کتابستان/ قهرمان حقيقي اين رمان، کليساي نوتردام پاريس است که ويکتور هوگو همه گوشه و کنار اين بناي گوتيک را به تفصيل توضيح ميدهد. کليسا مأواي آرامش کوژپشتع پناهگاه اسمرالدا و دوزخ فرولو است. فرولو نه با مردم شهر يا با کوژپشت، بلکه با کليسا ميجنگد. جهنم و بهشت آدمهاي قصه نيز همينجاست.
در پاريس قرن پانزدهم ميلادي، کلودفرولو(Claude Frollo)، رئيس نگهبانان شهر از روي ترحم، سرپرستي نوزاد ناقص الخلقه و کوژپشتي را به عهده ميگيرد و او را در برج کليساي نوتردام نگهداري مينمايد. در ابتدا اين کودک زشت و بدترکيب را کازيمو دو(Quasimodo) مينامند اما بعدها او به کوژپشت نوتردام معروف ميشود. کازيمودو که داراي بدني پر زور و توان است، مسؤليت نواختن ناقوسهاي کليسا را بر عهده دارد.
بيست سال بعد، پاريس در تکاپوي برگزاري جشني است. کازيمودو که اکنون فردي منزوي و تنهاست، در آرزوي شرکت در جشن ميباشد. اما فرولو بشدت ممانعت مي کند. در اين ميان غريبهاي تازه وارد،يک دختر کولي به نام اسمرالدا(Esmeralda) را از چنگ مزاحمي مي رهاند. اسمرالدا، دختر کولي بسيار زيبا و خاموش و حساسي است که براي نان درآوردن، به اتفاق بزغاله وفادارش به اسم جالي(Djali) مي رقصد و فال ميبيند و عاشقان و سينه چاکان زيادي از جمله کلود فرولو و کازيمودو براي خود درست کرده است.
در حقيقت فرولو، کازيمودو را مأمور ربودن اسمرالدا کرده بود و آن مرد غريبه، بر حسب تصادف، توطئه آنها را خنثي نموده بود و به اين ترتيب توانسته بود که دل دختر کولي را به دست آورد. بزودي مشخص ميشود که اين غريبه فوباس دو شاتوپر (Phoebus de Chateaupers) نام دارد. او افسري است که به محل جديد مأموريتش اعزام شده است و اينک پس از آن ماجرا، به ديدن رئيس جديدش، فرولو ميرود.
عشق آتشيني که دختر به فوباس دارد، از نظر فوباس عشق زودگذر و هوسي بيش نيست. اين افسر پليس، در جريان وعده ملاقاتي که دخترک به او داده است، در شرف غلبه بر اوست که ناگهان فرولو پديدار ميشود و او را به ضرب خنجر ميکشد. اما از آنجا که اسمرالدا به چشم تحقير به فرولو نگريسته است، متهم به قتل ميشود و فرولو نيز او را به دست سرنوشت رها ميکند.
کازيمودو دختر محکوم به اعدام را نجات ميدهد و او را به پناهگاه خود واقع در برجهاي کليسا مي برد. بزودي بينوايان، ولگردها و گداهايي که کازيمودو را مي شناختند، براي آزاد کردن آنها فرا ميرسند. کازيمودو که نيت آنها را اشتباه تشخيص داده است، از بالاي برج سنگبارانشان ميکند. در حالي که کلود فرولو، اين آشوب و غوغا را غنيمت ميشمارد و اسمرالدا را ميربايد. اما دختر کولي يک بار ديگر مجبور ميشود که به خواستههاي پليد او پاسخ منفي بدهد. کلود فرولو نيز از شدت خشم، دختر کولي را به دست زن گوشه نشين بيچاره و نيمه ديوانهاي ميدهد که کينه وحشيانهاي از کوليها به دل دارد. زيرا که سالهاي قبل، کوليها دختر بچه او را دزديده بودند، دختري که هم سن و سال اسمرالدا ميتوانست باشد. اما زن گوشه نشين، زنداني خود را شکنجه نميدهد، و خيلي زود درمييابد که اسمرالدا همان بچهاي است که گم کرده است.
يک روز نگهبانان براي تصاحب و تجاوز به اسمرالدا ميآيند و ديري نگذشته که کازيمودو و کلود فرولو از بالاي کليساي نوتردام، شاهد شکنجه اسمرالدا ميشوند. در اين شرايط بحراني، کوژپشت سرانجام ولي نعمت خود را از بالا به پايين پرت مي کند، سپس خود به گورستان محکومان ميرود و در حالي که جسد اسمرالدا را در آعوش خود ميفشارد، جان ميدهد.
تفسير داستان
*نام اصلي داستان نوتردام پاريس / کليساي «نوتردام پاريس» / نوتق دام دو پاقي Notre-Dame de Paris) بود که به کوژپشت نتردام (The Hunchback of Notre Dame) مشهور گشت. اين رمان به منتهي درجه، معروف رمانتيسم است.
*زيبايي اسمرالدا روي ديگر زشتي کوژپشت(انسان محبوس در کالبد خويش) است. اسمرالدا آزادمنش با ظاهر فريبنده اش همان قدر در حصار زيبايي و فريبندگي اش افتاده که کوژپشت مهربان و احساساتي اسير چهره کريه و اندام تغيير يافتهاش است. هر دو آنها قرباني ظاهرشان هستند.
مراوده سرشار از محبت کاپيتان و اسمرالدا در يک سو و رابطه خشن و لباب از ترس کوژپشت و فرولو در سوي ديگر قرار گرفته است.
قهرمان حقيقي اين رمان، کليساي نوتردام پاريس است که ويکتور هوگو همه گوشه و کنار اين بناي گوتيک را به تفصيل توضيح ميدهد. کليسا مأواي آرامش کوژپشتع پناهگاه اسمرالدا و دوزخ فرولو است. فرولو نه با مردم شهر يا با کوژپشت، بلکه با کليسا ميجنگد. جهنم و بهشت آدمهاي قصه نيز همينجاست.
*در فيلم مشهوري که از اين داستان ويکتور هوگو ساخته شده است؛ تغييرات زيادي به شرح زير، در اجزاي رمان داده شده است که بهتر است نام فيلم روايتي از کوژپشت نوتردام باشد نه کوژپشت نوتردام.از اهداف اين مجموعه، تهيه روايات اصلي از رمانهاي مشهوري است که از روي آنها، فيلمهاي سينمايي چندي اقتباس شدهاند.
الف: در ابتداي فيلم، کوليها، اقليتي بودند که مورد آزار و اذيت کلود فرولو (Claude Frollo)، رئيس نگهبانان شهر قرار ميگرفتند. هنگامي که يک زوج کولي، نوزاد ناقصشان را پنهاني وارد شهر ميکنند، فرولو و سربازانش، پدر کودک را دستگير ميکنند. مادر به سوي کليساي نتردام ميدود تا تقاضاي پناهندگي کند، اما زير سم اسب فرولو ميميرد. فرولو در صدصد قتل نوزاد برميآيد که کشيشي، او را تهديد به تکفير شدن ميکند و به فرولو دستور ميدهد براي جبران گناهش، کودک را همچون فرزند خود نگهداري کند، فرولو موافقت ميکند، به شرط اينکه کودک در برج کليسا زندگي کند. آنها نام کازيمودو(Quasimodo) را برايش انتخاب ميکنند.
ب: بيست سال بعد، پاريس در تکاپوي برگزاري جشن احمقهاست. کازيمودو که اکنون فردي منزوي و تنهاست، در آرزوي شرکت در جشن ميباشد. اما فرولو با اين خواسته بشدت مخالفت ميکند. کوژپشت با ناقوسها زندگي ميکند و براي هريک از آنها نامي گذاشته و خودش هم با آن پشت خميده به يک ناقوس ميماند. دوستانش سه مجسمه سنگي هستند (ويکتور، هوگو، لورن) که او را به زندگي طبيعي با آدمها فرا ميخوانند.
ج: کاپيتان فوبوس در ابتداي ورود به شهر، اسمرالدا را از چنگ سربازان نجات داد و سپس هر دوسخت عاشق هم ميشوند. سرکوبي کوليها؛ اولين مأموريتي است که فرولو به کاپيتان فربوس ابلاغ ميکند.
د: کازيمودو در روز جشن احمقها، تصميم ميگيرد به جمعيت بپيوندد. نقطه اوج جشنع انتخاب و تاجگذاري سلطان احمقها است. اين عنوان به صاحب زشتترين نقاب اعطا ميشود. کازيمودو برنده ميشود، اما مردم به محض اينکه متوجه مي شوند او نقابي بر صورت ندارد و آنچه ميبينند، صورت واقعي اوست، عقب نشيني ميکنند. رئيس مراسم، مردم را آرام ميکند و کازيمودو براي مدت کوتاهي در رداي پادشاهي خودنمايي ميکند. سرانجام خشم جمعيت فوران ميکند، ميوه گنديده به سويش پرتاب کرده و سپس طناب پيچش مي کنند.
هـ : اسمرالدا از سر دلسوزي، تلاش در رهايي او دارد، اما فرولو، که نافرماني کازيمودو بر آشفتهاش کرده است، او را از اين کار منع ميکند. اسمرالدا دستور فرولو را ناديده ميگيرد و طنابها را باز ميکند. فرولو دستور دستگيري اسمرالدا را ميدهد، اما اسمرالدا مخفيانه به کليساي نتردام پناه ميبرد و کازيمودو او را ياري مي دهد.
و : فرولو کاپيتان فوباس که در زمره مردان او قرار گرفته دستور ميدهد بخشي از شهر را براي دستگيري اسمرالدا آتش بزند اما کاپيتان نميپذيرد و طي درگيري بامردان فرولو مجروح ميشود و اسمرالدا که به کمک کازيمودو از نتردام خارج شد به ياري او ميپردازد. کازيمودو که در خيالش عشق اسمرالدا به خود را مي پروراند پس از ديدن کاپيتان و اسمرالدا در کنار هم سرخورده ميشود.
ز: روز بعد، فرولو موفق مي شود کاپيتان و کوليها را دستگير کنند و آنها را در يک قفس زنداني کند، اسمرالدا را براي سوزاندن روي کپه هيزم آماده ميکنند و کازيمودو به ستو کليساي نتردام زنجير شده است. همزمان با افروختن آتش توسط فرولو، کازيمودو زنجيرها را پاره ميکند، پايين ميپرد و اسمرالدا را نجات ميدهد. فوباس نيز از مردم ميخواهد براي دفاع از کليسايشان اقدام کنند. فقط فرولو موفق به ورود به کليسا ميشود کازيمودو را در حال عزاداري در کنار پيکر به ظاهر بيجان اسمرالدا ميبيند. فرولو در صدد کشتن کازيمودو برميآيد، اما کازيمودو او را از خود دور مي کند و پيکر دختر کولي را بر ميدارد و به سوي بالکن ميدود. پس از يک درگيري طولاني، فرولو به پايين پرتاب ميشود وفوباس، کازيمودو را در ميانه راه نجات ميدهد. در پايين، از اسمرالدا، فوباس و کازيمودو به عنوان قهرمان تقدير ميشود.
*ويکتو هوگو هميشه انسان را موجودي نيک فطرت ميشمرد. شخصيت ها ديو صفت رمانهاي او، فقط بدان سبب مظهر لعنت زده نيروي جهانياند که به خشونتي مطلق، يا به انديشهاي اهريمني پيوند دارند. در اين ميان کساني مثل کازيمودو، داراي ظاهر و هيبتي هيولايي، ولي دروني پاک و باصفا دارند، و چنين مينمايد که مظاهر دردي فلسفياند که دامنگير انسان ميشود.
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد