قصه شب/ سفر به مرکز زمین- قسمت اول
آخرين خبر/ داستان هاي علمي تخيلي ژول ورن هميشه مايه حيرت همه بوده است، پيش بيني هاي علمي او و اين همه شگفتي در داستان هايش هر مخاطبي را به خود جلب مي کند با ما همراه باشيد تا طعم جديدي از داستان هاي شب را مزه مزه کنيد. فصل اول : پوست نوشته اسرارآميز روز يکشنبه بيست و چهارم مي 1863 ميلادي بود که پروفسور ليدن براک با حالتي شتاب زده و نفس زنان به خانه کوچکش در خيابان کينگ بازگشت . اين خيابان يکي از قديمي ترين محله هاي شهر هامبورگ شناخته مي شد . مارتا چند لحظه اي پيش از آمدن پروفسور به تهيه ناهار و پختن غذا مشغول شده بود . من با خودم گفت : اگر عمويم گرسنه باشد بدجوري اوقاتش تلخ شده است او هر وقت گرسنه بماند صبر و طاقتش را از دست مي دهد و بي اختيار مي شود . مارتاي بيچاره که درب اتاق را نيمه باز کرده بود با ناراحتي پرسيد : هنوز پروفسور ليدن براک اينجا هستند ؟ گفتم : بله مارتا ، ولي اگر ناهار آماده نيست ، نگران نباش . هنوز ساعت يک و نيم است . مارتا گفت : پس چرا پروفسور به منزل بازنگشته اند ؟ نگاه کنيد ، اينجا هستند . من بايد بروم . شما به پروفسور توضيح بدهيد که چرا من رفته ام . خواهش مي کنم آقاي آکسل ، فراموش نکنيد . مارتا به آشپزخانه برگشت و من تنها ماندم . اين واقعيت را مي دانم که از آن نوع آدمهايي نيستم که بتوانم پروفسورهاي عصباني و بي حوصله را خوش اخلاق کنم و به آنها آرامش بدهم . در اين خيال بودم که آهسته خودم را به طبقه بالا برسانم و به اتاقم بروم که صداي باز شدن در را شنيدم سنگيني قدم هاي پروفسور راه پله را تکان داد و بزرگ خانواده ما خودش را از اتاق ناهار خوري يکراست به اتاق مطالعه رساند در راه ، عصايش را که با خود مي برد به گوشه اي انداخت و کلاه سفيدش را روي ميز گذاشت . مرا صدا کرد و گفت : آکسل ، دنبالم بيا . و پيش از آنکه تکاني بخورم پرسيد : هنوز اينجا نيامده اي ؟ با عجله به اتاق مطالعه جناب ايشان رفتم . بي آنکه بخواهم تظاهر کنم بايد بگويم پروفسور ليدن براک مرد خوبي بود ، ولي هرچه زمان مي گذشت بيشتر به صورت يه آدم غيرمعمولي درمي آمد . او استاد دانشگاه يوهانيوم بود و هرگاه که از حالت معموليش خارج مي شد مقاله ها و نوشته هاي علمي خود را در زمينه معدن شناسي فراهم مي کرد . متاسفانه عموي من نمي توانست به خوبي اشخاص ديگر حرف بزند . زماني که مقاله هايش را براي حاضرين مي خواند يا سخنراني مي کرد ، اغلب بطور ناگهاني زبانش به لکنت مي افتاد و آن وقت براي اينکه کلمه مخصوصي را ادا کند دچار زحمت مي شد و دهانش طوري باز مي ماند که انگار مي خواهد براي موضوع مهمي سوگند بخورد . در آن زمان هم مثل حالا در دانش معدن شناسي عبارت ها و کلمه هاي دشواري پيدا مي شد که نيمي از آن به زبان يوناني و نيم ديگرش به زبان لاتين بود . براي خواندن يا گفتن چنين جمله هايي حتي سخنرانان باتجربه هم به اشتباه مي افتادند ولي هر وقت که چنين مشکلي براي عموي من پيش مي آمد از کوره در مي رفت و خشمگين و عصباني مي شد . خيلي ها به اين نکته ضعف عمويم پي برده بودند دانشجوها و شاگردانش هم به دنبال فرصت بودند که اين دست پاچه شدن و از جادررفتن را در او ببينند و دسته جمعي به خنده بيفتند ولي خوب ، همه مي دانند که اين کار پسنديده اي نيست ، حتي اگر در کشور آلمان و در شهر هامبورگ باشد . به همين خاطر بود که بسياري از مردمي که پاي سخنراني پروفسور ليدن براک مي نشستند تا حرفهايش را بشنوند ، فقط به اين خاطر بود که دوست داشتند قهقهه سربدهند . علاوه بر اينها ، عموي من يک مرد بسيار جدي و مشتاق آموختن و ياد گرفتن بود ، يک زمين شناس و معدن شناس هوشيار و پرحافظه بود بطوري که از ميان 600 نوع از مواد معدني که تا آن موقع شناخته شده بود بدون لحظه اي تاخير مي توانست مشخصات هر يک را توضيح بدهد و يا آنها را شناسايي کند . پروفسور ليدن براک در ميان تمام دانشجويان کالج ها و دانشمندان برجسته شهرت فراوان داشت . دانشمندان مشهوري نظير هامبولت و همفري ديوي هرگاه به هامبورگ مسافرت مي کردند به ملاقات او مي آمدند و شيمي دانان بسيار معروف نيز براي يافتن حل مشکلات خود از او کمک مي گرفتند . يک چنين مردي بود که چند دقيقه پيش با آن عجله مرا صدا مي زد . تصور بکنيد : مردي قد بلند و لاقر اندام ، خوش بنيه و کاملا سلامت با پوستي شاداب که سن و سالش را خيلي کمتر از پنجاه سال نشان مي داد . چشمهاي درشتش در پشت عينکش آرام نداشتند و بيني بلند و کشيده اش مثل تيغه چاقو به نظر مي رسيد . وقتي بگويم او مردي بود که فاصله قدم هايش به يک متر مي رسيد و هر گاه راه مي رفت انگشتهايش را مشت مي کرد و گامهاي شتاب زده بر مي داشت آنگاه شما به خوبي خواهيد دانست که هر کسي نمي توانست با او همراهي و معاشرت کند . عمويم از يک زندگي مناسب استادان دانشگاه هاي آلمان بهره مند بود . آن خانه کوچک خيابان کينگ از آجر و چوب ساخته شده بود و بيشتر به يک دالان شباهت داشت . خانه و هرچه در آن بود به خودش تعلق داشت و دختر تعميدي هفده ساله اش من و مارتا هم با او زندگي مي کرديم . نام اين دختر ماري بود و از اهالي ويرلند به شمار مي رفت . من که دستيارش بودم و از طرف ديگر پدر و مادرم را از دست داده بودم . بايد بگويم به کارم عشق مي ورزيدم و اين را اضافه کنم که من يک معدن شناس به دنيا آمده ام ... سنگها و صخره ها هرگز برايم خسته کننده نبوده اند . زندگي در آن خانه کوچک به شادماني و خوشحالي مي گذشت و کم صبريها و کج خلقيهاي رئيس خانواده اين شادماني را برهم نمي زد . ولي بايد بگويم که سرپرست خانواده با صبر و تحمل ميانه اي نداشت ، او هميشه بيش از طبيعت عجله مي کرد . در يکي از روزهاي ماه مي براي روياندن چند بوته گل در گلدان ها بذر آنها را کاشت و آب داد و کود پاشيد اما هر روز به سرکشي از گلدان هايش مي رفت و بوته ها را که تازه از خاک سردرآورده بودند بدست مي گرفت و مي کشيد تا آنها را مجبور کند بيشتر رشد کنند و گل بدهند . يک چنين مردي را بايد سرمشق خود قرار بدهم و به همين علت بود که من خود را در گردونه پژوهش ها و مطالعات او انداختم و به اتاق مطالعه رفتم . اتاق مطالعه به موزه شباهت داشت . تمام نمونه هاي مواد معدني و انواع سنگ ها در آن پيدا مي شد و هر يک از نمونه ها را با دقت و حوصله در رديف مخصوص به خودش گذاشته بودند . تمام آنها را بخوبي مي شناختم بارها و بارها به آنها دست زده بودم و به جاي آنکه با همسالان و همکلاسهايم تفريح و بازي کنم به آن موزه مي رفتم و نمونه ها را زير و رو مي کردم . انواع نمونه هاي ذغال سنگ و تکه هاي فلز ، از آهن گرفته تا سنگ طلا در آنجا جمع شده بود و به آساني ممکن بود از آنها براي بازسازي خانه خيابان کينگ استفاده کرد و حتي مقداري هم اضافه مي آمد که بتوانند يک اتاق بزرگ براي من بنا کنند ! وقتي به اتاق کار عمويم رفتم به جاي آنکه چشم و هوشم به اين چيزهاي عجيب و غريب باشد بيشتر در فکر عمويم بودم که سرگرم مطالعه و تحقيق بود . روي صندلي بزرگ و دسته دارش نشسته بود و کتاب بزرگ و کهنه اي را که جلد آن از چرم زمخت و خشن بود مطالعه مي کرد . شنيدم که مي گفت : چه کتاب عجيبي . مي دانستم که پروفسور ليدن براک عاشق کتاب هاي عجيب و شگفت آور است ولي شنيدم که اين جمله را هم به گفته اش اضافه کرد : اين کتاب را مثل گنج بادآورده اي در آن کتاب فروشي قديمي پيدا کردم . من وانمود مي کردم که مثل عمويم خوشحال و هيجان زده هستم و در جوابش گفتم : خيلي عالي است ، براحتي از هم باز مي شود ؟__ بله البته ! بخوبي هم بسته مي شود ؟ بله ! به پشت جلد نگاه کن ... بعد از هفتصد سال که از عمرش مي گذرد حتي يک چروک خوردگي هم ندارد . من با شور و شوقي ساختگي پرسيدم : اين کتاب گران قيمت چه نامي دارد ؟ عمويم که در آن لحظه بيشتر هيجان زده و بي آرام مي شد در جوابم گفت : اين کتاب را يک نويسنده مشهور ايسلندي به نام ترلسون نوشته که در قرن دوازدهم زندگي مي کرده است ، موضوع آن درباره يک شاهزاده نروژي است که در آن زمان فرمانرواي ايسلند بوده است . من با تمام نيرويي که داشتم فرياد زدم که : بايد از زبان ديگري ترجمه شده باشد ! پرفسور زير لب غريد و گفت : ترجمه ؟ اين به زبان اصلي است . ترجمه نيست به همان زبان محکم و تواناي ايسلندي نوشته شده . اين گفته مرا به تعجب واداشت . پرسيدم : چطور چاپ شده ؟ خوب هست ؟ چاپ ؟ خيال مي کني اين کتاب را چاپ کرده اند ؟ نه ! اين کتاب دستنويس است پسرک نادان ! اين کتاب به زبان روني نوشته شده ! با تعجب گفت : به زبان روني ؟! بله ، مثل اينکه بايد برايت بگويم که زبان روني چيست ؟ کلمه هاي اين زبان را با حرف هايي مي نوشته اند که قرنها پيش از اين در ايسلند رواج داشته و براي نوشتن بکار مي رفته است ! نگاه کن پسر ! کاش که ... در اين لحظه يک قطعه کوچک چرم تاشده از لاي کتاب روي کف اتاق افتاد . عمويم آن را برداشت و با کنجکاوي فرياد زد که : اين چيست ؟ و بعد آن را با دقت بر روي ميز باز کرد . چند سطري را با آن حروف عجيب روي تکه چرم کهنه نوشته بودند و همين چند سطر بود که پروفسور ليدن براک و برادرزاده اش را واداشت تا خطرناک ترين مسافرت هاي قرن نوزدهم را آغاز کنند . پروفسور چند لحظه به کلمه ها نگاه کرد و بعد در حالي که عينکش را از چشم برمي داشت گفت : اين کلمه ها به زبان روني نوشته شده و من يقين دارم که همان کلماتي است که دست نوشته ترلسون را هم با آن نوشته اند . ولي معني اينها چيست ؟ فکر مي کنم به زبان قديم مردم ايسلند نوشته شده ! پروفسور ليدن براک تمام زبان هايي را که در ميان مردم جهان رواج داشت و تعدادشان از 200 هم بيشتر بود نمي دانست اما بسياري از آنها را ياد گرفته بود که اگر اين هم ياد نمي گرفت ارج و اعتبارش را از دست مي داد . من منتظر بودم که اين اتفاق پيش بيايد که ساعت روي بخاري ديواري دوباره زنگ زد . در آن لحظه بود که مارتا در را باز کرد و گفت : سوپ حاضر است . ولي عمويم سرش داد کشيد که : سوپ ؟! اين قدر با اين سوپ هايت بي حالم نکن . مارتا رفت . من هم به دنبالش رفتم و کمي بعد خودم را سر جايم در اتاق ناهارخوري يافتم . چند دقيقه صبر کردم ، از پروفسور خبري نشد . سابقه نداشت که پروفسور از ناهار خوردن فراموش کند آن هم چه ناهاري سوپ خوشمزه همراه با تخم مرغ آب پز ، کباب و گوشت و ماهي که با يکي از نوشابه هاي درجه يک آلماني روي ميز چيده شده بود . عمويم همه اين خوردنيهاي بي نظير را فقط به خاطر يک تکه کاغذ کهنه از دست مي داد . من برادر زاده اش بودم و اين وظيفه من بود که سهم غذاي او را هم برايش نوش جان کنم ، غذاي سهم خودم را هم روي آن بخورم تا ناهار عمويم به آشپزخانه برنگردد و همين کار را کردم . مارتا که سرش را با تاسف تکان مي داد گفت : چه بد شد ، پروفسور ليدن براک سرميز ناهارشان نيستند ، اين يعني که يک موضوع بسيار مهمي پيش مي آيد . ناهار را تمام کرده بودم که در همان لحظه صداي پروفسور در گوشم پيچيد ، از جا پريدم و به اتاق مطالعه رفتم . پروفسور که اخم هايش را درهم کشيده بود گفت : اين فقط به زبان روني است . شک ندارم و حالا بايد معني آن را پيدا کنم . بنشين و خودت را براي نوشتن آماده کن . نشستم و قلم و کاغذ آماده کردم . پروفسور گفت : حالا من حرف هايي را که در زبان خودمان هست و با حرف هاي اين زبان هم خواني و شباهت دارد برايت مي گويم . شايد بتوانيم معني اين نوشته را پيدا کنيم مواظب باش که اشتباه نکني . حواست را جمع کن . تمام دقت و فکرم را جمع کردم که اشتباهي از من سرنزند . حرف ها و کلمه ها را پروفسور يکي بعد از ديگري براي من مي گفت و من آنها را کنار يکديگر مي نوشتم تا آنکه سه تا کلمه عجيب و ناشناخته سرهم شد . عمويم کاغذي را که رويش نوشته بودم را از من گرفت و مدت درازي بررسي کرد و از خودش مي پرسيد : يعني چه ؟ معنايش چيست ؟ اين يک معما است که حرف ها را عمدا پس و پيش کرده اند و يک ترکيب گيج کننده از آن ساخته اند . فکرش را بکن ! اگر درست و صحيح نوشته شوند ممکن است يک جمله رمزي دربيايد که ما را در کشف يک حقيقت بزرگ راهنمايي کند . من در اين مورد اطمينان نداشتم ولي بهتر ديدم که شک و ترديدم را پيش عمويم بر زبان نياوردم . پروفسور از صفحه اول کتاب شروع به مطابقت و برابر نهادن نوشته آن با نوشته ورقه کرد و گفت : اين دو نوشته با هم فرق دارند و اين کلمه را که با حرف " م " تشديد دارد اول آن نوشته اند پيش از قرن – پانزدهم در زبان مردم ايسلند رايج نبوده و به اين ترتيب بايد اين معما دست کم مربوط به دويست سال پيش از نوشتن اين کتاب باشد . فکر مي کنم بايد يکي از آنهايي که اين کتاب را داشته ، اين معما را ساخته – باشد . ولي چه کسي اين کار را کرده ؟ آيا مي شود که نام خود را در جايي از کتاب نوشته باشد ؟ عمويم عينکش را از چشم برداشت و يک ذره بين به دست گرفت و صفحه هاي آغاز کتاب را با دقت نگاه کرد . در پشت صفحه دوم کتاب چند کلمه کم رنگ پيدا کرد و ناگهان فريادي از خوشحالي و پيروزي در اتاق پيچيد و پروفسور گفت : اينجا نوشته ، آرنه سکناسم ! اين نام يکي از دانشمندان مشهور قرن وسطي است که در قرن شانزدهم در ايسلند زندگي مي کرده ! آنها بوده اند که اين کشف هاي سرگرم کننده را صورت مي داده اند . بله ! بله ! ولي چرا سکناسم بايد راز اين کشف مهم را در اين معما پنهان کرده باشد ؟ پروفسور از فکري که اين طور در ذهنش بيدار شد ، هيجان زده بود و من پرسيدم : ولي چرا بايد يک دانشمند بخواهد راز يک کشف بسيار مهم را به اين ترتيب پنهان کند ؟ واقعا چرا ؟ پروفسور گفت : اين پرسشي است که ما بايد پاسخش را پيدا کنيم . من تا زماني که معني نوشته اين تکه پوست را پيدا نکنم نه غذا مي خورم و نه مي خوابم ! و بعد به گفته اش افزود : تو هم همينطور ، آکسل " با خودم گفتم : خداي من ! چه مصيبتي ! خوب شد که امروز دو برابر غذا خوردم . عمويم گفت : اول ، بايد کليد اين رمز را پيدا کنيم . اين خيلي آسان است . در کلمه هايي که بر آن پاره پوست نوشته شده آنقدر حروف صدا دار پيدا مي شود که معلوم است به زبان هاي مردم جنوب اروپا و نه شمال آن تعلق دارد . سکناسم مرد تحصيل کرده اي بوده ، اگر نمي خواست نوشته هايش را به زبان مردم خودش بنويسد ، مي بايست به زبان لاتين مي نوشت بنابراين ، آنچه را که اينجا نوشته به زبان لاتين است ولي طوري نوشته که آن را با هم مخلوط کرده است . معماي سکناسم با خودم گفت : عموجان ، اگر بتواني اين گره کور را باز کني ، آن وقت مي گويم که مرد باهوشي هستي . کاغذي را که من بر روي آن نوشته بودم برداشت و گفت : بهتر است روي اينها فکر کنيم ، در اينجا 132 حرف نوشته شده ، آکسل ، مي بيني ؟ ولي من به تابلوي زيبايي که چهره ماري را نشان مي داد و بر ديوار روبرويم نصب شده بود نگاه مي کردم دختر تعميدي عمويم با يکي از بستگانش در آلتونا زندگي مي کرد و نبودنش در آنجا باعث غم و غصه من شده بود . بايد اعتراف کنم که ماري و من يکديگر را دوست مي داشتيم و بطور پنهاني با هم نامزد شده بوديم . ماري دختر زيبايي بود که چشم هاي آبي رنگ و موهاي بوري داشت که موقر و بسيار جدي بود ولي مرا دوست داشت . من ديوانه او بودم و با ديدن تابلوي او در دنيايي از رويا و خيال غرق شدم . به ياد همکار و هميار خودم افتادم . ماري هر روز به من کمک مي کرد تا نمونه سنگ ها و قطعه هاي معدني مربوط به عمويم را مرتب کنم . چه ساعت ها و لحظه هاي دلپذيري که با هم گذارانديم ! وقتي به آن تکه سنگ بي احساس نگاه مي کردم بر آنها که با انگشتان ظريف و لطيف او مرتب شده بودند حسرت مي خوردم ! آنگاه که کار مرتب کردن اتاق کار عمويم را تمام مي کرديم ، دست در دست هم به ساحل رودخانه الب مي رفتيم و قدم مي زديم . عمويم مشت محکمي روي ميز کوبيد و مرا از روياهايم بيرون آورد و گفت : آکسل : شايد تنها کاري که بايد بکنيم اين باشد که حرف اول از اين کلمه ها را کنار يکديگر بنويسيم ، حرف دوم و بعد سوم را به همين ترتيب .... چشم هاي پروفسور ليدن براک در پشت عينکش برق زد و در حالي که قطعه پوست نوشته را بر مي داشت انگشت هايش مي لرزيد ، سرفه بلندي کرد و شروع به خواندن حروف اول کلماتي کرد که من مي بايست بنويسم و بعد حرف دوم و به همين ترتيب حرف هاي ديگر را مي خواند و به اين ترتيب تعداد زيادي کلمه هاي بي معني پشت يکديگر نوشتم . حالا که فکرش را مي کنم بايد بگويم که خود من هم از آن کار به هيجان آمده بودم . انتظار داشتم که بعد از پايان کار بتوانيم کلمه ها و جمله هايي درست کنيم که پروفسور با خواندن آنها بتواند مطلب بسيار جالب و مهمي به زبان لاتين بدست آورد . ولي با تعجب فراوان ديدم که بار ديگر مشت محکمي چنان بر ميز کوبيد که دوات جوهر را برگرداند و قلم از دست من رها شد . پروفسور فريادي کشيد و گفت : اين درست نيست . هيچ معنايي ندارد ! بعد هم اتاق کارش را ترک کرد ، به راه پله دويد و با تمام نيرويي که پاهايش مي توانستند او را پيش ببرند از آنجا دور شد . فصل دوم : من کليد رمز را يافتم مارتا که از فرياد عمويم حيران شده بود با شنيدن صداي درب خروجي منزل از آشپزخانه اش بيرون دويد و پرسيد : پروفسور بيرون رفتند ؟ پس ناهارشان چه مي شود ؟ من در جوابش گفتم : ناهارش را نمي خورد . شام چطور ؟ شام هم نمي خواهد ، مارتا . عمو ليدن براک نمي خواهد چيزي بخورد و تا موقعي که معني آن معما را پيدا نکرده هيچ کس ديگري هم در اين خانه غذا نمي خورد . آن معما را هم کسي نمي فهمد . اوه ، عزيز من ، مي خواهي بگويي که ما بايد اينجا از گرسنگي بميريم ؟ خدمتکار پير که خيلي غمگين و رنگ پريده بود ، سري تکان داد و به آشپزخانه اش برگشت . فکر کردم بهتر است پيش ماري بروم و موضوع را به او بگويم . ولي هرلحظه ممکن بود پروفسور به خانه بازگردد ، آن وقت اگر مرا صدا مي کرد و من جوابش نمي دادم ، چه اتفاقي مي افتاد ؟ بهتر بود که در خانه بمانم . براي سرگرمي شروع به کار کردن بر روي مجموعه اي از سنگ هايم کردم که تازه از فراسنه رسيده بود ولي سرم درد مي کرد و احساس مي کردم که مي خواهد اتفاقي بيفتد ساعتي بعد ، مجموعه را مرتب کردم . روي صندلي عمويم نشستم و پيپ روشن کردم . با خودم گفتم : پروفسور کجاست و چکار مي کند ؟ با موفقيت بر مي گردد يا نتيجه اي نمي گيرد ؟ کاغذي را که با آن حرف ها را رويش نوشته بودم برداشتم . با خودم فکر کردم که چه کاري از من ساخته است ؟ خواستم که حرف ها را پهلوي همديگر بگذارم شايد کلمه معني داري پيدا بشود . اما ممکن نبود . هر چند که با اين روش توانستم يکي دو کلمه انگليسي و فرانسوي و لاتيني سرهم کنم ولي نتوانستم ارتباطي بين آنها پيدا کنم . چون به شدت تلاش کرده بودم مغزم داغ شده بود ، چشم هايم به زحمت مي ديد . داشتم خفه مي شدم احتياج به هوا داشتم که بتوانم نفس بکشم . بي آنکه فکري داشته باشم کاغذ را برداشتم و شروع به بادزدن – خودم کردم . تصورش را بکنيد ، چه اتفاقي افتاد ! همان طور که خودم را باد مي زدم و پشت صفحه کاغذ به جلوي چشمم مي آمد ناگهان متوجه شدم که مي توانم کلمه هاي زيادي را که به زبان لاتين پيش چشمم رفت و آمد مي کردند به آساني بخوانم . در يک لحظه همه چيز را فهميدم . من توانسته بودم کليد حل معما را پيدا کنم . ما مي توانستيم آنچه را که روي آن صفحه نوشته شده بود بخوانيم . رمز آن را پيدا کرده بودم . پروفسور راست مي گفت ، حق با او بود ، درباره زبان آن دست نوشته حق با او بود ، درباره نظم و ترتيب حرف ها و کلمه ها هم حق با او بود . حالا فقط من اين شانس را داشتم که بتوانم نوشته را بخوانم . صفحه را طوري روي ميز گذاشتم که بتوانم همه اش را در يک نگاه بخوانم . براي آنکه هيجان خودم را کاهش بدهم شروع به قدم زدن به دور اتاق کردم . بعد که آرام شدم خودم را روي صندلي انداختم و نفس عميقي کشيدم . با خودم گفتم : خوب حالا ببينم چه مي خواهد بگويد . به آن طرف ميز رفتم و در حالي که روي هر يک از کلمه ها به ترتيب ، انگشت مي گذاشتم همه پيام آن را با صداي بلند خواندم . چه وحشتي سراپايم را گرفت ! آيا واقعا يک نفر اين جرات را داشته که برود به ... از جا پريدم و فرياد زدم : آه ! نه ... عمويم نبايد دراين مورد چيزي بفهمد . اگر بداند که يک چنين مسافرتي انجام شده خودش هم خواهد خواست که به آن سفر برود و هيچ کس نخواهد توانست او را منصرف کند و به من هم خواهد گفت که با او بروم و ما هرگز از آن سفر باز نخواهيم گشت . هرگز ! هرگز ! ديگر هيچ چيز به نظرم نمي رسيد . سرگردان و آشفته بودم ، چنان گيج شده بودم که حالا نمي توانم تعريف کنم . با خودم گفتم : اگر عمويم براي يافتن راه حل اين معما همچنان تلاش کند ، موفق خواهد شد و بنابراين بايد اين نوشته را از بين ببرم . آتش کم سويي هنوز در بخاري مي سوخت . ورقه و پوست نوشته مربوط به سکناسم را برداشتم که هر دو را در آتش بيندازم ولي در همين لحظه عمويم در را باز کرد . در آن لحظه من اين فرصت را پيدا کردم که بتوانم کاغذ را روي ميز بگذارم . اين طور به نظر مي رسيد که پروفسور ليدن براک به هيچ چيز غير از کليد حل معما فکر نمي کند . يکراست به طرف صندليش رفت و نشست ، قلم برداشت و سه ساعت تمام را به راه حل هاي رياضي گذراند و در اين مدت هيچ حرفي نزد . پشت سر هم خط مي زد ، دور مي انداخت ، نوشته هايش را پاک مي کرد و اين کار را صدها بار پياپي تکرار کرد . در آغاز از اين که ممکن بود پروفسور بتواند راه حل معما را پيدا کند نگران بودم . ولي جابجا کردن حرف ها و چيدن آنها در کنار هم آنقدر حالت هاي مختلف داشت و کلمه هاي بي معني و ناآشنا از آن ساخته مي شد که فکر نمي کردم پروفسور بتواند مشکل را حل کند و جاي نگراني نبود . شب فرا رسيد . سر و صداي خيابان فروکش کرد . عمويم چنان در مطالعه و يادداشت کردن خودش غرق بود که صدايي را نمي شنيد و جاي ديگري را نمي ديد و موقعي که مارتا پرسيد : هيچ مايل هستيد که شام مختصري بخوريد آقا ؟ پروفسور جوابي نداد . مارتاي بيچاره و افسرده که جوابي نشنيد از آنجا دور شد و من به خواب فرو رفتم . صبح روز بعد که برخاستم ، پروفسور همچنان مشغول کار بود . چشم هايش قرمز ، گونه هايش رنگ پريده و موهايش آشفته بود . من در درون خودم برايش احساس تاسف کردم اما يک کلمه از آنچه که مي توانست پروفسور را از اين همه زحمت خلاص کند بر زبان نياوردم . من مرد سنگ دلي نبودم . از خودم پرسيدم : چرا نبايد در اين مورد حرفي بزنم ؟ بايد به او کمک کنم و با خودم گفتم : او را مي شناسم . همين طور به کار کردن ادامه خواهد داد . هيچ چيز نمي تواند جلوي او را بگيرد . براي آنکه بتواند کار عجيبي انجام بدهد که از عهده هيچ يک از زمين شناسان ديگر برنيايد حاضر است زندگيش را هم به خطر بيندازد . اگر به پروفسور ليدن براک بگويم که با کدام روش بايد آن پوست نوشته را بخواند مانند اين خواهد بود که جانش را بگيرم . بهتر است بگذارم اگر خودش مي تواند معما را حل کند . اين بود که شکيبايي به خرج دادم . اما بايد بگويم که از گرسنگي خودم فراموش کرده بودم . مارتا نمي توانست به بيرون برود و خريد کند چرا که درب خروجي منزل را پروفسور قفل کرده بود و کليد آن را برداشته بود . از صبحانه خبري نبود . من تصميم گرفتم که نيرومند و صبور باشم . نيمروز فرا رسيد و من همچنان در تصميم خودم استوار و راسخ بودم . اما همين که دو ساعت از نيمروز گذشت به شدت احساس گرسنگي کردم . آن وقت بود که اين فکر در خاطرم جان گرفت که آن پوست نوشته چندان اهميتي ندارد و ممکن است عمويم نوشته هاي آن را به صورت شوخي و تفريح ارزيابي کند ، اگر هم بخواهد به چنين مسافرتي برود هر طور شده از اين کار جلوگيري خواهد شد . و اين که فرقي نمي کند من بخواهم راز آن معما را به او بگويم و يا بنشينم و تلاش ها و رنج کشيدن هاي او را تماشا کنم ... در آن لحظه اي که آن فکر از خاطرم مي گذشت پروفسور برخاست و کلاهش را سرش گذاشت . يعني چه ؟ هنوز هم مي بايست که من و مارتا در خانه قفل شده بسر ببريم ؟ با شتاب زدگي و نگراني گفتم : عمو ! عمو ليدن براک ! و عمويم مثل کسي که از خواب پريده باشد گفت : آها ؟ کليد چه مي شود ؟ کدام کليد ؟ همان کليد منزل ؟ و من داد زدم که : نه ، کليد معما را مي گويم ! پروفسور از پشت عينکش نگاهي به من انداخت و بعد بازويم را گرفت و فشار داد . انگشتانش بازويم را مي فشرد و باز هم مي فشرد تا آنکه ناچار شدم حرف بزنم . کاغذ را به دستش دادم و جمله اي را که روي آن نوشته بودم جلوي چشمانش گرفتم و گفتم بخوانيد . من روي کاغذ اين طور نوشته بودم : آن را برعکس بخوانيد . پروفسور فريادي کشيد . همه چيز را فهميده بود . اشک در چشمانش جمع شد و در حالي که کاغذ را بدست داشت تمام نوشته آن را از آخرين حرف به اولين حرف آن فرو خواند . نوشته به زبان لاتين بود ولي هر طور بود توانستيم تر جمه کنيم :__ از دهانه آتشفشان پايين برويد از اسني فلس يوکول . از آن سو که سايه " اسکارتاريس " پايين مي افتد پيش از آنکه اول ژولاي فرا رسد اي مسافر بي باک به تو مي گويم که از آن راه به مرکز زمين خواهي رسيد . من نيز چنين کرده ام . آرنه سکناسم عمويم مثل برق گرفته ها از جا پريد . خوشحالي او چنان شگفت آور بود که نمي توان شرح داد . به اين طرف و آن طرف مي رفت ، بالا و پايين مي دويد ، سرش را با دست هايش فشار مي داد ، صندليش را جابجا مي کرد نمونه هاي کمياب سنگ ها را به هوا پرتاب کرد و سرانجام روي صندلي دسته دارش افتاد و از من پرسيد : ساعت چند است ؟ در جوابش گفتم : سه ساعت از ظهر گذشته . راستي ؟ من که دارم از گرسنگي مي ميرم . اول غذا بخوريم و بعد از آن .... و بعد از آن ؟ چمدانم را آماده مي کني . چه گفتيد ؟ و چمدان خودت را هم مي بندي . پروفسور اين را گفت و به اتاق مطالعه رفت . با شنيدن اين حرف تمام بدنم به لرزه افتاد . رفتن به مرکز زمين ؟ اين ديگر چه فکري است ؟ کدام ديوانه اي به چنين مسافرتي مي رود ؟ فکرم از کار افتاده بود ولي تصميم گرفتم مشاجره و بگومگو را به فرصت مناسبي بگذارم و بهتر ديدم همه فکر و خيالم را به غذا خوردن و سير شدن پيوند دهم . ديگر بهتر است وضع حال عمويم را در آن لحظه که روي ميز غذا را خالي ديد شرح ندهم و آنچه را او گفت دوباره نگويم من برايش توضيح دادم که چرا غذا نداريم و چيزي نگذشت که قفل باز شد و مارتا توانست خودش را به بازار برساند و خريد کند . خيلي هم خوب از عهده برآمد . ساعتي بعد گرسنگي من فرو نشست و آن وقت بود که دوباره به فکر وضع و موقعيت خودم افتادم . عمويم گفت که به دنبالش به اتاق مطالع بروم . من هم رفتم و آنجا بود که با حالتي جدي و احترام آميز گفت : آکسل ، تو جوان بسيار باهوشي هستي و بايد در کار مهم و افتخارآميزي که در پيش داريم مشارکت داشته باشي . با خودم گفتم : حالا که خوش اخلاق و سرحال است وقتش رسيده که درباره آن کار افتخارآميز با او حرف بزنم . عمويم به گفته اش ادامه داد که : پيش از هر چيز بايد کارها در کمال پرده پوشي و پنهان از ديگران انجام شود . رقيبان و بدخواهان من نبايد تا زماني که از اين مسافرت برگرديم در اين باره – چيزي بشنوند . پرسيدم : شما واقعا فکر مي کنيد که عده زيادي هستند که حاضر باشند خود را به چنين خطري بيندازند ؟ البته . بسياري از زمين شناسان هستند که به دنبال جاي پاي سکناسم راه خواهند افتاد . ولي عمو جان ، من مطمئن نيستم اين طور باشد . ما دليل کافي در دست نداريم که ثابت کند سکناسم به چنين سفري رفته است . ممکن است اين فقط يک شوخي ساده باشد . با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد