داستان کوتاه/ «رافائل میلادپور هستم»- قسمت نوزدهم
آخرين خبر/ داستاني کوتاه به قلم «اميررضا لطفي پناه» براي شب هاي عاشقانه پاييز قسمت قبل
بحث لذت بردن از تهران که باشه، ابي هميشه بهترين همراهه. از ديشب که از سر کار اومد و فهميدم فردارو مرخصي گرفته، ميدونستم که ميخواد يه کارايي بکنه. ابي نسبت به قبل خيلي سفت و سختتر شده بود، انگار برعکس تقريبا همهي جوونا، ميدونست که براي آيندش چيکار ميخواد بکنه! شايدم نميدونست و با کار سر خودشو گرم کرده بود که بهش فکر نکنه.
صبح زود اومد بالا سرم و بيدارم کرد. مثل قديما وحشيانه نه. خيلي جدي و آروم گفت:
-بلند شو قاسم.
-هممم... ساعت چنده مگه؟
-شيش.
-شيش صبح بلند شم چيکار کنم؟ بذار بخوابيم بابا.
-پوشو ميخوايم بريم دربند. بلند نشي بلندت ميکنم.
همين برام کافي بود که بلند شم. يه آبي به سر و صورتم زدم و ليوان شير خوردم و حاضر شدم. يه ساعت بعد پايين کوه بوديم و شروع کرديم به بالا رفتن. ابي جلو افتاده بود و من از پشتش ميومدم. مثل يه الاغ پير نفس نفس ميزدم و به زور بالا ميومدم. ابي ميگفت آهان! خوبت ميشه! رفتي خارج بخور بخواب سختي يادت رفته. راستم ميگفت، حداقل 3 سال بود که از يه مسير با شيب بيشتر از 10 درجه بالا نرفته بودم. هي واميستادم و ميگفتم همينجا خوبه ديگه. بريم تو يه چيزي بخوريم و يکم بشينيم بعد برگرديم. اونم بهم انگشت شصتشو نشون ميداد و به بالا رفتن ادامه ميداد و قدمهاش رو محکمتر ميذاشت.
نميدونم چقدر توي راه بوديم ولي ميدونستم که 4-5 تايي آبمعدني کوچيک خورده بودم و شيکمم ديگه از خودش سر و صداهاي ناجوري توليد ميکرد که تاحالا تو عمرم نشنيده بودم. هر چي به ابي گير ميدادم، اگر با انگشت شصتش مواجه نميشدم، بهم ميگفت که اگه الان چيزي بخوريم سنگين ميشيم و باز به راهش ادامه ميداد. با اينکه هوا خيلي سرد بود، خيس عرق بودم و احساس ميکردم که ديگه هر لحظه امکان داره چشام سياهي بره و بيفتم توي رودخونه. ابي ولي بدون توقف ميرفت بالا. ياد بچگيام افتادم، وقتي هميشه ازم جلوتر بود و مجبور بودم زور بزنم تا بهش برسم ولي نميتونستم.
اونقدر رفتيم بالا که ديگه فقط گشنگي و خستگي توي ذهنم بودن و تهران و پاريس و سيسموني و نقاشي، ديگه چيزاي فرعي زندگي محسوب ميشدن. کمکم ابي سرعتش رو کم کرد و يه جا واستاد. رسيده بوديم به يه رستورانطوري که ظاهرا مقصدمون بود. اولين بار نبود که با ابي اومده بودم دربند، ولي تابهحال انقدر بالا نيومده بودم. رفتيم تو و نشستيم. يکم که گذشت گفت:
-نميري حالا رافائل خان ميلادپور. بدجور نفس نفس ميزني.
-باور کن مردم و زنده شدم. خيلي بيانصافي بابا. مرديم از گشنگي.
-ميخواستم تا شيرپلا ببرمت، ولي ديدم اگه بميري ميموني رو دست من، گفتم تا همينجا ديگه کافيه. خودم اکثر اوقات تا قله ميرم و ازونورم با تله کابين برميگردم بام. خيلي حال ميده.
-چه جوني داري تو. من نهايت فعاليت فيزيکيم در طول روز تکون دادن يه قلمو و بلند کردن يه فنجون قهوهس، نهايتش ديگه 10 دقيقه پيادهروي تا کافه يا گالري.
-همين کارا رو کردي که افسرده شدي ديگه بدبخت. خاک تو سرت.
بعدشم زد زير خنده. منم خنديدم. حداقل اين بالا غير از هواي تازه، ميشد از خيلي از دغدغهها دور بود.
املت گرفتيم با پياز و ليمو ترش با يه قوري چايي. بوش ديوونه کننده بود و تا رسيد شروع کرديم به خوردن. زياد طول نکشيد تا غذا تموم شد و من که با يه املت سير نشده بودم، يکي ديگه هم گرفتم و دومي رو هم تا آخراش خوردم و يکي-دو لقمهي آخر رو دادم ابي چون ديگه داشتم ميترکيدم. وسط چايي خوردن بوديم که ابي زبون باز کرد:
-چند روز قبل از اينکه بياي ناصر اومد پيشم و گفت عاشق شده.
چايي پريد تو گلوم و افتادم به سرفه کردن. چندتايي محکم کوبيد توي کمرم و نزديک بود کمرم بشکنه و به همون سرفه کردن راضي شدم. بعدش که گلوم صاف شد و تونستم نفس بکشم، گفتم:
-نه بابا! ناصر؟ پس چرا به من چيزي نگفت؟
-آخه تو چي از اين چيزا ميدوني باقالي؟ حالا چون رفتي پاريس دليل نميشه که. اينجا داستانش زمين تا آسمون فرق داره تا اونجا. دختراي اينجا حتي اگه توي تب عشقت در حال سوختنم باشن، باز ميگن نه اون پسره، اون بايد بياد بگه، اون بايد پيشقدم شه. همين ميشه که خيليا اينجا دستشون ميمونه توي پوست گردو. دختره پسره رو دوست داره، پسره هم دختره رو، ولي نه پسره غرورش رو زير پا ميذاره، نه دختره حاضر ميشه که اولين نفري باشه که ميره جلو. چيزيم اگه بينشون باشه با همين دستدست کردن از بين ميره و ميرن با يکي ديگه که حسشون بهش اونقدر قوي نيست و باقي ماجرا. عشق و عاشقي اينجا بدجوري سنگينه.
-يه پلي روي رودخونهي سن تو پاريس هست به اسم پوندِز آغ.
-پل چيچي؟
-پوندِز آغ. حالا اسمشو ول کن. هر سال کلي عاشق و معشوق ميرن روي اين پل و اسمشون رو روي يه قفل مينويسن و قفل رو ميزنن به نردههاي پل، کليدش هم ميندازن توي رودخونه به نشونهي تعهدشون به عشقشون. حالا فکر ميکني چندنفر از اون آدمايي که به اون پل قفل زدن، واقعا پاي طرف و عشقشون موندن؟ گفتي عشق اينجا سنگينه، به اون پل 45 تن قفل زده شده! 45 تن! اونقدر پل و نردههاش سنگين ميشد که نردهها از پل کنده ميشدن و ميافتادن توي رودخونه. ديگه اين ماجرا اونقدر آزاردهنده شد که هر سال خود دولت کلي از اون قفلا رو برميداشت تا اينکه ديگه اين اواخر همشون رو برداشتن و نردهها رو با صفحههاي آهني که روشون نقاشي قفل و کليد کشيده شده جايگزين کردن. يعني حتي يه پل به اون قدرت و استحکام هم نميتونه سنگيني عشق آدما رو تحمل کنه. سنگيني اين موضوع فقط براي اينجا نيست. همهجا همينه.
-آره، اون بخش حرفم رو فاکتور بگير، همهجا سنگينه، ولي نميتوني منکر اين بشي که اينجا اين سنگيني روي پل سوار نميشه، ميمونه روي دل آدما. دل آدم مگه چقدر قدرت داره؟ چقدر استحکام داره؟ چند بار ميتوني روش پا بذاري و اميدوار باشي که دوباره خود به خود خوب ميشه؟ حالا اينارو کاري نداريم. ناصر ميگفت از يه دختره خوشش اومده که همدانشگاهيش بوده. دختره هم ظاهرا دوست داره ناصر رو، ولي ناصر دو دل بود که بره جلو يا نه. من ولي باهاش حرف زدم.
-چي بهش گفتي؟
-همون چيزي که الان به تو ميگم. من برادر بزرگتر شمام و مطمئنم که هر بار که موضوع عشق براتون پيش ميآد، خودتون رو با من مقايسه ميکنيد و ميگيد نکنه مثل ابي بشه ماجرا. ولي ميدوني قاسم، قرار نيست مسير هر کسي مثل مسير بقيه باشه. قرار نيست موضوع من بشه سرمشق شما دو نفر. جووني مگه چند سال طول ميکشه؟ 10 سال؟ 15 سال؟ اين 15 سال رو با يه نفر که دوستش داري بگذروني بهتره يا تنهايي؟ الان شايد نفهمي چي ميگم، ولي وقتي واقعا عاشق يه نفر باشي، دوست داري هر کاري بکني تا بتوني بيشتر باهاش زمان بگذروني. اون 15 سال زمان کمي نيست که دود شه بره هوا. به ناصر هم همينو گفتم. گفتم برو به دختره بگو که دوستش داري. نه که بهش اساماس بدي يا تو تلگرامي اينستاگرامي چيزي بهش بگي، برو رو در رو بهش بگو. بذار بفهمه که چقدر برات ارزش داره اين موضوع. شايد براي بعضيا سخت باشه که رو در رو بشنون که يکي دوستشون داره، ولي با اينکار حداقل هيچ حرف و حديثي باقي نميمونه و تکليف خودت با خودت و طرف مشخص ميشه.
-ناصر چي گفت؟
-هيچي ديگه، قرار شد بهش بگه. ولي کي گفتنش رو گفت بايد يکم با خود دختره هماهنگ کنه. حالا ناصر هيچي، ناصر دمدستمه، هر موقع بخوام ميتونم برش دارم بيارمش اين بالا و تا شب براش منبر برم. ولي تو اون سر دنيايي. تو وقتي به يه همچين موردي بخوري به کسي نميگي چون ميشناسمت، آدمي نيستي که حرف بزني. کسي هم اگه متوجه حالت بشه و بياد بهت بگه چته ميگي هيچي، يارو رو ميپيچوني. ولي سنگينيش ميمونه روي دلت. مثل همون پل آروغ بود چه بود، مثل همون. يه بار بتوني تحمل کني، دو بار بتوني تحمل کني، از يه جايي به بعد ديگه نردههاي دلت ميافتن توي رودخونهي بيخيالي، ديگه سرد ميشي، قلبت بيحس ميشه. ديگه فقط از عشق برات يه سري خاطرهي تلخ ميمونه که هيچوقت نميتوني باهاشون کنار بياي چون هيچوقت جرئت اين رو نداشتي که باهاشون روبهرو بشي. الان بهت ميگم قاسم، اگه از کسي خوشت اومد، بدون اينکه دستدست کني، بدون اينکه با خودت کلنجار بري و بخواي سر خودت شيره بمالي، رک و پوستکنده بهش بگو. مهم نيست که جواب اون چيه، مهم اينه که اين سنگيني از روي دلت برداشته بشه. ميفهمي؟
سرم رو تکون دادم که يعني آره، فهميدم. ولي جوابي نداشتم که بدم. وقتي بحث اين مسائل در مورد ديگران بود، هميشه بلبلزبوني ميکردم و کلي نصيحت ميکردم و به خيال خودم کمکشون ميکردم، ولي پاي خودم که وسط باشه، هميشه لال ميشم. دست خودم نيست، انگار يه بخشي از وجودم ميترسه، پس ميزنه، قايم ميشه. انگار هميشه بدترين حالت ممکن رو تصور ميکنم و نميخوام برم جلو. شايد خيلي وقته که نردههاي دلم ريخته و خودم خبر ندارم.
ادامه دارد...
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد