داستان کوتاه/ «رافائل میلادپور هستم»- قسمت بیستم و آخر
آخرين خبر/ داستاني کوتاه به قلم «اميررضا لطفي پناه» براي شب هاي عاشقانه پاييز قسمت قبل خيره شده بودم به کوه و رفته بودم توي فکر. ابي ساکت شده بود و قند به دهن چايي ميخورد. خودش ميدونست که چيزايي بهم گفته که هضم کردنشون سخته، شايد هضم کردنشون هنوز براي خودش هم سخت بود. هر چي نباشه، اينا چيزايي نبود که راحت بشه قبولشون کرد، بايد روشون کلي فکر کرد، چون وقتي به يه نفر بگي مسيري که اومدي اشتباهه، به اين فکر نميکنه که آخر اين مسير اشتباه چيه، به اين فکر ميکنه که برگشتن و رفتن از مسير درست چقدر ميتونه سخت و طاقتفرسا باشه. واسه همينه که خيليا از تغيير ميترسن، از برگشتن ميترسن، از اينکه يه جور ديگه زندگي کنن ميترسن و همون مسير اشتباه رو ادامه ميدن. من هم ميترسم، منکرش نميشم. من از وابستگي ميترسم، ميترسم از اينکه هر روز و هر ساعت و هر ثانيه دلم بخواد يه نفر رو ببينم، چون اگه اون يه نفر بذاره و بره، من ديگه هيچوقت نميتونم اون آدم قبلي باشم. يه بخش اعظمي از قاسم همونجا خاک ميشه. شايدم کل قاسم. اصلا از خودم ميپرسم که ارزش ريسک کردن رو داره؟ مثل اين کشور لعنتي ميمونه. ارزش اين رو داره که از پاريسي که عاشقشم دل بکنم و بيام توي اين خرابشده صرفا چون اينجا زادگاهمه؟ چون وطنمه؟ چون باهاش کلي خاطره دارم و توش بزرگ شدم؟ چون هر جا که ميرم تصوير يه بچه رو ميبينم که شبيه منه و يخمک به دست توي کوچهها قدم ميزنه؟ ميشه پاي يه چيزي موند فقط چون بهش تعلق داري؟ ميشه پاي يه چيزي موند که در آن واحد هم عاشقشي و هم ازش ميترسي؟ دستم رو گره کرده بودم پشت سرم و تکيه داده بودم به پشتي، خيره شده بودم به سقف چوبي و تار عنکبوت بيعنکبوتي که بين چوبها قرار داشت. نفس عميق ميکشيدم و به ده روز گذشته فکر ميکردم. از اون روز توي گالري که يدفعه يکي از مشتريها ازم پرسيده بود که ايراني هستم يا نه و اينکه ايران واقعا جاي قشنگيه يا نه و من رفته بودم توي فکر که من توي اين مملکت غريب چه غلطي دارم ميکنم و بعدش به اين جواب رسيده بودم که غلطي رو دارم ميکنم که توي مملکت خودم پشيزي ارزش نداره و اينجا کلي شان و منزلت براش قائلن. به آخرين روزي فکر ميکردم که ژوليان رو توي گالري ديدم و هر بار که نگاهش به من افتاد، روش رو برگردوند و با دستش يه چيزي رو از چشماش پاک کرد، به شبهاي تنهايي توي اتاقم فکر کردم که آرزو ميکردم توي خونمون توي تهران و پيش خونوادم باشم، به تهران فکر کردم که زندگي توش فقط با پارتي يا پول زياد اسمش ميشه زندگي و به اون نفرتي که اولين باري که از ايران رفتم، توي قلبم ريشه کرده بود. نميدونم چقدر اونجا نشسته بوديم، ولي به چيزاي خيلي زيادي فکر کردم، به چيزايي که شايد حتي يک بار هم وقت نشده بود بهشون فکر کنم، شايد هم نميخواستم بهشون فکر کنم و از قصد پسشون ميزدم به اون پشت پشتاي ذهنم که يه وقت پيداشون نشه. کم کم ابي بلند شد، روي تخت يه وري شد و شروع کرد به پوشيدن بوتش. در حين پوشيدن بهم گفت: -بعدا هم ميتوني فکر کني. با فکر کردن چند ساعته به نتيجهاي نميرسي، بايد چند وقت مدام به اين مسائل فکر کني. منم خيلي فکر کردم تا به نتيجه رسيدم. فعلا بپوش بريم که تا قبل از تاريک شدن هوا خونه باشيم. پاييزه ديگه، زود تاريک ميشه. چيزي نگفتم. منم رفتم به لبهي تخت و شروع کردم به پوشيدن بوتهام. البته بوتهاي ناصر بودن که امروز من پوشيده بودمشون. پوشيدن که تموم شد، ابي رفت که چيز ميزارو حساب کنه و منم رفتم بيرون. داشتم آروم آروم ميرفتم پايين که ابي از پشت پيداش شد و گفت: -هوي کجا ميري؟ -مگه نميگي برگرديم؟ -بخواي اين همه راهو بري پايين زانوهات پدرشون در مياد. يکم ديگه بايد بريم بالا، بعد از ايستگاه پنج تلهکابين سوار ميشيم. فکر بالا رفتن يدفعه همهي فکرامو پاره پوره کرد و خستگي و شر شر عرق و نفس نفس زدن رو يادم اورد. يدفعه گفتم: -بالا بريم؟ بابا پايين رفتن که راحتتره. سريع ميريم پايين، خسته هم نميشيم. -نه خير. پايين رفتن چون سراشيبي ميشه سختتره، الانم جنابعالي تو فکري، يدفعه پاتو ميذاري روي هوا، ميري ته دره. -نه بابا فکر چي. -حرف مفت نزن بيا بالا ببينم. الاغو ببينا. -باشه بابا اومدم. زورگويي از همون اول هم تو خونت بود. -زورگويي؟ به فکر توي خرم. من که برام فرقي نداره. -باشه بابا هر چي تو بگي. کچلمون کردي کوهنورد قرن. -جاي حرف زدن بيا بالا که باز له له نزني. ديگه تا رسيدن دم در خونه هيچي بهم نگفتيم. ابي خوب ميدونست که بايد منو به حال خودم بذاره. خونه که رسيديم چيزي نخوردم و مستقيم رفتم دراز کشيدم. چند ساعتي اينور و اونور شدم و آناتما گوش دادم. ميخواستم ذهنم خالي شه ولي نميشد. مثل خر تو گل گير کرده بودم و تنها راه رهايي اين بود که فکرها رو به يه چيزي برسونم ولي نميشد. آخر بعد از کلي کلنجار خوابم برد. خواباي ناجوري ديدم، خواب ديدم جنگ شده، خواب ديدم ايفل سقوط کرده، خواب ديدم تهران رفته زير آب، خواب ديدم ژوليان با يه سلاح کمري برگشته و ميگه ميخوام ازت انتقام بگيرم، خواب ديدم که دارم نفساي آخرم رو ميکشم و تنهاي تنها توي اتاقم توي پاريسم و تمام صورتهاي توي نقاشيام دارن بهم ميخندن. نصف شبي چند بار خيس عرق از خواب بيدار شدم و به لطف کوهنوردي صبح، کل تنم درد ميکرد. به زور خوابيدم تا صبح. کل روز بعد رو فقط توي خونه موندم و سعي کردم که تا اونجايي که ميتونم به فکر و ذکرام جهت بدم و مرتبشون کنم. ولي دريغ از موفقيت. فقط بيشتر گيج ميشدم و بيشتر دلم ميخواست که فقط بخوابم تا ذهنم خاموش بشه. به همين منوال گذشت تا رسيد به شبي که بايد ميرفتم فرودگاه و فرداش بايد پاريس و توي گالري ميبودم. ژان گفته بود که يه سورپرايز خيلي خوب برام تدارک ديده و حسابي ذوق داشت که اونجا باشم. خودمم ميخواستم هر چه سريعتر برم تا بلکه از فکر و خيال راحت بشم. ولي چشمم که به خونوادم و مادرم ميخورد، دوباره حالم خراب ميشد و دوباره کلي سوال مسخره مثل خوره ميافتادن به جونم. هيچوقت توي عمرم تا اين حد از دست فکرام عذاب نکشيده بودم با اينکه آدمي هستم که زياد با خودم خلوت ميکنم. مادرم نشسته بود يه گوشه و آبغوره گرفته بود، ابي داشت بهم کمک ميکرد که جمع و جور کنم، ناصر و ناديا و بابا قرار بود بيان فرودگاه و خونه ساکت ساکت بود و فقط صداي بسته شدن زيپهاي چمدون مياومد. با خودم عهد بسته بودم که ديگه براي مدت طولاني دور نمونم از ايران و حداقل سالي يه بار رو يه سر بزنم. اين حداقل چيزي بود که ميتونستم انجام بدم تا قاسم قاسم بمونه و رافائل کامل جاشو نگيره. چون هرچقدر هم که نوتردام و سن و لوور باحال و خفن باشن، هيچي نميتونه جاي يه صبح تا ظهر دربند نوردي با ابي رو بگيره، هيچي نميتونه جايگزين يه فيلم ديدن با ناصر و ناديا بشه و هيچي نميتونه از صداي خندههاي مادرم حالخوبکنتر باشه. وقت رفتن رسيد و آژانس دم در بود، با مامان همونطور که گريه ميکرد روبوسي کردم و بغلش کردم، با ابي هم که تا دم در اومده بود دست دادم و بغلش کردم، آخرين لحظه بهم گفت: -تنهايي هميشه بهترين انتخاب نيست قاسم. تنها باش، ولي فقط وقتي که لازمه. منم فقط گفتم چشم و دوباره باهاش دست دادم و نشستم توي ماشين و راه افتاديم به سمت فرودگاه. تازه سر شب بود و خيابونا شلوغ شلوغ بودن ولي ما مسيرمون خارج از شهر بود، خارج از تهران، خارج از خيابونايي که باهاشون خاطره داشتم. زياد طول نکشيد که رسيديم و نشستم توي سالن. يکي دو ساعتي مونده بود هنوز و تصميم گرفتم يه چرتي بزنم چون کار بهتري نداشتم. چشمامو بستم و طبق عادت هميشگي، پاهامو انداختم روي چمدون و سرمو تکيه دادم روي دستامو چشمامو بستم. به حرفاي ابي فکر کردم بالاي کوه. به تهران و به پاريس. به عشق و به تنهايي. به سيسموني... «سنگيني ميمونه روي دلت، ميفهمي؟»، «هيچوقت جرئت اين رو نداشتي که باهاش روبهرو بشي.»، «ديگه سرد ميشي، قلبت بيحس ميشه.»، «ميشناسمت، آدمي نيستي که حرف بزني.» تنهايي هميشه بهترين انتخاب نيست قاسم! هميشه بهترين انتخاب نيست قاسم... تنهايي... از جام پريدم. فوري گوشي رو در آوردم و زنگ زدم به ژان: -Salut jean, quoi de neuf? (سلام ژان، چه خبرا؟) -Salut raph! Pas mal, j'attendais pour vous pour marcher encore dans notre ville bas. Tu es dans l'aéroport maintenant? C'est ça? (سلام راف! فقط منتظر توئم که دوباره به شهر خاکي ما پا بذاري. الان توي فرودگاهي ديگه؟ درسته؟) -Ah de ce cas... Je vais rester ici pour un peu plus. (آه در مورد اين قضيه... من يکم ديگه اينجا ميمونم.) -Comment? Qu'est ce- tu racontes? On a préparé une exhibition d'art après 2 ans et il faut que tu sois présent là. (چطور؟ چي داري ميگي؟ بعد از 2 سال يه نمايشگاه هنري برگزار کرديم و تو بايد اينجا حاضر باشي.) -Je ne peux pas jean. Je dois participer pour faire quel que chose plus pressé que ça. (نميتونم جان. بايد يه کاري رو انجام بدم که از اين خيلي مهمتره.) -Ah bon....en tout cas, c'est à propos d'une fille? (آه که اينطور... خب در هر صورت، موضوع در مورد يه دختره؟) -Oui. (آره.) -Vas y. Je vois qu'est que je peux faire (پس برو. ببينم چيکار ميتونم بکنم.) -Merci mec , je vous dois. (ممنون پسر، يکي طلبت.) -Alors tu me dois au moins cent fois, mais on dois parler sur ça maintenant. va chercher la fille. (حداقل صدتا ازت طلب دارم ولي الان نبايد در اين مورد حرف بزنيم. برو سراغ دختره.) -Alors. Je vais te rencontrer dans la ville. (خيلي خب. توي شهر ميبينمت ديگه.) -À plus tard. (بعدا ميبينمت.) بعدش به ناصر اس دادم که نيان، به بابا هم همين رو گفتم. بعد سريع چمدون رو برداشتم و از سالن زدم بيرون، رفتم سراغ يه تاکسي و وقتي پرسيد کجا، گفتم مستقيم برو سمت شريعتي. گفت کجاي شريعتي؟ گفتم يه سيسمونيه که بهت خودم راهنمايي ميکنم. اينبار ميدونستم که بايد چيکار کنم. اينبار، تنهايي واقعا مزخرفترين انتخاب ممکن بود. اينبار مجبور نبودم که تنها باشم، اينبار براي بار اول ميرفتم جلوي طرف، به چشماش خيره ميشدم و ميگفتم: سلام. قاسم ميلادپور هستم، ميتونم به يه فنجون قهوه دعوتتون کنم؟ -پايان- با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد