داستان کوتاه/ «#او»- قسمت اول
آخرين خبر/ با داستان کوتاه دنباله دار «#او » نوشته «محيا زند» همراه ما باشيد فهميده بودم که دانشگاه امير کبير رشته مهندسي ميخونه...هدف ام مشخص شده بود...قبولي تو دانشگاه اميرکبير و دقيقا همون رشته برق! حساب کتابش رو هم کرده بودم... سال اول دانشگاه من سال آخر دانشگاه اون ميشد!يکسال وقت داشتم براي دلش رو بردن! مني که اسم معلم هارو هم به زور حفظ ميکردم واسه کنکور شب تا صبح نشستم کله امو کردم تو کتاب هاي درسي مختلف. رو ديوار رو به روي ميز مطالعه ام هم يه کاغذ چسبونده بودم که روش يه قلب بزرگ قرمز بود که توش نوشته بودم" مهندسي برق امير کبير+ او" و دوباره دور "او" يه قلب قرمز ديگه کشيده بودم! جواب کنکور که اومد هيچکس باورش نميشد...خودم هم باورم نميشد...اما قبول شده بودم!مهندسي برق امير کبير! همه خوشحال قبوليم تو همچين دانشگاهيي بودن من خوشحال اينکه حتما "او" هم مثل همين دانشگاه درست ميشه بلاخره! دوشنبه هفته سوم دانشگاه ديدمش!با دوستاش تو محوطه دانشگاه وايساده بودو ميخنديد و منم با هر خندش هي فرت و فرت دلم ولو ميشد روي زمين! هر چقدر که من ديدمش اون نديد منو! فقط يه لحظه چشم تو چشم شديم که اونم نشناختم! نميدونستم طبيعي بود نشناختنش يا نه! فقط سه بار ديده بوديم همو قبل از اين تو خونه دايي! که اونم براي چندسال پيش بود! نميدونستم طبيعيه نشناختن خواهرزاده دوست نيمه صميميش بعد چند سال يا نه! نميدونستم انقدر شناختن دوست داييم بعد چند سال طبيعيه يا نه! اينجوري نميشد...باز نشستم حساب کتاب کردم و نقشه ريختم! دوشنبه بعد رفتم و از بوفه دانشگاه يه نسکافه غليظ و داغ خريدم! اول نشستم کلي فوتش کردم تا سرد سرد شه! دلم نميومد بسوزه! بعدشم تو سر پيچ راهرويي که به کلاسش ميرسيد منتظرش شدم! ديدمش که داره مياد...تو دلم شروع کردم به شمارش قدماش ...يک...دو...سه...چهار...حالا! بوم! تنه زدم بهش! کل نسکافه هم خالي کردم رو لباس روشنش! کل نسکافه هم خالي کردم رو لباس روشنش! _وااااي ببخشيد... حواسم نبود...عه....شمايين؟؟؟ کل نقشه هوشمندانه ام(!) همين بود ک جواب هم داد! شناخت منو! حتي اسمم رو هم يادش بود! گفت که دايي بهش گفته خواهرزاده ام تو دانشگاه شماست و هواش رو داشته باش!گفت که هوامو داره و کمک خواستم ميتونم روش حساب کنم!گفت و خداحافظي کرد و رفت! منم مسخ شده از "منو اين همه خوشبختي محاله" همونجا وايساده بودم! فردا بايد يه دسته گل بزرگ ميخريدم و براي دايي ميبردم! از اون به بعد دوشنبه ها بهترين روز هفته ام شده بود و راهرويي که به کلاس 203 ميرسيد بهترين جاي دانشگاه! دوشنبه هايي که کل وقت تو راهرو منتظر ميموندم تا از کنارم رد شه از روي آشنايي و اينکه "هوامو" داره يه لبخند بزنه و منم در جوابش يه لبخند حواله کنم و بعدشم که رفت تو کلاسش کل شيشه آب معدني يخمو سر بکشم انقدر که بي جنبه بودم! انقدر که عشق بي جنبه بود و باعث ميشد باهمان بچه لبخند داغ کنم! دوماه گذشت و باز من تمام دوشنبه هام صرف ديدن همون بچه لبخند ميشد! يکي از روز ها که دوشنبه نبود و. داشتم به سمت کلاسم ميرفتم شنيدم قراره از دانشجوهاي نمونه امسال تقدير کنن! اسم "اون" هم تو ليست بود! کلاس کيلو چند بود! فوقش يه غيبت ميخوردم! رفتم سمت تالار همايش ها و مراسم هاي دانشکده! به عنوان بهترين دانشجو با بالاترين معدل ازش تقدير شد! بعد مراسم رفتم پيشش و بهش يه تبريک مفصل گفتم! باز يه بچه لبخند بهم تحويل داد و گفت: قراره منم يه روز به تو تبريک بگم...درساتو خوب بخون! و يه چشمک حواله ام کرده بود به اضافه يه بچه لبخند و رفته بود! و من مجبور شده بودم علاوه بر همون يه بطري آب خنک هميشگي دوتا بطري ديگه هم سر بکشم و يه بسته بزرگ شکلات رو بخورم تا فشارم بياد بالا! گفته بودم که...عشق خيلي بي جنبه اس! همون روز وقتي رفتم خونه کل جزوه هايي که از اول سال تاحالا لاشون هم باز نکرده بودم رو گذاشتم جلوم و شروع کردم به خوندن همشون! گفته بود که قراره يه روز بهم تبريک بگه...پس بايد سعي خودمو ميکردم! ادامه دارد... با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد