قصه ایرانی/ «نیوشا »؛ قسمت پنجم
آخرين خبر/ اين شبها داستان خواندني « نيوشا » نوشته « ليلا رضايي » را ميخوانيم. با ما همراه باشيد. قسمت قبل نيوشا گفت: شدم يک برزخي نه راه به دنيا ندارم نه به اخرت فقط يک حس غريبي مرا وادار به سکوت کرده بايد خودم را بسپارم به دست سرنوشت . ريحانه به بافته هايش چشم دوخت وگفت: يک حسي هم مرا وادار مي کند که تورا از ازدواج منصرف کنم بي کار ننشين نيوشا . نيوشا از جا برخاست و گفت : باسه با احمد صحبت مي کنم فعلا بايد برگردم حوصله غر غر هاي عمه کوکب را ندارم نيوشا به خانه برگشت و همان طور که حدس زده بود احد در حال ور رفتن به امواج راديو بود با ورود او کوکب باناراحتي گفت: گفتي زود بر مي گردم اين زود برگشتنت بود ؟ نمي گي احمد اينجا ست اصلا هيچي برايت اهميت ندارد نيوشا نقابش را برداشت به احمد نگاهکرد و گفت : احمد با من کاري ندارد مي بينيد که با راديو سرگرمه کوکب گفت :اگر اينجا باشي اين بنده خدا مجبور نمي شه با راديو خودش را سرگرم کند واسه ديدن تو امده نه گوش دادن به راديو احمد فورا راديو را کنار گذاشت ميوشا با عصبانيت به احمد نگاه کرد از ظاهر سازي هايش کلافه شده بود با عصبانيت گفت : من نمي توانم يک گوشه بنشينم و به او نگاه کنم که با راديو سرگرمه کوکب گفت : زود برو ناهار پدرت را ببر اينقدر هم با من جنگ و دعوانکن نيوشا نگاه عميقي به احمد انداخت انتظار داشت يا او را همراهي کند يا خودش بردن غذا را به عهده بگيرد اما احمد هيچ حرکتي نکرد و اين موضوع از ديد کوکب دور ناند کوکب تا جلوي حصار ها نيوشا راهمراهي کرد و نيوشا با ناراحتي گفت : چرا بايد من اين کار را انجام دهم وقتي احمد بيکار نشسته ؟لا اقل مي تواند همراهم باشه تا تنها نباشم کوکب گفت : وقتي خودش نمي خواهد ن که نمي تونم خودم ر سبک کنم واز او بخواهم همراهت بياد حالا هم زودتر برو و برگرد زن عمويت هم ناهار مي ياد اينجا مولظب خودت هم باش . منيوشا با بي ميلي زنبيل را ابه دست گرفت و به راه افتاد در طول مسير راه به حرف هاي ريحانه انديشيد از حرکات سرد و خشک احمد به حقيقت حرف هاي ريحانه مي توانست پي ببرد . مي توانست بفهمد که احمد نه به خاطر عشق و علاقه بلکه تنها به خاطر رسم ورسومات و حرف هاي بزرگ تر ها تن به اين ازدواج داده و او اصلا اين موضوع را نمي پسنديد چرا که در خود عيبي نمي ديد که کسي نخواهد به او علاقمند شود و با عشق با او ازدواج کند . اين ازدواج تحميلي و نحميل شدنش به احمد عصبيش مي کرد و باعث شکست غرورش مي شد در افکارش غوطه ور بود که با صدايي به خود امد : همي خانوم بک وبنها تو اين جاده کجا مي ري همراه نمي خواهي نيوشا به سمت صدا برگست دو جوان با لباس هايي که شهري بودنشان را ثابت مي نمود با لبخندي معنا دار به او نگاه مي کردند نيوشا با ترس عقب عقب رفت و دو جوان با احتياط به او نزديک مي شدند يکي از انها گفت : نترس ما کاري با تو نداريم فقط همراهت مي اييم تا تنها نباشي نيوشا به ياد حرف هاي گلي افتاد و ناگهان به خودش نهيب زد چرا وايستادي ؟ فرار کن نيوشا . و پا به فرار گذاشت تمام قدرتش را در پا هايش جمع کرده بود و مي ديد قلبش چون گنجشکي در دام افتاده مي تپد دايش در گلو خفه شده بود و نمي توانست فرياذ بکشد انقدر منگ ود که تنها صداي نفس هاي به شماره افتاده اش و ضربان قلبش را مي شنيد در ان جاده انبوه از درخت هيچ جنبنده به چشم نمي خ.رد و نيوشا جرات ان را نداشت که به پشت سرش نگاه کند و فاصله ي ان دو جوان با خودش را ببيند فقط دويد و حتي درد را در پاهايش احساس نمي کرد ناگهان دامن بلند و محلي اش زير پايش امد جيغي کشيد و روي زمين افتاد زنبيل از دستش رها شد ودر فاصله چند قدمي از او بر زمين افتاد با فرياد گفت : ولم کنيد کثافتها ولم کنيد مگر خودتان ناموس نداريد : هر دو مزاهم خنده اي سر دادند و گفتند چرا ترسيدي؟ يکي از انها دستش را به سمت نيوشا دراز کرد تا او را از روي زمين بلند کند نيوشا جيغي کشيد و صورتش را به سمت ديگري گرفت.در حالي که به انها ناسزا منتظر بود تا مزاحمين او را کشان کشان با خود ببرند اما صداي ضربات پي درپي شلاق به او فهماند که نجات پيدا کرده است نيوشا به پشت سرش نگله کرد مزاحمين در حال فرار بودن ناجي اش سوار بر اسبي زيبا او را مي نگريست نيوشا در اولين نگاه ان چشم هاي خمار را شناخت در حالي که نگاهشان در هم گره خورده بود ارباب گفت : خب فکر مي کنم اين چشمهاي سياه و جسور را جايي داده ام چرا زبونت بند امده ؟ ان شب که خوب زبان درازي مي کزدي حالا از ترس زبانت بند امده که نمي تواني از من تشکر کني يا گستاخيت اين اجازه را به تو نمي دهد نيوشا با سياد اوري حرکات وحشيانه او در ان شب با خشم گفت: هر کس ديگر هم جاي تو بود همين کار را مي کرد بدون اين که محتاج نشکر باشد اما انگار شما عقده تشکر از زير دستانتان را به دل داريد اتش خشم در وجود ارباب نشست شلاققش را بالا برد نيوشا فوا صورتش را به سمت ديگري گرفت و دستش را حائل ان کرد شلاق را با شدت بردست نيوشا فرود امد و همزمان دردي سخت و جان افزا در دل نيوشا نهاد جوي باريکي از خون از شکاف ضربه روان گشت اشک در چشمهاي نيوشا نشست و ارباب با خشم بدون تاثر از کار انجام شده گفت: اين را زدم تا فراموش نکني در مقابل اربابت متواضع باشي و اگر حتي وظيفه اي را در قبالت انجام داد از او تشکر کني . نيوشا با چشم هاي اشک الود به او نگاه کرد و با نفرت گفت : تو ارباب نيستي فقط بنده اي بنده خشم و غرورت تا به امروز ادمي به قساوت و بي رحمي تو نديده بودم . ارباب بار ديگر شلاقش را بالا برد اما از ديدن دست غرق در خون نيوشا و شکاف عميقي که از ضربه او بر دستش ايجاد شده بود دستش لرزيد خشمش فروکش کرد و دستش ارم پايين افتاد و با صدايي ارام گفت : خيلي گستاخي دختر گستاخ و جسور و فکر مي کنم اين شلاق فقط نيش و کنايه هاي تو را سوزناکتر مي کند منتظر پاسخ نيوشا نماندو متحير از تاثر غير منتظره اش اسبش را هي کرد و به تاخت دور شد نيوشا چند لحظه مات و مبهوت برجا نشست و به راه رفته ارباب نگاه کرد سپس چن ادم هايي که از خوابي سنگين بيدار شده اند از جا برخاست و به سمت زنبيل رفت تمام غذاها روي زمين ريخته بود ظرف غذا را داخل زنبيل قرار داد و راه منزل را در پيش گرفت دستش به شدت مي سوخت و از ان خون جاري بود اما به تنها چيزي که مي انديشيد جمله اخر ارباب و نگاه اخرش بود وقتي به خانه رسيد زنبيل را با عصبانيت به گوشه اي انداخت و يک راست به سمت حوض رفت و دستش را در اب فرو کرد اب سرد اول سوزش ان رابيشتر کرد اما بعد دردش را تسکين داد. کوکب از سر و صداي بوجود امده وارد حياط شد با دين لباس هاي خاکي و وضع اشفته نيوشا با نگراني پشت دستش زد و گفت : يا خدا چه اتفاقي افتاده ؟ زن عمو کوکب و نصرالله هم با صداي کوکب به حياط شتافتند نيوشا با خونسردي گفت _شلوغ نکن عمه چيزي نشده فقط خوردم زمين کوکب به سمت اون رفت و گفت _آخه چرا اينقدر سر به هوايي دختر؟چرا حواست را جمع نمي کني. زن عمو باشک ترديد دست نيوشا را از آب ببرون درآورد و گفت _چطور خوردي زمين که اينطور دستت شکاف خورده؟ نيوشا نگاهي به احمد و کوکب انداخت و دستش را از دسته سميه بيرون کشيد و گفت _نمي دونم . سميه گفت _نمي داني...راستش رو بگو بگو تا بدانيم چه بلايي سرت اومده . نيوشا کمي مکث کرد و بعد گفت _تو جاده دو تا مزاحم جلوم رو گرفتند... کوکب محکم بر سرش کوبيد و گقت _پس حسابي بي آبرو شدي... نيوشا با عصبانيت از لبه حوض برخاست و گفت _شما که فرصت حرف زدن به آدم نميديد منم تا ماني که پدرم نياد صحبت نمي کنم واز کنار احمد که حالا به خوبي از باطنش با خبر بود گذشت و وارد اتاق شد. ************* نيوشا سکوت کرد و کنج اتاق نشسته بود وکوکب دائم ومي گفت _خب حرف بزن چرا لال شدي؟بگو کي بود تا دمار از روزگارش بياريم. سميه پشت پنجره ايستاده بود وکشيک مي داد وو گاهي هم به دستش مي زد و مي گفت _اين چه بلايي بود سرمان آمد؟ديگه چه فايده چه فايده که بدانيم طرف کي بود .آب ريخته که جمع نمي شه آبروي براباد رفته هم برنمي گردد. بيچاره پسرم بعد از اينهمه انتظار. کوکب که آتش خشمش با حرفهايي سميه شعله ور مي شد وگفت _چرا لالموني گرفتي؟خب حرف بزن حرف بزن تا ماهم بدانيم چه بلايي سرت آمده. اما سکوت نيوشا ادامه داشت و نمي شکست حرکت سميه به پشت پنجره ورود عبدالله و نصرالله به منزل بود.سميه در را باز کرد و قبل ا اينکه شنونده اعتراضات آن دو درباره گرسنگي شان باشد با حاتي ساختگي و ناله و زاري گفت _بيا...بيا نصرالله چه بلايي سرمان آمد .بيا عبدالله بيا که بي آبرو شديم. نصرالله خشمگين از داد هوار زنش گفت _چه خبر زن؟صدايت رو بيار پايين اين حرفها چيه؟ کوکب فورا خشمش را جلويه در رساند گفت _بيايد داخل خوبيت نداره داخل حياط داد وهوار راه انداخته ايد در و همسايه که بشنوند يه کلاغ چهل کلاغ مي کنند. نصرالله و عبدالله بي معطلي گفت چي سپردند و هراسان وارد اتاق شدند نصرالله بي معطلي گفت _چي شده؟چه خبر شده؟ سميه گفت _از عروست بپرس وقتي براي شما ناهار مي آورد چه بلايي سرش آوردن. عبدالله کنار نيشا نشست و گفت _چي شده بابا؟! زن عموت چي مي گه ؟! نيوشا سکوتش را شکست و گفت _هيچي فقط گمان هايش را مي گويد در حالي که هيچ اتفاق نا خوشايندي نيو فتاده است داشتم به باغ مي اومدم که دو تا مزاحم سر راهم سبز شدند .اما ارباب آنها رو فراري داد .خواست به خاطر کمکش تشکر کنماما من سرپيچي کردم و جوابش را دادم .او هم عصباني شد و باشلاق جلادش به جانم افتاد. عبدالله به دست باند پيچي شده نيوشا نگاه کرد و گفت _خدا لعنتش کنه. کوکب که خيالش راحت شده بود گفت. از بس که زبان درازي !چه قدر بگم دختر زبانت را نگه دار نصرالله نفسي باآسودگي کشيد و رو به زنش گفت _اين همه دادو هوار براي همين بود؟گستاخي کرده مجازاتش را هم ديده. سميه گفت _همين؟!اين گفت و شما هم باور کرديد !اگر راست مي گهچرا همان اول اين حرف ها رو نزد و گفت خوردم زمين .نشسته فکر کرده يک دروغ سرهم کرده و تحويل ما داده ما باور کنيم و گول بخوريم. نيوشا گفت _اصلا فکر نمي کردم چنين طرز فکري داشته باشي و يک اتفاق ساده را اينقدر بزرگش کنيد. نصرالله گفت _حرف حسابت چيه زن؟ سميه گفت _بر فرظ هم اين ارباب ظالم اون دوتا مزاحم رو فراري داده نمي خوائيد فکر کنيد چرا اباب به فر نجات يک رعيت افتاده!اون جوان آنقدر ظالم بوالهوس هست که واسه خودش اين کار رو کرده. نيوشا خشمگين از اهانت سميه گفت _شما فکرتون است براي همين حرفهايم را باور نمي کنيد. سميه بدون توجه به حضور مردها گفت _باور مي کنم ولي زماني که يک قابله تو را... نيوشا با عصبانيت از جا برخاست و گفت _شما حيثيت مرا زير سوال برده ايد. سپس رو به احمد کرد وگفت _تو چرا حرف نمي زني چرا سميه حرف او را قطع کرد و گفت _چي داره بگه پسر بيچاره ام؟ کوکب با نارحتي گفت _خجالت بکش زن اين حرفا چيه؟ سميه گفت _حقيقت فهميدي حقيقت... فرياد نصرالله در هوا پيچيد خفه شو زن...اين حرف ها بي خود نزن . نيوشا به اتاق پناه برد تا بيش از آن شرمزده نشود سميه روي زمين نشست و با گريه زاري گفت _من نمي گذارم ...نمي گذارم اين عروسي سر بگيرد تا حرف اين دختره ثابت بشه. نصرالله عصباني از حرکات زنش گفت _زبان به دهن بگير مرد مي خواي با بردن عروست پيش اون قابله دهن لق رسوايي عالممان کني ؟مي خواي فردا مردم بگويند نصرالله به عروسش شک داشت ؟اگر حرفايش راست باشد هم شرمنده او مي شويم هم مظحکه مردم. سميه اشک هايش را پاک کرد از جا برخاست و گفت _باشه...باشهماه هيچ وقت پشت ابر نمي مونه .شب عروسي همه چيز معلوم مي شه اما اگر دروغ گفته باشد زن نصرالله نيستم اگر طلاقش را همان جا را همان جا نگيرم. سپس رو به احمد کرد وگفت _بلند شو بدبخت بلند شو بريم. کوکب وارد اتاق شد و به نيوشا که مشغول مطالعه بود کرد و گفت _بلند شو شام بخوريم چرا تو اتاقت نشستي داري غصه مي خوري؟ نيواش سرش رو بالا آورد و گفت _غصه ؟من دارم کتاب مي خونم درضمن اردشير به من ياد نداده اين مسائل جزئي و کوچک وحرف يه عده آدم بي منطق و احمق بخورم اگر مي بينيد از اتاقم بيرون نيامدم بخاطر اين دليل است که بعد ا آن حرف هاي شرمانه زن عمو روبه رو شدن با پدرم رو ندارم .واقعا مردم اينجا خود را پايبنده روسوماتي کرديد که هيچ فايده اي ندارد در حالي که از شرم و حيا و عقل هيچ نمي دانند وکب گفت _به همه توهين نکن دختر جان در ضمن تقصيير خودت هستمي خواستي لال شوي زبان به زبان ارباب نگذاري چند دفعه گفتم زبان درازت رو کوتاه کن به حرفم گوش ندادي اين هم نتيجه اش .اگر امروز از ارباب تشکر کرده بودي نه آبرويت زير سوال رفته بود نه جلوي پدرت شرمنده مي شدي . نيوشا گفت _آدم هايي مثل ن عمو نصرالله نمي توانند آبروي مرا زيرسوال ببرند عيب از زبان من نيست عيب از دلسوزي من براي مردم زحمت کش است دلم به حال پدرم و رعيتا مي سوزه که تو سرما و گرما براي برپا کردن محصولات جان مي کنند آن وقت در برابر چند در غاز حقوق غرورشان توسط اون قسي القلب و مشاوراش بايد شکسته بشه شما اگر از اون جلوي او ايستاده بوديد حالا اين همه مورد ظم قرار نمي گرفتيد. کوکب گفت _خوبه خوبه ...تو لازم نکرده دل بسوزي و در برابر ارباب ر شاخ وشنه بکشي تو اگه خيلي مردي کلاه خودت رو نگه دار باد نبره. نيوشا گفت _من از عهده خودم بر مي آيم البته اگر شما اجازه بدهيد. کوکب گفت _معلومه اگه اجازه بده سر هممون رو به باد مي دهي. نيوشا گفت _اتفاق تقصير شماست چند بار گفتم من توي آن جاده خلوت نمي رم شما به گوشت نرفت.امروز هم که نخواستيدغرورتان رو بشکنيد و به احمد بگيد چون خودش پيشنهاد نداده بود. کوکب با نارحتي گفت _خوبه خوبه ...حالا همه تقصيرها را بنداز گردن من .اگر تو خيلي به حرف من گوش ميدي چند متر از اون زبانت رو کوتاه کن تا يک روستا را به جانمان نيندارزي لااقل از بلبل زبوني هايت را براي ارباب کم کن. نيوشا لبخند معناداري زد و گفت _من اين ارباب رو هم ادب مي کنم هم... کرکب فورا وست حرف او پريد وگفت _بس کن دختره چقدر گستاخ شد .بلند شو بلند شو. غذا يخ کرد. ************* سه روز از ماجراي جاده گذشته بود و سميه به خاطر تهديدات شوهرش از اون موضوع جايي حرفي نزند و موضوع پيش خودشان محفوظ ماند و جايي درز نکرد بود . از آن به بعد ميوه چيني و تمام کار باغ مرکبات عبدالله چون باقي رعيتا خانه نشين شده بود و درآن مدت هر لحظه شاهد جرو بحث دختر و خواهرش بود.آن روز هم کوکب بعد جر و بحث مفصلي که با نيوشا راه انداخته بود قهر کرده بود و با نيوشا حرف نمي زد. نيوشا زير کرسي نشسته بود و کتابي را که با خود از تهران آورده بود را مطالعه مي کرد که صداي ريحانه که او را مخاطب مي کرد با عجله برخاست و به حياط رفت و با ديدن ريحانه پشت حصار ها لبخندي زد و در حالي که به مت او مي رفت گفت _سلام ريحانه جان چرا نمي آيي داخل. ريحانه به گرمي پاسخش را داد. _سلام همين جا خوبه راستش نخهام تموم شده ميني بوس روستا هم خراب شده براي همين مجبورم برم سرجاده تا ميني بوس ده پايين که رد مي شه به يکي سفارش بدهم برام نخ بياره خواستم ببينم همرام مي آي. نيوشا گفت. _چرا نه کم کم داشت حوصله ام س مي رفت. کلافه شدم بس که توي خ.نه نشستم .فقط کمي صبر کن تا آماده بشم . ريحانه گفت _نمي خواي از کوکب اجاه بگيري.؟ نيوشا کمي صدايش را پايين آورد و گفت _خوشبختانه بامن قهر کرده و لازم نيست يک ساعت منتش را بکشم تا اجازه بده همرايت بيام.فقط بابام مي گم دارم همراه تو مي آم چند لحظه صبر کن تا برگردم. لحظاتي بعد هر دو دوشادوش در جاده سرد و خزان زده خاکي نهادند .نيوشا در حالي که از سوز کمي برخورده مي لرزيد و گفت _اين روبند هم چيز بدي نيست بدرد سرماي هوا مي خوره. ريحانه لبخندي زد و گفت _واقعا ؟راستي نگفتي اين بار سر چي با عمه حرفت شده؟ نيوشا با ياد آوري ايراد هايه کوکب اخمهايش را درهم کشيد و گفت _مقصر عمه است سر هرچيز کوچيکي داد هوار راه مي اندازه و دائم مي گه تو فقط زبون درازي عوض اين کار ند متر از اون زبونت را کوتاه کن.امروز هم کمي غذا شور شد.نمي دوني چقدر غر زد نق کرد.من هم ناراحت شدم و گفتم به شوري نون هاي دفعه قبل تو نيست که خيلي عصباني شد و گفت نمي دونم کي قراره دست از زبان درازي برداري من هم گفتم هر وقت شما دست از غرزدن برداري کم مونده بود سکته کنه وقتي ديد حريف من نمي شه رو به بابام کرد و گفت تقصير توسط که اين دختره اينقدر بان به زبان من مي گذاره و حرمت مرا نگاه نمي دارد بابا هم طرف مرا گرفت و بهش گفت نبايد اينقدر سر به سرش بذاري عمه هم قهر کرد و ديگر هم حرفي نزد. ريحانه گفت _بهتر نيست تو کوتاه بيايي؟ نيوشا گفت _نه اگر کوتاه بيام هزار و يک حرف ديگه هم به من مي اندازه مدام جريان سه روز پيش را به رخم مي کشه. ريحانه گفت _اما توي اون قضيه که تو مقصري نبودي. نيوشا گفت _درسته خودش هم خوب ميدونه اما فقط مي خواد کفر مرا در بيارد. ريحانه گفت _خلباصه احمد سه تا چهار ماه ديگه از دست غر زدن هايه کوکب نجات مي ده. يوشا با تمسخر گفت احمد ...بره بميره ...ديگه حاضر نيستم قيافه اش رو ببينم.پسره بزدل و ترسو اونقدر تنبل بود که حاضر نشد غذا رو اون ببره .اگر تنبلي را کنار مي گذاشت اون اتفاق نمي افتاد . از طرفي خدا رو شکر مي کنم اون اتفاق افتاد تا خودش رو به من نشان داد. ريحانه گفت _تو فکر مي کني به خاطر تنبلي و بي مسوليتي غذا رو نبرده يا بزدلي که از تو طرفداري نکرده؟فقط اگر او به تو علاقه داشت همراهت مي اومد. نيوشا مکثي کرد گفت _خودم به اين موضوع پي بردم . ريحانه گفت قرار بود در اين باره با او صحبت کني نکنه فراموش کردي. نيوشا گفت _فراموش نکردم قرار بود اون روز باهاش صحبت کنم که اون اتفاق افتاد حالا هم بايد ا جمعه بعد صبر کنم تا بياد باهاش حرف بزنم.تکليفم رو روشن کنم. نيوشا به شوخي گفت _نکنه تو قصد داري من بيخ ريش بابام بمونم. ادامه دارد... با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد