داستان کوتاه/ «شیطان، یک فرشته بود » - قسمت هشتم
آخرين خبر/ با داستان کوتاه دنباله دار «شيطان، يک فرشته بود» نوشته «محيا زند» همراه ما باشيد
قسمت قبل
چند قلپي از چاييش رو بدون قند خورد تا راه گلوي خشک شده اش کمي باز بشه. نگاهش افتاد به قاب عکس رو به روش که ايرج دست انداخته بود دور گردن کتايون و هردوشون خنده از ته دلي رو صورتشون بود و بعد فکر کرد که خودش چند ماهه اينجوري نخنديده, که اصلا خنديدن رو يادش رفته.
از نفرتي که تو رگاش به قلقل افتاده بود جوني دوباره گرفت و گفت:
_ کتايون تو خودت زني, زن بودن رو ميفهمي, حساسيت ها و حسرت ها و ضعف هاشو ميشناسي. خودت ميدوني هيچ زني نميتونه حضور يه زن ديگه و همخواب شدنش با شوهرش رو بپذيره. اونم شوهري که عاشقانه دوسش داره و براي داشتنش کلي جنگيده.
چطور تونستي؟
چطور تونستي خونه خرابم کني؟
+ من زن بودن رو خوب بلدم ايران تقاصش هم زياد پس دادم. بعد طلاق جون به لب شدم از حرف و نگاه مردم. از حرص خفه شدم وقتي ديدم شوهر سابقم رفت با يه دختر باکره با چهچه و به به ازدواج کرد اما خواستگار هاي بعد طلاقم يا مردهايي بودن که سن پدرمو داشتن يا مردهاي مطلقه با چندتا بچه يا اصلا مردهاي ضعيفي مثل ايرج که با دنبال زن دوم بودن.
من دسته سوم رو انتخاب کردم. حداقل مزاياشون به دودسته ديگه اينه که هواتو بيشتر دارن و نازتو بيشتر ميکشن.
مردها بچه ان ايران, بچه هايي که مدام سرگرمي جديدا. فقط فرقشون اينه که بعضي هاشون بچه هاي بهتري هستن و تمايلاتشون رو بهتر کنترل ميکنن. مثل پدرت و پدرم. بعضي هاشون هم مثل ايرج اونقدر ضعيف و پستن که نميتونن از سرگرمي جديدشون بگذرن.
_ پس قبول داري خيلي کارتون پست فطرتيه.
+ کاملا.
_ دوسش داري؟
+ حتي يه ذره, فقط يه حساب بانکي و نازکش خوبه برام.
_ پس تو زنونه مردونگي کن کتايون.
تو بگذر, تو برو. من و اين شوهر ضعيفم رو تنها بزار. خواهش ميکنم, تا اخر عمر دعات ميکنم و خوشبختيتو ميکنم. به منم نه, به بچه ام رحم کن. برو, خواهش ميکنم.
ايراندخت که بخودش اومد ديد جلوي کتايون وايساده و با اشک و التماس اينارو بهش ميگه.
اما کتايون... به گمان از سنگ شده بود که التماس هاي زن ضعيف رو به روش با شکم بالا اومده دلشو به رحم نياورد. کتايون هم ازجاش پاشد و با سردي گفت:
+ متاسفم ايران. من براي خودم از تو مهم ترم, نميتونم بخاطر خوشبختي تو از خوشبختي خودم بگذرم.
اشک هاي ايراندخت تو يه لحظه بند اومد و جاشو به اخم غليظي داد.
_ خوشبختي؟ واقعا فکر کردي خوشبخت ميشي؟ به همين اسوني که سر من هوو اورد سر تو هم مياره. تازه زير دهنش سرگرمي تازه مزه کرده. تازه ياد گرفته.
+ اونش ديگه به خودم مربوطه, من مثل تو بي دست وپا نيستم, بلدم چطور براش زنونگي کنم و به خودم برسم.
_ تو اگه زنونگي کردن بلد بودي که با هرزه گري زندگي يه زن ديگرو خراب نميکردي.
+هرزه تويي که چندسال پيش زيرپاي ايرج نشستي و دزديديش. من هرزه گري نکردم, فقط يکم به خودم رسيدم و ناز کردم, کاري که تو بلد نيستي, حالا هم گورتو از خونه من و شوهرم گم کن بيرون هرزه.
کشيده ايراندخت برق از چشماي کتايون پروند. کتايون چند لحظه با خشم نگاهش کرد و بعد از دستش گرفت و با فحش هاي رکيک کشيدش سمت در و از خونه با شدت پرتش کرد بيرون. ايراندخت بخاطر سنگيني وزن شکمش تعادلش رو از دست داد و بعد از چند لحظه تلو تلو خوردن از پنج تا پله اي که به در ورودي ميرسيد پرت شد پايين.
صداي فرياد وحشت زده کتايون رو شنيد و بعد صداي جيغ جنين پسرش رو توي سرش که فقط و فقط خودش شنيده بود و خدا.
گرمي خون رو روي صورتش حس کرد و بعد چشم هاش روي هم افتاد.
...
چشم که باز کرد روي تخت بيمارستان بود و مادرش باچشماي گريون داشت بالاي سرش دعا ميخوند. چند لحظه طول کشيد تا اتفاقات وحشتناکي که افتاده بود يادش بياد.
با وحشت دست کشيد روي شکمش و با حس کردن حجم خاليش تموم قلبش ويرون شد.
_کو؟ پسرم کجاست؟ کتايون دزيده اش نه؟ براي اينکه ايرج رو نگه داره دزديده اش براي خودش؟ ايرج...ايرج کجايي؟ بخدا اون پسر منه. کلي پسش خدا زجه زدم تا بهم بدش. پسرم کو؟
روي تخت نشسته بود و اينارو جيغ ميزد و مادرش هرچي سعي ميکرد ارومش کنه فايده اي نداشت.ايرج هم با قيافه وحشت زده اومد کمک مادر ايراندخت اما هيچکدوم نتونستن جلوي حرکات ديوونه وار ايراندخت رو بگيرن. اخر هم با چندتا مسکن قوي تونستن خوابش کنن.
تا چند روز بخاطر مسکن هاي قوي ايراندخت تو خواب و بيداري بود. وقتي هم مرخص شد خونه پدرش و فقط تو سکوت به ديوار رو به روش خيره ميشد و به اين فکر ميکرد همه چيزش رو باخته. شوهرش, پسرش,اعتماد خانواده اش مثل جوونياش, روياهاشو و حتي خنده هاشو.
تا يه هفته تنها واکنشي که نشون ميداد جيغ ها هيستيريکي بعد از شنيدن اسم ايرج بود.
خانواده اش هم همه چيز رو فهميده بودن. بعد ازفاجعه اونروز سکوت چندماهه خواهر ايراندخت بلاخره شکست و همه چيز رو براي پدر و مادرشون تعريف کرد.
آقا طاهر, پدر ايراندخت هم هم پاي ايراندخت تو اون يه هفته سکوت کرده بود. فکر ميکرد به تصميمي که بايد ميگرفت. يا طلاق دخترش که باعث بي حيثيتي ميشد و بايد روزي هزار بار ميمرد از زخم زبون مردم و قضاوت هاشون يا سوختن و ساختن دخترش که معلوم نبود تهش چي ميشه.
ايراندخت کمي سرپاتر که شد تازه حواسش جمع شد به کتايون, به قاتل پسرش. شال و کلاه کرد و همراه پدرش رفت کلانتري براي شکايت از کتايون.
بعد از چند روز دوندگي و گواهي بيمارستان شکايتشون جواب داد و کتايون رو انداختن بازداشتگاه.
چند روز از بازداشتگاه رفتن کتايون ميگذشت که ايرج جرات کرد براي اولين بار بعد از اين ماجراها بياد خونه اقا طاهر.
باوقاحت تموم نشست جلوي ايراندخت و التماسش کرد تا رضايت بده کتايون ازاد بشه و ايراندخت فقط با چشماي خالي از حس زندگيش نگاهش کرده بود.
ولي ايرج وقيح تر از اين ها بود که کوتاه بياد. هي اومد راهش ندادن. هي اومد زير پنجره اتاق ايراندخت از تو کوچه خواهش کرد. ايراندخت ديگه داشت بالا مياورد از اين همه پست فطرتي ايرج, از اين همه ضعيف بودن خودش که هنوز حاضر نبود از ايرج طلاق بگيره, نه بخاطر علاقه, ميترسيد, از زندگي به عنوان يه زن مطلقه ميترسيد.
بلاخره يه شب تا صبح نشست سنگاشو با خودش واکند و سيلي زد تو گوش خودش تا از خواب خرگوشي بيدار شه, بلاخره قبول کرد ايرج چشم عسلي که تو جووني دلش براش رفته خيلي وقته مرده.
فرداش که باز سروکله ايرج جلوي در خونشون پيدا شد ايراندخت خواست راهش بدن.
موافقت کرد با آزادي کتايون بشرط طلاقش از ايرج و سند زدن خونه نقلي کوچيکشون بنام ايراندخت. اون خونه کمترين حقش بود از جهنمي که ايرج براش ساخته بود و از طرف ديگه با مهريه اش هم تقريبا برابر بود. اصلا اون ايرج اون خونه رو از صدقه سري قناعت و برنامه ريزي ايراندخت و فروش طلاهاي سر عقديش داشت.
تمام شد.
ايرج ايراندخت رو به کتايون با يه خونه فروخت و اين شد پايان جهنمي که چند سال پيش قرار گذاشته بودن زيباترين بهشت زمينش کنن.
ادامه دارد...
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد