داستان کوتاه/ «خسرو ناهید را دوست دارد...»- قسمت پنجم
آخرين خبر/ با داستان کوتاه دنباله دار « خسرو ناهيد را دوست دارد... » نوشته «علي سلطاني» همراه ما باشيد قسمت قبل مات و مبهوت خسرو در حال رانندگي چشم از نگاه نگران ناهيد بر نمي داشت و مدام از آينه حواسش جمع او بود. داشتند به بيمارستان نزديک ميشدند و دلهره امانش را بريده بود. اينبار قولش شوخي بردار نبود. اينبار فرق داشت تا به حال کاري نبوده که ناهيد بخواهد و خسرو انجام نداده باشد. از همان کودکي و دوچرخه سواري قايمکي نيمه شب در خيابان هاي تجريش گرفته تا دست کاري کردن ماشين پدر بزرگ براي اينکه يک روز بيشتر در شمال بمانند! آخر ناهيد عاشق دريا بود و جنگل. عاشق ساز زدن هاي خسرو وقتي ساحل تاريک بود و صداي امواج و باد...نفس را بند مي آورد. فرخ از همان اول سرش به درس و کتاب بود و تنهاي پاي ديوانه بازي هاي ناهيد، خسرو بود و بس. خسرو حق داشت عاشق ناهيد شود وقتي آهنگ هاي ابي را با آن صداي دخترانه اش فرياد ميکشيد. وقتي کنار ساحل مي ايستاد و موهايش را دست باد ميسپرد. وقتي هنگام تماشاي فيلم مژه هايش را با تاخير باز و بسته ميکرد. خسرو حق داشت اما براستي چرا ناهيد عاشق خسرو نشده بود؟! شايد زن ها براي عاشق شدن نياز به شنيدن حرف هاي بي پروا دارند ، نياز به نگاه کردن و خيره شدن بدون اينکه حتي نفسي ردو بدل شود. نياز دارند که سرشان گرم باشد به ناز کردن براي مردي که عاشقي کردن بلد است. که خسرو هيچ کدام را بلد نبود. که خسرو عاشق شد و عاشقي کردن نمي دانست. نمي دانست که به اين روز افتاده بود. . . سراسيمه وارد بيمارستان شدند و نام فرخ را پرسيدند که پرستار نزديک آمد _خسرو کيه؟! خسرو سمت پرستار رفت و سرش را تکان داد _من با شما صحبت کردم؟ _بله _چند لحظه تشريف بياريد. خسرو به همراه پرستار کمي از بقيه دور شد و چند لحظه اي با او حرف زد و برگشت. رنگش شبيه جسد شده و بود توان راه رفتن نداشت... با پاهاي سست و کرخت و کشان کشان نزديک آمد. همه در چشم هاي خسرو نگاه ميکردنند و او چشم دوخته بود به نگاه پر از التماس ناهيد که نگراني از آرايش غليظ اش پيدا بود. خسرو چشم دوخت به چشمان ناهيد... _بد قول شدم ناهيد... گفت و مثل کودکي شش ساله خودش را در آغوش ماه بانو پرت کرد. صداي شيون و گريه بيمارستان را برداشت اما ناهيد مات و مبهوت فقط به خسرو نگاه ميکرد و هيچ حرفي نميزد. پرستار خسرو را کنار کشيد و تلفن همراه فرخ را به او داد. _ فرخ هيچ وقت پيامي که فرستاده بودي رو نخوند،راستش تلفن همراهش دست من بود... من ميدونم که ناهيدو دوست داري مراقبش باش...برادرش تا لحظه ي آخر فقط ميگفت ناهيد...ناهيد! ادامه دارد... با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد