قصه شب/ «جلد دوم بر باد رفته»- قسمت سوم
آخرين خبر/ عشق هايي در گيرو دار جنگ و مال و پول و زمين ... دختري سبک سر و وارث ثروتي پدرانه... «اسکارلت» چه گونه اين زندگي را زندگي مي کند؟ قسمت قبل اين چه جنوني بود که او را بر مي انگيخت تا آن خاک سرخ را در مشت بفشارد؟ اگر اشلي تسليم مي شد آن وقت همه چيز را رها مي کرد و همه خويشان و دوستانش را بدون حامي رها مي کرد و مي رفت . ولي در آن گوشه هاي خالي قلبش حس مي کرد که قدرت ترک اين تپه هاي سرخ را ندارد دلش پاره مي شد اگر اين درخت هاي تناور تيره رنگ را رها مي کرد. تاوقتي زنده بود فکرش دلش روحش پيش سرزمينش بود. اگر تارا از دست مي رفت حتي اشلي هم نمي توانست جاي خالي آن را در دلش پر کند . چه عاقل بود اين اشلي و چه خوب او را مي شناخت. فقط کمي خاک در دستش گذاشته بود تا او را سرعقل آورد. هنوز در سرسرا را نبسته بود که صداي سم اسب برخاست برگشت تا نگاهي به راه اندازد. ديگر همينش مانده بود که ميهمان بيايد مي خواست به اتاقش بازگردد و سردرد را بهانه کند. ولي وقتي درشکه نزديک شد کنجکاوري راحتش نگذاشت درشکه اي نو بود درخشان و براق يراق هاي نويي هم داشت زينت هاي برنجي براقي اينجا و آنجا رويش ديده مي شد. خيلي عجيب بود. هيچ کس را نمي شناخت که بتواند چنين درشکه اي داشته باشد. در آستانه در ايستاد و به تماشا پرداخت . باد سرد دامن بلندش را تکان مي داد. درشکه دم در ايستاده و يوناس ويلکر سون بيرون آمد . از اينکه مي ديد مباشر سابق در چنين درشکه اي سوار شده و لباسي به اين گراني به تن کرده حيرت کرد براي لحظه اي باور نمي کرد خودش باشد. ويل گفته بود از وقتي که کار جديدي در دفتر بردگان آزاد به او محول شده به کلي تغيير کرده است . ويل مي گفت حاال پول زيادي گيرش مي آيد هم سياهان را سرکيسه مي کند و هم دولت را محصول کشاورزان را به هر بهانه توقيف مي کند و سوگند مي خورد که همه پنبه کنفدراسيون بوده است . ترديدي نبود که در چنين روزهاي سختي ثروت اندوزي از راه شرافتمندانه امکان پذير نبود. و اکنون ويلکرسون اينجا بود داشت از درشکه زيبايي پياده مي شد و کمک مي کرد که زن همراهش نيز پياده شود. زن لباسي زننده و بد رنگ پوشيده بود که حکايت از طبع پستي داشت ولي مد روز بود و اسکارلت به دوخت آن توجه مي کرد مدتها بود که لباس مد روز نديده بود . عجب پس امسال پايين دام ها زياد گشاد نيست و چه رنگ زننده اي دارد اين لباس قرمز بلند . بعد به باالتنه مخملي اش نگاه کرد چه کوتاه شده !چه کاله زشتي سرش گذاشته مثل اينکه مدهاي قديم به کلي تغيير کرده در وابع آن کاله يک تکه پارچه مخمل قرمز بود که از دور مثل کيک ديده مي شد نوارش زير چانه بسته نمي شد بلکه پشت مو گره مي خورد. آرايش گيسوان زن هم برايش تازگي داشت آن حلقه هاي مصنوعي از حيث بافت و رنگ اصال با گيسوانش هماهنگي نداشت . زن پياده شد نگاهي به خانه انداخت . اسکارلت در آن صورت خرگوش مانند چيزي آشنا يافت . صورتي بود که پرده اي کلفت از پودر رويش کشيده بودند. ناگهان فريادي از تعجب برآورد و با صداي بلند گفت: خب امي اسالتريه. امي گفت: بله خانوم منم خودمم و عشوه گرانه سرش را به عقب هل داد و به سوي پله ها حرکت کرد. امي اسالتري! اين شلخته و سليته با اين موهاي مسخره و بچه اي حرامزاده که الن او را غسل تعميد داد امي که الن را از حصبه کشت. اين سفيد آشغال هرجايي کثافت با اين لباس مسخره اش داشت از پله هاي تارا باال مي آمد با غرور و لبخند گويي ملک خودش بود . ياد الن در خاطرش زنده شد گوشه هاي خالي دلش از ياد مادر پرشد. خشمي لرزان چون تب نوبه به جانش افتاد. پاتو رو اين پله ها نذار کلفت آشغال!از اين زمين برو بيرون!بروگمشو! لب و لوچه امي ناگهان آويزان شد نگاهي به يوناس انداخت. يوناس با چهره اي درهم از پله ها باال آمده بود و سعي مي کرد وقار خود را حفظ کند و خشمش را فرو دهد. گفت: نبايد با زن من اين جوري حرف بزنين. اسکارلت به خنده افتاد خنده اي غضب آلود و تحقير آميز . خوب موقعي زنت شده بعد از اينکه مادرمو کشتين کي توله سگ ها تو غسل تعميد ميده ؟ امي گفت:اوه!و برگشت که به طرف درشکه برود اما يوناس بازويش را گرفت و نگه داشت . مابراي ديدن اومديم-يک مالقات دوستانه بايد در مورد کارکوچکي با دوستان قديمي صحبت کنيم- صداي اسکارلت چون ضربه شالق فرود آمد. دوست؟ از کي تا حاال ما با آدم هايي مثل شما دوست بوديم؟ اسالتري ها از صدقه سر ما زندگي مي کردن و همه چي رو هم جبران کردن با کشتن مادرمون-و تو تو- پدرم تو رو بيرون کرد به خاطر توله امي خودت که خوب مي دوني دوست؟ از اينجا برو بيرون قبل از اينکه آقا بنتين و آقاي ويلکز را صدا کنم. امي ناگهان بازويش را از دست شوهرش جدا کرد و به سوي درشکه دويد. با آن چکمه پاشنه بلند قهوه اي رنگش داشت زمين مي خورد. عصبانيت يوناس هم به اندازه اسکارلت بود. مي لرزيد و مثل يک بوقلمون خشمگين قدقد مي کرد. هنوز هم بلند پرواز و مغرور مگه نه ؟ خب من همه چيز رو مي دونم. مي دونم که کفش ندارين بپوشين مي دونم که پدرت ديوونه شده – از اينجا بروگمشو! اوه اين آواز خواندنت خيلي طول نمي کشه. مي دونم که وضعتون خرابه ورشکست شدين . مي دونم که حتي يک پني از مالياتتو نمي توني بدي. اومده بودم تا اينجا رو به قيمت خوبي بخرم-اومده بودم پيشنهاد خوبي بکنم. امي خيلي دلش مي خواد اينجا زندگي کنه ولي به خدا حاال ديگه يک سنت هم به شما نميدم!شما ايرلنديهاي مغرور پرافاده وقتي مجبور شدين اينجارو به خاطر ماليات حراج کنين اون وقت مي فهمين که ارباب کيه و کي دستور ميده. و من اينجا رو مي خرم. همه چيز رو ساختمون رو اثاثيه رو همه چيز رو- و توش زندگي مي کنم. پس اين ويلکرسون بود که تارا را مي خواست- يوناس و امي اين دو از صدقه سرخانواده او زندگي کرده بودند و حاال مي خواستند دار و ندارش را ببرند. خشم اعصابش را تحريک مي کرد مثل روزي که آتش به روي يانکي مهاجم گشوده بود. آرزو مي کرد کاش حاال هم تپانچه داشت. با فرياد گفت: اگه ببينم پاتونو اينجا گذاشتين اين خونه رو خراب مي کنم ستون به ستون آتيش مي زنم تمام مزارع رو نمک مي پاشم حاال از اينجا گمشو برو بيرون از ملک من. يوناس خيره به او مي نگريست. مي خواست چيزي بگويد ولي نگفت برگشت و به طرف کالسکه رفت. کنار زنش که از ترس مي لرزيد قرار گرفت و سر اسب را برگرداند. همچنان که دور مي شدند اسکارلت تفي بر زمين انداخت. تف کرد. مي دانست که کاري کودکانه است و در شان او نيست ولي الاقل دلش خنک مي شد. کاش وقتي اين کار را مي کرد که آنان مي ديدند. مرد کثيفي که خود را عاشق برده ها نشان مي داد و در مورد تهيدستي و بي نوايي آنان حرف مي زد و خودش را به رخ يک مشت سياه بدبخت مي کشيد. سگي که حتي قيمتي براي تارا پيشنهاد نکرد. فقط آمده بود که خود و امي را به نمايش بگذارد. يک خانه به دوش بدبخت و يک سفيد آشغال آرزو داشتند در تارا زندگي کنند. بعد ناگهان وحشتي سراپايش را فراگرفت. خداي بزرگ دارند مي آيند که اينجا زندگي کنند. کاري از دستش ساخته نبود نمي توانست جلوي آنها را بگيرد. مي آمدند که ماليات بگيرند از آينه از ميز از تختخواب از آنچه به الن تعلق داشت از آن گنجه هاي چوب ماهون و چوب گل سرخ و هر چيز کوچکي که به او تعلق داشت از چيزهايي که مورد تهاجم يانکي ها قرار گرفته بود ولي شکوه و جاللش را از دست نداده بود و از نقره هاي روبيالر . با حرارت به خود گفت: اجازه نمي دهم نمي گذارم. حتي اگر مجبور شوم همه چيز را بسوزانم . امي اسالتري هرگز نمي تواند پا در خانه اي بگذارد که روزي الن روبيالر اوهارا بانوي آن بود! در را بست و به آن تکيه کرد وحشتزده بود حتي بيشتر از روزي که مردان شرمن به خانه اش هجوم آورده بودند . آن روز ترسش فقط اين بود که يانکي ها خانه را پيش چشمانش بسوزانند. ولي حاال بدتر بود اين مردمان پست مي خواستند در آن خانه زندگي کنند و نزد دوستان کثيف خود الف بزنند که چطور توانستند خانواده اوهارارا بيرون کنند. شايد با خود سياهاني را هم بياورند که غذا بخورند و بخوابند. ويل گفته بود يوناس سعي دارد خود را به سياهان نزديک کند با آنها غذا مي خورد به خانه هايشان سر مي زند . آنان را با درشکه خودش به گردش مي برد و دستش را روي شانه آنها مي گذارد. وقتي به اين آخرين توهيني که ممکن بود به تارا بشود فکر مي کرد قلبش آن چنان مي زد که نفسش به سختي در مي آمد . سعي داشت با حواس جمع موضوع را بررسي کند و راه هاي نجات را يک به يک بررسي نمايد ولي هر دفعه حواسش را جمع مي کرد ترسي تازه و غريب او را به لرزه در مي آورد. راه نجاتي باالخره بايد وجود داشته باشد. يک نفر بايد باالخره يک جايي باشد که بتواند به او پول قرض بدهد. بعد به ياد حرف خنده دار اشلي افتاد: فقط يک مرد پولدار است ....رت باتلر. رت باتلر به سرعت به اتاق پذيرائي رفت و در را بست . تاريکي حکفرما بود فقط نور ضعيف زمستاني از پنجره به درون مي آمد. هيچ کس در اينجا ممکن نبود او را بيابد. براي فکر کردن وقت الزم بود در آرامش . فکري که خاطر او را اکنون مشغول مي کرد چيز بسيار ساده اي بود و تعجب مي کرد چرا قبال يادش نيفتاده بود. از رت پول مي گيرم گوشواره هاي الماس را به او مي فروشم يا قرض مي کنم و گوشواره ها را پيشش گرو مي گذارم. بعد هروقت داشتم پس مي دهم و آنها را مي گيرم. براي لحظه اي اميد ضعفش را از ميان برد. ماليات را مي پرداخت و به يوناس ويلکرسون مي خنديد اما خياالت مالل آوري هم بود. ماليات!فقط امسال نيست سال بعد و سالهاي بعد هم هست تمام عمر اگر موفق شوم ماليات امسال را بدهم سال بعد بيشتر خواهد شد و همين طور سال هاي بعد آنوقت از پا در مي آيم. اگر محصول پنبه خوب باشد ماليات هم بيشتر خواهد شد و اصال شايد آن را توقيف کنند و بگويند مال دولت کنفدراسيون بوده است . يانکي ها و اوباش دست به يکي مي کنند و هرجا بروم مرا خواهند يافت. در تمام عمرم تا وقتي زنده ام اين ترس هميشه مرا آزار خواهد داد تمام عمر بايد دنبال پول ماليات باشم. جان بکنم و تا سر حد مرگ کار کنم و هرچه در مي آورم به آنها بدهم. پنبه هايم را مي دزدند و چيزي به من نمي دهند....قرض کردن سيصد دالر براي ماليات امسال فقط يکي از سوراخ ها را پر مي کند. چيزي که من مي خواهم اين است که اين مشکل را يک جوري براي هميشه حل کنم تا بتوانم اقال شبها راحت بخوابم و نگراني فردا را نداشته باشم. نگراني ماه هاي بعد سال هاي بعد. مغزش چون ساعت کار مي کرد. با خونسردي و منطق فکري در ذهنش شکل مي گرفت به رت مي انديشيد. به آن دندان هاي سفيد و پوست گندمگون و آن چشمان سياه نوازشگر . آن شب گرم را در آتالنتا به خاطر آورد آن شب پرحادثه در محاصره آتالنتا . روي ايوان خانه عمه پيتي نشسته بود صورتش در تاريکي شب تابستاني پنهان شده بود و اسکارلت حرارت دستانش را روي بازوي خود حس کرده بود: تو را بيشتر از هر زن ديگه اي مي خوام-و بيشتر از هر زن ديگه اي منتظرت مي شم. با خونسردي به خود گفت: با او ازدواج مي کنم و ديگه هيچ وقت نگراني پول نخواهم داشت. اوه چه فکر خوبي !شيرين تر از اميد بهشت با خيال راحت بدون نگراني درباره پول .تارا بر جاي مي ماند. ساکنانش غذا و لباس خواهند داشت و او ديگر سرخود را به ديوار سنگي نمي کوبد. احساس پيري مي کرد. وقايع آن بعدازظهر جريان حواسش را به کلي مختل کرده بود اول خبر تکان دهنده درباره ماليات و بعد اشلي و باالخره خشم وحشيانه اش نسبت به يوناس ويلکرسون نه حسي برايش نمانده بود. اگر احساس به کلي در او از ميان نرفته بود حتما چيزي پيدا مي شد که جلوي فکر ازدواج با رت را بگيرد. رت از او بيش از هر مردي در دنيا بدش مي آمد. ولي احساسي نداشت فقط مي فهميد که افکارش منطقي و عملي است . البته من اون شب وقتي داشت وسط بيابان مرا رها مي کرد و ميرفت حرف هاي وحشتناکي زدم. ولي مي توانم کاري بکنم که آنها را فراموش کند با شوق فراوان مطمئن بود که هنوز جذابيت هاي خود را از دست نداده است . آن قدرها هم دست و پا چلفتي نيستم. کاري مي کنم که فکر کند هميشه دوستش داشتم و اگر آن شب آن حرفها را زدم فقط از روي عصبانيت بود . اوه مردها زودباورند هرچه را که خوششان بيايد زود قبول مي کنند....نبايد بگذارم که از اوضاع تارا مطلع شود. نبايد فکر کند که من به خاطر تارا به سويش رفته ام . اوه نبايد بداند !اگر بفهمد که چقدر درمانده ايم آن وقت مي فهمد که همه اين کارها به خاطر پول بوده نه به خاطر خودش . ولي از کجا مي تواند بفهمد . حتي عمه پيتي هم چيزي از اين وضع خراب نمي داند و بعد از ازدواج مجبور است به ما کمک کند. نمي تواند اجازه بدهد که خويشان زنش گرسنگي بکشند. زنش خانم رت باتلر چيزي شبيه نفرت از درون سردش مي جوشيد. آرام سر بر مي آورد و باز خاموش مي شد. ماه عسل نفرت انگيز و زودگذر و پرآشوبش را با چارلز به خاطر مي آورد . دست هاي بي مهارت و سست و زشتي و خام دستي اش و احساسات بي دروپيکر و نامفهومش –بعد ويد هامپتون. حاال نمي تونم راجع به اين موضوع فکر کنم. مي گذارم براي بعد بعد از اينکه ازدواج کردم . بعد از ازدواج با رت زنگ خاطرات نواخته مي شد. سرمايي موذي به پيکرش افتاد. آن شب را در ايوان خانه عمه پيتي به خاطر آورد. آن پيشنهاد شرم آور به يادش آمد. يادش آمد که چطور خنديده بود و گفته بود: عزيزم من اهل ازدواج نيستم. اوه چه نفرتي اگر باز هم راضي به ازدواج نشود چه ؟ اگر علي رغم جذابيت و زيبايي اش باز هم حاضر به ازدواج نشود چه ؟ اگر – اوه چه افکار وحشتناکي –اگر او را کامال فراموش کرده باشد چه ؟ اگر دنبال زن ديگري افتاده باشدچه ؟ من تورو بيشتر از هر زن ديگه اي مي خوام... دستش را مشت کرد و فشرد آنچنان محکم که ناخن ها در گوشت فرو رفت. اگر فراموشم کرده باشد کاري مي کنم که يادش بيايد. و اگر رت با او ازدواج نمي کرد اما هنوز خواهان او بود باز هم راه تهيه پول فراهم بود نهايتش اين بود که مي خواست معشوقه اش باشد. در فضاي خاکستري اتاق در نبردي سريع و سرنوشت ساز با سه نيرو که روحش را به بند کشيده بودند درگير شده بود-خاطره الن تعليمات مذهبي و عشق اشلي مي دانست اکنون که مادرش به طور قطع در بهشت جايگاهي دارد از آنچه که در فکر او مي گذرد در عذاب است . مي دانست که خود فروشي اخالقا يک گناه است . و مي دانست که عشقبازي با اشلي به شکلي که انجام دادخود فروشي مضاعف است . اما اين ها چيزي نبود که بتواند در مقابل سردي درون و سنبه داغ نااميدي موثر افتد. الن مرده بود و شايد مرگ خود دروازه ادراک همه چيز به شمار مي رفت. مذهب خودفروشي را ممنوع کرده بود و جزاي آن را آتش جهنم قرار داده بود اما اگر کليسا فکر مي کرد که با نجات تارا و ساکنانش از راه خود فروشي آسمان به زمين مي آيد بهتر است همان کليسا غصه اش را بخورد . اهميت نمي داد. حداقل نه حاال و اشلي –اشلي او را دوست نداشت . چرا او را دوست داشت. خاطره نگاه گرمش اين را مي گفت. اما حاضر نبود با او فرار کند. چقدر عجيب بود که فرار با اشلي گناه نبود ولي با رت- در آن گرگ و ميش تيره بعدازظهر زمستاني اکنون به پايان راهي دراز رسيده بود که در شب سقوط آتالنتا آغاز شده بود. چون دختري سرکش خودخواه خستگي ناپذير سرشار از جواني و گرم از احساس پاي در اين راه نهاده بود و زندگي به آساني او را گمراه کرده بود. و اينک در پايان اين راه از چيزي نصيب نداشت . گرسنگي و کارسخت تنش ابدي وحشت از جنگ وحشت از احياي جنوب آن گرما و جواني و لطافت را با خود برده بود. دور هسته وجودش صدفي سخت به وجود آمده بود و رفته رفته اليه به اليه طي اين ماه هاي طوالني ضخيم تر شده بود. اما تا امروز دو اميد او را سراپا نگه داشته بود. اميد داشت که با خاتمه جنگ زندگي به تدريج چهره از دست رفته خود را باز مي يابد. اميدوار بود که با مراجعت اشلي مفهوم تازه اي در زندگي او پديد خواهد آمد. اما هر دو اميد نقشي بر آب بودند. تصوير يوناس ويلکرسون در آستانه تارا براي او براي همه جنوب روشن کرد که جنگ هيچ گاه پايان نخواهد گرفت. تلخ ترين جنگها و وحشيانه ترين انتقام ها تازه آغاز شده بود و اشلي زنداني کار بود که بدتر از سياه چال مي نمود. صلح او را مايوس کرده بود اشلي او را مايوس کرده بود و هر دو در يک روز و چنين مي نمود که آخرين شکاف صدف نيز بسته شده بود آخرين اليه کامل شده بود. به چيزي تبديل شده بود که روزي مادر بزرگ فونتين گفته بود زني که بدترين وقايع را ديده بود و ديگر از چيزي نمي ترسيد . نه زندگي نه مادر نه فقدان عشق و حرف مردم فقط گرسنگي و کابوس گرسنگي او را مي ترساند. حس غريبي از سبکي و آزادي او را در برگرفته بود احساس مي کرد که عاقبت دل خود را در برابر آنچه او را به روزهاي قديم و اسکارلت قديم پيوند مي داد سخت کرده است . تصميمش را گرفته بود و خدا را شکر که نمي ترسيد . چيزي نداشت که از دست دهد عزمش راسخ بود. فقط اگر مي توانست رت را به دام ازدواج بکشد همه چيز درست مي شد. و اگر نمي توانست-خوب بازهم فرقي نمي کرد پول مي گرفت. با کنجکاوري غريبي از خود مي پرسيد که يک معشوقه چه بايد بکند؟آيا رت مي خواهد او را در آتالنتا نگه دارد؟ مثل آن زن واتلينگ که انگشت نماي شهر است ؟ اگر بخواهد او را در آتالنتا نگه دارد مجبور است پول خرج کند –بايد قيمت دوري او از تارا و ضررهاي ناشي از آن را بپردازد. اصال نسبت به جهات مخفي زندگي مردان اطالعي نداشت وگرنه مي توانست کارها را براساس آن مرتب کند .اگر بچه دار مي شد چه پيش مي آمد؟ اين ديگر واقعا خيلي وحشتناک بود. االن راجع به اين موضوع فکر نمي کنم.بعدا فکر مي کنم و بعد فورا با فشاري اين افکار ناخوشايند را به پس ذهنش راند مبادا تصميمش عوض شود. مي خواست آن شب به افراد خانواده اطالع دهد که عازم آتالنتاست تا پول قرض کند يا اگر الزم باشد مزارع را گرو بگذارد . فعال اطالع از موضوع تا اين حد براي آنها کافي بود بعد ممکن بود آن روز دوزخي فرارسد و همه از سرنوشتش آگاه شوند. با اراده ي راسخ سر را به عقب راند و شانه ها را راست گرفت. اين ماجرا چندان هم آسان نبود . خوب مي دانست قبال اين رت بود که تمناي مرحمت داشت ولي او مقاومت نشان داده بود. و اکنون يک گدا بود و گدا شرط و بيعي نداشت. اما مثل يک گدا نزد او نخواهم رفت مثل ملکه اي مي روم که عنايت مي کند و لطف مي پراکند. او هرگز نخواهد فهميد. به طرف آينه قدي رفت و نگاهي به خود انداخت سرش را باال برد. و در آن قاب ترک خورده گچ بري بيگانه اي ديد. درست مثل اين بود که از يک سال پيش خود را در آينه تماشا نکرده است . هرروز صبح خود را در آينه نگاه مي کرد تا ببيند صورتش زيباست و گيسوانش مواج است اما هميشه غمي داشت که نمي گذاشت خود را به درستي ببيند. اما اين غريبه اين زن با اين گونه هاي فروافتاده نمي توانست اسکارلت اوهارا باشد. اسکارلت اوهارا صورتي زيبا طناز و با روح داشت. اين صورتي که به آن خيره شده بود زيبا نبود و از آن جذابيتي که به ياد مي آورد چيزي ديده نمي شد. چهره اي بود سفيد و ابروهايي سياه که روي آن دوچشم زمردين خود را باال کشيده بودند و روي آن زمينه سفيد به بال هاي پرنده اي هراسان شباهت داشت. نگاهي سخت و گرفتار از چشمانش آشکار بود. آن قدر خوشگل نيستم که جلبش کنم!با اين فکر نگراني دوباره بازگشت . الغر شده ام-اوه خيلي الغر شده ام! گونه هايش را لمس کرد استخوان هاي بيرون زده را با انگشت فشار داد با وحشت به استخوان هاي ترقوه که از زير يقه اش بيرون زده بود نگاه کرد. سينه هايش کوچک بود . تقريبا شبيه مالني . مجبور بود سينه بند ببندد تا بزرگتر به نظر آيند. سينه بند!فکر ديگري به خاطرش رسيد. لباسش به پيراهنش نگاه کرد چين هايش را در چنگ گرفت . رت زناني را دوست داشت که خوب لباس بپوشند مد روز باشند. لباس سبز رنگ مواجي را به خاطر آورد که وقتي از عزا درآمد براي اولين بار پوشيده بود. همراه آن کاله سبز روبان داري هم به سر گذاشته بود همان کالهي که رت برايش آورده بود و او با هزار منت پذيرفته بود. و نفرت را هم به ياد آورد. نفرت از ديدن امي اسالتري و آن کاله مسخره و چکمه هاي قهوه اي احمقانه . اگرچه مسخره به نظر مي رسيدند اما مد روز بودند و جلب توجه مي کردند و اوه چقدر دلش مي خواست جلب توجه کند !اما به خصوص هنگام ديدن رت باتلر اگر اورادر لباس کهنه مي ديد مي دانست که در تارا اتفاقي رخ داده است و نبايد مي دانست. عجب احمقي بود که فکر مي کرد مي تواند به آتالنتا برود و رت را به دام بياندازد با آن گردن الغر و چشماني چون گربه گرسنه و لباس مندرس اگر نمي توانست با لباسي زيبا و چهره اي جذاب او را به زانو درآورد چطور انتظار داشت با چهره اي زشت و لباسي مندرس نظرش را جلب کند؟ اگر داستان عمه پيتي حقيقت داشت پس او حاال ثروتمندترين مرد آتالنتا بود و يکي از آن خانم هاي زيبا را براي خود انتخاب کرده بود خوب يا بد پس اخم هايش را درهم کشيد من چيزي دارم که خيلي از خانم هاي زيبا ندارند-اين عقل است که کارساز است . فقط اگر لباس خوب داشتم. لباس خوب در تارا پيدا نمي شدهيچ لباسي نبود که کهنه نباشد يا دست کم دوبار پشت و رو نشده باشد. همين است که هست با نارضايتي نگاهي به زمين انداخت . فرش مخملي سبز رنگ الن حاال از خوابيدن تعداد بيشماري سرباز خسته و مردان بيمار و رنجور تکه تکه و سوراخ سوراخ شده بود . اين منظره او را بيشتر غمگين کرد مي گفت که تارا هم چون او خسته و فرسوده شده است . فضاي تاريک اتاق غم دنيا را به دلش مي آورد . به طرف پنجره رفت و آن را گشود و اجازه داد نور ضعيف غروب به درون آيد . پنجره را بست و غمگنانه سر به پرده مخملي گذاشت و در فکر غوطه ور شد. نگاهش از ميان پنجره به دوردست ها روان شد به چراگاه خاموش و سروهاي تيره آن سوي گورستان . پرده مخملي احساس خوبي در او به وجود آورد چندبار صورتش را روي آن ماليد مثل گربه احساس خوبش قوت گرفت ناگهان به پرده خيره شد. لحظه اي بعد داشت ميز سنگين صفحه مرمرين را روي زمين مي کشيد. از اصطحکاک پايه هاي فلزي صداي آزاردهنده اي برمي خواست . ميز را زير پنجره هل داد دامنش را جمع کرد باال رفت روي پنجه پا بلند شد و ميله پرده را گرفت بعد با تکان شديدي فورا ميخ ها در آمد و پرده و چوب پرده و هرچه بود همه کنده شد و با صداي مهيبي به زمين افتاد. در گويي به وسيله جادو باز شد و صورت درشت و سياه مامي به درون آمد. با هر نگاه کنجکاوي وحشيانه و سوظن عميق خود را به جلو مي راند. اسکارلت باالي ميز زير هجوم ديدگان حيرت زده مامي ايستاده بود. دامنش را تا زانو باالزده بود و آماده بود که به پايين بپرد. جلوه اي از شوق پيروزي در چهره اش جمع شده بود ولي براي مامي مفهومي جزسوظن نداشت. با صداي بلندي گفت: با پرده هاي خانوم الن چيکار داري؟ اسکارلت گفت: تو خودت چرا بيرون در گوش وايستاده بودي؟ و پايين پريد و به جمع کردن پرده سنگين و خاک آلود پرداخت. مامي گفت: اين پرده به در هيچ جا نمي خورده فقط براي اينجا دوخته شده . دندان هايش را روي هم فشار داد و آماده جنگ شد . اصال ببينم کي به تو گفته به پرده هاي خانوم الن دس بزني ؟ همه رو از جا کندي چوب ها رو شکستي ميخ ها رو در آوردي پرت و پال کردي رو زمين خانوم الن چقدر براي اين پرده ها زحمت کشيد خودت بايد بري باال دوباره بزني به من هيچ مربوط نيست. رمانسرا بر باد رفت اسکارلت نگاه سبزش را به مامي انداخت. به طرز تب آلودي شاد مي نمود. دوباره همان دختر شيطاني شده بود که مامي براي نگاهش غش مي کرد و آه مي کشيد. مامي جون بدو زير شيرووني اون جعبه الگوهاي منو بيار به نرمي او را هل داد مي خوام يک لباس تازه بدوزم. سوظن مامي تبديل به خشم شد. اسکارلت چطور مي توانست چنين فرماني بدهد. با آن هيکل دويست پاوندي قادر نبود زير شيرواني برود. پرده را از چنگ اسکارلت در آورد و آن را چون جسمي مقدس در گودال سينه هاي خود جاي داد. اجازه نميدم از پرده هاي ميس الن لباس درست کني. اگر بميرم نمي ذارم. اسکارلت لحظه اي همان طور ايستاد نمي دانست چه بگويد کله خر تنها کلمه اي بود که به نظرش رسيد. بعد همان لبخند غش آور خود را به لب آورد مي دانست که مقاومت مامي را درهم خواهد شکست . مامي طاقت آن لبخند و نگاه او را نداشت ولي ظاهرا نشان مي داد که مقاومت مي کند. برايش روشن بود که خانم اسکارلت هر وقت بخواهد او را گول بزند به اين حربه متوسل مي شود. اما اين بار نمي خواست گول بخورد. مامي بدجنسي نکن مي خوام برم به آتالنتا تا يه خورده پول قرض کنم و بايد لباس تازه داشته باشم. به لباس تازه احتياج نداري . هيچ خانومي اين روزا لباس تازه نداره همون لباسهاي قديمي رو پشت و رو مي کنن و با افتخار هم مي پوشن دختر ميس الن هم اگه گوني پاره بپوشه درست مثه اينه که ابريشم پوشيده باشه همه بهش احترام ميذارن. نمايش کله خري مامي شروع شده بود. خداجون چرا اين خانم اسکارلت هر چي بزرگتر مي شه بيشتر شبيه آقاي جرالد مي شه نه خانوم الن. خب مامي خودت مي دوني که عمه پيتي نوشته که خانم فاني السينگ روز شنبه ازدواج مي کنه و البته من بايد تو اين عروسي باشم. و لباس تازه مي خوام. لباس خانوم فاني هم قشنگتر از لباس تو نيس عمه پيتي خودش نوشته که السينگ ها اين روزا خيلي فقيرن. ولي من بايد لباس نو داشته باشم!مامي نمي دوني چقدر به پول نياز داريم ماليات- چرا خانوم مي دونم ماليات اومده ولي .... مي دوني؟ خب خانم خدا به من گوش داده مگه نه ؟ تا باهاشون گوش بدم ها؟ به خصوص وقتي آقاي ويل به خودش زحمت نميده که در رو ببنده . چيزي بود که مامي نشنيده باشد؟ ادامه دارد... با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد