داستان کوتاه/ «روی جدول های ولیعصر»؛ قسمت نهم
آخرين خبر/ با داستان کوتاه دنباله دار « روي جدولهاي وليعصر» نوشته « امير رضا لطفي پناه » همراه ما باشيد قسمت قبل کمتر از 20 قدم باهام فاصله داشت، ترانه بود، خوده خودش! يه هندزفري سفيد رنگ توي گوشش بود و وصل شده بود به گوشيش که توي دست راستش گرفته بود و با جفت دستاش بندهاي کوله پشتي زيتوني رنگش رو گرفته بود. نور خورشيد افتاده بود توي شيشه هاي عينکش و صورتش به سمت خيابون بود. نميدونستم که چشمش افتاده به من يا نه. انگار تمام دنيا از حرکت واستاده بود، هيچ صدايي هم شنيده نميشد و فقط اون بود در حال حرکت بود و داشت خيلي آروم ميومد به سمتم. قلبم داشت منفجر ميشد، نميدونستم چيکار کنم، برگردم اونوري خودمو بزنم به اون راه؟ اگه منو ديده باشه چي؟ سالم ميکنه يعني؟ اصال ميشناسه منو؟ با اين قيافه اگه منو ببينه که خيلي بد ميشه! شايد هم همين االنشم ديده باشه و خودشو زده باشه به اون راه! عرق سردي نشسته بود روي پيشونيم، دستام ميلرزيدن و قلبم جوري ميتپيد که انگار 5 کيلومتر رو با سرعت دوييده بودم. يکم خودمو جمع و جور کردم و با خونسردترين حالتي که از دستم بر ميومد آروم شروع کردم به حرکت به سمت جلو، آروم آروم انگار دوباره همه چيز شروع به حرکت کرد و ترانه و من هر لحظه نزديک و نزديکتر ميشديم. به فاصله ي 7-8 قدمي از هم که رسيديم، يدفعه روش رو برگردوند به سمتم، انعکاس نور خورشيد از روي عينکش رفت، و من باهاش چشم تو چشم شدم! دلم يدفعه ريخت، شروع کردم به لرزيدن، تمام 4 ستون بدنم ميلرزيدن، با خودم ميگفتم ديگه آخر خطه. منو بشناسه و نشناسه، ديگه تمومه. همونطور که چشمام به چشماش گره خورده بود، يدفعه لبخند زد! گفتم يا خودِ خدا! شناخت منو! اگرم نشناخته باشه با ديدن اين ريخت و قيافه ي من خندش گرفته! هنگ کرده بودم، نميدونستم بايد چه واکنشي نشون بدم، ولي همينطور نزديک تر ميشد تا رسيد به 2-3 قدمي من و ديگه با خودم گفتم ولش کن، هرچي ميخواد بشه بشه و با يه لبخند که تابلو بود مصنوعيه گفتم: -س-سالم. صبحتون بخير. منتظر جواب نبودم، منو که رسما نميشناخت، فقط يه فروشنده ي ساده بودم که 2-3 بار ديده بودمش، دليلي نداشت جوابمو بده، تازه اصال اگه صدامو شنيده باشه با اون کوفتي توي گوشش! ولي بهرحال سالم دادم، اونم چه سالمي! اما با اينکه اصال انتظارشو نداشتم، با همون ماليمتي که توي صداش داشت گفت: -سالم، مرسي صبح شما هم بخير. خوب هستيد؟ -بله بله ممنون، شما خوب هستيد؟ -بله، مرسي. شر شر داشتم عرق ميريختم و فکر ميکردم که چي بگم که حرف ادامه پيدا کنه، ولي صبح بود، کالس داشت حتما. نميتونستم االفش کنم، ولي همينجوري خشک و خالي هم نميشد. دست چپم توي جيبم بود و با کليدام به طرز عجيبي بازي ميکردم و صداشون قشنگ شنيده ميشد، ولي اصال حواسم نبود، دست راستم هم با اينکه توي جيبم نبود، وضعيت بهتري نداشت. هي انگشت شصتمو فشار ميدادم روي بقيه انگشتام که جمعشون کرده بودم و سعي ميکردم جلوي لرزشش رو بگيرم. اصال حالت عادي نداشتم و هر کسي ميديد متوجه ميشد، ولي اون ظاهرا نفهميده بود، شايدم خودشو زده بود به اون راه که حالم ناجورتر نشه! -کالس داريد؟ -با اجازتون. -اختيار داريد، اجازه ما هم دست شماست. حرکات دستام شديدتر شده بود، خيلي شديدتر، به زور سعي ميکردم نزارم چيزي متوجه بشه! مرتيکه جلو دستاتو بگير! -نه اين چه اين حرفيه، خواهش ميکنم. من کم کم برم به کالسم برم. دستارو بپا! -بله بله حتما، ببخشيد که دستتونو--- چيزه--- يعني وقتتونو گرفتم. گند زدم رفت ديگه! لعنت به اين شانس! ولي خندش گرفته بود، معلوم بود که خيلي جلوي خودشو گرفته که نخنده. -نه خواهش ميکنم، خداحافظ. -خدا نگهدار. همونطوري آروم و شمرده از کنارم رد شد و رفت ادامه دارد... با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد