درباره «خانه لهستانی ها» به نگارش مرجان شیرمحمدی
برترين ها/ مرجان شيرمحمدي در سال 1352 در تهران تولد شد. ابتدا شش سال در رشته نقاشي هنرجوي آيدين آغداشلو بود و سپس به کارگاه آزاد بازيگري و نهايتا به مدرسه تئاتر سمندريان راه يافت. کار خود را با بازي در سريال «خانه به خانه» به کارگرداني کيانوش عياري آغاز کرد و پس از آن تا پايان دهه 80 در فيلم هايي همچون «مرسدس» (مسعود کيميايي)، «مريم مقدس» (شهريار بحراني)، «پر پرواز» (خسرو معصومي)، «ملاقات با طوطي» (عليرضا داودنژاد)، «صحنه جرم، ورود ممنوع!» (ابراهيم شيباني) و دو مجموعه تلويزيوني «آخرين دعوت» (حسن سهيلي زاده) و «دريايي ها» (مهدي فتحي) ايفاي نقش کرد. در اين سال ها دو مجموعه داستان «بعد از آن شب» (1380) و «يک جاي امن» (1384) و رمان «اين يک فصل ديگر» (1388) از او منتشر شد که براي اولين مجموعه خود جايزه سال بنياد گلشيري را دريافت کرد. همچنين يکي از داستان هايش با عنوان «باباي نورا» توسط رسول صدر عاملي در فيلم «ديشب باباتو ديدم آيدا» به اقتباس درآمد. او پس از سه سال و همزمان با انتشار سومين اثرش يعني رمان «آذر، شهدخت، پرويز و ديگران» سرانجام در سال 1392 به عنوان بازيگر و طراح صحنه و لباس در فيلم سينمايي اقتباس شده از اين رمان با همين نام، به کارگرداني بهروز افخمي به فعاليت خود ادامه داد و پس از آن در فيلم «روباه» (1393) نيز همکاري اش را در اين دو سمت با افخمي تکرار کرد. «خانه لهستاني ها» اثر تازه منتشر شده او توسط نشر چشمه است که به مناسبت انتشار آن با او به گفت و گو نشستيم. داستان از نظرگاه پسربچه اي 10 ساله روايت مي شود. دليل انتخاب سهراب دوربي از پيچيدگي هاي ذهن بزرگسال، سادگي در روايت و دريافت ناب ترين ابعاد زندگي شخصيت ها بوده است؟ به عبارت ديگر سهراب را برداشته و وقايع را رصد کنيد؟ پسربچه وقتي داستان را تعريف مي کند 10 ساله نيست. داستان در 10 سالگي او اتفاق مي افتد و او چند سال بعد داستان را تعريف مي کند. مثلا در 13- 14 سالگي. روشن است. جايي مي گويد هيچ وقت قاتل پيدا نشد. يعني يک زماني گذشته و او حالا دارد ماجرا را تعريف مي کند. بزرگ ترين منبع اين رمان براي من سرگذشت هاکلبري فين اثر مارک تواين بود. در سرگذشت هالکبري فين، مارک تواين در قالب يک پسربچه، نه فقط جهان را بلکه زبان و لحن را از ديد او بيان مي کند. هنر مارک تواين در ضبط و انتشار اين زبان است. نويسنده در سراسر داستان نقش يک پسربچه ولگرد و شيرين و باهوش را بازي مي کند. ساختمان جمله ها و نوع روايت زير سايه اين نقش بازي ست که شکل مي گيرد. من هميشه تحت تاثير اين رمان بوده ام و دوست داشتم امتحانش کنم. در «زندگي در پيش رو» رومن گاري هم همين کار را مي کند و دکتروف در رمان «بيلي بادگيت». اين زبان شيرين و گوياست. زباني زنده و جاي ست و متعلق به خودش است. من هم اولين کسي نيستم که از سنت مارک تواين در داستانم استفاده کرده ام. مارک تواين تاثيرش را خيلي قبل تر بر روي نويسندگان هم عصرش و حتي نسل نويسندگان بعداز خودش گذاشته. تا جايي که همينگوي درباره اش مي گويد: «همه ادبيات نوين آمريکا از مارک تواين سرچشمه مي گيرد.» در بيشتر آثارتان علاقه زيادي به فلش بک و بازگشت به گذشته نشان داده ايد. تا جايي که به نظر مي رسد هرچه دورتر هم مي رويد براي تان لذت بخش تر است. از ديدگاه خودتان، زمان در آثار شما چه کارکردي دارد؟ اگر همان اتفاق ها در زمان حال بيفتد، ممکن است تاثيرگذاري خود را از دست بدهند؟ برايش برنامه ريزي نکرده ام. در تعدادي از آنها هم به گذشته بر نمي گردم. مثلا در رمان «آذر، شهدخت، پرويز و ديگران» اين طور نيست. و يا داستان هاي کوتاهم. درواقع اين چيزي که شما مي گوييد در دو رمان «اين يک فصل ديگر است» و همين «خانه لهستاني ها» است که در اولي هم نيمي از داستان در زمان حال مي گذرد. شايد دليلش اين باشد که در ناخودآگاه ما يک فکري هميشه حضور دارد که همه چيز در گذشته بهتر بوده. حرمان هايي را که بيست سال پيش پشت سر گذاشته ايم، وقتي به ياد مي آوريم حالتي از تقدس به خود مي گيرند. انگار همه چيز در گذشته بهتر از امروز بوده. من و هم نسلانم در کودکي در سايه جنگ زندگي کرده ايم، وضع اقتصاد خراب تر از امروز بود. بيشتر اقلام مصرفي خانواده کوپني بود، مدارس دوشيفت بود دو کانال تلويزيوني بيشتر نداشتيم که آن هم از ساعت چهار و پنج بعدازظهر شروع مي شد و بيشتر برنامه ها و اخبارش درباره جنگ و مصائب جنگ بود. تفريح چنداني وجود نداشت. اينترنتي در کار نبود. الان در خانه هامان صدها کانال تلويزيوني داريم. مملکت درگير جنگ نيست، و زندگي روي هم رفته به لحاظ تکنولوژي آسوده تر شده. ولي آن روزها را طوري به ياد مي آوريم انگار زندگي به ما لطف داشته و از در کرمش آن روزها را به ما ارزاني داشته. اين خاصيت گذشته است. البته اگر من يک بچه آباداني بودم که خانه و کاشانه و نزديکانم را در جنگ از دست مي دادم وضع کيم فرق مي کرد، يعني گذشته همچنان آزاردهنده بود. من در دل ضايعه جنگ نبودم، در سايه اش بودم ولي خاطرات آن روزها برايم گرامي ست. منظورم اين است که در يک وضعيت کم و بيش باثبات، آنچه از گذشته در ذهن باقي مي ماند، دلپذير است و نويسنده هم بدش نمي آيد هرازگاهي گريزي بزند به آن گذشته که به آن مي گويند نوستالژي يا غم شيرين گذشته. با اين حساب به نظر مي رسد که نسبت به ادبيات گذشته هم چنين نگرشي داريد. چرا که احساس مي شود در رمان «خانه لهستاني ها» از همسايه ها و در «اين يک فصل ديگر است» از شازده احتجاب گرته برداري هايي صورت گرفته است و به طور کل ادبيات اواخر دهه 40 و اوايل دهه 50. «خانه لهستاني ها» در ابتدا خود ما را تا حدي به ياد رمان احمد محمود مي اندازد... اين برداشت شماست و بايد عرض کنم که برداشت کاملا غلطي هم هست. در رمان شازده احتجاب مدام با تغيير زاويه ديد راوي رو به رو هستيم. زبان در رمان شازده احتجاب به قول نيما يوشيج، زبان «فضلاي ريش و سبيل دار» است و با زبان در رمان «اين يک فصل ديگر است» به کلي فرق دارد. موضوع داستان هم چيز ديگري ست. ديگر نمي دانم چه چيزي شما را به ياد رمان شازده احتجاب انداخته. اصولا تشابهي نمي بينم مگر کلمه «شير» که در اسم فاميل نويسندگان اين دو کتاب- گلشيري و شيرمحمدي- مشترک است. در رمان «همسايه ها» که امروز به روشني در ذهن ندارم 10- 12 ساله بودم که خواندمش- چيزي که به خاطر مي آورم همسايه هايي بودند که در يک خانه قمرخانمي زندگي مي کردند که اين موقعيت در تعدادي از داستان هاي ايراني تکرار شده چرا که خيلي ها در گذشته به همين شکل زندگي مي کرده اند و رايج بوده. فراتر از اين حرف ها من اصولا به جز جعفر مدرس صادقي و نجف دريابندري و تا حدودي جلال آل احمد هيچ وقت نتوانستم تحت تاثير يک نويسنده ايراني قرار بگيرم. آرزو مي کردم تعدادشان بيشتر بود ولي نه، همين سه نفر را مي توانم اسم ببرم. البته منظورم نويسندگان معاصر است وگرنه سعدي و مولانا در نظم و نثرشان بيشترين تاثير را داشته اند. البته مقصود از تشابه ميان رمان ديگرتان با «شازده احتجاب»، رفت و برگشت هاي زماني، سير در گذشته اي که مقطع مشخصي از تاريخ ماست و به طول کل مود و فضاي غالب اثر است و رمان پيش رو يعني «خانه لهستاني ها» در مقايسه با «همسايه ها» در همان خانه قمر خانم و روايات متعدد و برش هاي مختلف و زنجيروار از زندگي افراد مختلف آن اتاق ها که از زبان پسر کوچک آن خانه روايت مي شود، منجر به دريافت چنين شباهتي شده است... «همسايه ها» را 10-12 سالگي خوانده ام و جز هماني که گفتم چيز زيادي در خاطر ندارم. ولي قبل تر گفتم که اين رمان را تحت تاثير «هالکبري فين» نوشته ام. چرا دنبال رمان ديگري مي گرديد؟ تم غالب اين اثر را تا حدي مي توان پنهان کاري دانست. چرا که شخصيت ها هرکدام چيزي را از هم پنهان مي کنند. مادر از سهراب، فريده از قاسم آقا، فري از سهراب و... که گونه اي از فضاي معمايي را براي مخاطب به دنبال دارد. با توجه به اين مسئله تا چه اندازه به فضاي راز و معماگونه علاقه منديد؟ تم داستان پنهان کاري نيست. چون بخشي از خصوصيت ما ايراني ها پنهان کاري و پرده پوشي ست، آدم هاي داستان در جاهايي مثل زندگي واقعي همين کار را مي کنند ولي تم اصلي داستان نيست. عباس کيارستمي در جايي مي گويد «رازآلودگي حياتي ست. آنچه که حل نمي شود اسطوره اي ست و نه آنچه که حل شده و منطقي ست.» من از اين حرف خيلي خوشم مي آيد. به نظرم حرف حسابي است. اگر به نظر شما اين داستان رازآلود است خوشحالم. چون از خصوصيات همگاني ماست نمي تواند تم باشد؟ چرا نمي تواند تم ياشد؟ ولي در اين داستان تم اصلي نيست. تم اصلي آن چيست؟ اين داستان درباره پسري ست که بين دو نوع عقيده قرار گرفته. بين احتياط و حزم و صبوري و از طرفي شجاعت و انکار و تصميم. و فکر مي کنم از جايي که خاله پري را براي فريده الگو مي کند، درواقع انتخابش را مي کند. آن نسخه اي که براي فريده مي پيچد و فريده را با همين حيله نجات مي دهد درواقع انتخاب تفکر فردي در مقابل تفکر جمعي ست. انتخاب هايي که اغلب ما در زندگي مي کنيم از همان دست انتخاب هايي ست که اهالي آن خانه مي کنند. آسان ترين و بي دردسرترين مسير را مي رويم چرا که قبلا ديگران رفته اند و بگويي و نگويي جوابي مطابق طبع ما هم گرفته اند. اکثريت خلاقيت ندارد. هميشه تعداد آنهايي که خلاقيت دارند و مسير را خودشان خلق مي کنند و به راه رفته ديگران کاري ندارند، خيلي خيلي کمتر از آنهايي ست که جواب را از قبل مي دانند در جيب شان دارند. از کاراکتر پري صحبت شد. چقدر با اين موضوع موافقيد که آميز جلال و پري دو روي يک سکه هستند؟ يکي رفته و ديگري مانده و در روياهاي خويش سر مي کند. آميز جلال خيالي پري درواقع خود آرماني اوست. آنچه همواره مي خواسته باشد يا اميالي که در گذشته او سرکوب شده اند و شايد يک معادله براي رهايي از تبعيض و ظلم... معادله آميز جلال بودن! ما معمولا عاشق کسي مي شويم که خيلي قبل تر از ورودش او را دوست داشته ايم. منتها قبل تر يک اوي خيالي بوده، يک تصور ذهني. کسي را پيدا مي کنيم که قواره آن قالب ذهني باشد. مثل پري که در خيالش عاشق يک بزن بهادر مي شود. تصوير ذهني اش از معشوق مي شود کسي که قلدر است و زير بار زور نمي رود، چون پدرش بي عرضه بوده. بعدا سر و کله آميز جلال پيدا مي شود که شبيه مثال ذهني پري ست و پري عاشقش مي شود. به تعبيري ما عاشق چيزي يا کسي مي شويم که در گذشته ما يک جاي خالي بزرگ و يک حسرت بوده. بعد از رفتن جلال آن حسرت دوباره بر مي گردد و اين بار هولناک تر. چون قبلا فقط يک آرزو بوده. ولي اين بار حتي آرزو هم نيست. هيچ است. و روح منکر پري براي خودش يک جايگزين مي سازد. يک جلال واقعي. «خانه لهستاني ها» ريشه در واقعيت دارد؟ يا به عبارتي چنين خانه اي وجود داشته است؟ خير. خانه لهستاني هايي وجود ندارند. ولي چه فرقي مي کند که وجود داشته يا نه؟ از آنجايي که به مليتي خاص و دوره تاريخي به خصوصي اشاره مي شود، ممکن است اين گمان برود که خانه لهستاني ها وجود داشته است. حالا که مي گوييد ساخت خودتان است، چه چيز شما را ترغيب به خلق آن کرد؟ چيزي من را ترغيب نکرد. به سادگي دوست داشتم چنين داستاني بنويسم. تا چه اندازه موافقيد که شخصيت هاي اين داستان به گونه اي طراحي شده که از زن ها عنصري مظلوم، قانع و ناآگاه به ارزش هاي خود و از مردها عنصري خشن و مستبد بسازد؟ مادر، بانو، همدم خانم و قاسم آقا، آقاکيا و آقاي سرخابي از اين دست هستند. خشونت تنها راه رهايي و به کرسي نشاندن حرف هاست و تنها زني که به آن پايبند است، خاله پري است که ديوانه مي پندارندش... ترس به شما مي گويد حتي فکرش را نکن! همين که هستي بمان! به ما گفته اند آن کاري را بکن که مي تواني و از پسش بر مي آيي. کسي به ما نگفته آن کاري را بکن که فکر مي کني نمي تواني. اين همان روحيه صبوري، حرم انديشي، انفعال و بي تصميمي است که اغلب آدم ها دارند. ترس هاي فلج کننده و اعتماد به نفس سرکوب شده چيزهايي هستند که از خيلي از زن ها مظلوم و از خيلي از مردها مستبد و زورگو ساخته است. به نظرم مردي که به زن، خواهر، مادر و دخترش زور مي گويد همان قدر از نداشتن اعتماد به نفس در رنج است که زن از ستم و زورگويي مرد مي تواند رنج بکشد. مادربزرگ من يک عمري صبوري کرد و نتيجه اش اين شد که اواخر عمرش داستان هايي داشت از تحمل عذابي که ديگران در سرتاسر حياتش به او تحمل کرده بودند. يک مشت داستان و يک روح خسته. فقط همين. نتيجه آن همه صبوري ثمري به جز گفتن يک مشت قصه در روزگار پيري براي نوه ها نداشت. ساختمان شخصيت اغلب ما از بچگي طوري طراحي و برنامه ريزي مي شود که در مقابل آلام، مصائب و فشارهاي وا بدهيم و اين مرد و زن ندارد. مطمئنم مرد مستبد و زورگو در چارديواري روح پر از ترديد و ترسش محبوس و گرفتار است و اين ترس و بي اعتمادي را به شکل زورگويي و خشونت ابراز مي کند. هر دو چه زن و چه مرد در چنين فضايي قرباني هستند. ترس دخل آدميزاد را در مي آورد. ترسي که فريده در پايان داستان براي سهراب اعتراف مي کند و ترسي که باعث مي شود قاسم آقا همچون بلايي سر دخترش بياورد و يا ترس دائمي رعنا از همه چيز زندگي و ترس بهجت از حضور زني وحشي و زيبا در همسايگي و ترس همدم از شوهرش و ترس سهراب و فريدون از ناظم مدرسه. و دست آخر آدم بزدلي مثل سرخابي ناظم مدرسه که با ترکه چوبش در سيستم غلط آموزش بالاي سر بچه ها به حيات منحوسش ادامه مي دهد. در اين جمع فقط پري نمي ترسد و براي همين از پري خوشم مي آيد و براي همين خواننده هم از او خوشش مي آيد. چون پري با همه هپروتي بودنش دست کم بازنده نيست. بالاخره يک کاري صورت مي دهد و فريده هم از جايي که سعي مي کند نترسد کاري صورت مي دهد. خلاصه که اين ترس مي تواند روزگار آدم را سياه کند. اگرچه به نظر مي رسد در پرداخت برخي شخصيت ها به سمت تيپ سازي رفته ايد اما به طور کل شخصيت پردازي را مي توان يکي از نقاط قوت اين رمان دانست. در اين رابطه بازيگري که بسيار شبيه به زندگي است تا چه اندازه در خلق شخصيت هايي واقعي در اثري کاملا رئاليستي به ياري تان آمده است؟ بازيگري در نوشتن داستان به من کوچک ترين کمکي نمي کند ولي داستان گويي در بازيگري کمکم مي کند. برايم داستان از زندگي واقعي تر است. چه وقتي داستاني مي نويسم و چه وقتي داستاني مي خوانم. ساحت داستان برايم بسيار والاتر و گرامي تر از بازيگري است. داستان مادر همه چيز است. پس با اين حساب ترجيح مي دهيد که حرفه اصلي تان نويسندگي باشد تا بازيگري؟ البته. اينکه کاملا آشکار است. آيا معتقديد با وجود بالارفتن سرعت زندگي، وجود فضاي مجازي و از همه مهمتر رسانه هايي مثل تلويزيون و سينما، ادبيات هنوز هم مي تواند سرگرم کننده باشد و تاثير عمومي بر جامعه بگذارد؟ براي آنان که دنبال چيزهاي واقعي زندگي هستند مهم است. براي آدم هايي که وقتي سوار اتوبوس هستند با ديدن رهگذري در خيابان به داستاني که مي تواند داشته باشد، فکر مي کنند و يا وقتي رهگذرند به داستان آن مسافري فکر مي کنند که توي اتوبوس نشسته و به نقطه اي نامعلوم خيره شده. هنوز براي کساني که خيال و رويا بخش بزرگي از زندگي شان است، داستان مهم است. البته سينما هم چيزي جز داستان گويي نيست. فيلم هاي خوب داستان تعريف مي کنند و داستان هاي آن فيلم ها هم اول نوشته مي شوند. در حال حاضر مشغول نگارش اثر تازه اي هستيد؟ بله دارم يک رمان مي نويسم. کمي از آن براي مان بگوييد. آيا نام و ناشر آن را انتخاب کرده ايد؟ و اينکه چقدر متفاوت يا شبيه به رمان هاي قبلي تان است؟ هيچ چيزي نمي توانم بگويم. من جزو آن دسته آدم هاي خرافاتي هستم که فکر مي کنم اگر درباره رمانم پيش پيش حرف بزنم، جادوي آن رمان را از دست مي دهم. با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد