد تا برخلاف آنچه آقاي جعفريان در کتاب خود نمايانده است، تمامي يا اکثريت علاقهمندان و هواداران شريعتي به افرادي با گرايشهاي ضد روحانيت تبديل نشوند. البته بودند کساني که با يکجانبهنگري به بعضي نظرات شريعتي و بر اساس انگيزهها و تفکرات شخصي خود، راه افراط را در اين وادي ميپيمودند و به عنوان نمونه در قالب گروههايي مانند فرقان يا آرمان مستضعفين، تز «اسلام منهاي روحانيت» را سرلوحه فعاليتها و اقدامات خويش قرار ميدادند، سپس با الگوگيري از فعاليتهاي سياسي و مسلحانه سازمانهايي مانند سازمان مجاهدين خلق، تا سر حد دست زدن به اعمال تروريستي در اين مسير پيش ميرفتند، اما آيا براستي اين تنها نتيجه منطقي از تفکرات دکتر شريعتي بود؟ و آيا ميتوان گفت تمامي جواناني که با انديشههاي شريعتي آشنا بودهاند و چه بسا اين تفکرات، در برانگيختن انگيزههاي انقلابي آنها نقش قابل توجهي داشت، بعدها در مسير حرکت بر ضد روحانيت قرار گرفتند؟ واقعيتهاي عيني جامعه ما، به هيچ وجه چنين موردي را تأييد نميکند؛ زيرا جوانان پرشور و انقلابي که پيش از انقلاب تأثيراتي نيز از تفکرات شريعتي پذيرفته بودند، در مراحل بعدي به صورت بزرگترين پشتوانه و سرمايه اجتماعي و سياسي و فرهنگي روحانيت مبارز و انقلابي درآمدند و نقشي انکارناپذير در به پيروزي رساندن انقلاب و حفظ و حراست از آن ايفا کردند. به همين دلايل بايد گفت اشارات مکرري که در اين کتاب به مکاتبات و روابط شريعتي و ساواک و همچنين برخي آرا و افکار او درباره روحانيت شده و به ويژه در فصل چهارم تحت عنوان «اسلام انقلابي در دو سازمان و جريان موازي سياسي مجاهدين و شريعتي» نوعي فضاسازي ذهني به منظور مشابهسازي اين دو جريان موازي، صورت گرفته، از جمله نگاههاي افراطي و يکجانبه نويسنده محترم کتاب است و چنين به نظر ميرسد که اگرچه ايشان در جايي به رد نظريه آقاي سيدحميد روحاني درباره شريعتي در جلد سوم کتاب «نهضت امام خميني» ميپردازد، اما گويا نتوانسته است خود را بکلي از تأثيرات آن کتاب مصون بدارد.
نکته ديگري که در ادامه بايد به بررسي آن پرداخت، روابط شريعتي و مطهري است که از موضوعات مورد توجه و اهتمام آقاي جعفريان به شمار ميآيد، کما اين که در اين کتاب به مناسبتهاي مختلف به اين روابط تيره اشاره شده و نامهها و اظهارات استاد شهيد مطهري درباره شريعتي مورد استناد قرار گرفته است. جاي شک و ترديد نيست که استاد مطهري به دليل عمق بينش خود در مسائل اسلامي و همچنين به لحاظ حساسيتي که در قبال انحرافات فکري و نظري داشت، بتدريج در قبال برخي اظهارنظرهاي دکتر شريعتي موضع گرفت و انتقاداتي جدي بر آنها وارد ساخت؛ به هر حال، روابط آنها به سردي و بلکه کدورت گراييد. اين مسئله باعث شده است تا اينک آقاي جعفريان به عنوان کسي که قصد دارد تاريخچهاي درباره «جريانها و سازمانهاي مذهبي سياسي ايران» به خوانندگان ارائه دهد، بر اين اختلافات انگشت گذارد و با تکرار موضعگيريهاي استاد مطهري در قبال دکتر شريعتي، نگاه خوانندگان را به شريعتي بشدت معطوف به اين جنبه از مسائل کند و تصويري خاص از وي به نمايش بگذارد. اما آيا در بررسي اختلافات ميان استاد مطهري و دکتر شريعتي، امکان اتخاذ موضع و نوع نگاهي ديگر وجود ندارد؟ در اينجا نيز مجدداً از سخنراني آيتالله خامنهاي در مراسم سالگرد دکتر شريعتي در سال 1359 در مسجد اعظم قم بهره ميگيريم و تأکيد دوباره داريم بر اين که استناد به اين سخنان، به هيچ وجه ارتباطي به شأن و جايگاه امروزي ايشان ندارد، بلکه صرفاً توجه به نظرات شخصيتي است که داراي ارتباط قديمي و صميمانه با هر دو سوي اين ماجرا بوده و ضمن آگاهي از آرا و انديشههاي هر دو طرف، در اوج اختلافات ميان آنها، در جلساتي که با حضور آنها و همچنين برخي از روحانيون انقلابي و روشنفکران ديني به منظور بحث و بررسي مسائل فيمابين برقرار ميشده، در تعامل با هر دو قرار داشته و مسائل را از نزديک شاهد بوده است: «شريعتي آن کسي بود که نقطهالتقاع روشنفکري اسلامي و جريانهاي روشنفکري قبل قرار گرفت. لذا حق بزرگي به گردن انديشه روشن بينانه و روشنفکرانه اسلامي دارد.
به قول آقايان «آنتي تز» جريان روشنفکري ضد اسلامي دقيقاً شريعتي بود. من پيش از خيلي از کساني که بعدها با پارهاي از اشتباهات دکتر آشنا شده بودند به خاطر انس و آشنايي و صميميت و رفاقت، نقطههاي اشتباه را در انديشه او مشاهده و لمس ميکردم، گاهي هم با هم بحث ميکرديم، اما ميديدم که او چه ميکند، لمس ميکردم که او چه هنر بزرگي دارد به کار ميبرد، نماي خارجي اسلام در ديد طبقات تحصيلکرده و روشنفکر در آن روز يک نماي ضد روشنبيني بود. درست است که در سال 42 و 43 و چند سال بعد از آن، به واسطه مقاومت عظيمي که مردم به پشتگرمي و اتکاء حوزه علميه کردند، نظرها نسبت به اسلام تا حدود زيادي واقعبينانه شد، اما اين معنايش اين نبود که اسلام مبارز است، اسلام مقاوم است، اسلام ضدظلم است، معنايش اين نبود که اسلام ما را به پرواز بينهايتي، به سوي انديشههاي ناگشوده فکري و مقدس و انساني و شريف سوق ميدهد، اين کار شريعتي بود، شريعتي توانست نسل جوان را يکجا و دربست به طرف مذهب و ايمان مذهبي بکشاند. اين کار را او به طبيعت خود ميکرد، تصنعي در اين کار نداشت، طبيعتاً اينطوري بود، او خودش يک چنين ايماني داشت، او خودش يک چنين ديد روشني به اسلام داشت و به همين دليل بود که آنچه از او ميتراويد اين فکر و اين منش را ترويج ميکرد. بعد از بلوغ شريعتي در عرصه روشنفکري و بر منبر روشنفکري اسلامي بسيار بودند کساني که معلمان شريعتي بودند، اما کشف نشده بودند، ولي کشف شدند، شريعتي به خود من بارها ميگفت که من مريد مطهري هستم، مطهري را استاد خودش ميدانست و ستايشي که او از مطهري ميکرد، ستايش يک آشنا به شخصيت عظيم و پيچيده و پرقوام مطهري بود، اما مطهري در سايه و يا در پرتو حسنظن و اقبالي که جوان روشنبين روشنفکر و نسل تحصيل کرده به اسلام پيدا کرده بود شناخته شد. قبلاً مطهري را همکارها و همدرسها و شاگردهايش فقط ميشناختند، طلوع مطهري در آفاقي شد که آن افاق را از لحاظ جو کلي، کوششهاي شريعتي به وجود آورده بود و يا در آن سهم بسيار بزرگي داشت. البته ارج و ارزش فيلسوف متفکر پرمغزي مثل مطهري در جاي خود روشن و واضح است. دشمن در آن وقت خوب فهميد که به کجا تکيه کند. نقش اختلاف افکني و در اين نقش دشمن يک جانبه بازي نکرد بلکه دو جانبه بازي کرد. از دو طرف دو جناح و دو جبهه را به جان هم انداخت. کساني را به بهانه اشتباهات شريعتي آنچنان برانگيخته کرد که حاضر شدند بگويند اين حتي دين ندارد، سني بودن پيشکش چون چيز خيلي کمي بود، معتقد به الله و معتقد به نبوت هم نيست. متقابلاً عدهاي را وادار ميکردند که بيايند به مردم و جوانها بگويند بفرمائيد اسلام يعني اين، مسلمانها يعني اين، روحانيت يعني اين، تبليغ اسلامي حوزه علميه يعني اين که اين انديشهها و اين آرمانها و اين هدفها و اين سوز و اين گداز را بيديني ميداند، و اين بازي گرفت و به طور فاجعهآميزي هم گرفت و آن کساني که در اين ميانه ميايستادند و به دو طرف هشدار ميدادند، به يک طرف ميگفتند بابا براي اشتباهات کوچک، براي خطاها و لغزشهاي قابل اغماض، اصالتها و ارزشهاي بزرگ را فراموش نکنيد و به قول خود شريعتي مجازات را به قدر گناه بدهيد و نه بيشتر، او خودش هم ميگفت من اشتباهاتي دارم، اما مجازاتي که بعضي از آقايان براي من در نظر ميگيرند صد برابر بزرگتر از اشتباه من است. اگر صد برابر بزرگتر نبوده ده برابر بزرگتر بود و به اين طرف بگويند موضع عکسالعملي انفعالي پيدا نکنيد. آن کسي که به نام حوزه علميه کتاب مينويسد سر تا پا فحش، به دليل فحاشياش جزء حوزه علميه نيست. حوزه علميه جاي عالمانه سخن گفتن است و نه عاميانه تهمت و افتراء و فحشآميز. اين عدهاي که اين وسط را گرفته بودند اتفاقاً از دو طرف ميخوردند. عدهاي به اينها ميگفتند روشنفکرزده و عدهاي ميگفتند مرتجع و اين دليل آن بود که نقش سازمان امنيت خيلي خوب گرفته بود.
و در سوي ديگر انتقاد تبديل شد به فحاشي و اين اختلاف به دو حرکت شديد متخاصم مبدل شد و بعد از آن همه کوشش و تلاش که توانسته بود روحانيت و جوان را کنار هم قرار بدهد اين دو بتدريج با هم قهر ميکردند و از هم رو برميگرداندند. خوشبختانه انقلاب اسلامي ايران اوجش، اشتغال بزرگش، همه اين ناصافيها و قشرها و ناهنجاريها را ذوب کرد و از بين برد.»(روزنامه جمهوري اسلامي، 4/4/59، ص12)
همچنين در پايان اين بخش از مطلب، جا دارد به نوع واکنش حضرت امام خميني(ره) در قبال دکتر شريعتي که در کتاب نيز تلاش شده است تا مجموعهاي از اين واکنشها گردآوري شود، اشارهاي داشته باشيم. به طور کلي از مجموعه موضعگيريهاي امام چنين برميآيد که ايشان ضمن انتقادات جدي به برخي آرا و تفکرات دکتر شريعتي، هرگز حاضر به آن نبودند که وي در حوزهاي خارج از دايره تفکر اسلامي و انقلابي قرار گيرد؛ لذا اگرچه از تأييد کامل وي چه در زمان حياتش و چه بعد از فوت، خودداري کردند، اما هيچ گاه نيز موضعي در قبال وي نگرفتند که دستاويزي براي ديگران به منظور نفي و طرد دکتر شريعتي شود. حتي چنين به نظر ميرسد که امام بعضاً پيغامهاي دلسوزانه و مشفقانهاي را نيز براي شريعتي ميفرستادند: «يکبار امام به آقاي خسرو منصوريان فرموده بود: سلام مرا به شريعتي برسان و بگو خداوند به شما توفيق بدهد، اما گلهاي که از شما دارم اين است که گفتهايد آخوندها يک دست براي گرفتن و يک دست براي بوسيدن دراز کردهاند؛ اين طور نيست.»(ص497)
آنچه تاکنون بيان شد، صرفاً درباره نوع نگاه نويسنده محترم کتاب به جريان فکري دکتر شريعتي بود، اما موضوع حائز اهميت ديگر اين که آيا آقاي جعفريان براي بررسي جريانهاي فکري و سياسي گوناگون، از يک روش واحد بهره گرفته است يا تفاوتهايي در اين زمينه وجود دارد؟ به عنوان نمونه، اگر در بررسي افکار و عملکردها و تأثيرات دکتر شريعتي، به مسائلي که در مورد وي و ساواک مطرح بوده است، توجه خاصي شده آيا همين ريزبينيها و نکتهسنجيها در قبال ديگران نيز به عمل آمده است؟ اگر تأثيرات منفي پارهاي از آرا دکتر شريعتي مورد دقت قرار گرفته آيا به آثار منفي نظرات و عملکردهاي ديگر شخصيتها و جريانهاي سياسي نيز با چنين دقتي نگريسته شده است؟ طبيعتاً از آنجا که حوزه پوشش اين کتاب بسيار وسيع است، ضرورت دارد چند نمونه خاص مورد توجه و ارزيابي قرار گيرد تا در نهايت مشخص شود نويسنده در انعکاس مسائل تاريخي در حوزه مورد پژوهش خود از نگاهي بيطرفانه و صرفاً پژوهشگرانه برخوردار بوده يا آن که در اين زمينه برخي پيش فرضها بر اثر او سايه افکنده است.
«انجمن خيريه حجتيه مهدويه» از جمله سازمانهاي مذهبي است که در اين کتاب مورد بررسي قرار گرفته است. همانگونه که در کتاب آمده است اين انجمن «به سال 1332 با تلاش حاج شيخ محمود (تولائي مشهور به) حلبي فعاليت خود را آغاز کرد»(ص370) انگيزه اصلي تشکيل اين انجمن مبارزه با بهائيت و نفوذ روزافزون سياسي آن در دستگاه حکومتي بود که ميتوانست از اين طريق زمينههاي مناسبي را براي اشاعه فرهنگي خود در جامعه نيز فراهم آورد. به اين ترتيب انجمن در شرايطي پا به عرصه فعاليت گذارد که به دنبال کودتاي آمريکايي 28 مرداد و حضور پر رنگ آمريکا در ايران فصل نويني از تاريخ کشورمان آغاز شده و نياز به آن بود تا حرکتهايي جدي، عميق و پايدار در مسير مبارزه با استبداد داخلي و استعمار خارجي آغاز شود. همانگونه که در کتاب نيز آمده است در طول اين سالها و به ويژه به دنبال آغاز مبارزات امام خميني(ره)، جريانهاي انقلابي شکل گرفتند و آغاز به کار کردند، اما در اين ميان نقش انجمن حجتيه چه بود؟ اولين نکتهاي که در پاسخ به اين سؤال مطرح ميشود، انحراف افکار و نگاهها از علت اصلي و ريشه مشکلات به سوي معلول و مسائل حاشيهاي است. آقاي جعفريان اين مسئله را به عنوان يکي از انتقادات مبارزان به انجمن بيان ميدارد: «نکته مورد توجه مبارزين، اين بود که اولاً ريشه نشر بهائيت خود رژيم پهلوي است و ثانياً اين که مبارزه با بهائيت، نوعي انحراف از مسير مبارزه بر ضد رژيم پهلوي است.»(ص377) اما کاري که در واقع از سوي انجمن صورت ميگرفت، فراتر از به وجود آوردن نوعي دلمشغولي نيروها به معلولها و حاشيهها بود، چرا که اگر صرفاً در همين حد باقي ميماند به هر حال، امکان و روزنهاي براي پرداختن به علت اصلي نيز فراهم ميآمد.
از سوي ديگر، آقاي جعفريان تبصره دوم از اساسنامه انجمن را علت اصلي ناراحتي انقلابيون پيش و پس از انقلاب، از انجمن به شمار آورده است: «در تبصره دوم اين اساسنامه تأکيد شده بود که «انجمن به هيچ وجه در امور سياسي مداخله نخواهد داشت و نيز مسئوليت هر نوع دخالتي را که در زمينههاي سياسي از طرف افراد منتسب به انجمن صورت گيرد، برعهده نخواهد داشت.» اين همان تبصرهاي بود که انقلابيون پيش و پس از انقلاب از آن ناراحت بودند.» (ص373) اگرچه اين تبصره به مذاق نيروهاي انقلابي خوش نميآمد، اما بايد گفت اين مسئله ريشه اصلي ناراحتي از اين انجمن را تشکيل نميداد؛ زيرا حداکثر مسئلهاي که در اين تبصره آمده، عدم دخالت انجمن به عنوان يک شخصيت حقوقي، در سياست و قبول نکردن مسئوليت فعاليتهاي سياسي ضد رژيم اعضاي وابسته به خود است. بديهي است بر اساس اين بند، هر عضو انجمن ميتوانست به صورت مستقل مبادرت به فعاليت سياسي کند و مسئوليت آن را نيز شخصاً برعهده گيرد.
در واقع علت اصلي نارضايتي مبارزان از انجمن، بسته شدن راه فعاليت و مبارزه سياسي عليه رژيم پهلوي آن هم بر مبناي اعتقادات ديني و مذهبي بود. بر مبناي تعليمات انجمن، اساساً قيام عليه حاکميت جور به منظور ايجاد انقلاب و دگرگوني و برپايي حکومت اسلامي، صرفاً برعهده حضرت وليعصر(عج) قرار داشت و هر قيامي قبل از «قيام قائم» محکوم و بلکه مذموم بود. اين نوع نگاه، زيربناي تفکري را پي مينهاد که يک مسلمان، نه بر مبناي اصول تشکيلاتي يا قوانين جاري، بلکه بر اساس اعتقادات عميق مذهبي خويش، از پاي نهادن در مسير مبارزه با استبداد داخلي و استعمار خارجي، بازداشته ميشد و همين مسئله بشدت مورد توجه و علاقه ساواک قرار داشت. در چنين فضا و زمينهاي، طبعاً نفوذ ساواک به درون سازمان نيز کاملاً امکانپذير بود، چرا که «نوعي وحدت نظر» بنياني در چگونگي رفتار سياسي ميان آنها به چشم ميخورد. بعلاوه اين که مسائل انجمن به همين مقدار نيز ختم نميشد و حتي انجمن فراتر از آنچه در قالب تبصره دوم اساسنامه آمده بود نسبت به رژيم پهلوي احساس مسئوليت ميکرد تا جايي که اگر فردي از اعضاي انجمن اين تبصره را ناديده ميگرفت و راساٌ وارد حوزه فعاليتهاي سياسي ميشد اين موضوع به اطلاع ساواک ميرسيد تا اقدامات لازم براي جلوگيري از آلوده شدن(!) هرچه بيشتر آن عضو به مسائل سياسي صورت گيرد. اما در اين کتاب، به اين مسائل صورت توجه جدي نميشود. نه ارتباط ساواک و انجمن، جز چند اشاره ضمني و بعضاً در پانوشت، مورد کنکاش قرار گرفته و نه وحدت نظر آشکار آن دو بر روي رفتار سياسي مطلوب. حتي ميتوان برخي گزارهها را در توجيه اين مسائل نيز - البته به نقل از ديگران- مشاهده کرد. به عنوان نمونه در زمينه بهائيت ستيزي که از سوي نيروهاي انقلابي يک انحراف از مسير مبارزه با رژيم پهلوي به شمار ميآمد، گفته ميشود: «عدهاي که در صدد دفاع از اين سياست فرهنگي انجمن هستند، عدم مداخله در سياست يا اصولاً ارتباط آن با منابع وابسته به حکومت را به دليل پيروي از اصل تقيه ميدانند.»(ص377) همانگونه که پيداست منظور از «منابع وابسته به حکومت» همان ساواک است که چون هيچ راهي براي انکار و تکذيب اينگونه ارتباطات نيست، پيروي از اصل تقيه به عنوان توجيهي بر آن، اقامه شده است.
البته آنچه گفته شد به معناي آن نيست که کليه اعضا و فعالان انجمن، از ديدگاه آن درباره ورود به حوزه سياست يا مبارزه با رژيم استبدادي و وابسته پهلوي تبعيت محض داشته و به همان نحو عمل ميکردهاند، بلکه مسئله اينجاست که ديدگاه و عملکرد انجمن با خطوط فکري و عملي نهضت انقلابي مردم ايران، تطابق نداشت و بلکه موانعي جدي نيز بر سر راه آن به وجود ميآورد. با اين وجود در مقايسه نحوه نگاه تاريخي نويسنده اين کتاب به دکتر شريعتي و انجمن حجتيه، کنکاشها و مناقشات ايشان درباره ارتباط دکتر شريعتي با ساواک يا پيامدهاي منفي تفکرات و انديشههاي وي، به هيچ رو در مورد انجمن حجتيه مشاهده نميشود و بلکه حرکتي معکوس را نيز ميتوان نظارهگر بود: «بدون ترديد انجمن، سهم بزرگي در آموزشهاي ديني براي نسل جديد داشته و براي مبارزه با بهائيت- بر فرض اين که اصولاً اين سياست درست بوده باشد يا نه- چارهاي جز عدم مداخله در سياست نداشته است.»(ص377)
از سوي ديگر، آقاي جعفريان با اشاره به برخي موضعگيريهاي انجمن در آستانه انقلاب و همچنين پس از پيروزي در قبال رفراندوم نظام و تدوين قانون اساسي که حاکي از همراهي و همدلي انجمن در اين مقطع با نظام رهبري انقلاب اسلامي است، تصويري مثبت از آن را به نمايش ميگذارد. بديهي است بدين ترتيب موضعگيري حضرت امام در تيرماه سال 62 در قبال اين انجمن که به تعطيلي آن انجاميد، خوانندگان اين کتاب را متعجب کند و چه بسا اين موضعگيري تحت تأثير برخي نظرات و رفتارهاي گروههاي تندرو و جريانهاي افراطي قلمداد گردد: «مخالفت با آن در سال 60 اوج گرفت و برخي از جريانهاي افراطي درون انقلاب، به ويژه نيروهاي سازمان مجاهدين انقلاب با هر نيتي که بود، درست در وقتي که امکان بهرهگيري بيشتر از نيروهاي مذهبي ميرفت، يک جبهه داخلي بر ضد نيروهاي متهم به وابستگي به انجمن گشوده و دشواريهايي را پديد آوردند.»(ص375) آنچه در اينجا از سوي نويسنده محترم ادعا ميشود نياز به ادله بيشتري براي اثبات دارد. همراهي انجمن با حرکت انقلابي مردم ايران در آستانه پيروزي اين نهضت، طبعاٌ ميتوانسته دلايل خاصي داشته باشد؛ چراکه اين حرکت به حدي وسيع، عميق و گسترده بود که بسياري از شخصيتها، انجمنها، احزاب و گروههاي سياسي حتي بدون کمترين اعتقادي به ماهيت اصيل اين حرکت و رهبرياش، چارهاي جز اعلام همبستگي با آن پيش روي خود نميديدند. همچنين همراهيهاي ظاهري انجمن حجتيه با انقلاب و رهبري آن در اوايل انقلاب علاوه بر دليل مذکور ميتواند به لحاظ مسائلي باشد که بين طيفهايي از اعضاي متمايل به انقلاب انجمن به وجود آمده بود. اما آنچه ميتواند حاکي از بروز چرخشهاي واقعي و راستين در حوزه تفکر و رفتار انجمن به حساب آيد، اسنادي است که نشان دهد انجمن در نوع بينش، افکار و عقايد نادرست پيشين خود تجديد نظر کرده و از تفکراتي که ميتوانست در زمان برپايي يک حکومت اسلامي به مثابه يک انديشه تخريبي و مأيوس کننده عمل کند، دست برداشته است. آيا آقاي جعفريان چنين سند و نوشتهاي را در اختيار دارد تا صدق گفتار و رفتار انجمن را در همراهي با نظام جمهوري اسلامي و رهبري آن، به اثبات برساند؟
ايشان بدون آن که به اين مسئله اساسي براي نشان دادن موضع راستين و واقعي انجمن در قبال انقلاب اسلامي بپردازد، سخنان آيتالله خامنهاي را به صورت تکملهاي بر نظر خود مورد استناد قرار دادهاند: «آيتالله خامنهاي که آن زمان رئيسجمهور بود، در پاسخ پرسشي در اين باره، ضمن رد هرگونه حرکتي براي عمده کردن اين ماجرا اظهار کرد: «به نظر من در ميان افرادي که در انجمن حجتيه هستند، عناصري انقلابي، مؤمن، صادق، دلسوز براي انقلاب، مؤمن به امام و ولايت فقيه و در خدمت کشور و جمهوري اسلامي پيدا ميشوند، همچنان که افرادي منفي، بدبين، کج فهم، بياعتقاد و در حال نقد(نق) زدن و اعتراض هم پيدا ميشوند. پس انجمن از نقطه نظر تفکر سياسي و حرکت انقلابي، يک طيف وسيعي است و يک دايره محدودي نميباشد.»(ص376) اين در حالي است که از اين سخنان هيچ گونه برداشتي مبني بر همراهي «انجمن حجتيه» با انقلاب نميتوان استنتاج کرد. در واقع تاکيد آيتالله خامنهاي در اين اظهارات بر آن است که موضوع انجمن در حالي که کشور مبتلا به مسائل و مشکلات فراوان و ازجمله جنگ است، باعث بروز تشنجات و اختلافات در جامعه نشود و از سوي ديگر ايشان قائل به تفکيک در ميان «اعضاي انجمن» هستند، کما اين که در کتاب نيز اين مسئله مورد اشاره قرار گرفته است: «به دنبال پيروزي انقلاب اسلامي که به نوعي پيروزي مذهبيهاي سياسي بود، انجمن به موضع انفعال افتاد. نيروهاي تربيت شده در انجمن در سطوح مختلف، پس از انقلاب به سه دسته تقسيم شدند. برخي مانند آقاي پرورش و... و بسياري ديگر به انقلاب پيوستند... دستة دوم در برابر انقلاب بيتفاوت ماندند و دستة سوم به انتقاد از آن پرداخته به صف مخالفان- از نوع ديندار- پيوستند.»(ص374)
به اين ترتيب در حالي که تصويري از يک «همراه» از انجمن حجتيه به خواننده کتاب ارائه ميشود، هيچ گونه توضيح قانعکنندهاي در مورد علت موضعگيري حضرت امام در قبال انجمن نميخوانيم، ضمن آن که اعلام داوطلبانه تعطيلي جلسات و فعاليت انجمن از سوي آقاي حلبي، نشانهاي از تبعيت و همچنين مظلوميت اين انجمن به شمار ميآيد. حال آن که حضرت امام با توجه به شناخت قبلي از ديدگاهها و نظريات انجمن حجتيه و با آگاهي از تأثيرات منفي گستردهاي که فعاليتهاي تبليغي و همچنين نفوذ اعضاي انجمن به جايگاههاي مختلف ميتوانست بر بينش انقلابي و روحيه اميدواري مردم در دوران بعد از انقلاب داشته باشد، در سخنراني خود خواستار بازنگري در اين نوع نگرش و اصلاح آن- و نه تعطيلي انجمن- شدند: «يک دسته ديگر هم که تزشان اين است که بگذاريد که معصيت زياد شود تا حضرت صاحب بيايد. حضرت صاحب مگر براي چي ميآيد؟ حضرت صاحب ميآيد معصيت را بر دارد. ما معصيت کنيم که او بيايد؟ اين اعوجاجات را برداريد. اين دستهبنديها را برداريد. در اين موجي که الان اين ملت را به پيش ميبرد، در اين موج خودتان را وارد کنيد و برخلاف اين موج حرکت نکنيد که دست و پايتان خواهد شکست.» (امام خميني، 21 تيرماه 1362، سخنراني به مناسبت عيد سعيد فطر) به اين ترتيب در حالي که حضرت امام خواستار اصلاح نگرشها و بينشهاي انجمن حجتيه شده بودند، اعلام تعطيلي آن جز تصلب بانيان اين انجمن بر همان ديدگاههاي قديمي خويش و مخالفت با ديدگاه امام معناي ديگري در بر نداشت. ضمن آن که نبايد فراموش کرد که اين اعلام تعطيلي به معناي توقف فعاليتهاي اعضاي انجمن نبود و بعدها مشخص شد که هم آقاي حلبي فعاليتهاي تبليغي خود عليه انقلاب و امام را دنبال کرده است و هم اعضاي متصلب بر اساس مواضع فکري انجمن همچنان به ترويج و تبليغ مواضع فکري خود مشغول بودهاند و بعضاٌ اقدام به فعاليتهاي گروهي با همان جهت گيري هاي انحرافي کردهاند.براي نمونه بعد از پيروزي انقلاب در حالي که ملت ايران با ضديتهاي گسترده آمريکا براي متوقف کردن حرکت استقلال ط
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد