قصه شب/ «عروسی به اسم میراندا»؛ قسمت شانزدهم
آخرين خبر/اين شب ها با کتاب «عروسي به اسم ميراندا» نوشته «آنيا ستن» همراه شما دوستان فرهيخته هستيم.
قسمت قبل
نيکوالس که هم چنان سرپا ايستاده بود با چشمان باريکش به هر دو آنها نگاه کرد ميراندا به طرف
پيشکار برگشت که با نگراني به نيکوالس خيره شده بود.
سرانجام وقتي پيشکار ديد نيکوالس پاسخ همسرش را نداد رو به ميراندا کرد و گفت:
-خانم وان رين زمين ها بايد به رعيت ها واگذار بشه باالخره مخالفين زمينداري پيروز شدند.
نيکوالس به آرامي گفت:
-هرگز
اين لحن آرام نيکوالس پيشکار را بيشتر وحشت زده کرد. او
لبهايش را خيس کرد و گفت:
-ارباب ديگه کاري نميشه کرد قانون اينو ميگه خانواده وان رنسلر قبال خودشونو آماده واگذاري
زمين ها کردند.
ميراندا محجوبانه گفت:
-نيکوالس شايد اين طور بهتر باشه اگه قبول نکني دوباره دردسرها شروع ميشن به عالوه ما اين
همه زمين هنوز اطراف خونه داريم.
نيکوالس به طرف همسرش رفت با خشم به او چشم دوخت و گفت:
-کوچولو تو فکر مي کني من به خاطر حرف يک احمق بايد عقب نشيني کنم؟....
ناگهان احساس همسرش وحشت زده شده است بنابراين با لحن آرامي گفت:
-منو ببخش عزيزم کنترل خودمو از دست دادم.
و سپس رو به پيشکار کرد و گفت:
-تو مي توني بري
پيشکار از اتاق بيرون رفت و زير لب گفت اگه ارباب بخواد با قانون بجنگه اين به خودش مربوطه
من دخالتي نمي کنم اين همه تهديد و ارعاب رو تحمل کردم حاال مي تونم برم غرب کشور و براي
خودم آقايي کنم.
ميراندا عصبانيت شوهرش را ناديده گرفت. او مي دانست که سيستم اربابي براي نيکوالس مفهومي
عميق دارد و هرگونه سلب قدرت براي او غير قابل تصور است. احتمال هرگونه تغيير و تحول در
اين سيستم نيز براي او قابل تصور نبود . ميراندا تا حدي درک کرده بود که سيستم اربابي براي
شوهرش يک سمبل و نشانه بود و يک قلمرو و ميراث به شمار مي رفت اگر نيکوالس پادشاه آلمان
يا ايتاليا بود باز ديدگاهش همين بود.
اما اين جا اروپا نبود و آمريکا هم نه يک کشور پادشاهي بلکه يک جمهوري بود. مردم چه بخواهند
و چه نخواهند بايد تابع قوانين دموکراسي باشند که تحت آن زندگي مي کنند سيستم اربابي انگلي
به جاي مانده از گذشته وبقاياي عقيم مانده اروپاي قرون وسطي به شمار مي رفت و جمهوري مي
خواست مانند يک شاخه زائد آن را قطع کند.
در واقع ميراندا بايد پذيرش شرايط جديد را توسط خودش مديون جف مي دانست.
همان چند روز که جف مهمان آنها در خانه پدري بود از فساد سيستم اربابي حرف زد اما ميراندا
سرسختانه مقاومت مي کرد و اکنون به نهر مي رسيد که حرف هاي جف بي تاثير نبود.
با اين وجود او با ذکاوت زنانه اش درک کرد که فروپاشي سيستم اربابي نه تنها بر زندگي و ثروت
آنها اثر نخواهد گذاشت بلکه خصومت رعيتي را به يک همجواري و همزيستي مسالمت آميز تبديل
خواهد کرد.
ميراندا با خود گفت اي کاش شوهرم اين شکست رو قبول مي کرد.
او مشتاقانه به نيکوالس نگاه مي کرد و پي برد چقدر آرزويش بيهوده است. نيکوالس هرگز خدشه
و يا شکست اراده اش را نمي توانست بپذيرد. و اگر هم در ظاهر امر چنين نشان مي داد مطمئنا در
پشت آن هدفي مرموز و مهم تر در سر مي پروراند.
ميراندا ارام گفت:
-نيکوالس نمي دونم مي خواي چه کار کني ولي اگه قانون اجازه داده پس تو بايد از زمين هاي
کشاورزي چشم بپوشي
نيکوالس با همان آرامي برگشت و گفت:
-من هرگز زمين ها رو واگذار نمي کنم اون ها دست نخورده به پسر من خواهند رسيد.
سپس به طرف ميراندا رفت دستش را روي شانه او گذاشت و گفت:
-ميراندا آيا ترديد داري که من هميشه مسلط بر امورهستم ؟ آيا قول مي ديد اگه من زنده نبودم
اين جا بموني تا پسرم به دنيا بياد؟
ميراندا وحشت زده نگاهي به همسرش کرد کلمات نيکوالس حقيقت محض بودند با اين وجود به
نهر مي رسيد که در صداي او رازي نهفته است گويي ميراندا زنگ هشداري را از ميان غبار مي شنيد
که بدخواهانه به صدا در آمده بود.
ميراندابا چشمان از حدقه در آمده گفت:
-چرا اين سوال رو مي کني ؟
نيکوالس شانه همسرش را گرفت و با تبسم گفت:
-نگران چيزي نباش عزيزم مسائل زمين ها به من ارتباط دارند تو نبايد راجع به اونا فکر کني حاال
بهتره بري به رختخواب داره دير مي شه
او خم شد و پيشاني همسرش را بوسيد.
ميراندا به آرامي از کنار او گذشت و از پله هاي مارپيچ باال رفت.
طبق معمول پگي در اتاق ميراندا منتهرش بود. الغري صورت پگي در اين چند ماه اخير از بين رفته
بود و صورتش زيبايي خاصي به خود گرفته بود . پگي خودش را در دراگون ويک خوشبخت
احساس مي کرد زيرا در خدمت ميراندا بود ساير خدمتکاران نيز به او عالقمند بودند چون با لهجه
ايرلندي تندي حرف مي زد و پاي لنگش نيز همدردي آنها را بر مي انگيخت . پگي اجازه نمي داد
خدمتکار ديگري کارهاي ميراندا را انجام دهد او از اين که خدمتکار شخصي ميراندا بود احساس
غرور مي کرد و خدمتکاران ديگر با ديده اغماض به اين موضوع مي نگريستند.
وقتي که ميراندا با سري افتاده وارد اتاق شد پگي با نگراني پرسيد:
-امشب خوابتون دير شده خانم اما انگار زياد خسته نيستيد.
ميراندا لبخندي زد اما پاسخي نداد وحشت او هنگامي که نيکوالس شانه هايش را گرفت اندکي
کاهش يافت اما هنوز تاثير آن از بين نرفته بود.
او خودش را روي يک صندلي دسته دار انداخت چشمانش را بست و پگي به آرامي مشغول شانه
کردن موهاي بلندش شد. چند لحهه بعد آرامش جسمي به يک آرامي روحي منجر شد. قطعه چوب
درون آتش بخاري صدايي کرد و دو تکه شد. اتاق کامال مرتب بود رو تختي برگردانده شده بود و
يک آجر داغ در يک پارچه پشمي پيچانده شده بود تا سردي روتختي گرفته شود پگي چيزي را
فراموش نکرده بود شير داغ که ميراندا بايد مي نوشيد و مرتب کردن بالش ها به طوري که بتوانند
تکيه گاهي مطمئن براي يک زن حامله باشند.
پس از اينکه ميراندا به زير مالفه رفت پگي پتو را روي او کشيد و با ماليمت پرسيد:
-بهتر شديد خانم؟
ميراندا سري تکان داد اما ناگهان فريادي از تعجب سرداد دستش را به طرف شکمش برد و با
صداي بلند گفت:
-پگي من يه چيزي احساس کردم
پگي سوال کرد:
-درد هم داشت؟
-ميراندا سرش را تکان داد و گفت:
-نه مثل بال و پر زدن يک پرنده بود.
پگي دستانش را به هم زد و گفت:
-خداروشکر داشتم نگران مي شدم بچه داره حرکت مي کنه خانم
ميراندا مالفه و پتو را کنار زد و با تعجب به خودش خيره شد.
سپس در حالي که متحير بود با خنده گفت:
-باور کردني نيست.
قبل از اينکه بچه در شکم ميراندا حرکت کند و موجوديت خود را به او نشان دهد از نهر ميراندا
بچه يک مفهوم ذهني داشت حتي اتاقي که براي بچه در نهر گرفته بودند قبال چندان درکي از اين
واقعيت به او نمي داد.
اما با حرکت بچه يک شادي مبهم به سراغ او آمد و اين شادي آخرين آثار اضطرابي را که نيکوالس
در او به وجود آورده بود از بين برد.
ميراندا پرسيد:
-پگي چرا داشتي نگران مي شدي اين احساس شادي بخشه و اصال نگران کننده نيست.
پگي مکثي کرد اکنون مي توانست آن چه را که الزم بود به ميراندا بگويد بنابراين در جواب گفت:
-شما وارد هفت ماه شديد ولي بچه تازه حرکت کرد من شش هفته پيش منتهر حرکت بچه بودم
پگي اضافه نکرد که او اطالعات مامايي خود را طي مشورت هايش با خانم مکناب بيشتر کرده است.
ميراندا با خوشحالي خنديد و گفت:
-شايد بچه خيلي چاق و تنبله که زودتر حرکت نکرده
پگي هم خنديد اما به محض اين که پرده ها را کشيد و حفاظ سيمي را جلوي آتش بخاري گذاشت
به فکر فرو رفت از خدا مي خوام اونو در پناه خودش بگيره طفلک نمي دونه بچه اش آن قدر ضعيفه
که تازه حرکت کرده.
ماه نوامبر که سراسر برف و کوالک بود تمام شد و دسامبر سرد فرا رسيد.
نيکوالس فايده اي نمي ديد که به صورت علني در برابر قانون جديد سرسختي کند و از خود
مقاومت نشان دهد اما قانون هنوز به تصويب نهايي نرسيده بود و از طرفي فرماندار جديد هنوز در
پست خود مستقر نشده بود. سرانجام پس از هشت سال دعاوي قضايي و دادخواهي زمين داران
براي حفظ زمين ها سروصداها خوابيد و قانون جديد به تصويب رسيد.
رعيت ها که در آستانه پيروزي قرار داشتند نسبت به سال هاي پيش آرامتر شده بودند.
روز ششم ماه دسامبر به مناسبت روز مقدس سنت نيکوالس خانه دراگون يک به روي ميهمانان که
غالب آنها کودکان بودند باز شد اما امسال هيچ يک از کودکان ساکن باالي رود هودسون به جشن
دعوت نشده بودند زيرا نيکوالس مايل نبود والدين آنها به دعوت او پاسخ منفي بدهند و اگر به
خاطر شرايط ميراندا نبود او سعي مي کرد با دعوت از شخصيت هاي برجسته نيويورک و ترتيب
دادن يک ميهماني باشکوه خانواده هايي را که عليه او موضع گرفته اند گوشمالي بدهد. اما بايدتا
فصل بهار که ميراندا وارثي براي دراگون ويک به دنيا مي آورد صبر مي کرد.
فصل هفدهم
درست در روز سنت نيکوالس يک کشتي نهامي که از نيواورلئان حرکت کرده بود در بندر نيويورک
لنگر انداخت يک صد سرباز زخمي از آن پياده شدند و همراه با آنها چند جسد درون تابوت به
بيرون از کشتي منتقل شد.
جف ترنر در ميان زخمي ها بود و بايد خدا را شکر مي کرد که درون تابوت قرار نداشت. گلوله اي
استخوان ترقوه و بازوي چپ او را سوراخ کرده و شياري نيز روي گيجگاهش ايجاد کرده بود.
با وجود اين که زخم ها چرک داشت اما اگر درد گيجگاه به او اجازه مي داد او خودش جاي زخم ها
را مي سوزاند و پس از پانسمان تحت رهبري ژنرال وورث به طرف دژ ساليتلو که در تسخير
مکزيکي ها بود پيش مي رفت اما جف به علت جراحت ناحيه گيجگاه تا چند روز بيهوش بود.
سرانجام او را از خط مقدم جبهه سوار بر يک توپ جنگي کردند و به پايگاه ژنرال تيلور در سرالوو
رساندند. در آن جا او در يک چادر صحرايي تحت مداواي سريع قرار گرفت ولي چون حالش هنوز
وخيم بود و زندگي يا مرگش را نميشد پيش بيني کرد او را همراه باساير زخمي ها به وسيله يک
دليجان تدارکاتي به خليج تگزان فرستادند و از آن جا با يک کرجي به بندر نيواورلئان منتقل کردند.
تا چند روز راهبه ها از او مراقبت مي کردند و پس از اين که حال او رو به بهبود گذاشت به او اجازه
دادند نيواورلئان را به مقصد بندر نيويورک ترک کند.
جف قصد داشت به محض پياده شدن از کشتي بالفاصله به هودسون برود اما وقتي متوجه شد هنوز
تلو تلو مي خورد پي برد که ابتدا بايد قدري استراحت کند . هنوز آثار گيجي را احساس مي کرد.
بسياري از بستگان مجروحين براي استقبال از آنها به اسکله آمده بودند ولي هيچ يک از بستگاه
جف در ميان آنها نبود. او با دست راستش که سالم بود کيفش را گرفت و وارد جمعيت شد در حالي
که سعي مي کرد با سر به زمين نخورد. چند نفر با ديده ترحم و دلسوزي به دست چپ او که با
پارچه اي به گردنش آويزان بود نگاه مي کردند.
وقتي که وارد پياده رو شد سروصداي خيابان مانند رعد و برق بر اعصاب او اثر گذاشت . خانه ها
درشکه ها و رهگذران همه به دور سرش مي چرخيدند.
او سوار بر يک درشکه کرايه اي شد و آرام به درشکه چي گفت:
-لطفا منو به يک هتل ارزان قيمت برسون
و چشمانش را بست.
درشکه چي جف را به خيابان ساوث برد و او را در مقابل هتل ارزان قيمت اشميت پياده کرد. جف
اتاقي را که کرايه هر شب آن پنجاه سنت بود اجاره کرد. اتاق تميز بود و يک تخت داشت او پس از
اين که از پرحرفي صاحب هتل که خانم اشميت نام داشت نجات پيدا کرد خودش را روي تخت
انداخت و پاهايش را دراز کرد.
او نيم ساعت به حالت نيمه گيج دراز کشيد تا اين که درد استخوان ترقوه اش دوباره شروع شد .
جف نشست و انگشتانش را روي شانه اش گذاشت محل زخم دوباره چرک کرده بود او سرش را
برگرداند تا جاي زخم را ببيند اما گردنش بيشتر از اين کج نمي شد.
جف کيف لوازم پزشکي خود را در جبهه سرالوو در ميان درختان يوکا و کاکتوس جا گذاشته بود.
ناگهان فکري به ذهنش رسيد. يادداشتي نوشت و از خانم اشميت خواست که سريعا آن را به دست
گيرنده برساند.
نزديک غروب بود که صداي قدم هاي سنگيني را شنيد که از پله ها باال مي آمدند و به دنبال آن
ضربه اي به در نواخته شد سپس دکتر جان فرانسيس در اتاق را باز کرد و داخل شد. دکتر
فرانسيس در حالي که مي خنديد دستانش را به طرف جف دراز کرد و با لحني که گويي او را ديروز
مالقات کرده است گفت:
-خوب باالخره برگشتي قهرمان
او با چشمان هوشيارش سراپاي جف را ورانداز کرد کيفش را روي زمين گذاشت و درحالي که روي
لبه تخت مي نشست دوباره با
شوخ طبعي گفت:
-حتما با يک گلوله جنگي کشتي گرفتي ؟چيز ديگه اي پيدا نکردي ؟
دکتر فرانسيس با انگشتان زمختش زخم هاي بازو و گيجگاه جف را وارسي کرد سپس کيفش را
روي تخت انداخت يک نيشتر از آن بيرون آورد و گفت:
-خوب تعريف کن ببينم چه اتفاقي افتاده ؟
جف با غصه گفت:
-فقط يک گلوله به من اصابت کرد
و انگشتش را به سرعت به طرف محل اصابت گلوله حرکت داد.
دکتر فرانسيس نيشتر را در زخم فرو برد و پرسيد:
-کجا بودي که گلوله به تو اصابت کرد؟
جف از شدت درد ناله اي کرد و گفت:
-روي يه پشت بوم بودم داري چه کار مي کني دکتر فکر مي کنم کمپرس حوله خيس کافي باشه
دکتر فرانسيس اخمي کرد و گفت:
-بگذار به کارم برسم مگه نمي خواي بازوت خوب بشه ؟
جف لبخندي زد و گفت:
-بله ولي اون مرهم قهوه اي رنگ ديگه چيه ؟ مثل يه سيخ داغ داره منو مي سوزونه
دکتر فرانسيس بازوي جف را بست و گفت:
-اين مرهم از جلبک دريايي و الکل بوسيله يه پيرمرد چيني درست شده زياد سوال نکن فقط مي
دونم که جلوي چرک زخم را مي گيره
سپس شيشه مرهم نيشتر و لوازم پانسمان را درون کيفش گذاشت سيگاري روشن کرد و ادامه داد:
-تا چند وقت ديگه حالت کامال خوب ميشه البته به شرطي که استراحت کني خوب بگو ببينم توروي
پشت بوم چه کار مي کردي؟
در ابتدا جف به دنبال کلمات مي گشت در حالي که مايل نبود راجع به جنگ با کساني حرف بزند که
چيزي از آن نمي دانند اما اشتياق دکتر فرانسيس او را وادار کرد که حرف بزند افکار جف از
چهارديواري اتاق گذشت و به ميان صحرا و غبار و آفتاب سوزان مکزيک رفت.
فرمانده تيلور نقشه زيرکانه اي براي تصرف مونتري کشيده بود. او ژنرال وورث را همراه با هزار و
هشتصد نفر که جف هم جزو آنها بود براي يک حمله گازانبري به آن سوي شهر فرستاد در حالي
که از قسمت شرق آنها را پشتيباني مي کرد. روز بيستم ماه سپتامبر ژنرال وورث با نيروهايش در
نزديکي شهر مستقر شدند و حمالت خود را شروع کردند. پايگاههاي مکزيکي ها يکي پس از
ديگري سقوط مي کرد.پايگاه هاي فدراسيون استقالل و کاخ اسقف در قسمت غرب و پايگاه هاي
تنريا و ليبرتاد در قسمت شرق
صبح روز بيست و سوم ماه سپتامبر نيروهاي ژنرال وورث از دو جناح وارد شهر شدند ولي براي
اينکه در خيابان ها در معرض گلوله هاي توپ و يا تک تيرانداز هاي دشمن قرار نگيرند در خانه ها
مستقر شدند و با گذشتن از ديوار خانه ها راه خود را به سوي ميدان اصلي شهر بازکردند.
نزديک غروب نيروهاي فرمانده تيلور و ژنرال وورث از دو جناح به نزديکي ميدان اصلي شهر
رسيدند . در آن جا نيروهاي شکست خورده مکزيکي منتهر دستور رهبر بي تجربه ولي شجاعشان
به نام آمپوديا بودند.
ژنرال وورث به چند نفر داوطلب از جان گذشته نياز داشت تا يک قبضه خمپاره روي يکي از پشت
بام هاي مشرف بر ميدان شهر نصب کند .
در اين جا فرانسيس حرف جف را قطع کرد و گفت:
-حتما تو هم مثل يک وروجک پريدي و اعالم آمادگي کردي در صورتي که مي تونستي پشت جبهه
در خدمت زخمي ها باشي
جف از خجالت سرخ شد ولي خنديد و گفت:
-خوب ما خمپاره رو برديم باال و جايي نصب کرديم که ديد کافي نسبت به ميدان داشته باشيم و مي
تونستيم با يک گلوله نفرات زيادي از اونا رو نقش بر زمين کنيم اما مکزيکي ها هم بيکار ننشستند.
جف مکث کوتاهي کرد و متفکرانه ادامه داد:
-من ديدم يه نفر گلوله تفنگشو به طرف من نشونه رفته ولي نمي دونم چرا سعي نکردم سنگر
بگيرم گلوله به طرف من اومد و بعدش ديگه هيچي نفهميدم وقتي چشمامو باز کردم ديدم راهبه
هاي نيواورلئان دورم حلقه زدند.
دکتر فرانسيس عبوسانه گفت:
-الزم بود اين گلوله را نوش جون کني تا حواست سرجاش بياد. گوش کن تو بايد فردا بياي به مطب
من تا فوت و فن کارو ياد بگيري البته تا زماني که از اين گيجي بيرون نيومدي زياد بهت فشار
نميارم.
جف نگاهي محبت آميز به دکتر فرانسيس انداخت و به فکر فرو رفت اگر او دستيار دکتر مي شد
مطمئنا تجربيات زيادي مي اندوخت و اين تجارت ارزنده براي او ثروت به همراه داشت تا بتواند در
سايه آن به تحقيق بپردازد.
اما روحيه مستقل و آزاديخواه جف به او اجازه نمي داد تحت سيطره شخص ديگري باشد او مي
خواست در مطب خودش به معالجه بيماراني بپردازد که به وجود او نياز داشتند.
دکتر فرانسيس افکار او را خواند و گفت:
-خيلي خوب برگرد به شهر خودت
پاسخ منفي جف براي دومين بار دکتر فرانسيس را مايوس کرد. هر پزشک زبر دستي خواهان آن
است که تجربيات و دانش خود را در اختيار پزشکي جوان تر که اين لياقت را در او مي بيند قرار
دهد و فرانسيس مي دانست که جف اين شايستگي را دارد تا به عنوان دستيار در کنارش باشد. اما
او داليل شخصي جف را درک مي کرد و آنها را مي ستود.
جف و دکتر فرانسيس براي چند لحهه ساکت شدند. فرانسيس خود را در حلقه اي از دود سيگار
محاصره کرده بود و جف با خاطري پريشان به سقف اتاق زل زده بود.
ناگهان دکتر فرانسيس گفت:
-راستي تابستان گذشته يکي از دوستان تورو ديدم
جف با تعجب برگشت و نگاهي به دکتر فرانسيس انداخت.
دکتر فرانسيس ادامه داد:
-منهورم همون دختر خانوميه که با نيکوالس ازدواج کرده همون کسي که تو اونو ارباب کثيف صدا
مي کني
جف نفسش را بيرون داد و با عجله گفت:
-منهورت ميرانداست؟اونو کجا ديدي؟
دکترفرانسيس ابروهاي پرپشتش را باال برد و گفت:
-پس اسم اون ميرانداست من اونو در کلبه ادگار آلن پو ديدم. اتفاقا با اون دست هاي لطيفش برام
يه فنجون چاي ريخت.
جف مشتاقانه پرسيد:
-خوب سرو وضعش چه طور بود؟
دکتر فرانسيس صدايي از حنجره اش بيرون داد و جواب داد:
-تا اون جايي که به ياد دارم يه دست لباس اطلسي صورتي رنگ به تن داشت با يک کاله پردار
کمرش هم باريک بود و خيلي سرحال به نهر مي رسيد.
سپس پوزخندي زد و ادامه داد:
-البته کمرش الان ديگه باريک نيست چون چندماه از حاملگيش گذشته
جف فريادي کشيد و گفت:
-چي داري مي گي ؟
دکتر فرانسيس خنديد و گفت:
-تا به حال شنيدي وقتي زن و مردي با هم ازدواج مي کنند و به هم نمي خورند يعني براي هم
ساخته نشده اند لک لک بالهاشو از هم باز مي کنه و شروع به راه رفتن مي کنه
جف با بي صبري پرسيد:
-از کجا مي دوني که اون ....اون حامله س ؟
جف سعي داشت مدتي که در جبهه بود ميراندارا فراموش کند. اما اکنون از اين که ميديد او قرار
است براي نيکوالس فرزندي به دنيا بياورد سخت برآشفته به نهر مي رسيد.
دکتر فرانسيس پاسخ داد:
-چون اقاي وان رين برام نامه اي نوشت و از من خواست که براي چند هفته برم دراگون ويک و
پيشش بمونم تا زنش وضع حمل کنه
جف به آرامي پرسيد:
-وتو هم قبول کردي ؟
دکتر فرانسيس جواب داد:
-نه من مودبانه جواب رد ددم وقت من با ارزش تر از اونه که بيام و ضربان نبض يک دختر سالم رو
بگيرم اون مي تونه بره دنبال يه پزشک که از من بيکارتر باشه خوبه تو اين کارو بکني جف
جف از کوره در رفت و گفت:
-هرگز
دکتر فرانسيس به پشت تکيه داد نگاهي به جف انداخت و گفت:
-نکنه مي ترسي ؟
جف گفت:
-به هيچ وجه نيکوالس وان رين نمي خواد من اون جا باشم آخه من شاهد مرگ همسر اولش بودم
دکتر فرانسيس سري تکان داد و گفت:
-راستي علت مرگش چي بود؟آيا به نهر تو مرگ همسر اولش ناگهاني نبود؟
جف جواب داد:
-سوهاضمه شديد مرگش واقعا ناگهاني بود.
اکنون خاطره سوظن هايش نسبت به نيکوالس او را شرمنده ساخت اين سوظن ها احتماال از احساس
حسادتش نسبت به او نشات مي گرفتند. وقتي به ياد آزمايش هاي ناشيانه اش افتاد صورتش از
خجالت سرخ شد.
ادامه دارد...
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد