برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo
جذاب ترین هابرگزیده
کتاب

داستان کوتاه/ «شیطان، یک فرشته بود » - قسمت دوم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان کوتاه/ «شیطان، یک فرشته بود » - قسمت دوم
آخرين خبر/ با داستان کوتاه دنباله دار «شيطان، يک فرشته بود » نوشته «محيا زند» همراه ما باشيد قسمت قبل روزهاي بعدي اوايل چند هفته يکبار با اصرار هاي ايرج و بعد هفته اي يکبار به بهونه کتاب خريدن با همون سرمه کش رفته از خواهرش که تو جيب کيفش قايم شده بود ميرفت کتابفروشي ايرج. چايي ميخوردن و از اينده شيريني که قرار بود کنار هم بسازن حرف ميزدن. جزوه هاي درسي ايراندخت پرشده بود پر از شعرهاي عاشقانه و هجي اسم ايرج به حروف لاتين و کشيدن قلب هاي بزرگ و کوچيک کنارش. بجاي درس خوندن و تست زدن هم ميشست نامه هاي فدايت شوم براي ايرج مينوشت. همين ها هم از شاگرد اول بودن کلاس انداختش. سر کلاس درس هم با شيوا ميشست ميز اخر, از دلبري هاي ايرج و رنگ چشماش و اسم هايي که براي بچه هاشون انتخاب کرده بودن ميگفت. ايراندخت عوض شده بود وروياي روپوش سفيد دکتري جاشو داده بود به روياي لباس سفيد عروس ايرج شدن. چند ماه بعد از کنکور که نتايج اومد, هيچکس رتبه ايراندخت رو باور نميکرد جز خودش. تقريبا همه مطمن بودن که ايراندخت پزشکي قبول ميشه ولي حالا با رتبه اش محال بود و اين اصلا براي ايراندخت مهم نبود. مهم ايرجي بود که قول داده بود بعد ازکنکور پاپيش ميزاره ومياد خواستگاري و حالا چندماه گذشته بود و از خواستگاري خبري نبود. هربار هم که بين همون رفت و امد هاي يواشکي ايراندخت از ايرج ميپرسيد چرا؟ , ايرج ميگفت: بخاطر خودته, ميخوام يکم وضع کارم سامون پيدا کنه تا با دست پربيام خواستگاري, الان با اين وضعيت پدرت عمرا تورو به من بده. و هزار بهونه ديگه که ايراندخت رو تا دفعه بعد راضي نگه داره. يکسال به همين منوال گذشت, يکسالي که ايراندخت به هزار دليل بي دليل خواستگار هايي که بعد کنکوش هجوم اورده بودن رو رد کرد تا اينکه صابر پسر شريک پدرش پاپيش گذاشت. مشکل اونجا بود که صابر هيچ بهونه اي براي رد شدن نداشت و پدرش و برادرهاش بشدت با اين وصلت موافق بودن. جاي نفس کشيدن براش نمونده بود, از يطرف اصرار هاي صابر و از يطرف انکار ها ايرج. هرروز با هزار دلهره و گريه زنگ ميزد به ايرج ميگفت: _پس کي مياي؟ نميشه... ديگه بيشتر از اين نميشه بگم نه. اصلا بتونم بگم نه هم از تو ديگه خيلي مطمن نيستم. + بهم شک کردي ايران؟ به مني که برات ميميرم؟ _ پس چرا نمياي؟ +ميام...به همين زودي ميام. و هيچوقت به ايران دليل اصلي نيومدنش رو نميگفت, اينکه خانواده اش بشدت مخالفن چون شيريني خورده دختر خالشه. …… ايراندخت ترسيده بود. از ايرجي که همش نه هاي مبهم براي اومدن مياورد و از اصرار هاي پدرش که داشت به اجبار تبديل ميشد. ترسيده بود از اينکه صابر رو به هواي ايرج رد کنه، ايرج هم بزنه زير قولش و هيچوقت نياد و در آخر براش فقط يه مشت شرمندگي جبران نشدني بمونه جلوي خانواده اش. ترسش جايي به تسليم شدن رسيد که دوهفته تموم خبري از ايرج نشد. نه جواب تلفن هاي مغازه رو ميداد و نه زنگ ميزد. راضي شد صابر فقط يه جلسه براي آشنايي بياد تا هم پدرش يکم آروم بگيره هم شايد به گوش ايرج برسه و دست بکار شه. روزي که صابر ميخواست بياد، با دلهره بيدار شد، با بغض غذا خورد، با گريه حاضر شد و با هر لحظه مردن جلوي صابر نشست و با سکوت به تمام حرفايي که صابر راجب زندگي مشترک و خوشبختي ميگفت گوش کرد. مجلس خواستگاري که تموم شد شام نخورده شب بخير گفت و رفت تو اتاقش و همه اينو بحساب خجالت گذاشتن، هيچکس نفهميد که ايراندخت رو به جنونه. تو جاش دراز کشيد و تا صبح به صابر فکرد کرد و ايرج. به صابري که واقعا جايي براي نه گفتن نداشت، چه تحصيلات، چه وضعيت مالي و شغل، چه خانواده و حتي تيپ و قيافه اما هيچ حسي جز احترام تو ايراندخت به وجود نياورده بود. بعد فکر کرد به ايرجي که ميدونست بخاطرش بايد با تموم وجود جلوي خانواده اش بجنگه. چون ايرج نه شغل معلومي داشت نه خانواده و تحصيلات دهن پرکني که در سطح خانواده اش باشه اما عسلي وحشي چشم هاش و حرفاي دلبرونه اش ايراندخت رو بيچاره کرده بود. بعد از يه هفته برزخي و نه هاي بدون دليلش براي جلسه بعدي خواستگاري جلوي خانواده اش سروکله ايرج پيدا شد. اومدن صابر کار خودشو کرده بود و از طريق شيوا به گوش ايرج رسيده بود. مثل تموم اون روزها تو اتاقش نشسته بود و تو فکر بود که شيوا زنگ زد و براش تعريف کرد که از صاحب کار ايرج پيِ ايرج رو گرفته و به گوشش رسونده صابرو، گفت ايرج حسابي قرمز شده و گفته به ايراندخت بگو تا آخر همين هفته زمين به آسمون برسه ميام خواستگاريت. اينارو گفته بود و دل ايراندخت همش قنج رفته بود. فردايِ روزي که شيوا اينارو گفت يه خانم غريبه زنگ زد و اجازه خواستگاري گرفت، خواهر بزرگ ايرج بود. مادرش اول قبول نکرد ولي انقدر اصرار و پافشاري ديد که راضي شد. تا آخر هفته بشه يسال براي ايراندخت گذشت. صبح پنجشنبه که رسيد برعکس روزي که صابر ميخواست بياد با اميد از خواب بيدار شد، با اشتها غذاش رو خورد، با وسواس و خنده هاي ريز آماده شد و همش پيش خودش فکر کرد بعد از حدود دوسال استرس و فراق، وصالِ يار نزديکه. ادامه دارد... با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد