صوت/ غزل 318، مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
آخرين خبر/ مرا ميبيني و هر دم زيادت ميکني دردم تو را ميبينم و ميلم زيادت ميشود هر دم به سامانم نميپرسي نميدانم چه سر داري به درمانم نميکوشي نميداني مگر دردم نه راه است اين که بگذاري مرا بر خاک و بگريزي گذاري آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم که بر خاکم روان گردي بگيرد دامنت گردم فرو رفت از غم عشقت دمم دم ميدهي تا کي دمار از من برآوردي نميگويي برآوردم شبي دل را به تاريکي ز زلفت باز ميجستم رخت ميديدم و جامي هلالي باز ميخوردم کشيدم در برت ناگاه و شد در تاب گيسويت نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم تو خوش ميباش با حافظ برو گو خصم جان ميده چو گرمي از تو ميبينم چه باک از خصم دم سردم معاني لغات غزل (318) دَردَم : 1- في الفور، 2- درد مرا . مِيل : گرايش، رغبت . به سامان : چنانکه سزاوار است . ز سامان : از سر و سامان . چه سر داري : چه در سر داري، چه خيالي در سر مي پروري . نه راه است اين : اين راهش نيست، اين طريقه کار نيست . گذاري آر : گذري کن، عبور کن . بازم پرس : حالم را باز پرس . ندارم دستت از دامن : دست از دامنت برندارم . روان گردي : گذر کني، عبور کني . فرو رفت از غم عشقت دَمَم : از غم عشقت نفسم در سينه فرو رفت و حبس شد . دَم مي دمي : فريب مي دهي، گول مي زني . دمار برآوردن : انتقام گرفتن، عذاب و شکنجه دادن به قصد هلاک . نمي گويي برآوردم : نمي گويي که از تو دمار برآوردم و انکار مي کني . جامي هلالي : ساغري هلال وار، پياله دهان گَرد . شد در تاب : در تاب شد، به پيچ و تاب افتاد . چو گرمي از تو مي بينم : وقتي از تو محبت و توجه مي بينم . دَم سرد : بددهن، بَد سخن، بد زبان . معاني ابيات غزل (318) مرا ميبيني و هر لحظه درد مرا بيشتر مي کني، تورا مي بينم و هرلحظه ميلم به تو بيشتر مي شود . از سر و سامان من پرسش نمي کني (آنطور که سزاوار است حالم را جويا نمي شوي) نمي دانم در سرت چه مي گذرد، در فکر بهبود حالم نيستي مگر از درد من بي خبري . اين روش درستي نيست که مرا بر خاک جاي گذاشته و از من روي برتابي. برسر من گذر کن و حالم را باز پرس تا مثل خاک در زير پايت فروتني کنم . دست از دامنت برنميدارم مگر وقتي که در خاک رفته باشم و در همان حال هم اگر بر سر خاک من گذر کني، خاک گورم دامنت را خواهد گرفت . از غم عشق تو نفسم بند آمده، تاکي مرا فريب مي دهي؟ دمار از روزگار من برآوردي و به روي خود نمي آوري . شبي (در عالم خيال) در تاريکي، در زلفت بدنبال دل خود مي گشتم، چهره تو در نظرم مجسم مي شد و از جامي هلالي وار باده مي نوشيدم … … ناگاه در آغوشت کشيدم و گيسوانت به پيچ و تاب افتاد، لب بر لبت نهادم و دل و جان را فدايت کردم . تو با حافظ مهربان و خوب باش و دشمن را بگو که برو و از حسادت بمير. چون از تو محبت ميبينم از دشمن بد زبان باکي ندارم . با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد