برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo
جذاب ترین هابرگزیده
کتاب

قصه ایرانی/ «نیوشا »؛ قسمت سوم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
قصه ایرانی/ «نیوشا »؛ قسمت سوم
آخرين خبر/ اين شب‌ها داستان خواندني « نيوشا » نوشته « ليلا رضايي » را مي‌خوانيم. با ما همراه باشيد. قسمت قبل کوکب با عصبانيت پتو را از رو نيوشا کنار کشيد و گفت: ياالله بلند شو چقدر مي خوابي امروز خيلي کار داريم تا خمير ترش نشده بايد برويم خانه ي نصرالله . نيوشا از جا بر خاست و روي رختخوابش نشست فقط رختخواب او در اتاق پهن بود همانطور که نشسته بود به ساعتش نگاه کرد ساعت شش صبح بود از کوکب پرسيد : بابا کجا رفته ؟ کوکب با تمسخر پاسخ داد :رفته دنبال يک لقمه نون . رفته باغ مرکبات بنده خدا از صبح کله سحر مي ره تا بعد از ظهر بر مي گرده . نيوشا از جايش برخاست در حال جمع کردن رختخوابش گفت : گفتيد مي رويم خانه عمو نصرالله ؟ صبح به اين زودي ؟کوکب گفت : صبح زود ! ساعت خواب خانم . زودتر اماده شو تا خمير ترش نشده . نيوشا گفت : چرا همين جا درست نمي کنيد ؟ کوکب با بي حوصلگي گفت: والله اين تنور احتيلج به تعمير داره حالا اگر وراجي هايت تمام شد برو اون لباس هاي سر ميخ را بپوش نيوشا نگاهي به لباس هاي محلي که به سر ميخي اويزان بودنگاه کرد و گفت: فکر مي کنيد لباس هاي شما اندازه ي من هست ؟ من توي اون لباس ها گم مي شوم کوکب گفت: خوبه...خوبه بهانه در نيار . اونا لباس هاي مادرته . مجبوري تا دو سه لباس برات مي دوزم از اونا استفاده کني . نيوشا لباس ها را برداشت به صورتش نزديک کرد و انها را بو کشيد احساس کرد هنوز بوي مادرش در لا به لاي تار وپود لباس ها پيچيده دلتنگي غريبي به دلش چنگ انداخت به سمت کوکب برگشت و گفت : اجازه بدهيد اول تا سر خاک مادرم بروم . کوکب گفت: لازم نکرده صبح به اين زودي بيدارت نکردم که بري فاتحه خواني واسه اين کار وقت زياده بيچاره مادرت اگر بفهمد دخترش اينقدر بي دست و پا و بي هنر ه استخوان هاش توي گور مي لرزه خودش از هر انگشتش يک هنر مي ريخت از همچون مادري چنين دختري بعيده نيوشا که اول صبح حوصله ي جر وبحث را نداشت سکوت کرد به اتاق ديگري رفت و لباس هايش را عوض کرد چاره اي جز اطاعت نداشت مي دانست هر چقدر در برابر انها پافشاري کند بي فايده است و تنها نتيجه اش شکسته شدن حرمت هاست خودشرا به دست سرنوشت سپرده بود روسري گلداري را سه گوش کرد و گره اي به ان داد اما ره بزرگ مثل يک توپ کوچک زير گلويش را مي ازرد در ثاني قيافه ي مسخره اي به بخشيده بود کوکب وارد اتاق شد وبا ديدن او که هيچ تاثيري در زيباييش نگذاشته بود لبخندي زد و با حالتي جدي گفت: اين چه مدل روسري بستن است ؟ نيوشا با کلافگي گفت: اين روسري انقدر بزرگ است که گره اش ازارم مي ده. کوکب به سمت نيوشا رفت در حالي که گره روسري را باز مي کرد و از پشت برايش مي بست گفت : اينقدر ادا در نيار .هنوز يک روسري بستن را ياد نگرفته اي ؟ نيوشا معترضانه گفت : بي انصاف لااقل گره اش را شل تر ببند دارم خفه مي شوم . کوکب روسري را محکم گره زد و گفت : اينقدر غر نزن کم کم عادت مي کني زودنر راه بيافت. ببينم اينجا رسم نيست صبحانه بخورند؟ کوکب با تمسخر گفت: چرا رسم هست منتها نه وقتي کار زياده . با شکم خالي که نمي شه کار کرد کوکب گفت : اتفاقا شکم خالي به تو کمک مي کنه تا بهتر و زدتر پختن نان را ياد بگيري اون وقت اولين نوني را که پختي فراموش نمي کني نيوشا به دنبال کوکب راه افتاد دوست نداشت زخم زبان هاي کوکب را بشنود کوکب ظرف بزرگ وسنگين خمير را برداشت وبا يک حرکت ان را روي سرش جا داد نيوشا از ديدن ان ظرفبزرگ روي سر کوکب لبخندي زد و گفت اگر ان ظرف روي سر او قرار بگيرد گردنش حتما خواهد شکست . کوکب که متوجه خنده ي نيوشا شده بود گفت: اين درس اول است اما چون مي ترسم گردن نازکت اين زير تاب نياره و عبدالله و نصرالله را بياندازي به جانم مي گذارمش براي يک وقت ديگر نيوشا در حالي که از حصار ها عبور مي کرد گفت: باور نمي کنم بايد اين کار ها را انجام دهم اصلا يک حسي به من مي گه که هيچ وقت اين کارها را انجام نخواهم داد . کوکب به تمسخر گفت : بهتر اين فکر ها را از کله ات بيرون بريزي دور و اينقدر خوش خيال و راحت طلب نباشي . شايد فکر مردي احمد ئاست نوکر مي گيره تا به جاي تو اين کارهارو انجام بده يا سمه مي شه کلفت حلقه به گوشت . نيوشا اعتنايي به حرف هاي کوکب نکرد در حالي که حسي قوي به او مي گفت احتياجي نيست که نگران اينده اش باشد . در طول مسير راه کوکب به هر کس مي رسيد ميايستاد و خوش و بش مي کردو نيوشا را در مقابل نگاه هاي کنجکاوشان معرفي واين معطلي نيوشا را کالفه کرده بود باالخره بع از کلي توقف در بين را به منزل عبدالله رسيدندخانه نصرالله ظاهري بهتر از خانه ي عبدالله داشت بهدليل اين که نصرالله به عنوان يکي از سر کار گرها حقوق بيشتري دريافت مي کرد در حالي که عبدالله به عنوان کارگر و رعيت حقوق کمتري در برابر زحماتش دريافت مي کرد و مقداري از همان حقوق را براي نيوشا مي فرستاد تا شرمنده ي اردشير نباشد .کوکب وارد حياط شد وبا صدايي بلند زن نصرالله را دا کرد :سميه زن داداش کجايي .سميه در ورودي ساختمان قديمي را باز کرد و گفت : سالم چرا اينقدر دير کردي ؟ کوکب در حالي که به نيوشا اشاره مي کردگفت: تا بوق بيدار باش را براي عروست زدم. توتنستم اماده اش کنم کلي طول کشيد نيوشا با خود انديشيد صحبت هاي او در راه خيلي بيشتر از اماده شدن من طول کشيد زن نصرالله نگاهي به نيوشا انداخت . برخالف تصورش او در ان لباس ها زيباتر شده بود بدون اين که حرفي به نيوشا بزند گفت:البد صبحانه هم نخورده ايد تا شما تنور را راه مي اندازيد من هم برايتان صبحانه مي اورم کوکب در حالي که ظرف را پايين مي گذاشت گفت: تو هم خمير کردي؟ سميه گفت : اره ولي هنوزخميرش درست و حسابي ور نيامده تا نان هاي تو بپزد خمير من هم ور مي ياد فرستادم دنبال گلي تا بياد کمکمان. ديگه بايد برسد بعد از اتمام حرف هايش وارد اشپزخانه شد کوکب بار ديگر ظرف خمير را برداشت و خطاب به نيوشا گفت :چرا وايستادي با من بيا تا ببيني چطور تنور اماده مي کنند نيوشا نمي فهميد چرا وقتي قرار است با احمد ازدواج کند و وارد شهر شود بايد ان کارهاي سخت را ياد بگيرد. نيوشا با کلافگي خمير را داخل ظرف انداخت و با عصبانيت گفت _نمي شه ....نمي شه ...من اصلا ياد نمي گيرم . کوکب زير چشمي به سميه که به استقبال دخترش مي رفت گفت. برو بمير حيف از اون همه هوش و ذکاوت تو کردم.انگار زن عموت بيشتر از من عروس آيندش رو مي شناسد که گفت به اين زودي يا ياد نمي گيري حالا تا آبروي من و بابا ت رو جلوي اين زن وراج نبردي دست به خمير ببر و دوباره امتحان کن.نگاه کن چه به روز لباست اوردي انگار تو خاک غلت مي زده. نيوشا به دامن بلندش که جمع کردنش براي مشکل بود .کرد ودستش را به سمت ظرف خمير بردو خواست بارديگر امتحان کند. که از پشت سر صدايش کردند. _نيوشا سلام. نيوشا سر برگرداند و در مقابل خود زن بارداري را ديد که دست کودک3 ساله خود را به دست داشت خود داشت خوب که به چهره زن نگاه کرد گفت _گلي ؟درست گفتم گلي هستي. گلي فرزند اخر نصرالله همسن با نيوشا بود لبخندي زد و گفت. _اره خيلي تغيير کردم که با ترديد مي پرسي گلي هستم. نيوشا با تعجب گفت _دخترته.؟ گلي باز خنديد گفت اره چطور مگه نيوشا گفت _اصلا باور باور کردني نيست. کوکب وسط گفتگوي انها پريد و ال طعنه خطاب به نيوشا گفت _چرا باور کردني نباشه ؟چون که خودت هنوز شوهر نکردني اين حرف را نمي زني؟ ازه يکي هم توي راه داره .توهم اگر دنبال دايي ات راه مي زني؟تازه يکي هم توي راه داره تو هم اگر دنبال دايي ات راه نمي افتادي بري تهرون حالا براي خودت کدبانو و مادري بودي. نيوشا با تاسف سرش را تکان داد فکر مي کنيد ازدواج زود هنطام و بچه دار شدن شانسه است باعث سرافرازيه اما همين ه تا رفته بفهمد زندکي چيه شوهر کرده هم يک بچه امده توي دامنش و شد مادر. واقعا که وحشتناکه. وحشتناک تو خونه موندنه فکر کردي ا گر مثل تو تا االن شوهر نکرده بود کسي بود که باز م بياد خواستگاريش.تازه مي خزاد بفهمه زندکي چيه که غم و غصه اش زياد بشه اينجا خترا مثل تو با ناو و ادا بزرگ نم شن .از همان بچهگي يا پاي تنور نون هستند يا پشت دار گلي مي گذرانند.روي تار و پود قالي يا توي زمين اربابا رعيتي مي کنند.وهمه دلواپس ستند که نکنه 1 وقت مسي زياد سراغشون و اسم تو خونه مونده رويشان بماند.و بشوند سربار بابا. نيوشا دل گرفته از واقعيت هاي روستا يي به قيافه غم گرفته گلي نگاه کرد و به ياد کودکي ان افتاد.انها هميشه هم باوي هم بودند .به ياد أورد چقدر در ان حياط مي دويد و بازي مي کردند.اما ساعت بازي گلي خيلي کوتاه بود.در حالي که يه دختر بچه 6 ساله بود.همراه مادر وديگر خواهرنش پشت دار قالي مي نشست و مي بافت. نقدر صميمي بودند که اغلب شب ها در يک بستر به خواب رفتند.با خود انديشيد.))البد او هم ازدواج کررده صاحب فرزند است.(( صداي کوکب او را از افکارش بيرون اورد چرا وايستادي ؟بشين کارات را بکن .نمي تواني از زيرش در بري باالخره که بايد ياد بگيري. نيوشا خواست درباره ي ريحانه از کوکب سوال کنه اما سوالش را سريع فورا پشيمان شد و تصميم گرفت در اولين فرصت خودش به منزل انها برود واؤ مادر ريحانه ديدن کند.دوباره پاره ي ظرف خمير نشست گرمايي تنور عرق از سر رويش کوکب جاري کرده بود.سميه در حالي که جايي براي خود باز کرد خطاب به نيوشا گفت. بلند شو دختر جان بسه هر چي يادگرفتي بلند شو.وهمراه گلي صبحانه عمو و پدرت رو ببر البد.تا حالا از گرسنگي ضعف کردند. يوشا سريع براي فرار از اين کار هايه طاقت فرسا از جا برخاست.و به همراه گلي وارد اشبزحانه شد.و با کمک او وسايل صبحانه را در زنبيلي قرار داد .و به اصرار گلي زنبيل اگرفت و هردو از جاده خاکي که دو طرفش اربابي به راه افتاد.مسافتي از احاطه کرده بود ه سمت باغ هاي اربابي به را افتاد.مسافتي از راه را هر دو سکوت کردند.تا اينکه نيوشا سکوتشان را شکست. _از شوهرت راضي هستي؟ گلي لبخندتلخي زد وگفت _بايد راضي باشم. نيوشا با تعجب گفت. _بايد؟! چي کاره است؟ گلي گفت _مثل همه ي مردهاي اينجا رعيت ارباب ها هستند. نيوشا پرسيد _چرا گفتي بايد راضي باشي. گلي اهي کشيد و گفت. به قول تو ما هرگز از زندگي لذت نمي بريم تا مي خواهيم چيزي از زندگي بزور شوهرت مي دن.وازچاله مي افتن تو چاه 13 سالم بود ازدواج کردم 16 سالم بود بچه دار شدم.تازهمدم خستگي بزرگ کردن ا بچه شدم .و از بيدار خوابي نجات پيدا کنم .درد زايمان را فراموش کنم شوهرم دوباره هوس بچه کرد .,نمي دانم اينها چه فکري دارند .با مزده رعيتي هي هوس بچه مي کنند.سرمايشان شده بچه .راستش هميشه به تو حسودي مي کردم.درسته محبت مادري نديدي اما دايي ات کم از مادر نبود.تو را از غمکده به جايي برد.که معني زندگي واقعي را بفهمي حداقل در کنار غمش 1 خوش هم بود نه مثل ما که تمام زندگيمان کار است فکر کردن رنج و اندوه .حالا که ازدواجت است ازدواج مي کني ان هم با مردي که از ديد بازتري به زندگي نگاه مي کند.نمي خوام از برادرم تعريف کنم لااقل درس خوانده است رعيت ارباب خشن نيست. حرف هاي گلي به اينجا رسيد قدم به قسمت خلوت و ساکت جاده گذاشتند که 2 طرفش را درختان متنوعي پوشانيده بود.سکوت همه جا را فرا گرفته بود.بادي که در لابلاي درختان خزان زده مي وزيد.صداي دل انگيزي در فضا منعکس و برگ هاي زرد و نارنجي را برسر انها مي پاشاند. بيا زود تر از اينجا دور شويم .اين منطقه خلوت هميشه پاتوق جوان هاي است که کارشان مزاحمت است نيوشا علي رغم ميل باطني اش همگام با گلي به سرعت از انجا دور شد. هفته کسالت بار به سختي براي نيوشا گذشته بوددر ان 1هفته بدون هيچ هم زبان صحبتي به غرولند و امرو نهي هاي کوکب گوش سپرده بود وگاهي که کاسه صبرش لبريز مي شد جواب کوکب را مي داد.و به قول کوکب اين حاضر جوابي هاش باعث جنگ لفضي مي شد. که باز با پا در مياني هايه عبدالله بود که هميشه از او جانبداري مي کرد.عالوه هم بر اتفاقي که در خانه در حال وقوع بود اتفاقات جديدي در سطح روستا به وقوع بيوسته بود.خسرو خان ارباب و مالک زمين ها و باغ ها طي 1 بيماري کوتاه بدرود حيات گفته بود و همان طور که عبدالله حدس زده بود زمين قطعه قطعه نشد بلکه به جواني خشن و بي منطق به ارث رسيد)شاهرخ(در طي أن مدت علي رغم فوت پدرش هر روظ بر سر باغ هاي مرکبات حاضر مي شد تا از پيشرفت کارها مطلع شود و رفتار و عملکرد او بحث جديد و داغ بين روستاييان شده بود. عبدالله قليان را مقابل برادرش قرار داد و گفت. _اين ارباب تازه جوان روزگار همه ما را سياه مي کنه. نصرالله قليان را پيش کشيد وگفت _راست گفتند که قدر عافيت را بايد در وقت بيماري دانست خسروخان خودش به اين بي رحمي و سخت گيري نبود. عبدالله گفت. درسته سن و سال زيادي داشت ولي خشن رفتار نمي کرد. نصرالله لبش را از قليان گرفت و گفت. -مي گويند سحر و جادو شده مي گويند مادر بزرگش است هرچه مي گويد نه نمي اورد و اطاعت مي کند. بدالله گفت _شنيدم يه قمار باز به تمام معناست و به زودي تمام زمين هارا توي قمار مي بازد و ان وقت روزگار ما از سياه هم سياه تر مي شود. نصرالله پک ديگري به قليان مي زند و بعد گفت. _خدا مي دانه و بس بهتره بريم سر اصل مطلب .راستش أمدم اينجا تا خبر بدهم پس فردا شب را براي تعيين مهريه و شير بها ونامزد کردن نيوشا درنظرگرفتم.يه عده از فاميل و اشنايان را هم دعوت کردم مردم مي گويند درست نيست تا زمان عروسي عروست را بي نشان بگذاري راست مي گويند.فغلا نامزدشان مي کنيم تا تابستان بساط عروسي را بر پا کنيم. بدالله لبخند زد و گفت _قدمت به روي چشم دختر و پسر هر دو از خودت هستند. نصرالله گفت اينطوري هم نيوشا پا بند مي شه کوکب مي گفت خيلي سر به حواست بدالله گفت _اينطوري ها هم نيست درسته با هم نمي سازندالبته بيشتر تقصيره کوکبه زيادي به پر و پا اين دختر مي پيچه نصرالله گفت به پر و پا پيچيدن نيست هر چي که مي گه به صلاح خودش است کوکب مي گفت تن به کار نمي ده هنوز باور نکرده مي خواد بره خونه شوهر مي گفت حال و هواي شهر توي سرش است.واسه همين است مي گويم قبل از عقد نامزدشان کنيم تا دل به کار دهد. عبدالله گفت _به هر حال اختيار دار شما هستيد. ر همين حال که اين 2 برادر درحال صحبت بودند نيوشا فرصت کرد سري به دوست کودکي اش بزند.منزل انها چند خانه پايين تر انها قرار داشت.نيوشا پشت حصار ها ايستاده بود و به حياط چشم دوخت .کسي داخل حياط نبود .از داخل تک اتاقي که گوشه حياط قرار داشت صداي بافتن قالي به گوشش رسيد و به ياد اورد ريحانه و مادرش هميشه در ان اتاق فالي بافي مي کردند.نيوشا مثل زمان کودکي با اجازه خودش وارد حياط شد .دخترکي بود که پشت به در رو به دار قالي مشغول به کار بود . نيوشا با ترديد و با صدايي اهسته گفت _ريحانه........... دختر ک با شتاب به پشت سرش نگاه کرد و با قيافه اي نيمه أسنايي مواجه گشت .نيوشا در را تا اخر باز کرد و هر دو به هم نگاه کردند تا اينکه با لبخند نيوشا ريحانه با هيجان فرياد زد. _نيوشا...نيوشا...اين تو هستي! با شتاب از مقابل دار قالي برخاست و به سمت او رفت .هر دو يکديگر را در اغوش کشيدند .ريجانه نيوشا را از خودجدا کرد وبا هيجاني وشادماني گفت _واي چقدر تغيير کردي .اصلا نشناختمت . نيوشا همراه لبخند گفت. تو هم همينطور خيلي تغيير کردي. ريحانه دست نيوشا را کشيد .اورا به قسمت دار قالي کشانيد و گفت. _بيا اينجا... بيا اينجا بشين .شنيده بودم که از تهران برگشتي خيلي دلم مي خواست بعد از 6 سال ببينمت.يادت هست آخرين باري که آمدي اينجا تا از من خداحافظي کني فکر کنم 12 يا13 ساله بودم. نيوشا همراه او روي نيمکت نشست و گفت. _ريحانه دست را به دست گرفت و در حالي که دقيقا نگاهش مي کرد گفت. چقدر زيبا شدي نمي داني چقدر دلم مي خواست تو رو ببينم نيوشا با دلخوري گفت. _براي همين به ديدنم آمدي؟ ريحانه شرمنده گفت. _معذرت مي خوام نتونستم تو چطور بعد از 1 هفته آمدي ؟ نيوشا گفت دلم مي خواست زودتر بيام اما از وقتي پايم رسيده اينجا عمه کوکب مجبورم کرده که توي خونه بمونم و هزار جور کار ياد نداشته را ياد بگيرم.من هم آنقدر کودن هستم که تاحالا چيزي باد نگرفتم . ريحانه با خنده گفت. _کودن؟آدم کودن که تو دانشگاه اون هم رشته رياضي قبول نميشه. تو اصلا براي کارها سخت ساخته نشدي جاموندي و به درست ادامه مي دادي .هر چند که با آمدنت به اينجا مرا از تنهايي در آوردي. نيوشا با اندوه گفت _بعد ا. مرگ دايي اردشير زن دايي هم ايتاليا رفت .ديگه کسي نبود که ا. نظر مالي حمايتم کند. ريحانه گفت. _معذرت مي خوام نمي خواستم ناراحتت کنم. نيوشا لبخندي زد و گفت. _به هر حال توي اين 1هفته مرگ دايي اردشير را باور کردم .راستي من فکر مي کردم تو هم ازدواج کردي . ريحانه لبخندي زد و گفت. _مي بيني که هنوز کسي پيدا نشده منو بخواد. نيوشا با شوخي گفت _پس ا. اين به بعد با وجود تو مي تونم به عنوان صلاحي دربرابر عمه کوکب استفاده کنمدائم ميگه دخترهاي هم سن و سال تو صاحب شوهر فرزند هستند. ريحانه گفت _اما تو که قراره با احمد ازدواج کني . نيوشا گفت. _چرا اما اون معتقده که اين ا. دواج هر چه زود تر مي بايست صورت مي گرفت. مي گه اگر تو احمد به نام هم نبوديد سرت کاله مي ماند. بعد دور و برش رو نگاه کرد گفت. _پس مادرت کجاست. چهره ريحانه در غمي ناشناخته فر رفت .بعد از مکثي کوتاهي گفت _1هفته بعد ازرفتن تو بابام به بهانه اينکه اين مادرم باردار نمي شه طالقش داد.1ماه بعد و آزارش کردند و نيش و کنايه اش .دند دق مرگ شد . نيوشا با اندو گفت _من نمي دانستم واقعا متاسفم . کسي به من نگفته بود . ريحانه گفت. _مهم نيست به هر حال چند ماه بعدش با زن بيوه اي که 2 تا دختر يکي 14 ساله و ديگري 12 ساله ازدواج کرد .محبتش توي دل بابام وقتي .ياد شد که 1 پسر براي بابام آورد دختر بزرگش چند ماه قبل ازدزدواج کرد دختر کوچيکشم چند ماه ديگه ازدواج مي کنه .منتظرند که قالي تمام بشه تا جهزيه اش درست بشه. نيوشا با ناراحتي گفت _توقالي مي بافي که جهزيه دختر هي زن بابات را درست کني!اين بي اعدالتيه. نيوشا متاثر به ريحانه نگاه کرد و گفت عدالتي وجود نداره که در حق من انجام بشه نيوشا گفت. پس تورو نگاه داشتند که کلفتي شان رو بکني ريحانه چشمکي زد و گفت _خودت رو ناراحت نکن چون اين موضوع به نفع من است که در انتظارم نتظار ؟نکنه 1مجنون بيابانگرد عاشقت شده يحانه لبخند زد و گفت _يک فرهاد کوه کن . نيوشا با هيجان گفت. _واي خداي من. پس قضيه واقعا رمانتيکه خب اين فرهاد کيه ؟ياالله بگو......... ياالله........... ريحانه با ترديد گفت _بعدا...بعدا...حالانه بهتره تو از خودت بگي. نيوشا گفت _مي ترسي راز نگه دار نباشم. ريحانه گفت _نه فقط مي خواستم فرصت مناسب تري پيدا کنم نمي خوام همين اول فکر کني دختر خيره سري شدم. نيوشا معترضانه گفت _ريحانه نفکر مي کني من آدم خشک مغزي هستم و عشق را گناه کبيره مي دونم و مخالف عشق ورزيدن هستم . ريحانه سرش را پايين انداخت و گفت علي 1ماه ديگه سربازي اش تمام مي شه نيوشا کمي توفکر رفت بعد با ناباوري گفت _پسر کبري خانوم؟! ريحانه با سر تائيد کرد نيوشا ادامه داد. خيلي وقته نديدمش اما خوب يادم هست که پسر سر به راهي بود ساکت و آروم ريحانه گفت _درسته خوب حالا تو از خودت بگو از تهران از زندگيت. نيوشا کمي مکث کرد و گفت _حالا که فکر مي کنم مي بينم زندگي من تو تهران بيشتر شبيه رويا ست تا واقعيت .ا. اون زندگي طاليي چيزي جز يه مشت خاطره چيزي نمانده و اينجا.. اوايل چيزي مثل کابوس بود .يعني تا وقتي نيامده بودم .اما حالا سعي مي کنم با اين زندگي کنار بيام .حالا هم تو را دارم ديگه غمي ندارم .بعد برايش از فراگيري رانندگي قبوليش در دانشگاه و احساس داريوش نسبت به خودش صحبت کرد.بعد ازپايان صحبت هايش ريحانه از او پرسيد. _چقدر به احمد عالقه داري ؟اصلا دوستش داري؟ ادامه دارد ... با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد