برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo
جذاب ترین هابرگزیده
کتاب

قصه شب/ «بر باد رفته»؛ قسمت چهل و هشتم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
قصه شب/ «بر باد رفته»؛ قسمت چهل و هشتم
آخرين خبر/ عشق هايي در گيرو دار جنگ و مال و پول و زمين ... دختري سبک سر و وارث ثروتي پدرانه... «اسکارلت» چه گونه اين زندگي را زندگي ميکند؟ 
قسمت قبل وقتي باشکم گرسنه مي خوابيد ، اين رويا باز هم به سراغش مي امد. و اين تکرارها آن قدر او را ترسانده بود که از خواب هراس داشت ، مي ترسيد بخوابد ،اگر چه هميشه به خودش ميگفت که رويايي بيش نيست ولي ترس باقي بود. ديگر سب ها نزد مالني مي خوابيد ، گم شدن در آن سرزمين مه زده آنقدر برايش هراس انگيز بود که ديگر در اتاق خودش نمي خوابيد. مالني هنگامي که آثار ترس را در سيماي خواب زده اش مي ديد او را بيدار ميکرد. زير فشار اين نا آرامي ها رنگ پريده و الغر شده بود. گيرايي شيرين و افسون کننده صورتش از ميان رفت ، استخوان هاي گونه اش بيرون زد و با اندو چشم سبز کشيده ، به گربه اي گرسنه شبيه بود که در کمين نشسته باشد. باخود گفت :»اين روزها ، خودش مثل کابوس است.« وقتي کريسمس رسيد فرانک کندي همراه با افراد و نمايندگان ارتش براي جمع آوري مواد غذايي و چهار پايان به تارا امدند. آنان همه مرداني بودند ژنده پوش و زشت که بر چهارپايان مردني و نحيف سواربودند. مرداني بودند که ديگر به درد خدمات نظامي نميخوردند ولي براي اينکه دين خود را به طور کامل به وطنشان ادا کرده باشند اين وظيفه رابر عهده گرفته بودند. اين سواران مثل چهارپايان ، همه عليل بودند ، يا دست نداشتند ، يا ازيک چشم کور بودند و يا هم چالق بودند و هم کور. يا دست نداشتند . اکثر انان يونيفرم هاي آبي رنگي راکه از يانکي ها گرفته بودند به تن داشتند و ناگهان براي مدتي کوتاه ترسي در دل ساکنان تارا انداختند. همه در تارا تصور کردند که يانکي ها بازگشته اند. آنان شب رادر تارا گذراندند روي فرش مخملي سالن دراز کشيدند و ان را به عنوان خاطره اي از يک زندگي اشرافي براي خود حفظ کردند. تقريبا همه آنها اصيل زاده ، نجيب ، خوش صحبت و معاشرتي بودند و چه خوش بودند که ميالد مسيح را در ميان خانم هاي زيبا در چنين منزلي مي گذراندند. هرگز از جنگ سخن نگفند و سعي کردند بادروغ هاي شاخدار و شوخي هاي مکرر ، دختران را بخندانند و دوباره حالوت به ان خانه خاموش و ماتم زده ببخشند. سوالن باشادي در گوش اسکارات زمزهه کرد :» مثل همون روزها که مهموني مي داديم ، نه ؟« سوالن از اينکه محبوبش رادر خانه پذيرايي ميکرد در اسمان ها گام بر مي داشت و به زحمت مي توانست از فرانک کندي چشم بر دارد. اسکارلت تعجب ميکرد که سوالن باوجود ضعف و سستي دوران نقاهت چطور اين همه زيبا شده است. گونه هايش به سرخي ميزد و از چشمانش نوري نوازشگر پر از لطافت بيرون مي ريخت. اسکارلت با تمسخر پيش خود فکر ميکرد :» پيداست که به اين مردک واقعا عالقه دارد. حدس ميزنم که اگر يک روزي شوهري براي خود پيدا کند ،حتي اگر همين فرانک کندي خسيس باشد ، خيلي خودش را آدم حساب ميکند.« آنشب کارين هم تغيير کرده بود خوشحال شده بود و آن حالت خواب و بيداري کمتر در او مشاهده مي شد. کارين در ضمن صحبت فهميده بود که يکي از آن افراد برنت تارلئون را مي شناخت و يک روز قبل از مرگش صحبت مفصلي با هم کرده بودند و به او قول داده بود که بعد از شام ماجرا را برايش نقل خواهد کرد. موقع صرف شام ، مالني همه را شگفت زده کرد ، او تقريبا حالت ضعف و بيماري خود را کنار گذاشته بود و سررزنده و شاداب به نظر ميرسيد. مي خنديد و شوخي ميکرد و کمي هم سعي داشت از سربازي که بيش از حد با او گرم گرفته بود و تعارف ميکرد دلبري کند. رفتار مالني به خصوص براي اسکارلت ، گران و سنگين مي نمود ، چون مي دانست که مالني اصوال زني بي دستو پا و خجالتي است. مي دانست که مالني هنوز بيمار است ولي خود چنين نشان ميداد که حالش از هر حيث خوبست. اما وقتي چيزي را بلند ميکرد هر چه که بود ، رنگش سفيد مي شد و ناچار مي نشست گويي پاهايش توان نداشت. به هر حال آنشب ، او هم مثل سوالن وکاريت تمام سعي خود را به کار گرفته بود تا عيد ميالد مسيح به سربازن جنوبي خوش بگذرد. اسکارلت اصالاز حضور آنها رضايت نداشت. نفرات گروه، جيره خود را که عبارت بود از آرد ، ذرت و گوشت، به سيب خشک و بادا م زميني که مامي آمادع کرده بودند افزودند و اعالم کردند که ماه هاست غذايي به اين خوشمزگي نخورده اند. اسکارلت خوردن انها را تماشا ميکرد و ناراحت بود. نه تنها از غذاخوردن انها بدش مي آمد بلکه مي ترسيد بفهمند که پورک روز گذشته يکي از خوک ها را سر بريده است. درست در همان لحظه الشه حيوان در آشپزخانه آويزان بود واسکارلت به همه سفارش کرده بود که در مقابل ميهمانان حرفي از خوک نزنند و اگر کسي صحبتي بکند و آنان به سراغ مرداب بروند ، چشمش را از کاسه در مي آورد. اين مردان گرسنه مي توانستند تمام خوک را در يک وعده بخورند و اگر مي دانستند خوک هاي ديگري هم هست انها را براي ارتش مصادره مي کردند. در مورد اسب و گاو هم همين سفارشات راکرده بود و ترجيح مي داد به جاي اينکه آنها را در جنگل پشت چراگاه ببند در مرداب پنهان کند. اگرنفرات ارتش دارايي آنها را مصادره مي کردند ترددي نبود که گذران زمستان برايشان امکان نداشت. امکان جايگزيني آن نبود. اينکه ارتش ميخورد اصال اهميت نمي داد. اگر ارتش ميخورد بهتر است ارتش دشمن را بخورد- سيرکردن شکم خود و اهل تارا به قدر کافي مشکل بود ، چه رسد به يک ارتش. براي دسر ، سربازان نان سياه سُنبه اي خوردند. انها را از کوله بارشان بيرون کشيدند و با ولع به نيش کشيدند. و اسکارلت براي اولين بار اين نان سياه را که مردم اين همه درباره اش متلک و شوخي ساخته بودند مي ديد. ان چنان تيره رنگ بود که بيشتربه چوب شباهت داشت. قطه اي از آن را به اسکارلت دادند و اصرار زيادي مردند که بخورد. نان بي نمکي بود از آرد ذرت که سوخته بود و بوي دود هم ميداد. سربازها جيره آرد ذرت را خمير ميکردند و دور سنبه تفنگ مي پيچيدند وروي آتش برشته مي کردند چيزي ميشد مثل سنگ که مزه خاک اره ميداد. اسکارلت بعد از اينکه اولين گاز را زد بقيه ان را در ميان خنده حضار پس داد. نگاهش به مالني افتاد و دريافت که او نيز از خود مي پرسد:» اگر اين بدبخت ها همين را براي خوردن دارند چس چطور مي جنگند؟« شام انشب در محيط شادمانه اي صرف شد ، حتي جرالد هم با آن بهت خود گاهي رسوم ميهمان نوازي رااز مخفي گاه هاي ذهنش بيرون مي کشيد و با لبخندي ناممئن ارايه ميکرد. مردها دائما حرف ميزدند و زنان لبخند ميزدند و شيرين زباني ميکردندو اسکارلت يک مرتبه متوجه فرانک کندي شد تا درباره عمع پيتي سواال تي بکند اما چهره او را در حالتي ديد که اصال فراموش کرد چه مي خواست بپرسد. فرانگ نگاهش رااز سوالن برگرفت و متوجه چيزهاي ديگري شد ؛ به چشمان جرالد ، به فرش کهنه ، به پيش بخاري بدون زينت ، به مبل هاي شکسته ، به تشک هاي پاره و فنر بيرون زده ، به ظروف شکسته ، لباس کهنه و وصله دار دختها و به ويد که از کيسه آرد لباسي برايش درست کرده بودند. فرانک کندي به سوالن عالقه مند بود و به خواهرانش و جرالد احترام فراوان مي گذاشت. با عالقه خاصي به تارا نگاه ميکرد. از آن هنگام که ژنرال شرمن ، تاخت وتاز خود را در سراسر ويرجينيا آغاز کرده بود ، فرانک در سفرهايش براي جمع اورري سيورسات ، مناظر هولناکي ديده بود ولي هيچ کدام يک به اندازه تارا قلبش را به درد نياورده بود. خيلي مايل بود به خاندان اوهارا ، مخصوصا سوالن کمکي بکند ولي مثل اين بود که کاري از دستش ساخته نيست. در اين چرخش هاي سرد نگاه ، بي اختيار نگاهش در نگاه اسکارلت گره خورد. مثل اين بود که خشم و غرور پايمال شده را از چشمان او خواند ، به تندي سرش را به زير انداخت و به بشقابش خيره شد. دخترها تشنه اخبار بودند. از هنگام سقوط آتالنتا خدمات پستي معلق مانده بود و حاال که چهار ماه مي گذشت ، از همه چير بي خبر بودند حتي نمي دانستند يانکي ها کجا هستند و ارتش کنفدراسيون کجا مي جنگد ، بر سر آتالنتا چه امده و دوستانشان چه مي کنند. فرانک که به دليل نوع کارش همه جا ميرفت و به همه مناطق سر مي کشيد درست شبيه روزنامه بود ، حتي بهتر. او تمام ساکنان مناطق ماکون و نواحي شمال را تا اتالنتا خوب مي شناخت يا در آن جا خويشاونداني داشت و اطالعاتش بسيار دقيق بود و چيزهايي مي دانست که روزنامه ها نمي دانستند يا از درج آن خودداري ميکردند. براي انکه از دستپاچگي خود ، زير نگاه هاي اسکارلت بکاهد به سرعت شروع به دادن اطالعات کرد. ارتش کنفدراسيون بعد از خروج قواي شرمن از آتالنتا دوباره انجا را اشغال کرده بود. ولي کاري بي فايده به نظر مي رسيد چون شرمن ، هر چه بود خراب کرده بود. اسکارلت با ناراحتي گفت :»ولي من فکر ميکردم آتالنتا آتيش گرفته. فکر ميکردم سربازهاي خودمون آتيشش زدن« فرانگ گفت» اوه نه، خانم اسکارلت. ما هيچ وقت شهر خودمونو آتيش نمي زنيم ، اون هم وقتي مردم خودمون توشن. اونچه که ديدين اتيش گرفت ، انبارها و لوازم مهمات سازي بود که ما نمي خواستيم به دست يانکي ها بيفته. فقط انبار ها بود و وقتي شرمن شهر رو گرفت ، فروشگاه ها ، خونه ها و ساختمون ها هنوز بود ، به همون قشنگي که شما به ياد دارين. شرمن اجازه غارت و ويراني داد« »مردم چي شدن؟ شرمن کسي رو هم – کشت؟« »بعضي ها رو کشت – ولي نه با گلوله « سرباز يک چشم راست نشست و به حرفش ادامه داد :» به محض اينکه وارد آتالنتا شد به شهر دار گفت که همه مردم بايد برن بيرون. هر موجود زنده. خب ، مردم پير زياد بودن که نمي تونستن حرکت کنند. زخمي و مجروح زياد بود که نمي شد حرکتشون داد ياخانم هايي که نمي شد حرکتشون داد – خانم هاي که نبايد تکون مي خوردن. ولي در يک روز توفاني ، بزرگترين توفاني که به ياد دارين ، درحالي که بارون سختي مي باريد ، همه رو از شهر بيرو ن کرد و به طرف جنگل هاي نزديک رات اندردي حرکت داد و به ژنرال هود پيغام فرستاد که بيا و تحويل بگير. خيلي از مردم ؛ از ذات الريه مردن ، خيلي ديگه هم مردن چون نمي تونستن اين رفتارو تحمل کنن « مالني با صداي بلندي گفت :»اخه چرااين کارو کرد ؟ مردم که برايش خطري نداشتن: فرانگ گفت:» اعالم کرده بود که شهر رو براي استراحت افرادش و اسبهاشون مي خواد. افرادش رو تا نيمه نوامبر اونجا نگه داشت و بعد شهر رو ترک کرد. شهر رو به طور کامل آتيش زد و بعد خارج شد« دخترها باهم گفتند:»مطمئنا همه چيز رو اتيش نزده!« براي دخترها باور کردني نبود که ان شهر پر جنب و جوشي که مي شناختند ناگهان به طور کامل از بين رفته باشد. تمام خانه هاي قشنگ ، زير سايه درختان ، آن فروشگاه هاي بزرگ و هتل هاي خوب- مطمئنا از بين نرفته اند! به نظر مي رسيد مالني آماده گريستن است. اسکارلت هم قلبا بسيار ناراحت بود زيرا آتالنتا را بعد از تارا بسيار دوست مي داشت. فرانگ گفت:» تقريبا همه چيز از بين رفته« سعي داشت خودش را بي خيال نشان دهد. اصال از ناراحت کردن زنان گريزان بود از ديدن زنان نگران و عصباني ، ازرده مي شد. نمي توانست خود را راضي به گفتن اخبار دلخراش کند. اگر آنان اصرار داشتند مي توانستند از ديگري بشنوند. ني توانست بگويد که ارتش جنوب وقتي مجددا به اتالنتا بازگشت چه فجايعي ديد. جريب در چريب خانه هاي ويران که به جز دودکش هاي سياه و بد هيبت چيزي از آنها به جاي نمانده بود. کوهي از سنگ و خاک و آجر وسط خيابان ها انباشته شده بود. درختان کهنسال سوخته بودند. ديدن اين مناظر او را به سر حد جنون مي رساند ، بيمار ميشد و آن وقت هر چه فحش و ناسزا مي دانست نثار يانکي ها مي کرد. اميدوار بود که خانم ها هرگز از آن گورستان هراس انگيز چيزي نشنيده باشند. ان مناظر برايش کابوسي شده بود. سربازان شمالي در جست و جوي طال و جواهرات ، حتي نبش قبر کرده ، مرده ها را از گور خارج کرده بودند. زينت االتي که همراه مردها بود برداشته و دسته نقره تابوت ها را کنده بودند. کوهي از اسکلت پوسيده يا جسدهاي تازه دفن شده روي هم تلنبار شده بود. او حتي براي حيوانات دلسوزي ميکرد. آنروزها کسي در آتالنتا نبود که سگ يا گربه نداشته باشد. وقتي مردم به زور رانده شدند ، هزاران حيوان خانگي در خيابان ها راها شدند. منظره رقت انگيزي ايجاد شده بود. حيوانات گرسنه بودند. در سرما به جان يکديگر افتاده، همديگر را مي دريدند و الشه هم را مي خوردند. گاهي سگي ضعيف بر باالي سر سگي ضعيف تر نشسته بود و انتظار مرگش را مي کشيد. الشخورها و کرکس ها باهيکل کريه خود شهر رااشغال کرده بودند. فرانک در ذهن خود دنبال چيزهاي بهتري مي گشت تا مناسب حال خانم ها باشد. گفت:»هنوز تعدايد خانه برجاست. خانه هايي که از مرکر آتش دور بودند. کليساها و مرکز فراماسون ها هم هنوز پابرجاست. و چند فروشگاه ، اما مراکز تجاري ، ايستگاه راه اهن و ميدان پنچ گوش- خب خانم ها ، باخاک يکسان شدن « اسکارلت گفت :» پس انباري که چارلي براي من گذاشته ، اون هم خراب شده؟« »اگه نزديک راه اهن بود ، بله « بعد ناگهان با خنده اي گفت :» خوشحال باشيد خانم ها ، خونه عمه پيتي هنوز سرجاشه. البته کمي صدمه ديده اما سرپاس« »چطور؟« »اوال ، خب –براي اينکه از آجره و تنها خونه آتالنتاس که سقف سنگي داره ، حدس ميزنم همين باعث نجاتش شده. شايدم چون آخرين خونه شهره ودر شمال قرار گرفته. آتيش در شمال زياد خسارت نزد. البته يانکي ها که در اونجا منزل داشتن خيلي خسارت زدن. وقتي هفته پيش خانم پيتي پات رو تو ماکون ديدم.« »شما ديدينش ؟ حالش چطوره؟« »خوب ، خيلي خوب. وقتي بهش گفتم که خونه ش هنوز سرپاس ، تصميم گرفت فورا به خونه برگرد ه ، به شرطيکه اون سياه پير –پيتر اجازه بده که برگرده. خيلي از مردم آتالنتا برگشتن سر خونه زندگيشون. چون تو ماکون خيلي ناراحت بودن. شرمن به ماکون نرفت ولي مردم ميترسن هنگ سوار ويلسون به شهر حمله کنه ، ويلسون به مراتب بدتر از شرمنه« »پس چرا وقتي خونه ندارن برگشتن ؟ حاال کجا زندگي ميکنن؟ احمق ها!« »خانم اسکارلت ، تو چادر زندگي ميکنن. يا تو کلبه هايي که ساختن. توي خونه هاي سالم هم پنج شش خانواده با هم زندگي ميکنن. دارن سعي مي کنن شهر رو دوباره بسازن. خانم اسکارلت به اونها نگين احمق. شما هم مردم آتالنتا رو خوب مي شناسين ، مثل من. اونا به خونه زندگي خودشون عالقه دارن ، حتي بيشتر از مردم چارلزتون تعصب دارن. حتي يانکي ها هم نمي تونن اونا رو از شهر دور نگه دارن. مردم آتالنتا –ببخشيد ، معذرت ميخوام خانم مالني- مث قاطر لجوجن ، من نمي دونم چرا ، ولي به آتالنتا خيلي تعصب دارن. هميشه اين شهر شلوغ رو من افسار گسيخته مي ديدم. شايد مال اينه که روستايي ام. بذاريد بگم اونهايي که االن بر ميگردن آدم هاي زرنگي هستن. اونهايي که آخر بر ميگردن مشکل مي تونن سنگي يا چوبي رو جمع مي کنن و نگه مي دارن. همين ديروز خانم مري و در و مي بل و سياه هاشون رو ديدم که دارن با گاري دستي آجر جمع مي کنن. خانم ميد هم به من گفت خيال داره تا برگشتن دکتر ، يه خونه چوبي براي خودشون درست کنه. مي گفت اون موقع که آتالنتا اسمش مارتازوپل بود توي همين خونه ها زندگي ميکردن. البته شايد شوخي ميکرد ولي همين حرفش نشوم ميده که احساسشون چيه« مالني گفت :» روحيه اين افراد خيلي قويه ؛ اسکارلت ، نه ؟« اسکارلت سرش را تکان داد ، او هم نسبت به شهامت مردم آتالنتا احساس غرور ميکرد. فرانک راست ميگفت ، آتالنتا افسار گسيخته بود. به همين دليل دوستش داشت. آتالنتا برخالف شهرهاي ديگر وامانده نبود. محيط محدود نداشت ، در آن نوعي لجام گسيختگي ديده مي شد که اسکارلت خيلي از آن خوشش مي آمد. با خود فکر کرد:» من مثل آتالنتا هستم. چيزي بيشتر از يانکي ها و آتش زدن هاشون الزم است تا بتواند مرا از پا بياندازد.« صحبت مالني رشته افکارش را بريد :» اگه عمه پيتي بر ميگرده ، ما هم بهتره برگرديم پيشش اسکارلت. ممکنه از تنهايي بميره.« اسکارلت با خاطري رنجيده گفت :» ملي ، چطور مي تونم اينجا رو ول کنم ؟ تو اگه خيلي دلت تنگ شده برو. من حرفي ندارم.« »عزيزم منظورم رو بد فهميدي. من واقعا چقدر بي فکرم . البته ، تو نمي توني اينجا رو ول کني. به عالوه عمو پيتر و کوکي که هستن . اونا مواظب عمه جونن « اسکارلت گفت :»اينها دليل نميشه که تو نري « مالني گفت :» ميدوني که من تو رو ترک نمي کنم. من –من اگه تو پيشم نباشي خيلي مي ترسم.« »هر طور مايلي. به عالوه نمي توني منو مجبور کني به آتالنتا برگردم. فقط به اين دليل که مردم اومدن و چند تا خونه ساختن. تازه شرمن ممکنه دوباره برگرده و شهر رو بسوزونه« فرانک با وجود اينکه ميکوشيد جلوي خودش را بگيرد گفت :» شرمن ديگه بر نميگرده. همين جوري داره به طرف دريا ميره ، ساوانارو گرفته. هفته پيش ، حاال داره به طرف کاروليناي جنوبي پيش ميره« »ساوانارو گرفته؟« »بله خانم – ساوانا چاره اي جز تسليم نداشت. به قدر کافي سرباز براي دفاع نداشت. اگر چه هر مردي که مي تونست تفنگ دست بگيره به ارتش رفت – هر کس که مي تونست راه بره ، شايد شنيده باشين. در ميليچ ويل بچه هاي مدرسه نظام غوغا کردن. اگر چه همشون جوون هاي کم سن و سال بودن. در زندان هم باز شد و محکومين تفنگ دست گرفتن. قول دادند هر محکومي که زنده بمونه آزادش کنن. چقدر سخته بچه هاي کم سن و سال در کنار يک مشت چاقو کش و دزد و قاتا.« »حاال اين دزدها و چاقوکش ها رو آزاد کردن ؟« »بله خانم. ولي شما نگران نباشين خانم اسکارلت. اوال که اونا با شما خيلي فاصله دارن ، ثانيا آدم هر چقدر هم بد باشه وقتي رفت تو جنگ ، خوب ميشه. فکر ميکنم دزد بودن دليل اين نيست که ادم سرباز بدي باشه. اين طور نيست ؟« مالني با آرامش گفت :» من که فکر مي کنم خيلي عاليه« اسکارلت با سردي گفت :» من فکر نمي کنم. اين روزها دزد همه جا زياد شده. نديدي يانکي ها -« حرفش را پايان داد ولي مردان همه خنديدند. يکي از مردان گفت:» نديدي يانکي ها و افراد سيورسات ارتش خودمون چه مي کنن ؟« اسکارلت سرخ شد. مالني وسط حرف پريد. »ارتش ژنرال هود کجاست ؟« فرانک گفت :» خب ، خانم مالني. ژنرال هود هيچ وقت از پا درنيومد. االن در مرز تنسي مي جنگه ، سعي داره يانکي ها رو از جورجيا بيرون کنه.« اسکارلت به تندي گفت» و نقشه هاش دائما شکست ميخوره. اون گذاشت يانکي هاي لعنتي به ما حمله کنن و کسي به جز يک مشت بچه مدرسه و افراد گار ملي از ما دفاع نکردن.« جرالد از جاش نيم خيز شد :» دختر ، توهين نکن. اگه مادرت بشنوه بدش مياد« اسکارلت فرياد زد:» اون يانکي ها واقعا لعنتي اند و من اسم ديگه اي براشون پيدا نمي کنم.« بااشاره به الن همه کنجکاو شدند. مالني دوباره به وسط حرف پريد :»وقتي در ماکون بودين ، هاني و اينديا ويلکز رو ديدين؟ اونن ها-اونها خبري از اشلي نداشتن؟« »خانم ملي ، شايد بتوم خبري از اشلي بگيرم. تا حاال که تونستم. مي دونيد که اگه خبري داشتم فورا مي پريدم روي اسب و شما رو خبر مي کردم . نه خبري ندارم. ولي نگراني شما موردي نداره. از آدمي که مدتهاست که تو زندانه نميشه انتظار نامه داشت. بايد به شما بگم زندان هاي يانکي ها وضع بدي ندارن ، بهتر از زندان هاي ما هستن. غذاي زياد ، داروي کافي ، دکتر ، پتو. اونا مث ما نيستن- که حتي خودمون هم نون نداريم بخوريم« مالني باتلخي کفت:» يانکي ها خيلي چيزها دارن اما به زنداني هاشون نميدن. به زنداني هاشون نميدن آقاي کندي. شمااينو مي گين که منن اميدوار بشم. اونجا جوون هاي ما دارن يخ ميزنن ، بدون دوا ، بدون دکتر ، گرسنه ، فقط به خاطر اينکه يانکي ها از ما بدشون مياد. اوه ، چي ميشد اگه مي تونستيم يانکي هارو يکي يکي از روي زمين ورداريم. اشلي مرده-« اسکارلت فرياد زد :» اين حرفو نزن ملي« تاکنون کسي از مرگ اشلي حرفي نزده بود و اين ، اميد ضعيفي رادر قلب اسکارلت روشن کرده بود. حاالمي ترسيد اگر کسي از مرگ او سخن بگويد حتما خواهد مرد. سرباز يک چشم با مهرباني گفت :» خانم ويلکز ، در مورد شوهرتون نگران نباشين. در جنگ اول ماناساس )همان نبرد بزرگ بال زن است. جنوبي ها اولين نبرد بال زن را که در ويرجينيا رخ داد ماناساس مي خوانند. ( من خودم اسير شدم ، وقتي در زندان بودم اونا به من همه چي مي دادن. جوجه کباب ، نان گرم ، بيسکويت-« مالني با لبخندي ضعيف گفت :» شما دروغ ميگين« اسکارلت هرگز نديده بود مالني با مردي اين چنين سخن بگويد :»نظر شما ها چيه ؟« مرد يک چشم خنده اي کرد و دنباله ي سخنش را گرفت : »من فکر مي کنم اگه همه بريم توي سالن ، اونجا مي تونيم سرود کريسمس رو همه با هم بخونيم.« مالني گفت :» و پيانو تنها چيزيه که يانکي ها نتونستن ببرن. از کوک خارجه سوالن ؟« سوالن گفت :» وکامال ، وضعش خرابه « ولبخندي مشتاقانه تحويل فرانک کندي داد. اما در همان حال که همگي به طرف سالن مي رفتند فرانک به طرف اسکارلت امد و آستينش راگرفت. »ممکنه چند دقيقه تنها با شما صحبت کنم ؟« اسکارلت براي لحظه اي آزار دهنده تصور کرد که فرانک ميخواهد در مورد مواد غذايي صحبت کند. خود را آماده کرده بود که دروغي استادانه بگويد. اتاق خلوت شد و آن دو کنار آتش ايستادند. تمام ان شادي ها ي ظاهري ناگهان از سيماي فانک گريخته بود و اکنون مغموم و دل شکسته به نظر مي رسيد، صورتش د رهم ريخته و پير و قهوه اي چون برگ هاي خزان تارا بود. سبيل باريک بورش را تارهاي خاکستري پوشانده بود. دستي بر انها کشيد سرفه اي کرد و گفت :» من واقعا خيلي متاسفم در مورد مادرتون ، خانم اسکارلت« »خواهش مي کنم در اين مورد صحبت نکنين« »و پدرتون – از وقتي که اون اتفاق افتاد اين جوري-« »بله-بله- حالش خوب نيست. مي بينيد که-« »حتما خيلي براش غصه خورده.« »خواهش مي کنم آقاي کندي. ديگه چيزي در اين مورد نگين.« فرانک عصبي بود و پا به پا مي شد. »متاسفم خانم اسکارلت. راستش اينه که مي خواستم راجع به يک مطلبي با پدرتون صحبت کنم ولي بااين وضع-« »شايد من بتونم کمکتون کنم آقاي کندي. مي دونين –من حاال رييس خانواده هستم.« فرانک دوباره عصبي شده بود و صدايش مي لرزيد. »خوبه ، من ، راستش اينه که –خوب خانم اسکارلت ، ميخواستم خواهش کنم از شما ، در – درباره خانم سوالن« اسکارلت با لحن تمسخر آميزي گفت :» منظورتون اين نيست که با پدرم صحبت نکردين ، ها ؟ سالهاست که من مي بينم شما اين تصميم رو داريد!« فرانک قرمز شد و مثل بچه ها ناشکيبا مي نمود. نگاهش چون نگاه بره اي مي نمود ، خجالتي بود. »خوب –من – من نمي دونستم که- که وضع چي ميشه. من خيلي از اون پيرترم و –اين دور و ورها هم جوون هاي خوشگل زياد بودن – در تارا-« اسکارلت با خود فکر کرد :»هوم ، اونا دور و ور من بودن ،نه اون!« »و من نمي دونستم که منو واقعا مي خواد يا نه. من هيچ وقت ازش نپرسيدم ولي فکر ميکنم مي دونه من چه احساسي دارم. من – من مي خواستم با اقاي اوهارا صحبت کنم وحقيقت و بهش بگم خانم اسکارلت. من حاال يک سنت هم ندارم. مجبور بودم پول زيادي خرج کنم. اگه شما منو ببخشين ، ميگم که- ميگم که حاال من خودمم و اسبم ، و همين بک دست لباس. مي دونين ، وقتي وارد ارتش شدم بيشتر زمين ها مو فروختم و تموم پول هامو اوراق قرضه کنفدراسيون خريدم و شما ميدونين که اينا االن ارزشي ندارن. قيمتي ندارن . کمتر از کاغذ. به هر حال ، حاال من هيچي ندارم. اون ها هم سوختن ، وقتي يانکي ها خونه خواهرمو آتيش زدن ، همه اين اوراق هم سوختن. من مي دونم حاالموقع مناسبي نيست که از خانم سوالن –اون هم حاال که يک سنت ندارم –اما خب ، اين جوريه. من فکر ميکردم که – مي دونين هيچ کس نمي تونه بگه چي ميشه. فردا ، فردا که جنگ تموم بشه چي ميشه. حاال براي من مثل اينه که دنيا ديگه تموم شده. ديگه هيچ اميدي نيست و من فکر کردم شايد اگه نامزد بشيم اميدي براي من به وجود بياد. اون وقت من اميدوار ميشم. من انتظار ندارم اون با من ازدواج کنه، تا وقتي که وضعم بهتر نشده. خانم اسکارلت من نمي دونم اون وقت کي ميرسه. اما اگه شما عقيده داشته باشين که عشق واقعي هميشه به خوشبختي ميرسه ، مي تونين به خانم ساولن قول بدين که باالخره يک روزي پولدار وخشوبخت ميشه.« در کالم اخرش نوعي سادگي و صداقت نهفته بود که حتي اسکارلت را در آن حالت تمسخر اميز تکان داد. نمي توانست باور کند که کسي پيدا شده که سوالن را دوست بدارد. سوالن در نظرش هيواليي از خودخواهي بود که فقط مي توانست آنرا به سردي مطلق تشبيه کند. بامهرباني گفت :» خب آقاي کندي ، فکر مي کنم بتونم از طرف پاپا صحبت کنم. اون هميشه نظرش روي شما مساعد بوده و انتظار داشته شما با سوالن ازدواج کنين.« فرانک با خوشحالي فرياد زد :» االن هم ميخواد ؟« اسکارلت جواب داد :»البته.« و باتسمخر به ياد حرف هاي پدرش افتاد که سر ميز شام به سوالن مي گفت :» دخترجون. اين عاشق تو تقاضايي نکرده؟ چطوره خودم عقيدشو سوال کنم؟« فرانک دستش را به صورتش کشيد و گفت :» همين امشب با خانم سوالن صحبت مي کنم. شما خيلي مهربونيد خانم اسکارلت.« اسکارلت خنديد و به طرف سالن به راه افتاد. »مي فرستمش پيش شما« مالني مشغول زدن پيانو بود. پيانو کوک نداشت اما بعضي از نت ها را درست مي زد. صداي مالني در ميان جمع شاخص بود. »گوش کنيد فرشتگان آواي خود را سر داده اند.« اسکارلت لحظه اي درنگ کرد. به نظرش آمد که جنگ اصال بر آنها وارد نشده و اصال در رنج و گرسنگي به سر نمي برند. نغمه عيد مسيح آنچنان دل هاي خسته را به هيجان آورده بود که اسکارلت حيرت کرده بود. به سوي فرانک بازگشت وگفت: »منظور شما چي بود که گفتين دنيا براتون به آخر رسيده؟« 
اخبار بیشتر درباره
اخبار بیشتر درباره