قصه شب/ «کمبوجیه و دختر فرعون»- قسمت دهم
آخرين خبر/ رمان تاريخي و جذاب « کمبوجيه و دختر فرعون» نوشته « گئورگ ابرس» که پيرامون ايران باستان در زمان سلطنت کمبوجيه (پادشاه هخامنشي) و حکومت سلسله بيست و ششم فراعنه مصر نگاشته شده، يکي از معدود رمان هاي تاريخي قرن نوزدهم کشور آلمان است که در قرن بيستم نيز مورد استقبال عمومي قرار گرفته است که هر شب در همين ساعت در بخش کتاب آخرين خبر براي شما همراهان عزيز قرار مي دهيم. همراه ما باشيد قسمت قبل 2 شاخه هاي باريک و کوتاهي که زرتشتيان با آيين مخصوص از درخت گز يا درخت انار با کاردي به نام برسم چين مي * بريدند و يک دسته از ان را در مراسم مذهبي به دست مي گيرند . شهر عظيم بابل در آن روز از دور مثل يک کوره بزرگ به نظر مي رسيد . از بالاي اکثر برج هاي آن ، چنان دود غليظي برمي خاست که خورشيد ماه خرداد را تيره و تار کرده بود . هنگامي که کمبوجيه به کاخ سلطنتي رسيد ، انبوه نمايندگاني که براي تقديم هديه به بابل آمده بودند ، در مسيري بسيار طولاني در خيابان هاي شهر صف بسته بودند . کف خيابان ها پوشيده از شاخه هاي مورد و نخل و برگ هاي گل سرخ و خشخاش بود . بوي بخور و صمغ مُر و صدها بوي خوش ديگر در هوا موج مي زد . ديوار تمام خانه ها را با پرچم و قالي آذين بسته بودند . فريادهاش شادي مردم بابل به آسمان بلند بود . بابلي ها که تنها از چند سال پيش طوق بندگي ايرانيان را به گردن انداخته بودند ، به سنت آسيايي ها ، زنجير رقيّت خود را تا زماني که هنوز از قدرت اربابان جديد مي ترسيدند . مانند يک گردنبند زرين به تماشا مي گذاشتند . صداي نعره شيپورهاي مادي ، نغمه آرام فلوتهاي ساردي ، دف و چنگ يهوديان ، تامبورينهاي آسياي صغير ، طبل هاي سوري ، شيپورهاي صدفي و دهل هاي آريايي هاي مصب رودخانه ايندوس و نعره بوق هاي جنگي مردم بخارا ، گوش را کر مي کرد . بوهاي خوش ، گل ها و لباس هاي رنگارنگ و رقص و آواز مردم ، چنان صحنه موثري ايجاد کرده بود که هر بيننده اي را مجذوب و بي قرار مي کرد . هيچ يک از فرستادگان ايالات با دست خالي به بابل نيامده بود . اين يکي چند اسب زيبا و نجيب ، آن ديگري چند فيل و ميمون و سومي يک کرگدن و چند گاوميش آورده بود . چهارمي چند راس شتر به همراه داشت که برگردن دراز آنها حلقه هاي زريني ديده مي شد . ديگران گاري هايي پر از چوبهاي گرانبها و نادر ، عاج ، پارچه هاي ريزبافت و زيبا ، ظروف طلا و نقره ، درختان و بوته هاي نادر براي باغ شاه و حيوانات وحشي وکمياب براي باغ وحش سلطنتي آورده بودند که در ميان آنها انواه آهوان ، گورخر و ميمون ها و پرندگان عجيب و ناشناس ديده مي شد . پرنده ها که با زنجير به شاخه درخت بسته شده بودند ، بال بر هم مي زدند و فرياد مي کشيدند . اين هدايا جزئي از خراج اقوام تحت سلطه ايرانيان بود . آنها را پس از عبور از برابر شاه به خزانه داران سلطنتي تحويل مي دادند و آنان به کمک منشي هاي مخصوص ، هدايا را مي شمردند ، وزن مي کردند و مورد آزمايش قرار مي دادند . اگر مقدار هديه و ارزش آن ناچيز بود و مورد قبول قرار نمي گرفت ، کالا به آوردنده آن بازپس داده مي شد و در اين صورت صاحب بيچاره آن بايد در مهلتي معين دو برابر ارزش هديه را به عنوان جريمه به خزانه سلطنتي تحويل مي داد .* 1 صفي از سربازان و مامورين شلاق به دست در دو سوي خيابان ها صف کشيده بودند و از ورود مردم کنجکاو به مسير حرکت شاه و محل استقرار صف نمايندگان جلو مي گرفتند . و بدين ترتيب صف نمايندگان بدون توقف در حرکت بود و فرستادگان ،همراه با هداياي خود به سرعت از دروازه قصر مي گذشتند . هرچند که سفر کوتاه شاه از آتشکده ساحل فرات تا کاخ سلطنتي باشکوه و ديدني بود (پانصد اسب زيبا با تزيينات مجلل او را در آن مسير همراهي مي کرد . ) و اگرچه منظره صف طولاني نمايندگان ايالات و استان ها هم خيره کننده و تماشايي بود ، اما جلال و جبروت تالار بارعام چيز ديگري بود و به راستي نفس را در سينه هر بيننده حبس مي کرد . در انتهاي تالار سکويي با شش پله قرار داشت که بر روي هريک از آنها مجسمه زرين دو سگ ديده مي شد . بر فراز سکو ، تخت زرين پادشاهي قرار داشت که در زير آلاچيقي از پارچه نفيس ارغواني بر چهار ستون زرين استوار گرديده و بر بام آن تصوير فروهر * 2 شاه نقش بسته بود . در پشت تخت سلطنتي ، بادبزن داران شاه و مامورين تشريفات دربار صف کشيده بودند . در دو سوي تخت ، خويشاوندان بلافصل و دوستان نزديک شاه ، بزرگان لشکري و کشوري ، موبدان بلند پايه و خواجه هاي عالي مقام ايستاده بودند . تمام ديوارها را با صفحات مطلا پوشانده و کف تالار را با قالي هاي ارغواني گرانبها فرش کرده بودند . در کنار دروازه هاي تالار چند مجسمه گاو پردار با سر انسان نگهباني مي دادند و در حياط قصر ، محافظين مخصوص شاه که نيزه هاي آنها مزين به سيبهاي طلا و نقره بود ، موضع گرفته بودند . اين سربازان قباي ارغواني و زره هاي زريني به تن ، شمشيرهايي با قبضه و نيام جواهر نشان و کمر و کلاه هاي ايراني بلندي به سر داشتند . اين سربازان قد بلند و غيور ، اعضاي سپاه جاويدان شاه * 3 بودند . جارچي ها ، فرستادگان را يک به يک به تالار مي بردند و در برابر تخت شاه مي گذراندند . اينان پس از رسيدن به پله هاي سکو به خاک مي افتاددند و بر زمين بوسه مي زدند و سپس از جا بر مي خاستند و به رسم دربار ، دستها را در آستين گشاد خود فرو مي کردند . اگر شاه سوالي مي کرد و رعايا مجبور به دادن پاسخ بودند ، دهان آنان را با پارچه پاکيزه اي مي پوشاندند ، تا نفس ناپاک انان ، وجود شاه را آلوده نکند . کمبوجيه با نمايندگان ايالات مطيع و آرام و آنها که هديه اي گرانبها و چشمگير فرستاده بودند به مهرباني سخت گفت و نمايندگان استانهاي ناآرام و شورشي را با خشونت سرزنش کرد . در اواخر صف ، هنگامي که اعضاي هيات نمايندگي يهوديان که دو مرد موقر با ريش بلند پيشاپيش آنان گام برمي داشتند ، به تخت شاه نزديک شدند ، کمبوجيه دستي بلند کرد و آن دو را نزد خود فراخواند . نفر اول لباس مردان متشخص و ثروتمند شهر بابل را به تن داشت و دومي قباي قهوه اي رنگ و مليله دوزي شده يکپارچه اي پوشيده و کمربند سفيدي به کمر بسته بود . اين مرد روحاني کيسه اي به گردن داشت که حاوي آيات تورات بود و دستمال سفيدي به پيشاني بسته بود که انتهاي آن به شانه اش مي رسيد . کمبوجيه خطاب به مردي که لباس بابلي پوشيده بود ، گفت : - بالتازار از ديدنت خوشحالم . از روز مرگ پدرم اين نخستين باري است که به دربار من مي آيي ! مرد عبراني متواضعانه در برابر شاه تعظيم کرد و گفت : - لطف سرورم موجب افتخار اين نوکر حقير است ! اگرچه قابل نيستم . اما اگر مي خواهي با نور درخشان لطافت اين بنده ناچيز را سرافراز کني ، درخواست قوم بيچاره مرا که پدربزرگوارت آن را به سرزمين آبا اجدادي اش بازگرداند ، براورده کن ! اين پيرمرد که در کنار من ايستاده است . يسوعا ، خاخام ارشد يهوديان است . او ، علي رغم ضعف جسم ، راه درازي را پيموده و به بابلي آمده است .تا اين درخواست را به گوش تو برساند ، پس اي شاه بزرگ ، با لطف بيکرانت به سخنان اين مرد گوش کن و عنايت خود را از ما دريغ ننما . کمبوجيه گفت : - حدس مي زنم چه خواهشي داريد ، پيرمرد ، به گمانم درخواست شما اين بار هم مربوط به ساختمان معبد اورشليم است . آيا درست حدس زده ام ؟ پيرمرد تعظيم غرايي کرد و گفت : - هيچ چيز از چشم فرمانرواوي بزرگ پنهان نمي ماند . نوکران تو در اورشليم آرزوي ديدن سرور خود را دارند و به من ماموريت داده اند به تو التماس کنم و از تو بخواهم به سرزمين ما بيايي و از نزديک بندگانت را ببيني . درخواست دوم مردم ، ادامه ساختمان معبدي است که پدربزرگوار تو که خداوند روح او را غريق رحمت کند اجازه تاسيس آن را به ما داده بود . کمبوجيه لبخندي زد و گفت : - تو مرد زيرکي هستي و درخواستت را با همان حيله گري ويژه قوم خود بر زبان مي راني . تو براي طرح درخواستت سخنان مناسبي يافتي و ساعت مناسبي انتخاب کردي ! من در روز تولد خود نمي خواهم خواهش يکي از متحدين وفادار خود را نديده بگيرم . بنابراين قول مي دهم در نخستين فرصت از شهر اورشليم و سرزمين شما ديدن کنم . بالتازار گفت : - تو با اين کار نوکران خود را سرافراز مي کني . درختان انگور و زيتون ما در ساعت ورود تو ميوه هاي بهتر و پر آب تري به بار خواهند آورد . در تمام خانه هاي ما براي استقبال از تو باز خواهد بود و بني اسرائيل به درگاه خداي خود دعا خواهند کرد و ازاين که تو را به عنوان باني جديد ساختمان معبد اورشليم .... کمبوجيه فرياد زد : - صبر کن ، خاخام عبراني ، صبر کن ! درخواست اول شما همان طور که گفتم عملي خواهد شد ، چون خود من هم مدتهاست که مايلم صور ثروتمند ، صيداي زرين و اورشليم مقدس را از نزديک ببينم . اما اگر امروز اجازه ادامه ساختمان معبد را صادر کنم ، در اين صورت سال آينده به سرزمين شما خواهم آمد . هديه اي براي بخشيدن به شما باقي نمي ماند . روحاني عبراني پاسخ داد : - سرورم ، اکنون فرمان بران و به ما رخصت ده تا براي خداي پدران خود خانه اي بسازيم . کمبوجيه گفت : - اين عبرانيان مردم عجيبي هستند . من شنيده ام که شما هم خداي يکتايي را مي پرستيد که آن را نمي توان با تصوير و تنديس مجسم نمود . اگر چنين است پس چرا معتقديد که اين خداي ناپيدا نيازمند خانه است ؟ تنها خدايان دروغين و ضعيف و ناتوان براي مقابل با باد و باران نياز به سقف و ديوار دارند . خدايي که خود خالق باد و باران است ، نياز به خانه ندارد . اگر خداي شما هم مثل خداي ما در همه جا حاضر است ، در اين صورت مانند ما در هرجا که هستيد به خاک بيفتيد و به درگاه او سجده کنيد و مطمئن باشد که نماز و دعاي شما در همه جا به گوش او خواهد رسيد . خاخام عبراني گفت : - خداي بني اسرائيل در همه جا به لابه ي قوم خود گوش مي کند . او هنگامي که ما ، دور از وطن ، در زندان فرعون خون عرق مي کرديم ، لابه هاي ما را شنيد و هنگامي که در ديوارهاي بلند زندان بابل گريه يم کرديم نيز لابه هاي ما را شنيد ! او پدرت را مامور کرد و کوروش را به عنوان وسيله انجام مشيتش به کار گرفت و ما را به دست او آزاد کرد . خداي ما امروز هم دعاهاي ما را خواهد شنيد و قلب تو را نرم خواهد کرد . اي پادشاه بزرگ ،به نوکرانت اجازه بده براي دوازده قوم منفصل و متفرق بني اسرائيل ، محراب و قربانگاه مشترکي بسازيم . محرابي که در پاي آن اعضاي هر دوازده قوم بتوانند مشترکا براي تو دعا کنند ، خانه اي که يهوديان بتوانند مراسم مذهبي خود را مشترکا در آن برپا نمايند ! در ازاي اين خدمت بزرگ ، ما تا آخر عمر براي تو دعا خواهيم کرد و از خداي خود خواهيم خواست دشمنانت را لعنت کند و آنان را هميشه و همه جا دچار هزيمت و شکست نمايد . شاه پرسيد : - آيا اگر با درخواست شما موافقت کنم آرام خواهيد ماند و صلح را بر هم نخواهيد زد ؟ پدرم به شما اجازه دهد ساختمان معبد را آغاز کنيد و وسايل لازم براي اتمام و تکميل آن را نيز در اختيار شما گذاشت . شما خوشبخت و متحد از بابل به سرزمين خود بازگشتيد . اما به محض شروع ساختمان معبد ، ميان شما تفرقه و چند دستگي افتاد . درخواستهاي کتبي زيادي ، که در زير آنها امضاي مهمترين و موجه ترين شخصيت هاي سوري ديده مي شود به دست کوروش رسيد . آنان همگي با لابه و التماس از پدرم خواستند امور ساختماني معبد را متوقف کند و از ادامه کار جلو بگيرد . خود من هم در همين اواخر ناظر شکايت همسايگان شما ، يعني سامري ها بودم . آنان نيز با عجز و لابه از من خواستند ادامه کار ساختمان معبد را ممنوع کنم . من به خدا و دين شما احترام مي گذارم و خير و صلاح شما را مي خواهم . در هر جا و هر زمان که مي خواهيد ، به درگاه خداي خود دعا کنيد . اما من نمي توانم با ادامه کار ساختماني که ميان شما تفرقه مي اندازد و موجب ناآرامي و چند دستگي در يکي از ولايات امپراطوري مي شود ، موافقت کنم . بالتازار پرسيد : - آيا تو مي خواهي در روز تولدت لطفي را که پدرت در حق ما روا داشته از ما دريغ کني و آنچه را که کوروش در يک سند سلطنتي ممهور ، مورد تاکيد قرار داده است ، از ما پس بگيري ؟ بالتازار پرسيد : - آيا تو مي خواهي در روز تولدت لطفي را که پدرت در حق ما روا داشته از ما دريغ کني و آنچه را که کوروش در يک سند سلطنتي ممهور ، مورد تاکيد قرار داده است ، از ما پس بگيري ؟ - سند سلطنتي ؟ - اين سند هنوز هم در آرشيو سلطنتي نگهداري مي شود . شاه پاسخ داد : - اگر بتوانيد اين سند را ارائه دهيد ، نه تنها مجوز ادامه ساختمان معبد را صادر مي کنم . بلکه در امور ساختماني به شما کمک هم خواهم نمود . اراده و خواست پدرم کوروش براي من مثل حکم خدا مقدس است ! بالتازار پرسيد : - اجازه مي دهي مسئولين آرشيو هگمتانه ، که قاعدتا محل نگهداري چنين استادي است ، آرشيو را براي يافتن نوشته مورد نظر جستجو کنند ؟ - بله اجازه مي دهم . اما گمان نمي کنم که در آن جا چنين سندي پيدا کني ! به هموطنانت بگو که من از سربازان و تسليحاتي که براي حنگ با ماساگتها به ايران فرستاده اند ، راضي ام . سردار سپاه من ، مگابيز وضعيت سربازان و سلاح هاي آنان را تاييد کرده است . اميدوارم که جنگجويان عبراني در اين جنگ هم مثل روزهايي که در رکاب پدرم کوروش شمشير زدند ، موفق و سربلند باشند ! بالتازار ، از تو براي شرکت در مراسم ازدواجم با دختر فرعون مصر دعوت مي کنم . به روساي عبرانيان شهر بابل بگو که امشب شام ميهمان منند . ، Abed nego« عبدنگو » و Mesach مزاخ بالتازار دوباره تعظيمي کرد و گفت : - خداي بني اسرائيل به تو برکت و خوشبختي عطا کند . شاه گفت : - اين دعاي تو را مي پذيرم ، چون من براي خداي تو ، که مي گويند معجزات بزرگي به منصه ظهور رسانده ، احترام قائلم . يک نکته ديگر ، بالتازار ! چند تن از عبرانيان اخيرا به خدايان بابلي ها توهين کرده و بابت اين قانون شکني مجازات شده اند . به همکيشان خود هشدار بده ! خيره سري و بي پروايي و تکبر آنان درتوهين به ساير اديان و برتر دانستن خود بر ديگران ، عبرانيان را در ميان مردم منفور کرده است ! از ما ايرانيان ياد بگيريد : ما به آنچه داريم راضي هستيم و به اعتقادات و مقدسات ديگران کاري نداريم . خود را بهتر و برتر از ديگران ندانيد ! من خير شما را مي خواهم و غرور و اعتماد به نفس شما را مي پسندم . اما هشدار که اين غرور به تکبر تبديل نشود و دامن شما را نگيرد ! اکنون در امان خدا ، مرخصيد . عبرانيان که به نتيجه مورد نظر خود نرسيده بودند ، سرخورده و نگران از کاخ شاه بيرون رفتند اما بالتازار هنوز اميد خود را از دست نداده بود چون مطمئن بود که نوشته کوروش درباره ساختمان معبد اورشليم در آرشيو هگمتانه نگهداري مي شد . پس از عبرانيان نوبت به سوري ها و ايوني هاي هلني رسيد . آخرين گروه ، مرداني با ظاهر وحشي بودند که لباس از پوست خرس به تن داشتند . و ساختمان چهره آن ها به هيچ يک از اقوام تحت سلطه ايرانيان شباهت نداشت . کمربند ها ، حمايل ها ،کماندان ها ، تبرها و نوک نيزه هاي آنان از طلاي خام بود و بر پيشاني کلاه هاي بلند و پوستي آنان تزيينات زينتي ديده مي شد . پيشاپيش گروه مردي در لباس ايراني راه مي رفت که از وجناتش معلوم بود هم وطن و هم قبيله ساير اعضاي هيات است . شاه با شگفتي به ان مردان ناشناس خيره شد . هنگامي که هيات نمايندگي به تخت شاه نزديک گرديد ، چهره کمبوجيه عبوس و پيشاني اش پر از چين شد . با دست به مسول تشريفات اشاره اي کرد و فرياد زد : - اين مردان از من چه مي خواهند ؟ اگر اشتباه نکنم اينان از همان ماساگتهايي هستند که به زودي مزه تلخ انتقام مرا خواهند چشيد . گُبرياس ، به آنان بگو هم اکنون در جلگه ماد لشکر بزرگ و جنگاوري آماده است تا به ضرب شمشير هرگستاخي آنان را در نطفه خفه کند . گُبرياس تعظيمي کرد و گفت : - اين مردان امروز صبح ، همزمان با مراسم مذهبي ما ، با کارواني از اسب که بار همه آن ها پر از طلاست به بابل آمدند و هدف آنان جلب رضايت توست . فرمانده آنان هنگامي که شنيد امروز به مناسبت روز تولد تو جشني بي نظير و بارعامي بزرگ برپاست ، با اصرار از من خواست به او اجازه دهم همين امروز به حضور تو شرفياب شود تا از تو بخواهد به او رخصت دهي دهان باز کند و ماموريتي را که مردم سرزمينش به او محول کرده اند ، در پيشگاه تو مطرح کنند . کمبوجيه با شنيدن اين سخنان ، چين از پيشاني برداشت . با نگاهي تند به آن مردان بلند قامت و ريشو خيره شد و سپس فرياد زد : - بگذار پيش بيايند . کنجکاوم و مي خواهم بدانم که قاتلين پدرم چه حرفي براي گفتن دارند . گُبرياس با دست اشاره کرد ، سالخورده ترين و تنومند ترين عضو هيات ، همراه با مردي که لباس ايراني پوشيده بود ، پيش امد ، خود را به تخت شاه رساند و با صداي بلند به زبان قوم خود آغاز سخن نمود . مرد همراه او يکي از جنگجويان ماساگتي بود که به اسارت سربازان کوروش در آمده و در هگمتانه و بابل زبان پارسي آموخته بود . اين مرد سخنان رهبر گروه را جمله به جمله براي شاه ترجمه مي کرد . پيرمرد ماساگتي سخنان خود را چنين آغاز نمود : - اي فرمانرواي بزرگ ، ما مي دانيم که تو از ما ماساگتي ها خشمگيني ، چون پدر تو در جنگ با قوم ما ، جنگي که ما آن را نمي خواستيم و کوروش بي دليل آن را به راه اندخت ، کشته شد . کمبوجيه سخنان پيرمرد را قطع کرد و گفت : خواستگاري کرد ولي ملکه با بي شرمي به « نومي ريس » - پدرم حق داشت شما را مجازات کند . چون او از ملکه شما خواسته کوروش جواب منفي داد . مرد ماساگتي پاسخ داد : - شاها ، خشمگين نشو ! ناگفته نماند که تمام مردم ما با اين پاسخ منفي موافق بودند . حتي کودکان هم مي دانستد که کوروش پير ، که از فتح سرزمين هاي دور دست سير نمي شد ، تنها به اين دليل مي خواست ملکه ما را به زنهاي حرمسرايش اضافه کند که مي دانست همراه با ملکه ، تمام سرزمين هاي ما را نيز تصاحب خواهد کرد . کمبوجيه ساکت ماند ، اما فرستاده ماساگتها به سخنانش ادامه داد : - کوروش دستور داد بر رودخانه سير دريا (=رودخانه سيحون .م)که مرد سر زمين ماست پلي بسازند . ما از کوروش نمي تلاش براي ساختن پل بر رودخانه سيردريا زحمت بيهوده اي است . »: ترسيديم ، بنابراين ملکه براي او پيغام فرستاد که چون ما مزاحم عبور تو از روي رودخانه نخواهيم شد و در پشت مرزهاي خود در انتظار مصاف با تو خواهيم نشست و يا اگر آن طور که بعد ها اسيران « . تو مي خواهي ، ما حاضريم به ايران بيايم و در سرزمين هاي تو با سپاهت به جنگ بپردازيم جنگي به ما گفتند ، کوروش پس از مشورت با کرزوس شاه مخلوع لوديه تصميم گرفت به سرزمين ما لشکر کشي کند و ما را با يک حيله جنگي به زانو در آورد . او بخش کوچکي از سپاه خود را براي مصاف با ما گسيل داشت ، ما اين لشکر کم تعداد را با پيکان ها و نيزه هاي خود نابود کردم . کوروش اجازه داد که ما بي آن که شمشيري از نيام کشيده شود ، اردوگاهش را تصرفت کنيم . ما گمان کرديم که کوروش شکست ناپذير را به زانو در آورده ايم . انبارهاي اردوگاه شما را مي ناميد و ما « مي » غارت کرديم و به عيش و عشرت پرداختيم و بي محابا به نوشيدن نوشابه اي پرداختيم که شما آن را تا آن روز آن را نمي شناختيم . هنگامي که از زهر اين نوشابه به خواب بي خبري فرو رفتيم . لشکر شما به ما شبيخون زد و اکثر جنگجويان ما را به قتل رسانيد و عده زيادي را نيز به اسارت گرفت که يکي از ان ها قهرمان دلاور و فرزند جوان ملکه ما اسپارگاپيس بود . هنگامي که اسپارگاپيس قهرمان آگاه شد مادرش حاضر است در ازاي آزادي او شرايط صلح کوروش را بپذيرد از نگهبانانش درخواست کرد زنجير دست هاي او را بردارند . و چنين شد . هنگامي که دستهاي پهلوان جوان ما آزاد هنگامي که « ! من خود را براي آزادي ملتم فدا مي کنم »: شد ، شمشيري برداشت و آن را در قلب خود فرو کرد و فرياد زد خبر مرگ قهرمانانه آن جوان محبوب به ما رسيد ، تمام مردان جنگجويي که از تيغ ايرانيان جان سالم به در برده بودند جمع آوري کرديم . حتي کودکان و پيرمردان هم مسلح شدند و براي جنگ با پدر تو ، گرفتن انتقام خون اسپارگاپيس و دفاع از آزادي قوم ماساگت به راه افتادند . جنگي رخ داشت . شما شکست خورديد و کوروش کشته شد . ملکه تومي ريس جسد او اي شاه پير و سيري ناپذير ، اميدوارم که اکنون از خوردن خون »: را که در گودالي پر از خون افتاده بود ، پيدا کرد و فرياد زد سربازان سپاه جاويدان ما را به عقب راندند و جسد پدرت را از ما گرفتند . من تو را مي شناسم ! بدان ! «! سير شده باشي اين زخمي که بر روي صورت داري و اکنون مانند يک مهر افتخار ، چهره مردانه تو را زينت داده است ، کار اين شمشير است که بر کمر آويخته ام . حاضرين در تالار به جنب و جوش افتادند و بر جان آن مرد شجاع که بي پروا سخن مي گفت ، بيم کردند . اما کمبوجيه به جاي ان که خشمگين شود با تحسين سري تکان داد و گفت : - اکنون من هم تو را شناختم ! تو در آن روز بر اسب کهري با زين زرين سوار بودي . ما ايرانيان شجاعت را دوست داريم و به آن احترام مي گذاريم . تو سزاوار احترامي ! دوستان من هرگز در عمر خود شمشيري تيزتر اشمشير اين پهلوان و مردي خستگي ناپذيرتر از او نديده ام . پهلواني و شجاعت را ، خواه از سوي دوست و خواه از سوي دشمن * 1 سپاس مي دارند . اي پهلوان ماساگتي به تو توصيه مي کنم هرچه زوتر به خانه برگرد و لشکريانت را بسيج کن ! ياداوري شهامت و شجاعت تو ، انگيزه جنگيدن با شما را در قلبم دوچندان کرده است . به ميترا سوگند که من دشمنان قوي و شجاع چون شما را بيشتر از دوستان زبون و ترسو مي پسندم ! من شما را به سلامت به خانه برمي گردانم . اما بيش از حد در نزديکي من نياييد چون هنوز انتقام خون پدر را نستانده ام و بيم آن دارم که حضور شما خشم مرا برانگيزد و باعث ريختن خون شما شود ! بر لبهاي آن جنگجوي پير و ريشو لبخند تلخي نشست . خطاب به شاه گفت : - ما ماساگتي ها معتقديم که در ازاي کشتن کوروش ، بيش از حد خون داده ايم . تنها پسر ملکه که چشم و چراغ ملت ما بود و در نجيب زادگي و بزرگي هم به پاي کوروش مي رسيد ، در ميدان جنگ کشته شد . پنجاه هزار نفر از مردان قوم ما در جنگ کشته شدند و با خون خود خاک ساحل سيردريا را آبياري کردند . در حالي که تعداد کشتگان شما از بيست هزار هم کمتر بود . ما در جنگاوري و شجاعت از سربازان شما چيزي کم نداشتيم . اما زره هاي شما از تن پوش رزمي ما سخت تر است و پيکان هاي ما از آن نمي گذرد . در حالي که تيرهاي شما به سادگي از زره هاي پوستي ما عبور مي کند . و سرانجام اين که شما سخت ترين انتقام را از ما گرفتيد و ملکه ما را کشتيد . آيا اين همه خون کافي نيست ؟ کمبوجيه سخن پيرمرد را قطع کرد و پرسيد : - ملکه تومي ريس مرده است ؟ تو ادعا مي کني که ما ايرانيان يک زن را به قتل رسانده ايم ؟ چه بر سر ملکه شما آمد ؟ کمبوجيه سخن پيرمرد را قطع کرد و پرسيد : - ملکه تومي ريس مرده است ؟ تو ادعا مي کني که ما ايرانيان يک زن را به قتل رسانده ايم ؟ چه بر سر ملکه شما آمد ؟ - تومي ريس ده ماه پيش ، از فراق تنها پسرش دق مرگ شد . بنابراين و به يک معنا مي توان به درستي ادعا کرد که او هم قرباني جنگ با ايرانيان و قرباني روح پدرت کوروش شد ! کمبوجيه آهسته گفت : - تومي ريس زن بزرگ و شجاعي بود . و سپس با صداي بلندي ادامه داد : - اي مرد شجاع ، کم کم به اين نتيجه مي رسم که اهورا مزدا کار گرفتن انتقام خون پدرم را خود به عهده گرفته است . اما علي رغم سنگيني تلفات شما ، بايد بداني که خون اسپارگاپيس ، تومي ريس و پنجاه هزار سرباز ماساگتي هم براي قصاص خون يک شاه ايراني و به ويژه خون بزرگمردي چون کوروش کافي نيست . پيرمرد پاسخ داد : - مردم سرزمين ما معتقدند که پس مرگ همه مردم با هم برابرند و روح يک شاه با روح يک نوکر حقير هيچ تفاوتي ندارد . پدر تو مرد بزرگي بود ولي ما به خاط مرگ او رنجهاي بي نهايتي تحمل کرديم . و تازه من هنوز تمام بدبختي هايي را که پس از آن جنگ وحشتناک بر ما نازل شد برايت نگفته ام . پس از مرگ تومي ريس در ميان قوم ماساگت نفاق و دو دستگي افتاد . دو تن از بزرگان قوم مدعي تاج و تخت ملکه فقيد شدند . نيمي از مردم به سود اولي و نيمي ديگر در رکاب دومي به جنگ با يکديگر پرداختند . جنگ برادر کشي وحشتناکي به راه افتاد و بلافاصله پس از آن ، طاعون در ميان مردم شيوع يافت و گروه گروه از جنگاوران ما را به خاک افکند . اکنون اگر تو جنگي عليه ما آغاز کني ، ما نمي توانيم در برابر تو مقاومت کنيم . بنابراين در ازاي مقدار زيادي طلاي خالص از تو تقاضاي صلح داريم . کمبوجيه پرسيد : - آيا مي خواهيد بدون جنگ خود را به ما تسليم کنيد ؟ اگر تعداد لشکريان مرا که در جلگه ماد اردو زده اند ببينيد ، متوجه خواهيد شد که من از شجاعت و دلاوري شما انتظار بيشتري دارم . اما بدون دشمن ، امکان جنگ وجود ندارد ! من سربازانم را مرخص خواهم کرد و براي شما ساتراپي خواهم فرستاد . من شما را به عنوان رعاياي جديد امپراتوري ايران مي پذيرم و به شما خوشامد مي گويم ! گونه ها و پيشاني پهلوان ماساگتي با شنيدن اين سخنان شاه مثل شعله آتش سرخ شد . با صدايي که از هيجان مي لرزيد پاسخ داد : - اي فرمانروا ! اگر تصور مي کني که ما شجاعت ديرين خود را از ياد برده و به نوکران ذليلي تبديل شده ايم و حاضريم طوق بندگي تو را بپذيريم ، سخت اشتباه مي کني . اما ما توان رزمي تو را مي شناسيم و مي دانيم اندک جنگاوراني که از جنگ داخلي و طاعون جان سالم به در برده اند ، توان مقابله با لشکر عظيم و تا به دندان مسلح تو را ندارند . ما با صداقت و صراحت ويژه خود ، به اين حقيقت اذعان داريم . اما در عين حال اعلام مي کنيم که از اين پس نيز مستقل و آزاد زندگي خواهيم کرد و هرگز بندگي شما را نخواهيم پذيرفت و از قوانين و مقررات ديکته شده از سوي يک ساتراپ ايراني اطاعت نخواهيم کرد . تو خشمگيني و با چشمان شرر بار به من مي نگري . اما من بر آن چه گفتم پافشاري مي کنم . کمبوجيه فرياد زد : - و من به تو مي گويم که شما بيشتر از دو راه و يک انتخاب نداريد ! يا به تاج و تخت من تسليم مي شويد و تحت نام استان ماساگت به امپراتوري ايران مي پيونديد و ساتراپي را که نماينده شخص من خواهد بود ، با احترام مي پذيريد و يا خود را دشمن من مي دانيد که در اين صورت سپاه من شما را به همان کارهايي وادار خواهد کرد که من اکنون در صلح و صفا و با مهرباني و صداقت به شما پيشنهاد مي کنم . امروز شما هنوز فرصت داريد شاه و فرمانرواي عادل و منصفي را به دست آوريد اما در صورت عدم تمکين ، با يک فاتح انتقام جو رو به رو خواهيد شد . پيش از دادن پاسخ به آن چه گفتم فکر کنيد ! جنگجوي پير پاسخ داد : - ما قبلا درباره تمام جوانب اين امر فکر کرده و به اين نتيجه رسيده ايم که ما فرزندان آزاد و وارسته دشت ها و علفزارهاي شمال حاضريم بميريم ، اما طوق بندگي به گردن نبنديم . اکنون آن چه را که شوراي شيوخ و سران قبايل ما به تصويب رسانده اند ، از زبان من بشنو . ما ماساگتها ، نه به دليل تقصير خود ، بلکه در اثر نزول بلا و خشم خداي خود يعني خورشيد ، چنان ناتوان شده ايم که نمي توانيم در برابر شما ايرانيان مقاومت کنيم . ما مي دانيم که شما براي جنگ با ما سپاه بزرگي بسيج کرده ايد و حاضريم در ازاي پرداخت يک خرج گزاف سالانه ، صلح و آزادي خود را از شما خريداري کنيم . اگر شما اين پيشنهاد را نپذيريد و بر تصميم خود ، يعني شکست نظامي ما پافشاري کنيد ، زيان سنگيني به خود مي رسانيد ، به محض نزديک شدن لشکريان شما به رودخانه سيردريا ، همه مردان ما همراه با زنان و کودکان اقامتگاه خود را ترک خواهند کرد و به جاي ديگري کوچ خواهند نمود . ما مثل شما در شهر ها و خانه هاي خشتي زندگي نمي کنيم . ما کوچ نشينيم و سوار بر اسب هر سال به جاي ديگري مي رويم و در زير چادر زندگي مي کنيم . در اين صورت ما طلاهاي خود را همراه خواهيم برد و گودال هاي معادن را نابود يا پر خواهيم کرد . تا شما نتوانيد از ان ها حتي يک مثقال طلا استخراج کنيد . ما تمام معادني را که رگه طلا دارد ، مي شناسيم و اگر صلح و آزادي ما را تضميمن کنيد ، حاضريم مقادير معتنابهي از اين فلز گرانبها را در اختيار شما بگذاريم . اما اگر جنگ را به ما تحميل کنيد چيزي جز يک دشت وسيع خالي از سکنه نخواهيد يافت و از ان پس نيز دشمن نامرئي و غيرقابل دسترسي خواهيد داشت که پس از التيام زخم ها و پر کردن جاي خالي تلفات بزرگ خود ، براي شما بسيار خطرناک خواهد بود و با کينه توزي شکست خود را جبران خواهد کرد . اگر صلح را بپذيريد و آزادي مرا را تضمين کنيد ، علاوه بر طلا ، هر سال پنج هزار اسب تندرو به شما خراج خواهيم داد و هرگاه که امپراطوري ايران با خطري جدي مواجه شود ، جنگچويان ما آماده پيوستن به سپاهيان شما خواهند بود . پيرمرد سخنانش را به پايان رساند و سکوت کرد . کمبوجيه مدتي دراز با نگاهي نافذ و انديشناک به او خيره شد و سرانجام در حالي که از تخت برمي خاست خطاب به اعضاي هيات ماساگتي گفت : - ما امشب در اين باره مشورت خواهيم کرد و فردا پاسخ خود را به شما ابلاغ خواهيم نمود . گُبرياس ، از اين مردان به خوبي پذيرايي کن و بخشي از شام مخصوص مرا براي اين پهلوان که مرا در جنگ زخمي کرده است بفرست . فصل چهارم همزمان با گفتگوي کمبوجيه و نماينده قوم ماساگت ، نيتيت افسرده و غمگين در خانه اش بر فراز باغ هاي معلق تنها نشسته بود . آن روز براي نخستين بار همراه با ديگر همسران شاه در مراسم مذهبي مشترک زنان شرکت کرده و کوشيده بود در هواي آزاد و در برابر آتشکده ، در ميان غوغايي از آوازها و ادعيه ناشناس و ناساز به درگاه خداي جديدش دعا کند . اکثر زنان حرمسراي شاه در آن روز براي اولين بار نيتيت را مي ديدند و در مراسم نيايش ، به جاي چشم دوختن به محراب آتش و دل دادن به دعا به دختر فرعون خيره شده بودند . نيتيت از نگاه هاي کينه توزانه و کنجکاوانه هوو هاي خود ، سرگشته و ناآرارم از صداي بلند موسيقي اي که فضاي شهر را پر کرده بود و غمگين و متاثر از يادآوري انجام مراسم نيايش به درگاه خدايان دوران کودکي اش در محيط آرام و رسمي معابد مصر و حالت جذبه روحاني اي که در آن مراسم بر او و خواهر و مادرش مستولي مي شد ، حال خوشي نداشت . اگرچه بسيار مايل بود در آن روز بزرگ از خداي ايرانيان براي همسر عزيزش از صميم قلب سلامتي و خوشبختي آرزو کند ، اما هرچه تلاش کرد نتوانست به حالت روحاني نيايش فرو رود و رابطه اي معنوي با اين خداي جديد پيدا کند . کاساندان و آتوسا در کنار نيتيت زانو بر زمين زده بودند و با همه وجود آواز مي خواندند و ادعيه موبد را تکرار مي کردند . اما اين دعا ها از نظر نيتيت چيزي جز يک مشت کلمه و صوت نبود . دعاي ايرانيان ، علي رغم متن شاعرانه و موزوني که داشت ، به دليل تکرار دائم کلمات ، خطابهاي مگرر به امشاسپندان و نفرين هاي دوباره به ديوهاي بد سرشت ، براي نيتيت خسته کننده بود . زنان ايراني از کودکي با اين دعا ها خو گرفته بودند و سرود هاي مذهبي را زيبا ترين و عالي ترن نوع نيايش مي دانستند و بنابراين با خواندن اين دعا ها و سرودهاي مقدس ، در جذبه اي عميق و حالتي روحاني فرو مي رفتند . اما سرودهاي مذهبي ايرانيان براي گوش نيتيت که به دعاهاي کاهنان مصري و اشعار نغز و دلپذير يوناني خو گرفته بود . چندان زيبا و خوشنوا نمي آمد . آنچه با رنج و تلاش فرا گرفته بود ، هنوز با گوشت و خون او عجين نشده بود و در حالي که زنان ايراني آيين ها و حرکات مخصوص مراسم را به نحوي کاملا طبيعي به جا مي آوردند . نيتيت مجبور بود در تمام مدت حواس خود را کاملا جمع کند و با وسواس هر حرکت خود را بسنجد و تنظيم کند ، تا اشتباهي از او سر نزند و بهانه اي به دست دشمنانش نيفتد . از اين گذشته ، چند دقيقه قبل از آغاز مراسم مذهبي ، نخستين نامه مادرش از مصر به دستش رسيده بود . اين نامه هنوز باز نشده بر روي ميز کنار تخت او قرار داشت و هرگاه که نيتيت عزم دعا و نيايش مي کرد ، ياد وطن حواس او را از توجه به دعا منحرف مي نمود . اين نامه حاوي چه اخبار جديدي بود ؟ ايا پدر و مادرش از سلامتي کاملا برخورداربودند ؟ تاخوت رنج دوري خواهر و شاهزاده محبوب ايراني را چگونه تحمل مي کرد ؟ هنگامي که مراسم مذهبي پايان يافت ، نيتيت که گويي از خطر بزرگي جسته بود ، نفس راحتي کشيد و کاساندان و آتوسا را در آغوش گرفت . سپس سوار بر تخت روان به اقامتگاه خود برگشت و شتابزده و مشتاقانه به سوي ميزي رفت که نامه بر روي آن قرار داشت . نديمه مخصوصش با نگاهي پر معنا و لبخندي شيطنت آميز به او نگريست اما هنگامي که ديد دختر فرعون البسه و جواهرات روي ميز را نديده گرفت و يکسره به سراغ نامه رفت ، لبخند از لبانش محو شد و آثار شگفتي در چهره اش پديدار گرديد . نيتيت با اشتياق و هيجان لاک و مهر نامه را شکست و مي خواست کار پر زحمت و رقت انگيز خواندن ان را آغاز کند که نديمه از پشت سر خود را به او رسانيد و در حالي که از فرط شگفتي دست بر هم مي زد ، فرياد کشيد : - بانوي من ، به ميترا سوگند که نمي دانم تو را چه مي شود ! آيا بيماري ؟ يا اين طومار خاکستري رنگ و کهنه طلسمي است که هرکس به آن بنگرد چشمش خيره مي شود و از ديدن چيزهاي زيبا و گرانبها باز مي ماند ؟ اين طومار را به کناري بگذار و به هداياي زيبايي بنگر که شاه ، اهورامزدا نگهدار او باد ، برايت فرستاده است . به اين لباس ارغواني رنگ فاخر با آن مليله دوزي ها و گلهاي نقره اي بنگر ! اين نيمتاج الماس نشان سلطنتي را نگاه کن ! مگر نمي داني اين هدايا چه معنايي دارد ؟ کمبوجيه از تو خواسته است در مراسم ضيافت امروز اين لباس ها را به تن کني . رکسانه از حسادت دق خواهد کرد ! چشم ساير همسران شاه ، که هرگز چنين هدايايي نگرفته اند ، کور خواهد شد ! تا امروز ملکه مادر تنها زن دربار بود که اجازه داشت از لباس ارغواني و نيمتاج الماس نشان استفاده کند . شاه با اين هدايا تو را هم طراز مادرش قرار داده و رسما تو را به عنوان همسر سوگلي و ملکه خود به جهانيان معرفي کرده است . بانوي من ، بگذار اين لباس ها را بر تنت بپوشانم . با اين هدايا چقدر زيبا خواهي شد و ساير همسران شاه به چه حسادت کوري گرفتار خواهند گرديد ! اي کاش اجازه داشتم در آن لحظه که با اين لباس وارد تالار پذيرايي مي شوي ، تو را نظاره کنم ! بيا بانوي من . اين لباسهاي ساده مراسم دعا را از تن درآر و بگذار ، براي آزمايش ، تو را آن طور که شايسته ملکه جديد است ، آرايش کنم . نيتيت در سکوت کامل به وراجي هاي نديمه اش گوش داد و با لبخندي تحسين آميز به آن هداياي گرانبها خيره شد . او هم زن بود و طبيعتا از دريافت آن هدايا احساس شادي و غرور مي کرد . به ويژه که اين هدايا از سوي مردي رسيده بود که نيتيت عشق او را در دل داشت . اين هدايا آرام بخش قلب او بود و به روشني نشان مي داد که کمبوجيه او را بر همه همسرانش ترجيح مي داد . بله ، اين هدايا نشانه عشق کمبوجيه به دختر فرعون بود . نامه اي که نيتيت هفته هاي دراز انتظارش را مي کشيد ، نخوانده بر زمين افتاد و دختر فرعون خود را براي آرايش به دست نديمه اش سپرد . نديمه کار خود را با سرعت به پايان رساند . لباس سلطنتي ارغواني رنگ ، زيبايي شاهانه او را دو چندان کرد و اندام لاغر و برازنده اش در زير آن نيمتاج الماس نشان در حد اعلي با وقار و شکوهمند شد . هنگامي که در آرايش کامل ويژه ملکه هاي ايران در آيينه فلزي نگريست ، وجناتش حالت جديدي به خود گرفت . گويي اکنون بخشي از غرور و جلال سرورش در چهره او منعکس شده بود . هنگامي که نگاه درخشان نيتيت به چشم هاي نديمه اش افتاد ، دخترک بي اختيار به زانو در آمد و در برابر او بر زمين بوسه زد . نيتيت چند لحظه به زني که بر خاک افتاده بود خيره شد . سپس به خود آمد و در حالي که از شرم گونه هايش گلگون شده بود ، سري تکان داد ، خم شد ، با مهرباني نديمه را از زمين بلند کرد ، بر پيشاني اش بوسه زد ، دستبند زريني به او بخشيد و هنگامي که دوباره چشمش به نامه نخوانده مادرش افتاد به نديمه دستور داد او را تنها بگذارد . ماندانا تعظيم کرد و با شتاب از اتاق بيرون دويد تا هرچه زودتر هديه بانويش را به زيردستانش ، يعني نديمه هاي درجه دو و کنيزان دربار نشان دهد ، نيتيت بر صندلي عاجي که در برابر ميز قرار داشت نشست ، براي الهه محبوب خود هوتار ، دعاي کوتاهي خواند . بر زنجير زريني که کمبوجيه پس از پريدن در آب و نجات توپ به او داده بود ، بوسه زد ، لبهايش را بر پاپيروس مصري نامه فشرد . با آرامش خاطر و رضايتي عميق به پشتي نرم صندلي تکيه داد و در حالي که طومار را باز مي کرد ، زير لب گفت : - من چقدر خوشبختم ! چه کسي باور مي کرد من اين نامه را که هفته هاست بي صبرانه در انتظار آنم ، نخوانده بر زمين بيندازم ؟ با خوشحالي شروع به خواندن نامه کرد . اما خيلي زود لبخند از لبانش محوش د و چهره اي جدي به خود گرفت . هنگامي که خواندن نامه را به پايان رساند . طومار از دستش لغزيد و دوباره بر زمين افتاد . چشم هايي که نديمه نيتيت را به تعظيم واداشته بود ، اکنون پر از غم و مملو از اشک بود . نيتيت متحير و افسرده زانوي غم به آغوش گرفته بود . متن نامه چنين بود : از لاديس همسر فرعون آمازيس و ملکه مصر عليا و مصر سفلي به دخترش نيتيت ، همسر شاهنشاه ايران زمين » دختر عزيزم ، مي دانم که ماه هاست خبري از وطنت دريافت نکرده اي . اما ما در اين تاخير تقصيري نداريم . کشتي اي که قرار بود نامه هاي تو را به آسياي صغير برساند . توسط کشتي هاي جنگي ساموسي ، که بهتر است آنها را کشتي دزدان هدايت شد . Astypalaia دريايي بناميم ، بازداشت و به بندر آستي پالايا روز به روز بر غرور و تکبر پولي کراتس ، که تاکنون در تمام اقدامات خوب و زشتش موفق بوده است ، افزوده مي شود . از روزي که پولي کراتس دشمنان لسبوسي و ميلتي خود را شکست داده و بر سر جاي خويش نشانده است ، هيچ کشتي اي از دستبرد ناوگان جنگي او در امان نيست . فرزندان پيسيستراتوس مرحوم دوستان نزديک اويند . ليگداميس نيز به او مديون است و براي حفظ حاکميت خود بر قلب اکثر ايوني ها « رنه آ » تاکسوس به کمک ساموسي ها نيازمند مي باشد . پولي کراتس با بخشيدن معبد آپولو به جزيره را تسخير کرده است . تمام اقوام دريانورد از نيروي دريايي بيست هزار نفره و کشتي هاي جنگي پنجاه پارويي او به شدت در عذابند . و با اين حال هيچ کس جرات سوءقصد به او را ندارد . چون محافظين بسيار کاردان و ورزيده اي استخدام کرده و قلعه شهر ساموس و بندرگاه آن را چنان مستحکم نموده است که تسخير آن غير ممکن مي نمايد . بازرگاناني که گروه گروه به سرزمين تحت سيطره او مي روند و کشتي هاي دزداين که شفقت نمي شناسند و به هيچ کس رحم نمي کنند ، ساموس را به ثروتمند ترين جزيره سرزمين يونان و پولي کراتس را به قدرتمند ترين مرد آن سامان تبديل کرده است . مردم را از اين نابساماني گريزي نيست . مگر آن که آن طور که پدرت مي گويد ، خدايان حسود يوناني بر اين همه سعادت کامل و ثروت بي نهايت رشک برند و صاحب آن را هرچه زودتر به خاک سياه بنشانند . پدرت که چنين آينده ناميمون و خطرناکي را براي دوست قديمي اش پولي کراتس پيش بيني مي کرد ، نامه اي نوشت و به او نصيحت کرد به منظور فرار از خشم خدايان ، عزيزترين مايملک خود يعني چيزي را که فقدان آن بيش از هرچيز براي او دردناک است به نحوي از خود دور کند که هرگز نتواند آن را باز يابد و دوباره به دست آورد . پولي کراتس به اين نصيحت پدرت گوش داد و گرانبها ترين انگشتري مهردار خود را که يکي از شاهکارهاي ساخته دست تئودوروس بود و بر نگين درشت آن تصوير دو دلفين را با هنرمندي بي نظير حک کرده بودند ، از بالاي برج قلعه خود به دريا افکند . شش روز بعد آشپزهاي کاخ پولي کراتس انگشتري او را در شکم يک ماهي پيدا کردند . پولي کراتس فورا به پدرت نامه اي نوشت و خبر اين رويداد معجزه اسا را به او داد . اما پدرت به جاي آن که خوشحال شود ، با تاسف سر پير خود را تکان داد و گفت : اين واقعه نشان مي دهد که هيچ کس را از سرنوشت محتوم خود گريزي نيست . پدرت همان روز به دوستي خود با پولي کراتس پايان داد و به او اطلاع داد که خواهد کوشيد دوست خود را براي هميشه فراموش کند . تا شايد از رنج از دست دادن يک دوست عزيز در امان بماند و مجبور نباشد تباهي و بدبختي او را به تماشا بنشيند . پولي کراتس پس از خواندن اين پيام به قهقهه خنديد و همراه با پيغامي تمسخر اميز ، نامه هايي را که دزدان دريايي او از کشتي ما ربوده بودند ، براي پدرت باز پس فرستاد . ما از اين پس تمام نامه هاي خود را از طريق سوريه برايت ارسال خواهيم کرد . لابد از خود مي پرسيد مادرت به چه دليل اين داستان دراز را که در مقايسه با ساير اخبار مربوط به خانواده ات از اهميت کمتري برخوردار است ، برايت نوشته است . پاسخ من به اين سوال اين است : چون مي خواستم تو را آماده شنيدن وضعيت و حال و روز پدرت کنم . آيا سخنان نوميدکننده و غم انگيز پدرت خطاب به دوست ساموسي اش با سخنان آن آمازيس شاد و سبکبال و بي غم که تو مي شناختي قابل مقايسه است / آه ، دخترم ، پدرت حق دارد غمگين و نگران باشد . چشمهاي مادرت نيز از روز حرکت تو به سوي ايران از اشک تهي نبوده است . مادر بيچاره ات روزي ده بار از بالين خواهر بيمارت به کنار همسر افسرده اش مي رود تا او را تسلي دهد و بر قدرت گام هايش بيفزايد . من ساعات شب را براي نوشتن اين نامه برگزيده ام ، هرچند که چشم هاي خسته ام بي نهايت نيازمند خواب است . خدمتکار به در مي کوبد . در اين جا نامه را موقتا قطع مي کنم تا به سراغ نزديک ترين دوست و غم خوار تو يعني خواهر بيمارت بروم ...... تنها خدايان مي دانند که تاخوت در حالت هذيان ناشي از تب چند بار نام تو را بر زبان رانده و چند بار ان تصوير مومي تو را که شباهت اعجازانگيز آن به چهره تو هنرمندي بي نظير تئودوروس را نشان مي دهد ، بوييده و بوسيده است . قرار است فردا اين تصوير را به آگينا بفرستيم تا زرگران ماهي يکي از کارگاه هاي آن جا از روي آن برايمان تصويري از طلا بسازند . موم حساس و ظريف تصوير ، در اثر تماس مستمر و مکرر دستها و لبهاي سوزان تاخوت ، در حال تخريب است . دخترم ، اکنون ، همان طور که من تمام نيرو و شهامتم را براي نوشتن اين نامه گرد آورده ام ، تو نيز شجاع و صبور باش تا يک يک و به ترتيب تمام بلايايي را که خدايان بر خانه ما نازل کرده اند ، برايت باز گويم . پس از عزيمت تو ، تاخوت سه روز و سه شب لاينقطع گريه کرد . نه سخنان تسلي بخش من سيل اشک او را قطع کرد و نه هشدار ها و نصايح پدرت راه به جايي برد . هرچه در راه خدايان قرباني کرديم و هرچه دعا خوانديم ، غم دخترک کاهش نيافت و آرام نشد . سرانجام در چهارمين روز ، گريه اش قطع شد و اشک چشمش خشک گرديد . هرگاه از او چيزي مي پرسيديم ، ظاهرا از روي رضا و با صدايي آهسته پاسخ مي داد ، اما اکثر ساعات روز را در سکوت کامل در کنار چرخ نخريسي اش مي نشست . تمام اوقاتش را در عالم شيرين رويا به سر مي برد . دستهاي توانا و انگشت هاي ماهر او اکنون يا ساعت ها بر روي زانوانش يخ زده بود و يا ناشيانه نخ ها را پاره مي کرد . تاخوت که هميشه از ته دل به شوخي هاي پدرت مي خنديد ، اکنون مات و بي تفاوت به گفته هاي پدر گوش مي داد و واکنشي نشان نمي داد . دخترک از شنيدن هشدار هاي دلسوزانه و مادرانه من وحشت مي کرد و به هيجان مي آمد ، اما چيزي نمي گفت . هر بار که بر پيشاني اش بوسه مي زدم و از او ميخواستم به خود آيد و بر اعصاب خود مسلط شود ، از جا مي پريد ، سر را به سينه ام مي چسباند و سپس به سراغ چرخ نخ ريسي اش مي رفت و با شتابي بيمارگونه به کار مي پرداخت . اما نيم ساعت بعد ، دوباره دست هايش بي حرکت بر زانو مي افتاد و چشم هايش با حالتي رويايي به آسمان خيره مي شد . هر بار که او را وادار مي کرديم در جشن يا ضيافتي شرکت کند ، مثل يک روح سرگردان در تالار پرسه مي زد و به هيچ کس و هيچ چيز توجهي نداشت . را مي شناسي . منظورم همان جشني است که در ان مردم جدي و عبوس مصر وقار خود را « بوياستيس » تو جشن بزرگ فراموش مي کنند و رودخانه نيل و سواحل آن به يک صحنه بزرگ نمايش تبديل مي شود که گروه هاي هم سرايان و مردان مست بر ان آواز مي خوانند و شاد ترين قطعات طنز آميز را به معرض نمايش مي گذارند . هنگامي که تاخوت به بوياستيس آمد و براي نخستين بار انبوه عظيمي از مردم را ديد که شاد و سبکبال آواز مي خواندند و مي رقصيدند و شوخي مي کردند ، از ان حالت بي تفاوتي و سکوت بيرون آمد و مانند روزهاي اول پس از عزيمت تو ، دوباره به گريه افتاد و سيل اشک از چشمانش سرازير کرد . ما به ناچار ، غمگين و بيچاره ، دخترک را به سائس برگردانديم . ظاهر خواهرت به يک الهه شباهت داشت . ضعيف تر و لاغرتر شده بود .اما گويي قد کشيده و بر ارتفاع اندامش افزوده شده بود . پوستش سفيد و مثل شيشه شفاف بود و بر گونه هايش رگه هايي از رنگ سرخ ديده مي شد . از آن جا که دست ها و پيشاني اش لحظه به لحظه داغ تر مي شد و گاهي جوارح ظريفش دچار لرز مي گرديد ، ايم هوتپ مشهورترين پزشک متخصص بيماري هاي داخلي را براي معاينه او از تبن به سائس آورديم . آن پزشک حاذق به محض مشاهده خواهرت سري تکان داد و پيش بيني کرد که تاخوت به زودي به بيماري سختي دچار خواهد شد و دستور داد که خواهرت نبايد نخ بريسد و يا بيهوده سخن بگويد ، چون به استراحت مطلق نيازمند است . انواع و اقسام جوشانده ها و داروهاي گياهي را به او خورانديم . کاهنان برايش دعاي چشم زخم و طلسم درمان بيماري نوشتند * 1 . فال او را گرفتند و از کاهنه هاي غيبگو سرنوشت او را پرسيدند . در راه خدايان صدفه داديم و برايشان قرباني فرستاديم . کاهنان معبد هوتار براي خواهر بيمارت طلسم مقدسي فرستادند . کاهنان معبد اوسيريس براي شفاي او يکي از گيره هاي زرين موي مجسمه اوسيريس را به تخت بيمار آويختند . نيت هوتپ کاهن اعظم خداي شهر سائس مراسم قرباني با شکوهي برپا نمود و براي اعاده سلامتي دختر فرعون دعا کرد . اما نه داروهاي پزشکان بيماري را فراري داد و نه طلسم ها و ادعيه کاهنان به دختر بيمارم ياري ساند .سرانجام نيت هوتپ اقرار کرد که زايچه تاخوت چندان مساعد نيست و اوضاع فلکي جاي اميدواري چنداني باقي نمي گذارد . در همان روزها ، گاو مقدس ممفيس سقط شد و کاهناني که لاشه ان را موميايي کردند ، سينه اش را تهي از قلب يافتند و تو مي داني که يک آپيس بدون قلب به معناي بروز بلا و آفت است و کاهنان نيز اعلام کردند که به زودي بلاي بزرگي بر سرزمين مصر نازل خواهد شد . تا به امروز آپيس جديدي پيدا نشده است . مردم بر اين باورند که خدايان بر امپراتوري پدرت خشم گرفته اند . و کاهنان غيبگو اعلام کرده اند که خدايان جاودان تنها هنگامي خوشبختي را به مصر بازخواهند گرداند که تمام معابدي که بر روي خاک سياه * 2 براي خدايان بيگانه ساخته شده ، نابود شود و تمام کساني که خدايان دروغين را مي پرستند و براي آنها قرباني مي کنند ، از سرزمين مصر رانده شوند . تفسير منجمين و نشانه هاي شوم آسماني دروغ نبود . تاخوت به تب وحشتناکي گرفتار شد . نه روز تمام ميان مرگ و زندگي دست و پا زد و هنوز هم آن قدر ناتوان است که نديمه هايش او را بردوش مي گيرند . خواهرت حتي نمي تواند دست و پايش را تکان دهد . ضمن سفر به بوياستيس چشمهاي آمازيس دچار عفونت شد و تو مي داني که اين بيماري در مصر شيوع فراواني دارد .* 3 پدرت به جاي استراحت دادن به چشم هايش ، مثل هميشه از سپيده صبح تا نميروز به کار پرداخت . در روزها و شبهايي که تاخوت از تب مي سوخت ، پدرت علي رغم هشدارهاي ما ، حتي يک لحظه از کنار بستر دخترش دور نشد . دختر بگذار داستان را خلاصه کنم ! بيماري چشم پدرت روز به روز بدتر شد و درست در همان روزي که خبر سلامتي و ورود محترمانه تو به بابل به دست ما رسيد ، پدرت سوي چشمش را به کلي از دست داد و نابينا شد . آن فرعون شاد و نيرومند و با اراده ، اکنون به يک پيرمرد عليل و عبوس و نااميد تبديل شده است . مرگ گاو آپيس ، نشانه هاي شوم آسماني و پيشگويي هاي وحشتناک کاهنان قلب او را لرزانده است . او اکنون در شب تاريکي زندگي يم کند که شادي و سبکبالي او را يکسره نابود کرده است . نياز به کمک ديگران و استفاده از عصا براي راه رفتن ، اراده آهنين او را کاملا متزلزل نموده است . آن فرمانرواي شجاع و فکور و خود راي ، اکنون بازيچه دست کاهنان شده و مثل موم در دست آنان نرم است . هر روز ساعت ها به معبد نيت مي رود و دعا مي خواند و قرباني مي کند . هزاران کارگر را براي ساختن آرامگاهي ، که قرار است موميايي او را در خود جاي دهد ، به کار گرفته است و به صدها کارگر ديگر نيز دستور داده است ديوارها و ستون هاي معبد ناتمام آپولو در ممفيس را که با هزينه هلني ها در دست ساختمان بود ، با خاک يکسان کنند . آمازيس بدبختي و تباهي خود و دخترش تاخوت را مجازاتي عادلانه از سوي خدايان مي داند . عيادت هاي او از تاخوت بيمار ، نه تنها خواهرت را تسلي نمي دهد بلکه موجب آزار اوست . چون پدرت به جاي نوازش و آرام کردن قلب دخترک ، در تلاش است تا ثابت کند که او نيز مستوجب مجازات خدايان است و بايد به سرنوشت شوم خود تسليم شود . آمازيس با استفاده از تمام هنر سخنوري و نيروي استدلال و اقناع خود مي کوشد دخترک بيچاره را از زندگي نوميد کند و او را به جايي برساند که زندگي خاکي را کاملا به فراموشي بسپارد و با دعا و قرباني ، نظر مساعد اوسيريس و داوران دنياي اعماق را به خود جلب کند . او بدين ترتيب بيمار بيچاره ما را که با چنگ و دندان به زندگي چسبيده است ، شکنجه مي کند . شايد من در مقام ملکه مصر هنوز هم بيش از حد يوناني مانده ام اما به عقيده من مرگ آن قدر طولاني و زندگي آن چنان کوتاه است که من حکما و کاهناني را که با توصيه به تفکر دائمي به مرگ و دنياي اعماق ، نيمي از زندگي کوتاه ما را به دست ظلمات بسپارند ، نادان و نا بخرد مي دانم ... در اين جا دوباره مجبور شدم نامه ام را نيمه تمام بگذارم . ايم هوتپ ، پزشک بزرگ و مشهور براي معاينه تاخوت آمده بود . ايم هوتپ اميد چنداني به بهبودي بيمار ندارد . و حتي از اين که پيکر ظريف و نحيف دخترم تا امروز تا اين حد در برابر اگر دختر تو با اراده اي »: يورشهاي عفريت مرگ مقاومت کرده است ، شگفت زده به نظر مي رسد . او ديروز به من گفت آهنين به زندگي نچسبيده بود و اگر آرزويي بزرگ و اشتياقي ناآرام و سير نشدني او را سرپا نگه نداشته بود ، مدتها پيش به سراي باقي مي شتافت . اکنون نيز اگر شعله ميل به زندگي در او خاموش شود ، به همان سادگي که ما خود را به دست خواب مي سپاريم ، روانه دنياي اعماق خواهد شد . اگر اميد و آرزوي او برآورده شود ، شايد زنده بماند و سالها به زندگي ادامه دهد . که البته من اين احتمال را بسيار ضعيف مي دانم . اما اگر آرزوي او تا چند هفته ديگر برآورده نشود و او به کام دل نرسد ، همان اشتياق و اميدي که اکنون زنده ماندن تاخوت را تضمين مي کند ، به نوميدي تبديل مي شود و او را «. خواهد کشت آيا تو مي داني که اميد و آرزوي تاخوت چيست ؟ تاخوت عزيز ما در کمند عشق برادر همسر تو گرفتار شده است . البته من قصد ندارم مانند آمن اِمان کاهن ادعا کنم که برادرشوهر تو براي تسخير قلب تاخوت از طلسم و جادوي محبت استفاده کرده است ، نه ، من خوب مي دانم که آن زيبايي بي مثال و آن وقار شاهانه براي تسخير قلب يک باکره معصوم نيازي به طلسم و جادو ندارد . اما اشتياق تاخوت چنان آتشين و بي کران و دگرگوني شخصيت او چنان چشمگير است که من هم ناخودآگاه در بعضي روزها و ساعت ها به دخالت نيروهاي ماوراي طبيعي باور آوردم . کمي پس از عزيمت تو به ايران متوجه شدم که تاخوت به تير عشق شاهزاده ايراني گرفتار شده است . اول گمان مي کرديم که اشک هاي او به خاطر دوري از توست . اما هنگامي که تاخوت در تمام ساعات روز غرق در روياهاي دور و دراز شد ، ايبيکوس که در آن زمان هنوز در دربار ما به سر مي برد ، متوجه شد که باکره عزيز ما در تب عشقي عميق مي سوزد . يک روز که تاخوت ، غرق در دنياي افکار دور و درازش در کنار چرخ نخريسي نشسته بود ، ايبيکوس در حضور من يکي از اشعار عاشقانه ساپفوي شاعره را در گوش او زمزمه کرد . همان طور که مي بيني اين شعر نيز زبان حال دختر دلداده اي است که همچون تاخوت در خانه نشسته است و نخ مي ريسد و از فراق يار مي سوزد . اي مادر عزيز خانه چرا تنگ است دنيا چه بي رنگ است سالي گذشت و باز چشمم به راه اوست اي مادر عزيز دوکم شکسته است نخ ها گسسته است دل با دو صد نياز کرد ، هواي دوست با شنيدن اين اشعار رنگ از چهره تاخوت پريد و پرسيد : - ايبيکوس ، آيا اين شعر سروده خود توست ؟ ايبيکوس پاسخ داد : - نه ،ساپفو شاعره لسبوسي آن را پنجاه سال پيش سرود . تاخوت به زمزمه گفت : - پنجاه سال پيش ! ايبيکوس سخن تاخوت را قطع کرد و گفت :- - عشق احساسي جاودانه است و هزاران سال بعد نيز چنين خواهد بود . تاخوت لبخند زنان سخن ايبيکوس را تاييد کرد و از ان پس هنگامي که به کار نخ ريسي مشغول بود ، گاه و بي گاه شعر او را زير لب زمزمه مي کرد . با اين حال ما از طرح هر سوالي که ممکن بود برديا را به يادش بياورد خودداري کرديم . اما در شبهايي که از آتش تب مي سوخت و هذيان مي گفت ، لبهاي تفته اش از تکرار نام برديا خسته نمي شد . بالاخره روزي ، پس از آن که آتش تب فروکش کرد و تاخوت اندکي آرام گرفت ، آنچه را که در هذيان تکرار کرده بود برايش باز گفتم . در آن روز تاخوت در قلب خود را به رويم گشود و به عشق خود اقرار کرد و در آخر ، همچون کاهنه هاي غيبگو به آسمان خيره شد و با صدايي محکم و رسا گفت : - من مي دانم که دوباره او را خواهم ديد و پيش از ديدار دوباره او نخواهم مرد . يک هفته پيش تخت روان او را به معبد برديم ، چون بارها اظهار علاقه کرده بود که در تالار معبد دعا کند ، هنگامي که مراسم دعا به پايان رسيد و ما به حياط معبد برگشتيم ، در آن جا کودکاني را ديديم که بازي مي کردند . تاخوت در ميان کودکان ، دختر خردسالي را ديد که با هيجان به دوست خود چيزي مي گفت . تاخوت به حمالان دستور داد تخت روان را بر زمين بگذارند و دخترک را نزد او بياورند . خواهرت از دختر خردسال پرسيد : - به دوستت چه گفتي ؟ - اتفاقي را که براي خواهر بزرگترم رخ داده ، تعريف کردم . - آيا ماجرا را براي من هم مي گويي ؟ تاخوت اين سوال را با چنان اشتياق و صميميتي بر زبان آورد که دخترک بي درنگ به شرح ماجرا پرداخت : نامزد خواهرم ديروز غيرمترقبه و سرزده از تبن به سائس برگشت . ستاره ايزيس * 4 تازه طلوع کرده بود و Batu - باتو کري ماما با پدرم بر روي بام تخته بازي مي کرد که ناگهان باتو به خانه ما آمد . او براي خواهرم به نشانه نامزدي تاج گلي همراه آورده بود .