قصه شب/ «بر باد رفته»؛ قسمت بیست و ششم
آخرين خبر/ عشق هايي در گيرو دار جنگ و مال و پول و زمين ... دختري سبک سر و وارث ثروتي پدرانه... «اسکارلت» چه گونه اين زندگي را زندگي ميکند؟ قسمت قبل " پول پرست؟ من فقط دورانديشم. گرچه تو ممکنه بگي خوب اين هم خودش يک نوع پول پرستيه. فقط مردمي که مثل من دورانديش نيستن اينجور فکر مي کنن. همون فداييان کنفدراسيون که هزار دالر پول داشتن مي تونستن مثل من دورانديش باشن همون کارهايي رو بکنن که من کردم ولي چند نفرشون پول پرست بودن و از اين فرصت استفاده کردن؟مثال درست بعد از سقوط قلعه سامتر قبل از محاصره دريايي من چند هزار عدل پنبه خريدم و به انگلستان بردم اون پنبه ها هنوز در انبارهاي ليورپول مونده. من اونها رو نفروختم اونقدر صبرمي کنم تا ذخيره کارخونه انگليس تموم بشه اونوقت به هر قيمتي که دلم بخواد مي فروشم خيلي خوشحال مي شم که اگر در مقابل هر دالر يک پاوند گيرم بياد" " وقتي بجاي هر دالر يک پاوند گيرت مياد که فيلها باالي درخت لونه درست کنند" " مطمئنم که گيرم مياد همين االن قيمت نيم کيلو پنبه به هفتاد و دو سنت رسيده وقتي جنگ تموم بشه من يک آدم پولدارم اسکارلت و اينها همه بخاطر اينکه دور انديشم... ببخشيد پول پرستم. قبال هم بهت گفته بودم دو دفعه ميشه پولدار شد يکي وقتي مملکتي ساخته ميشه و يکي هم وقتي خراب ميشه. در ساختن آدم يواش يواش پولدار ميشه ولي در خراب شدن به سرعت. حرفم يادت نره. شايد يک وقتي به دردت بخوره" اسکارلت گفت:" هميشه از نصيحت خوب خوشم مياد" و با طعنه اضافه کرد:" ولي به نصيحت هاي تو احتياجي ندارم تو فکر مي کني پدر من گداست؟ هرچي پول بخوام به من ميده به عالوه ارثيه چارلز هم هست." " يادم مياد که اشراف فرانسه هم از همين حرفها مي زدن. اما زماني رسيد که اونا رو سوار ارابه کردن" } پاورقي: در انقالب کبير فرانسه اشراف را مي گرفتند اموالشان را مصادره مي کردند و آنان را با ارابه به ميدان گيوتين مي بردند. چارلز ديکنز در " داستان دو شهر" مي گويد: ارابه هاي مرگ درخيابان هاي پاريس با صدايي آزار دهنده حرکت مي کنند بيقواره و خشن. شش ارابه اشراف را به پاي گيوتين مي برند... اي زمان، اي جادوگر نيرومند اين ارابه ها را به همان شکل که بوده اند برگردان. _ کالسکه امپراتوري درشکه زمين داران نجيب زاده جعبه آرايش جزه بل... -م{ * * * بارها رت به اسکارلت گفته بود که لباس عزا مناسب با فعاليتهاي اجتماعي نيست. رنگهاي روشن دوست داشت . لباس عزا و کاله سياه با تورهاي آويزان تا نوک پا اورا خشمگين مي کرد ولي اسکارلت لباس سياه خود را ول نمي کرد مي ترسيد اگر زودتر از چند سال آن را با لباسهاي رنگي عوض کند مردم شهر تيرهاي ناسزا بر او ببارند به عالوه چگونه مي توانست به مادرش توضيح بدهد؟ رت آشکارا به او گفته بود که لباس عزاي کرپ اورا شبيه کالغ مي کند و اقال به اندازه ده سال اورا پيرتر نشان مي دهد. اين بيان ناخوشايند اسکارلت را به سوي آينه فرستاد تا ببيند آيا واقعا ده سال پيرتر شده و بيست وهشت ساله نشان مي دهد؟ رت گفت:" نکنه با پوشيدن اين لباس مي خواي مثل خانم مري ودر احترام کسب کني يا شايد مي خواي در عزاي آن مرحودم خودت رو غمگين نشون بدي من که اصال غمي در تو نمي بينم. به تو قول ميدم اگه اين لباس و کاله رو کنار بذاري در عرض دوماه آخرين مدهاي پاريس رو برات بيارم" اسکارلت گفت:" نه اصال چنين کاري نمي کنم ديگه راجع به اين موضوع حرف نزن" اسکارلت از يادآوري رت در مورد مرگ چارلز اصال خوشش نيامد. رت که مي خواست از بندر ويلمينگتون عازم خارج شود با لبخندي از او جدا شد. چند هفته بعد در يک روز درخشان تابستان رت از راه رسيد جعبه بزرگي که بسيار آراسته مي نمود به دست داشت بعد از اينکه مطمئن شد کسي جز اسکارلت در خانه نيست در را باز کرد و به درون رفت. کاله از ميان کاغذهاي نازک و لطيف پديدار شد. کالهي بود زيبا و مطبوع، آنچنان که اسکارلت از شادي فرياد زد: " اوه چه چيز قشنگيه!" بعد از مدتها دلش مي خواست يک چنين کاله قشنگي را بر سر بگذارد از پارچه سبز تيره درست شده بود که خطوط ابريشمي و مواج به رنگ يشم سبز داشت روباني که زير چانه بسته مي شد به پهناي کف دست بود و بر لبه آن پري سبزرنگ ديده مي شد. رت با لبخند گفت:" بذار سرت ببينم" به آن سوي اتاق رفت و جلوي آينه ايستاد و کاله را بر سرش گذاشت موهايش را عقب زد تا گوشواره هايش ديده شود. روبان را زير چانه اش گره زد . بعد روي پاشنه اش چرخيد و مانند رقصندگان سرش را باال گرفت و پرسيد:" خوشگل شدم؟ بهم مياد؟" و حتي قبل از اينکه برق تحسين را در چشمان رت ببيند مي دانست که زيبا شده است. بسيار زيبا و دلپذير بنظر مي رسيد و سبزي کاله چشمان سبز اورا چون زمرد غليظ ودرخشان کرده بود. " اوه رت اين کاله مال کيه ؟ من مي خرمش؟ تا آخرين سنت پولشو ميدم" رت گفت:" مال خودته کسي غير از تو مي تونه سبز بپوشه؟ مي بيني که رنگ چشمهات يادم مونده؟" " واقعا اين کاله رو براي من آوردي؟" " همينطوره مارکش رو ببين. رودوالپه. ) Paix la de Ruo )مي دوني معني اش چيه؟" اين کلمه اصال برايش مفهومي نداشت. فقط چهره خود را در آينه مي ديد و مي خنديد. در آن لحظه هيچ چيز جز اينکه خودش را آنقدر جذاب مي ديد برايش اهميت نداشت، بعد از دوسال يک کاله زيبا سرش گذاشته بود. با اين کاله چه بايد بکند! لبخندش محو شد. " خوشت نيومد؟" " اوه خيلي روياييه فقط... اوه ولي واقعا حيفه که اون تور سياهو روش بندازم و پرش را بدم سياه کنن" رت به سرعت خودش را به کنار او رساند و بند کاله را باز کرد و در يک لحظه کاله در جعبه قرار گرفت. " چيکار مي کني؟ مگه نگفتي مال منه؟" " اينو ندادم که به کاله عزا تبديلش کني ميرم يک خانم خوشگل پيدا مي کنم که چشمهاي سبز داشته باشه از هديه من هم خوشش بياد" " اوه نه همچين کاري نمي کني اين کاله اگه مال من نباشه من ميميرم. اوه خواهش مي کنم رت بدجنسي نکن! بذار مال من باشه" " که مث کاله هاي وحشتناک ديگه درستش کني؟ نه" اسکارلت دست برد و جعبه را گرفت اين کاله به اين قشنگي را هرگز به دختر ديگري نمي داد هرگز. براي لحظه اي چهره مالني و عمه پيتي و حيرت آنها را پيش خود مجسم کرد فکر مي کرد اگر مادرش بفهمد چه خواهد گفت آنوقت به خود لرزيد اما حس دلپذير خودنمايي و جذابيت قوي تر بود. " عوضش نمي کنم قول مي دهم بگذار مال من باشه" رت جعبه را گشود و کاله را به دستش داد و هنگامي که اسکارلت دوباره کاله را سرش مي گذاشت با دقت به او خيره شده بود. " قيمتش چنده؟ من فقط پنجاه دالر دارم اونم ماه ديگه" " به پول کنفدراسيون دوهزار دالر تقريبا." بعد لبان رت به لبخند گشوده شد. " آه خدا جون... خب اين پنجاه دالر رو بهت مي دم و بقيه اش رو هم..." " من براي اين کاله پول نمي گيرم اين يک هديه است" دهان اسکارلت از تعجب باز ماند. وقتي پاي هديه گرفتن از مردان وسط بود احتياط ها و محدوديت ها حتما بيشتر مي شد. الن بارها به او گفته بود:" فقط شيريني و گل عزيزم. شايد هم يک کتاب شعر يا يک آلبوم عکس يا يک شيشه آب معدني فلوريدا تنها هدايايي است که يک خانم مي تواند از يک آقا قبول کند هيچ وقت نبايد هديه هاي گران قيمت قبول کند. هيچ وقت حتي از نامزدش. تکليف جواهر و لباس هم که ديگر روشن است حتي دستکش و دستمال. اگر اينجور هديه ها را قبول کني مردها مي فهمند که تو يک خانم نجيب نيستي و ... و انتظاراتي دارند" اسکارلت با خود گفت:" اوه خداجون" بعد خودش را در آيينه نگاه کرد و دوباره به صورت آرام و بي تفاوت رت نگريست:" به اين راحتي که نمي تونم بهش بگم قبول نمي کنم. آخه اين خيلي قشنگه. شايد اگر انتظارش زياد بزرگ نباشه... من من بتونم يک کاريش بکنم" از اينکه اين افکار ناشايست به ذهنش رسيده بود خجالت کشيد و قرمز شد. " من... من پنجاه دالر دارم..." " اگه چنين کاري بکني پرتش مي کنم تو مستراح. به نظر من بهتره اين پول رو بدي به يک کشيش تا برات دعا بخونه خيال نمي کنم اين کار روح تورو تسکين بده" اسکارلت خنديد . خنده اش اختياري نبود ولي به سرعت خودش را جمع وجور کرد. " حاال با من مي خواي چيکار کني؟" " با اين هديه قشنگ مي خوام تورو وادار کنم که از اين افکار بچگانه دست ورداري و هرچي من ميگم همون کارو بکني. مي توني از مردهاي ديگه گل و شيريني قبول کني عزيزم" ادايي درآورد و اسکارلت ناگهان خنده بلندي کرد و گفت:" تو خيلي کلکي اي سياه متقلب بدجنس، رت باتلر، و خودت خوب مي دوني که اين کاله قشنگو به اين آسوني نميشه رد کرد" نگاه رت اورا با تمسخر مي پاييد، حتي آن هنگام که از جذابيت چشمان او مست مي شد. " البته که نميشه. مي توني به عمه پيتي بگي که تو يک نمونه پارچه به من دادي و از اين کاله خواستي و پنجاه دالر هم پولش رو دادي من هم اين پول رو از تو گرفتم" " نه مي گم صد دالر و اون به همه ميگه و همه از حسادت مي ترکن که من اين همه پول خرج مي کنم. ولي رت تو ديگه نبايد از اين چيزهاي گرون برام بياري. البته اين لطف توئه ولي ديگه نمي تونم چيزي از تو قبول کنم" " واقعا؟ من تا وقتي که دلم بخواد برات هديه ميارم تا وقتي ببينم که اين هديه ها به خوشگلي تو اضافه مي کنه يک قواره پارچه سبز که به رنگ چشمات مي خوره برات ميارم اسم اينها لطف نيست با اين کار مي خوام تورو وسوسه کنم و بندازم توي چاه. يادت باشه که من هيچ وقت کاري رو بي دليل نمي کنم وتوقع دارم در مقابل هديه يک چيزي گيرم بياد هميشه هم گيرم مياد." چشمان سياه رت به صورت اسکارلت چفت شد و از آنجا سفري دور و دراز آغاز کرد. اسکارلت چشمانش را پايين انداخت هيجاني اورا درربود. همانطور که الن اشاره کرده بود او مي رفت که انتظار خود را برآورده کند. مي خواست لبخند بزند يا سعي مي کرد لبخند بزند و اسکارلت نمي توانست در ذهن مغشوش خود نتيجه بگيرد که اين کار درست است يا نه؟ اگر از لبخند اغوا کننده امتناع مي کرد ممکن بود کاله را از او بگيرد و به دختر ديگري بدهد. از طرف ديگر اگر اجازه جسارت مي داد ممکن بود که هديه قشنگ ديگري بياورد و انتظارات ديگري داشته باشد. مردها معموال دکان خود را با لبخند باز مي کنند و فقط خدا مي داند چرا؛ معموال پس از يک لبخند دين و دل مي بازند و عاشق آن دختر مي شوند وديگر مي خواهند شلتاق کنند اما دختر هم بايد باهوش باشد و بعد از اولين لبخند حواسش را جمع کند چقدر هيجان انگيز است که مردي مثل رت عاشق او شود و تمناها را آغاز کند و خواهان لبخندهاي او باشد بله باييد اجازه دهد رت اين تمناها را آغاز کند. اما رت حرکتي نکرد اسکارلت نگاهي از زيرچشم به او انداخت و با شهامت به نجوا گفت: " پس تو هميشه دستمزدتو مي گيري نه؟ حاال چه انتظاري از من داري؟" " فعال باشه براي بعد" " خوب اگه فکر مي کني در مقابل اين کاله حاضر مي شم با تو ازدواج کنم بايد بگم نه ازدواج نمي کنم" تکان عشوه گرانه اي به سرش داد حرکتي بود که در عين دلبري ظرافت خاصي داشت پر کاله به نوسان درآمد. رت مي خنديد، دندانهاي سفيدش زير سبيل ظريفش مي درخشيد. " خانم به خودتان دلخوشي مي دهيد هرگز نمي خوام با شما يا هر زن ديگري ازدواج کنم. من مردي نيستم که اهل ازدواج باشد" اسکارلت فرياد زد:" واقعا!" کمي خود را عقب کشيد حاال ديگر تصميم گرفته بود اورا به سوي خود جذب کند و وادار به واکنش نمايد رت بايد از اين آزادي کمي استفاده کند. گفت:" من حتي نمي خوام براي اين لطف از تو تشکر کنم" " پس چرا دهنتو به اين طرز مسخره جلو آوردي؟" اسکارلت از گوشه چشم نگاهي گذرا در آينه به خودش انداخت و ديد لبانش را به حال مضحکي جلو آورده است:" اوه!" فريادي کشيد و از خشم پايش را بر زمين کوبيد:" تو وحشتناکترين مردي هستي که تاحاال ديده ام و اگه ديگر تورا نبينم اصال ناراحت نمي شم" " اگه واقعا اينطور فکر مي کني پس بهتره کاله رو زير پات له کني اون وقت من مي فهمم که تو واقعا راست مي گي بيا اسکارلت، بيا اين کالهو زير پات له کن و به من نشون بده که راجع به من و هديه من چطور فکر مي کني" " حق نداري به اين کاله دست بزني" کاله را به دست گرفت و عقب رفت. رت با لبخند آرامي دنبالش رفت و دستهاي اورا در دست گرفت. " اوه اسکارلت بچگي نکن. با اين کارات دلمو مي شکني باشه هرجور که بخواي" و کمي خم شد و سيبيلش گونه هاي اورا نوازش مي داد:" حاال فکر نمي کني که براي رعايت ادب بايد به من سيلي بزني؟" اسکارلت سرکشانه تمرد مي کرد نافرماني مي کرد چون ياغيان. نگاهش را به چشمان رت دوخت در سياهي چشمانش آنقدر جذابيت و تفنن و تفريح ديد که ناگهان به خنده افتاد. چقدر آزار دهنده است آدم را از کوره بدر مي کند! اگر واقعا نمي خواست با او ازدواج کند يا حتي اورا ببوسد پس چه مي خواست؟ اگر عاشقش نبود پس چرا اينقدر به ديدارش مي آمد و برايش هديه مي آورد؟ رت گفت:" اين جوري بهتره اسکارلت من اثر بدي روي تو گذاشتم و اگه کمي عقل داشته باشي منو از خودت مي روني... اگه مي توني. رهايي از دست من آسون نيست. اما من براي تو آدم بدي هستم" " راستي؟" " مگه نمي بيني؟ از وقتي که تو جشن بيمارستان ديدمت تا حاال بطور وحشتناکي عوض شدي و همه ش تقصير منه. من بايد مالمت بشم کي تورو وادار به رقص کرد؟ چه کسي تورو وادار کرد که فکر کني ايمان جنوبي نه مقدسه و نه افتخاري داره؟ چه کسي تورو وادار کرد که فکر کني مردهاي جنوبي همه احمقهايي هستند که خودشون رو بيخودي براي اين مثال اصول پرسرو صدا به کشتن بدن؟ چه کسي باعث شد که اين پيرزن هاي هاف هافو پشت سرت حرف بزنن؟ چه کسي مي خواد تورو از اين عزاداري چند ساله راحت کنه؟ و باالخره چه کسي تورو وادار کد که اين هديه اي رو که هيچ خانمي قبول نمي کنه از من بپذيري؟ و هنوز هم فکر مي کني که يک خانم هستي؟" " از خودت خيلي راضي هستي سروان باتلر. من هيچ کار بدي نکردم. اين کارها رو هم که تو گفتي ممکن بود خودم هم بدون کمک تو بکنم" چهره رت ناگهان آرام شد و درهم فرو رفت. " شک دارم توهنوز هم همون بيوه دل شکسته چارلز هاميلتون هستي بخاطر کمکهايي که به مجروحان کردي شهرت خوبي داري. اگر چه باالخره..." ديگر اسکارلت به حرفهاي او گوش نمي داد داشت خودش را بار ديگر در آينه نگاه مي کرد فکر مي کرد که مي تواند کاله را همين امروز بعدازظهر به سر بگذارد و به بيمارستان برود و براي افسران شفا يافته گل ببرد. در کلمات آخر رت حقيقتي بود که او نمي ديد. رت درهاي زندان بيوگي اورا گشوده بود و باعث شده بود سرآمد تمام دختران شهر شود آن هم وقتي که ديگر دوران جواني اش داشت در سکوت و تباهي مي گذشت و زيبايي اش ديگر امتيازي به حساب نمي آمد با نفوذ کالم رت بود که اکنون فرسنگها از نصايح مادرش فاصله گرفته بود. اين تغييرات بسيار آرام و به تدريج صورت گرفته بود . فکر مي کرد که به مسخره گرفتن يک رسم چه ربطي به رت دارد. در نظر اسکارلت انتقاد از رسون و آداب مردم جنوب گونه هاي متفاوتي داشت که هيچيک بهم مربوط نبود اما از اين نکته غافل بود که با شهامتي که رت در او بوجود آورده بود بسياري از مواعظ مادرش را درباره آداب داني و اصول معاشرت هاي اجتماعي جنوب فراموش کرده بود و درسهاي سخت خانم بودن را از ياد برده بود. حاال به تنها چيزي که فکر مي کرد همين کاله بود. به تصور او اين کاله خيلي زيبا و خوشايندبود چه خوب که يک پني هم برايش خرج نداشت. فکر مي کرد که رت بايد عاشق او باشد چه اعتراف بکند و چه نکند. اما بهرحال دنبال راهي مي گشت که به اعتراف وادارش کند. * * * روز بعد اسکارلت با دهاني پر از سنجاق سر، شانه به دست در مقابل آينه ايستاده بود و سعي داشت گيسوانش را مثل مي بل مري ودر که تازه از ديدار شوهرش از ريچموند بازگشته بود درست کند. اين مدل مو به تازگي در پايتخت مد شده بود و غوغايي به راه انداخته بود. اسمش را " گربه موش خانگي، موش صحرايي " گذاشته بودند. مي بل گفته بود درست کردنش هم چندان آسان نيست بايد فرق از وسط باز شود و از هرطرف سه لوله داشته باشد بزرگترين لوله ها که در کنار گوش قرار مي گيرد اسمش " گربه" است درست کردن " گربه" و " موش صحرايي" براي اسکارلت سخت نبود ولي " موش خانگي" مشکل بود و سنجاق به خود نمي گرفت زود درمي رفت و همه چيز را خراب مي کرد. با وجود اينکه عصباني بود سعي داشت سرش را همانطور که مي بل گفته بود درست کند چون رت قرار بود شام به منزل آنها بيايد او هميشه در مورد لباس و مو بسيار حساس بود و ممکن بود ايراد بگيرد. در همان حال که با گيسوان خود در کشمکش بود و عرق از پيشاني اش مي ريخت صداي دويدن کسي را روي پله ها شنيد با خود گفت:" اين مالني است که از بيمارستان بازمي گردد ولي صداي پا تندتر از هميشه بود مثل اينکه پله ها را دو تا يکي مي کرد با دهان پر از سنجاق لحظه اي ساکت ايستاد حدس زد بايد حادثه اي اتفاق افتاده باشد چون مالني هميشه مثل زنان سالخورده با تاني قدم برمي داشت. به طرف در رفت و آن را گشود. مالني خود را به درون اتاق انداخت چهره اي برافروخته داشت و ترس از آن آشکار بود مثل بچه هايي که کار بدي مي کنند ترسيده بود. اشک روي گونه هايش ديده مي شد کاله از گردنش آويخته بود و حلقه هاي دامنش تعادل نداشت. به شدت چيزي را در دست مي فشرد رايحه عطر ارزان قيمت در فضاي اتاق پر شد. " اوه اسکارلت" فريادي زد و در را بست و خود را روي تخت انداخت:" عمه خونه اس؟ نيامده؟ اوه خدارا شکر! اسکارلت اونقدر ترسيدم که دارم ميميرم تقريبا غش کردم اسکارلت عمو پيتر مي خواد به عمه پيتي بگه!" " چي رو بگه؟" " اين که من داشتم داشتم با اون خانم... خانم" با دستمال خودش را باد زد." خانم موقرمز که اسمش بل واتلينگه حرف ميزدم!" " چي؟ ملي!" اسکارلت همانطور حيرت زده به او خيره ماند. بل واتلينگ همان زن موقرمزي بود که اسکارلت از لحظه ورود خود به آتالنتا ديده بود درواقع بدنام ترين زن شهر بود.فواحش بسياري در آتالنتا گردآمده بودند آنها زناني بودند که به دنبال سربازان راه مي افتادند هرجا سربازي بود، فاحشه اي هم بود، اما بل واتلينگ با ديگران فرق داشت. به مناسبت موي قرمزش و زينت آالت فراوان و آرايش پر زرق و برق و لباسهاي مد روزي که مي پوشيد شهرت فراواني داشت. به ندرت در خيابان پيچ تري يا محله هاي خوشنام ديده مي شد و اگر زني از زنان متين و موقر در خيابان به او برخورد مي کرد فورا خود را کنار مي کشيد تا بگذرد. و مالني با چنين زني حرف زده بود. تعجبي نداشت که عمو پيتر عصباني شده بود. " اگه عمه پيتي بفهمه من حتما از خجالت مي ميرم ميدوني که گريه مي کني بعد هم زناي شهر از موضوع خبردار مي شن و آبروم ميره" مالني مي گريست و حرف ميزد:" خب تقصير من نبود نتونستم از دستش دربرم. خوب بي ادبي بود اگه اينکارو مي کردم. اسکارلت من... من خيلي دلم براش سوخت. فکر مي کني اين دلسوزي کار بديه؟ کار بدي کردم که دلم براش سوخته؟ گناه کردم؟" اسکارلت به مسئله اخالقي اين موضوع کاري نداشت او نيز چون بسياري از دختران جوان ومعصوم کنجکاوي بسياري درمورد زنان فاحشه داشت. " چي مي خواست؟ چه جوري حرف مي زد؟" " اوه اصال نمي تونست درست حرف بزنه غلط غلوط حرف ميزد اما خيلي سعي مي کرد سنگين و باوقار باشه زن بيچاره. از بيمارستان که بيرون اومدم عمو پيتر هنوز نيومده بود من هم فکر کردم پياده بيام. وقتي داشتم از جلوي حياط امرسون ها ) Emerson )رد مي شدم پشت ديوار قايم شده بود. خدارو شکر که امرسون ها رفتن به ماکون. بعد يکمرتبه پريد جلو و گفت:" خواهش مي کنم خانم ويلکز خواهش مي کنم يک دقيقه با من حرف بزنيد" من مي دونستم که بايد تا اونجايي که قدرت دارم بدوم ولي خب اسکارلت اون خيلي غمگين بود... التماس مي کرد. لباس و توري سياه پوشيده بود آرايش هم نداشت. با اون موهاي قرمزش خيلي محجوب به نظر مي اومد قبل ازاينکه بتونم حرفي بزنم گفت:" ميدونم که خانم محترمي مث شوما نبايد با من حرف بزنه ولي من سعي کردم با اون طاووس پير خانوم السينگ حرف بزنم اما منو از بيمارستان بيرون انداخت" اسکارلت با سبکبالي خنديد و گفت:" واقعا بهش گفت طاووس پير؟" " اوه نخند اسکارلت. خنده دار که نيست. مثل اينکه مي خواست کاري براي بيمارستان بکنه... باورت مي شه؟ پيشنهاد کرده بود صبحها بياد اونجا و پرستار بشه. خانم السينگ هم تقريبا به حال مرگ افتاده و دستور داده بود بندازنش بيرون. و بعد گفت:" خب من هم مي خواهم يه کاري انجوم بدم. نمي تونم مث شوما خوب باشم؟" اسکارلت من بهش حق مي دم اون هم مي تونه کمک کنه اگه مي خواد به وطنش خدمت کنه. نمي تونه اونقدرها که ميگن زن بدي باشه تو فکر مي کني اين جور فکر کردن گناهه؟ من گناه کردم؟" " توروخدا ملي موضوع گناهکاري نيست. خب ديگه چي گفت؟" " گفت همه خانمهايي رو که به بيمارستان رفت و آمد مي کنن زيرنظر داشته و فکر کرده که چون من... من چهره مهربوني دارم مي خواست که با من حرف بزنه. مقداري هم پول داشت مي خواست به من بده که بدم به بيمارستان و قسم داد که به کسي نگم اين پولها مال کيه. گفت خانم السينگ قبول نمي کنه اگه بفهمه اين پولها از چه راهي بدست آمده. از چه راهي! اينجا بود که حس کردم دارم غش مي کنم. خيلي ناراحت شدم. مي خواستم فرار کنم فقط گفتم:" البته چقدر شما لطف داريد" و از اين حرفهاي احمقانه. اون وقت لبخندي زد و گفت:" شما چه مسيحي خوبي هستين" و با عجله اين دستمال رو گذاشت تو دست من. پوف، بوشو حس مي کني؟" مالني دستمال مردانه اي را نشان داد کهنه و عطرآلود. گره خورده که سکه هايي در آن بود. " از من تشکر کرد و گفت هر هفته مقداري پول برام مياره. درست در همين موقع سرو کله عمو پيتر هم پيدا شد و منو ديد" مالني دوباره گريه را سر داد و سرش را در بالش فرو کرد:" وقتي ديد که با کي دارم حرف ميزنم سرم داد کشيد تا حاال کسي سرمن داد نکشيده بود. و گفت:" فورا سوار شو!" البته من هم سوار شدم و تمام راه او به من حرفهاي درشتي ميزد و اجازه نمي داد بگم که چي شده گفت که همه چي رو به عمه پيتي مي گه اسکارلت خواهش مي کنم برو پايين و بگو اينکاررو نکنه. عمه پيتي از غصه دق مي کنه اگه بفهمه من حتي به صورت اين زن نگاه کردم. خواهش مي کنم اينکارو مي کني؟" " البته که مي کنم. اما بذار ببينم چقدر پول داده. اوه چه سنگين هم هست." اسکارلت گره دستمال را گشود و سکه هاي طال روي تخت ريخت. مالني با صداي بلند گفت:" اسکارلت پنجاه دالر دالر طال!" سکه هارا شمرد. " بگو تورو خدا بگو خرج کردن اين پول ها... خب پولهايي ... پولهايي که.... از اين راه... براي سربازان ما درسته؟ فکر نمي کني خدا خودش مي دونه که اين زن قصد خيري داره و حتما اونو مي بخشه؟ وقتي فکر مي کنم بيمارستان به چه چيزهايي احتياج داره..." اما اسکارلت اصال گوش نمي داد به آن دستمال کثيف نگاه مي کرد. خشم و تحقير سراسر وجودش را گرفته بود. در گوشه دستمال سه حرف " ر- ک - ب" ديده مي شد. در کشوي بااليي کمد او هم دستمالي بود که همين سه حرف را داشت. رت باتلر همين ديروز اين دستمال رابه او داده بود تا ساقه گلي را چيده بود در آن بگذارد مي خواست همين امشب دستمال را به او بازگرداند. پس رت با اين زن رفت و آمد داشت با اين واتلينگ بدکاره و به او پول مي داد. حاال مي فهميد که کمک هاي بيمارستان از کجا مي رسد. پولهاي قاچاق. اسکارلت از اينکه رت بعد از آميزش با اين زن بدبخت جرات مي کرد به صورت او نگاه کند خشمگين و ناراحت بود! تازه داشت باور مي کرد که رت عاشق شده! ولي اين دستمال ثابت مي کرد عشقي درکار نيست. زنان بد و فواحش و کساني که با آنها معاشرت مي کردند هميشه حالت اسرار آميزي براي اسکارلت داشتند. مي دانست که مردان هميشه از اين نوع زنها حمايت مي کنند البته اين حمايتها دليل داشت ولي خانم هاي متين و موقر هرگز نبايد وارد اين بحث هاي مي شدند. اسکارلت پيش خود فکر مي کرد که هميشه مردان کثيف و پست و عامي با اين نوع زنان آميزش دارند. هرگز فکر نمي کرد آن مردان محترمي که در خانه هاي قشنگ حضور ميابند و در ميهماني ها و مجالس رقص آمد و شد دارند به ديدار اين زنان بروند و با آنان بياميزند. فکر نمي کرد مردي که در ميهماني مهمي با او مي رقصد از آنجا يکراست نزد زنان بدکاره برود. اکنون دريچه ديگري از اين جهان به روي او گشوده مي شد دريچه اي به سوي مناظر موحش و وحشتناک. شايد تمام مردان از اين کارها مي کردند! اينکه مردان، همسران خود را وادار مي کردند که به اميال کثيف آنان پاسخ دهند کافي بود و افتادن دنبال چنين زناني که از همه چيز ساقط شده اند و پول دادن به آنها و دريافت لذت در مقابل پول ديگر قابل گذشت نبود. راستي مردان همه پستند و رت باتلر سرآمد آنان. اسکارلت فکر مي کرد که دستمال را بردارد و توي صورتش پرت کند و در خروج را به او نشان دهد و ديگر حتي يک کلمه با او سخن نگويد اما نه نبايد چنين کاري بکند. هرگز هرگز نبايد بگذارد که رت بفهمد که او حتي چنين زني را مي شناسد. هرگز نبايد روابط او وچنين زني را به رويش بياورد. يک خانم هرگز نبايد چنين خطايي بکند. با خشم به خود گفت:" اوه اگر يک خانم نبودم چه باليي که سر اين حيوان نمي آوردم!" و در حالي که دستمال را در دستش مچاله مي کرد از پله ها پايين رفت و در آشپزخانه سراغ عمو پيتر را گرفت در اجاق را باز کرد و دستمال را در ميان آتش انداخت و با خشم شعله کشيدن آن را تماشا کرد. هنگامي که تابستان 0919 فرا رسيد اميد در قلب مرد جنوب بيشتر شد با وجود بدبختي ها و سختي ها با وجود کارهاي زشت و کثيفي که از جانب محترکين صورت مي گرفت و ظلمي که از طريق کارگزاران آنها به مردم جنوب منتقل مي شد و با وجود مرگ و بيماري و رنج که اينک اثرش بر چهره خانواده ها اشکار بود جنوب بار ديگر مي گفت:" بايک پيروزي ديگر کار جنگ تمام است" فرياد جنوب بلندتر و شادمانه تر از تابستان گذشته بود. يانکي ها حمالت و ضربات سختي را تحمل مي کردند ولي گويي لحظه شکست آنان فرا مي رسيد. کريسمس سال 0912 براي آتالنتا و تمام جنوب شادمانه ترين ايام شمرده مي شد ارتش کنفدراسيون پيروزي هاي درخشاني در جبهه فردريکزبورگ ) Fredericksbourg { )پاورقي: اين نبرد بين نيروهاي جنوب و شمال در تاريخ دسامبر 0912 آغاز شد و 2 روز طول کشيد صحنه نبرد منطقه فردريکزبورگ واقع در ايالت ويرجينيا بود ژنرال برون سايد فرمانده نيروهاي شمال ترانست ارتباط رابرت لي و ارتش اورا با ريچموند قطع کند ولي به دستور لي ارتش تماما به ارتفاعات مشرف به فردريکزبورگ منتقل شد در اين جنگ 12111 جنوبي در مقابل 021111 شمالي مي جنگيدند نبوغ نظامي ژنرال لي و اشتباهات مکرر ژنرال برون سايد سرانجام جنگ را پس از 2 روز به نفع ارتش جنوب خاتمه داد و سربازان شمالي عقب نشستند و 02111 کشته برجاي گذاشتند تلفات جنوبي ها 2111 نفر بود. بعد از اين شکست آبرهام لينکن برون سايد را از فرماندهي ارتش پوتوماک معزول کرد و ژنرال هوکر را به جاي وي منصوب نمود -م{ به دست آورده بود و يانکي ها هزاران کشته ومجروح بر جاي نهاده بودند. در آن فصل همه شاد بودند و تعطيالت نشاط انگيزي را مي گذراندند شادي از آن جهت که ورق داشت به نفع جنوب بر مي گشت نفرات ارتش جنوب اينک همگي جنگجوياني دلير بودند و فرماندهانشان غيرت و شجاعت خود را به اثبات رسانده اطمينان داده بودند که ارتش شمال با شروع بهار بکلي از پاي خواهد افتاد بهار آمد و جنگ دوباره شدت گرفت. در ماه مه جنوبي ها باز هم پيروزي بزرگ ديگري در چانسلورزويل ) Chancellorsville { )پاورقي: نبرد بزرگي بود که بين نيروهاي شمالي به فرماندهي ژنرال جوزف هوکر و ارتش جنوب به فرماندهي ژنرال جکسون ) ديوار سنگي( در ويرجينيا در حدود ارتفاعات ماري درگرفت شمالي ها 009111 نفر بودند و در مقابل آنها جنوبي ها با 11111 نفر قرار داشتند هوکر به ژنرال سجويک که فرماندهي 0/9 از نيروهاي شمال را داشت دستور داد شبانه در تاريخ 2 مه 0919 به سپاهيان جکسون حمله کند جکسون با نمايشي عجيب آنان را فريفت. ابتدا عقب نشيني کرد ولي از نيمه راه بازگشت و شماليان را در دام انداخت هوکر فکر مي کرد که با ژنرال لي مي جنگد در صورتي که لي در آن نبرد حضور نداشت و جکسون از جانب او اردوگاه جانسلورزويل را رهبري مي کرد در روزهاي 9 و 4 و 2 مه اوضاع به هوکر سخت شد و او به ناچار با 01111 کشته عقب نشيني کرد تلفات جنوبي ها 02211 نفر بود با اين پيروزي لي راه خود را به سمت شمال و اردوگاه گتيس برگ گشود. -م{ کسب کردند جنوب سرمست از غرور مي غريد. ادامه دارد... با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد