داستان کوتاه/ مادرخوانده، مونا زارع (قسمت یازدهم)
آخرين خبر/ هومن وقتي ميترسد صدايش نازک ميشود. دستهايش را به هم قفل ميکند و گوشه چشمهايش خيس ميشود. روبرويمان ايستاده بود. سرش از جعبه ضد اشعهاش بيرون زده بود و قفل کرده بود. هنوز توي مغازه بابا نشسته بوديم و بعد از نيم ساعت که به هومن گفته بوديم بايد وارد بازي ما شود، منتظر بوديم قفلش باز شود که موبايل بيتا زنگ خورد. هومن از صداي زنگ تکاني خورد و بيتا چند ثانيه اي با تلفن حرف زد و از جايش بلند شد و گفت:«بزن شبکه خبر» تلويزيون مغازه بابا بالاي يکي از يخچالها بود. هومن با دسته تي تلويزيون را روشن کرد و همگي جلويش ايستاديم. «۳۲ زن به شکل مشابهي ناپديد شدند!» همهشان يک روز صبح ديگر توي رختخوابشان نبودند و جايشان علامت نامشخصي مانده بود. مهسا آدامسش را ترکاند و گفت: «خودشونن!» سيما دست زد و گفت:«کجا ميبرنشون؟! بابا اينا ديگه کيان!» تنها نکته واضحش اين بود که ما نبوديم. يعني گروه ما نهايت خشونت و جرائتش اين بود که شب جمعهها تلفن را برق بکشد که فردايش مهمان نداشته باشيم. هومن هنوز به تلويزيون خيره شده بود و داشت مستند زايمان فيل آفريقايي را نگاه ميکرد. انگشتش را گاز گرفت و چشمهايش خيس شد و گفت: «مامانم چي ميشه؟» مهسا بغض کرد و گفت:«علم پيشرفت کرده هومن جان! زايمان راحته ديگه. با درد، بي درد، تو آب، تو خشکي..اوووه» هومن نگاهش کرد و خودش را جمع و جور کرد و گفت:« نه شما به خودت مسلط باش، منظورم اينه که غيب نشه» ياد گلرخ نبودم. دست هومن را گرفتم و از مغازه بيرون دويديم. هومن کارتن ضد اشعه را در آورد و تنم کردم. واقعا راه رفتن توي آن جعبه مصيبت بود اما خب عاشقانههايش اين شکلي است. ممکن است باعث مرگ طرف شود. نزديک خانه که رسيديم، قدمهاي جفتمان آهستهتر شد. ماشين بزرگي جلو در خانه ايستاده بود و چند نفر جعبهاي را از داخلش بيرون ميآوردند. شهروز داشت به کارگرها مسير را نشان ميداد و از دور متوجه ما شد. شستش را برايمان بالا آورد و دنبال کارگرها رفت. هومن گفت:«لايک بود ديگه؟» سريعتر به طرف خانه دويدم و گفتم:«اميدوارم!» هرچند بايد حدس ميزدم که گلرخ چه برنامهاي چيده. يک دستگاه سونوگرافي وسط خانه باز شده بود و شهروز داشت پلاستيکهاي روي صندليهايش را جدا ميکرد. هومن پشت سرم وارد خانه شد و گفت:« دستگاه مدلينگه بابا؟» جالب است که هومن به پدر خودش هم نميگفت بابا. يعني ميگفت مرز پدر و فرزنديشان آنقدر گشاد است که نميتواند کمتر از آقا بزرگ به پدرش بگويد و حالا به شهروز با ۲ دوسال اختلاف سني ميگويد بابا! گلرخ با لباسي که تقريبا بقيهمان هم تويش جا ميشديم از اتاق بيرون آمد و گفت:«دستگاه سونوگرافيه جوجه. شيريني بابا شهروزت» گلرخ به طرفم آمد و دستم را به سمت دستگاه کشيد و گفت:«بيا اول تو افتتاحش کن» هومن دستم را کشيد و گفت: «مگه من چلاغم؟! خودم واسش ميسازم» همگي به هومن زل زديم و خوب ميتوانستيم تصور کنيم توي ذهنش چه چيزي را به چه چيزي بچسباند فکر ميکند دستگاه سونوگرافي ساخته است. گلرخ مچ دستم را کشيد و نشاند روي صندلي اش. عرق سرد روي کمرم نشست و ميدانستم قرار است مچ گيري کند. ما که ترسي نداشتيم اما خب پسر بودنش هم پنجاه پنجاه بود. با نگراني به هومن نگاه کردم. يکي از پلاستيکهاي محافظ را توي دستش گرفته بود و ميترکاندشان. گلرخ دستگاه را به برق زد و گفتم:«مگه بلديد؟» ابروهايش را بالا انداخت و گفت: «عزيزم من آرايشگر بودما! ديگه از پيتاژ کوپ که سختتر نيست» با همين اعتماد به نفس در ۶۸ سالگي هم حامله شده. اينقدر به خودش ايمان دارد که ناممکن را ممکن ميکند. دستگاه را روشن کرد و ادامه داد:«بروشوراشو خوندم» از روي عکس توي بروشور نگاه کرد و ادامه داد: «بايد اين شکلي باشه» به مانيتور نگاه کرد و دوباره به عکس. هومن نزديکتر آمد و گلرخ چشمهايش را ريز کرد و گفت:«اين زيادي لاغر نيست؟» گفتم: «خب شايد دراز کشيده!» گلرخ تقريبا به مانيتور چسبيده بود و گفت:«دست و پا نداره! اين آدمه؟» سرم را به طرف مانيتور چرخاندم و نگاهش کردم. انگار گلرخ راست ميگفت! ادامه دارد.. با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد