logo
جذاب ترین هابرگزیده
کتاب

قصه شب/ سفر به مرکز زمین- قسمت هفتم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
 قصه شب/ سفر به مرکز زمین- قسمت هفتم
آخرين خبر/ داستان هاي علمي تخيلي ژول ورن هميشه مايه حيرت همه بوده است، پيش بيني هاي علمي او و اين همه شگفتي در داستان هايش هر مخاطبي را به خود جلب مي کند با ما همراه باشيد تا طعم جديدي از داستان هاي شب را مزه مزه کنيد. قسمت قبل فصل چهاردهم : مسافرت بر روي آب روز سيزدهم ماه آگوست بود ، صبح زود برخاستيم و با اشتياق فراوان منتظر آغاز اين مسافرت آسان و کم زحمت بوديم . هرچه را نياز داشتيم روي کف کلک رها شده بود : غذا ، لوازم ، وسايل ، تفنگ ها و مقدار زيادي هم آب آشاميدني با خود برداشته بوديم . ساعت شش بود که پروفسور فرمان داد بر کلک سوار شويم . هانس مي بايست کلک را براند من ريسمان را که کلک را به تيرکي در ساحل بسته بوديم را آزاد کردم و راه افتاديم . در حاليکه بندرگاه طبيعي کوچکمان را ترک مي کرديم عمويم پيشنهاد کرد نامي براي بندرگاه انتخاب کنيم . من گفتم : ماري ، نامش را مي گذاريم پورت ماري . اين نام زيبا به نقشه اي که شما تهيه مي کنيد جلوه خاصي مي دهد . عمويم موافقت کرد و گفت : نامش را پورت ماري مي گذاريم . باد در جهت شمال – غرب مي وزيد و ما هم در همان جهت به پيش رانديم . عمويم گفت : اگر با همين سرعت برويم در هر شبانه روز مي توانيم نزديک به چهل کيلومتر مسافرت کنيم و چيزي نخواهد گذشت که به ساحل روبه رو مي رسيم . من جوابي ندادم ، رفتم و نشستم و به تماشا پرداختم کمي بعد که دورتر شديم ساحل از چشم اندازم ناپديد شد . نزديک نيمروز بود که تکه هاي بزرگي از خزه ها و جلبک هاي پهن و بلند پديدار شدند . من اين را مي دانستم که خزه ها و جلبک هاي دريا چنان بزرگند که مي توانند از پيش روي کشتي جلوگيري کنند . ولي بايد بگويم تا آن موقع چنين جلبک هايي نديده بودم . طول هر يک به بيش از يک کيلومتر مي رسيد . از خود مي پرسيدم کدام قدرتي مي تواند چنين گياهاني در آب بوجود اورد ؟ عصر آن روز فرا رسيد ولي هوا تاريک نمي شد . روشنايي دريا تغيير نمي کرد و کم نمي شد . پس از خوردن شام ، خودم را روي کف کلک رها کردم و به خواب لذت بخشي فرو رفتم . روز بعد ، همانطور که عمويم يادآوري کرده بود ، شروع به تهيه گزارش هاي روزانه اي درباره اين مسافرت عجيب کردم . اين سرخط هاي آن گزارش ها هستند . جمعه ، چهاردهم ماه آگوست : باد همچنان در جهت شمال به غرب مي وزد . کلک به سرعت و يکراست پيش مي رود چيزي در افق ديده نمي شود . چهل کيلومتر از ساحل دور شده ايم هوا بسيار خوب است . گرماي هوا 32 درجه سانتي گراد است . نيمروز که رسيد ، هانس قلابي آماده کرد و تکه گوشتي به قلاب انداخت و آن را به نخ بست و در آب آويزان کرد . دو ساعت گذشت و چيزي بدست نيامد . کم کم به اين فکر مي افتاديم که از موجودات آبزي در آن دريا خبري نيست . اما چيزي نگذشت که نخ و قلاب به پايين کشيده شد و هانس يک ماهي بزرگ را که تلاش مي کرد از قلاب آزاد شود را از آب بيرون کشيد . اين موجود عجيب را به دقت بررسي کدديم . شکل آن همچون ماهيهايي بود که پيش از آن ديده بوديم ولي تفاوت هايي هم داشت . براي مثال ، در اين نوع ماهي اثري از دندان يا دم نبود . نظر پروفسور اين بود که اين ماهي به خانواده بخصوصي از انواع ماهي ها تعلق دارد که آنها هم اکنون به عنوان ماهيهاي فسيل شده مي شناسند . من پرسيدم : منظورتان اين است که ما يک نوع ماهي صيد کرده ايم که نسلش از بين رفته است ؟ پروفسور که همچنان با دقت به آن نگاه مي کرد گفت : همين طور است ، و حالا تو به نکته مهمي از آن پي خواهي برد ، يک موضوع بخصوص ، نکته اي که فقط ممکن است موقع ماهي گرفتن در آب هاي زيرزميني پيدا شود . خوب ، اين چه مطلبي است ؟ اين ماهي نابيناست . نابينا ؟ نه تنها نابينا بلکه چشم هم ندارد . من به دقت به ماهي صيد شده نگاه کردم . گفته هاي عمويم درست بود . ولي چون فکر کرديم اين موجود زنده اي است که مانند آن وجود ندارد ، آن را به آب برگردانديم ، اما دو ساعتي نگذشت که ما تعدا زيادي از ماهي هايي را صيد کرديم که همه آنها نسلشان از بين رفته بود و البته هيچ کدام هم چشم نداشتند . دوروبرم را نگاه کردم و به آسمان چشم دوختم و با خودم گفتم حالا که ماهي هاي ناياب پيدا مي شود چرا نبايد پرندگان ناياب هم در آسمان پرواز کنند تا از اين ماهي ها تغذيه نمايند ؟ پرنده خيالم پرواز کرد و اوج گرفت و من در رويا به دوره هاي پيش از تاريخ بازگشتم و چنين مي ديدم که نخستين جانوران غول پيکر پيدا شدند ، بعد پرندگان بسيار بزرگ آمدند ، ولي پيش از آنها خزندگاه بودند و پيش از آنها هم ماهي ها پيدا شدند . روياي من تا دوردست ها و دورتر از ان پرکشيد و اين دورنماها را تماشا کردم : پيش از دوره مربوط به جانوران ، آنگاه که گياهان تنها موجوداتي بودند که بر روي زمين و در آن هواي گرم زندگي مي کردند و در آن هنگام که پيش از پيدايش گياهان بر روي زمين ، وضع اين راه رونده چابک سير طوري بود که ماده اي بصورت مايع يا گاز در آن پيدا نمي شد و همه چيز به صورت گاز يا بخار بود ، زمين ما از گرماي زياد به رنگ سفيد و چنان بزرگ و درخشان بود که با خورشيد پهلو مي زد . چه روياي عجيبي . انگار من به تب شديدي دچار شده بودم . همه آن صحنه ها را در کاغذ يادداشت کردم و در آن حال از خودم ، عمويم ، هانس و کلک و دريا فراموش کرده بودم . ناگهان به خودم آمدم که عمويم پرسيد : چه کار مي کني ؟ به عمويم نگاه کردم اما چيزي نگفتم . عمويم گفت : مواظب باش ، آکسل وگرنه ممکن است در آب بيفتي . احساس کردم هانس با دست هاي نيرومندش شانه هايم را گرفت ، اگر اين کار را نکرده بود از بي خودي نزديک بود در آب دريا بيفتم . پروفسور پرسيد : نکند ديوانه شدي ؟ من گفتم : مگر چه شده ؟ مريض شده اي ؟ نه ، نه ، من فقط در رويا بسر مي بردم . ديگر تمام شد ، همه چيز روبراه است ؟ بله ، باد خوبي مي وزد ، دريا هم با ما سازگار است ، به زودي به خشکي مي رسيم . برخاستم و به افق دوردست نگاه کردم . هنوز چيزي در خط مشترک ابرها و آب دريا ديده نمي شد . کاغذ و قلم برداشتم و اينطور يادداشت کردم : شنبه ، پانزدهم آگوست : هنوز خشکي را نمي بينم ، عمويم در وضعيت بدي بسر مي برد و بداخلاق شده بود بي صبري و کج خلقي هميشگي عمويم خود را نشان مي داد . با تلسکوپ خودش پي در پي به دوردست ها نگاه مي کرد و در چهره اش ردپاي ناشکيبايي و دلهره ديده مي شد . گفتم : کمي عصباني به نظر مي رسيد عمو جان . عصباني ؟ نه ، اين طور نيست . پس بي صبر شده ايد . بله ، دليلش روشن است . ولي ما که خيلي به سرعت پيش مي رويم . چه فايده اي دارد ؟ اين دريا خيلي بزرگ است . به يادم آمد که پروفسور فاصله اين طرف تا آن طرف دريا را نزديک به يکصد و پانزده کيلومتر برآورد کرده بود و ما سه برابر اين مسافت را پيموده بوديم ولي هنوز از خشکي اثري ديده نمي شد . پروفسور گفته اش را اينطور ادامه داد : حالا به طرف پايين نمي رويم ، اين اتلاف وقت است من به اين سفر نيامده ام که فقط روي اين برکه گشت بزنم . او مسافرت دور و دراز ما را گشت زدن مي ناميد . و اين مسافتهاي بسيار دور به نظرش خيلي کوتاه مي آمد . من گفتم : ولي اگر ما از همان راهي که سکناسم رفته است آمده باشيم ... عمويم حرفم را قطع کرد وگفت : خوب ، آيا آمده ايم ؟ آيا سکناسم به اين دريا پانهاده است ؟ آْيا از آن گذشته است ؟ آيا اين بادي که مي وزد ما را در جهت مناسب پيش مي راند ؟ هر چه باشد ، اين منظره ها خيلي قشنگند و ... من به منظره ها توجه ندارم . بايد يک کاري کرد ، من تصميمي گرفته ام و مي خواهم انجامش بدهم . بنابراين با من از منظره هاي قشنگ صحبت نکن . پروفسور را با آن همه بي صبري و کج خلقي تنها گذاشتم ساعت شش بعدازظهر بود که هانس از عمويم خواست تا دستمزدش را بپردازد و عمويم پول او را پرداخت . يکشنبه ، شانزدهم ماه آگوست : هيچ خبري نيست . هوا به همان صورت است . همان روشنايي الکتريکي مي تابد . سرعت باد بيشتر شده است . مثل اينکه اين دريا پاياني ندارد . وسعت آن بايد به پهناي درياي مديترانه و شايد هم اقيانوس اطلس باشد . عمويم يکي از سنگين ترين تبرزين هايي را که همراه داشتيم به ريسماني بست و آن را پايين فرستاد . عمق 360 متر مشخص شد ولي ته دريا معلوم نگرديد . بيرون کشيدن تبرزين مشکل بود . بعد از اينکه تبرزين را بالا کشيديم نشانه هايي از فرو رفتگي بر روي آن ديديم . هانس آن را به من نشان داد به او نگاه کردم . هانس گفت : اثر دندان . و براي اينکه منظورش را بفهماند چند بار دهانش را باز و بسته کرد . من نزديک تر رفتم و دقيق تر نگاه کردم . برايم عجيب بود و گفتم : بله ، اثر دندان است . اينها اثرهاي دندان يک موجود ناشناخته بود که روي فولاد تبرزين ديده مي شد . آرواره هايي که چنان اثري بر جاي گذاشته بودند مي بايست بسيار محکم و پرقدرت باشند . آيا اين آرواره ها از آن يک جاندار پيش از تاريخ بود که در اعماق اين دريا زندگي مي کرد ؟ يک جاندار که از کوسه و نهنگ هم هراس انگيزتر بود ؟ آيا روياي من به حقيقت مي پيوست ؟ من نمي توانستم اين انديشه را از ذهنم بيرون کنم . دوشنبه ، هفدهم ماه آگوست : تمام روز را به فکر آن آرواره هاي قوي بودم و به آن جانور خزنده اي فکر مي کردم که چنان آرواره اي داشت . آيا ممکن بود با چنين جانوري روبه رو شوم ؟ اين فکر مرا به وحشت انداخت و با ترس و نگراني به دريا نگاه مي کردم . به نظر مي رسيد که پروفسور ليدن براک هم چنين باوري داشت اگر با ديدن آن تبرزين سوراخ شده مثل من دچار ترس نشده بود دست کم نگراني عميقي در چهره اش ديده مي شد و با دقت و از نزديک به اقيانوس نگاه مي کرد . با خودم گفتم : چرا عمويم تبرزين را به پايين فرستاد ؟ اين کار باعث شده که به يک جانور آسيب برسد و حالا بايد منتظر باشيم که به ما حمله کند . به تفنگ ها نگاه کردم تا مطمئن شوم به خوبي شليک مي کند و اين فکر تا حدودي دلهره ام را فرو نشاند . آب همچنان بطور متغير حرکت مي کند . احساس مي کنم که خطر نزديک است . بايد خيلي مواظب باشيم . سه شنبه ، هجدهم ماه آگوست : با وجود تابش اين نور هميشگي نمي توان رسيدن بعدازظهر يا غروب را به خوبي تشخيص داد ما وقتي احساس خستگي مي کنيم مي فهميم که روز به آخر رسيده است هانس همچنان کلک را پيش مي برد . نوبت کشيک او رسيد و من خوابيدم . دو ساعت گذشت و من هراسان از خواب پريدم . کلک ما از روي آب به بالا برده شد و سي چهل متر آن طرف تر پرتاب شده بود . عمويم گفت : چه خبر شده ؟ به خشکي رسيده ايم ؟ هانس بي آنکه چيزي بگويد به موجود سياه رنگي که در فاصله پانصدمتري در آب بالا و پايين ميرفت اشاره کرد . من فريادي کشيدم و گفتم : گراز دريايي . وحشتناک است . عمويم گفت : بله و کمي آن طرف تر يک تمساح غول پيکر ديده مي شد . چه تمساح بزرگي . دندان هايش را نگاه کن . اوه ، دارد ناپديد مي شود . فرياد پروفسور بلند شد و گفت : يک نهنگ . نهنگ . نگاه کنيد چطور آب را فواره مي کند . ما هر سه ايستاديم و با تعجب به اين موجودات دريايي که هيچ کس نديده بود نگاه مي کرديم . کوچکترين آنها به آساني مي توانست قايق ما را با آرواره اش دو نيم کند . هانس مي خواست دور بزند ولي در ان طرف ديگر موجودات عجيب ديگري ديده مي شدند که به همان اندازه وحشت آور بودند . يک لاک پشت غول پيکر که دوازده متر طول داشت و يک مار آبي که اندازه اش از 10 متر کمتر نبود و آن يکي سر بزرگش را به اين طرف بالا آورده بود و اين يکي روي امواج دريا پايين و بالا مي رفت . فرار کردن ممکن نبود . آنها به سوي ما مي آمدند ، تمساح و مار آبي به ما نزديک تر بودند و بقيه ناپديد شده بودند . آيا اين مبارزه بايد در زير آب به پايان برسد ؟ چندين دقيقه گذشت . سر يکي از آنها از آب بيرون آمد اين پله زيوزور بود . جانور غول پيکر در حال مردن بود نمي توانستم بدن لاک پوشيده اش را بخوبي ببينم ولي گردن بلندش از آب بالا مي آمد و فرو مي رفت . آب به اطراف ما پاشيده مي شد و مانع بود تا بتوانيم دور و برمان را ببينيم اما چيزي نگذشت که آرامش برقرار شد و جسد جانور غول پيکر بر روي آب شناور ماند . چهارشنبه ، نوزدهم ماه آگوست : خوشبختانه باد مناسبي مي وزيد و ما مي توانيم به سرعت از صحنه مبارزه جانوران دور شويم . هانس همچنان هدايت قايق را بر عهده دارد . عمويم تلسکوپ را جلوي چشم مي گيرد و بي صبرانه ساحل را جستجو مي کند . پنجشنبه ، بيستم ماه آگوست : باد در جهت شمال به غرب مي وزد . دما بالا است و هوا گرم است . سرعت در حدود 9 گره دريايي است . در حدود نيمروز بود که صدايي از دور دست به گوش رسيد . صدا همچنان برمي خواست . هانس از دکل قايق بالا رفت و اطراف را نگاه کرد اما چيزي نديد . سه ساعت گذشت به نظر مي رسيد که صدا از ريزش يک آبشار بلند مي شود ، اين موضوع را به عمويم گفت او سرش را تکان داد و قبول نکرد . معلوم بود که در ان دوردست ها صداي بلندي در جايي توليد مي شود ولي ما چند کيلومتر از آن فاصله داشتيم . آيا اين صدا از آسمان بود يا از دريا بر مي خواست اين هر دو آرام بودند .__ حدود ساعت چهار بود که هانس بار ديگر از دکل بالا رفت . چشم هايش سمت افق را نگاه مي کردند . و به نقطه اي خيره شدند . عمويم گفت : او يک چيزي ديده . هانس از دکل پايين آمد و به سمت جنوب اشاره کرد و گفت : در آن طرف . عمويم از تلسکوپ نگاه کرد و گفت : بله . بله . من پرسيدم : آنجا چه مي بينيد . ستون بسيار بزرگي از آب در ميان امواج بالا مي رود . يعتي يک جانور وحشتناک ديگر ؟ شايد . خوب ، پس بهتر است به طرف غرب برويم . ما که مي دانيم اين جانوران چقدر خطرناکند . عمويم گفت : مستقيم به جلو . من به طرف مستقيم برگشتم که مانع شوم ولي او توجه اي نکرد و پيش راند . هر چه بيشتر به آن ستون نزديک مي شديم بلندتر ديده مي شد . چه نوع جانوري مي توانست اين همه آب را بدون توقف تا آن ارتفاع زياد به بالا بفرستد ؟ ساعت هشت بعدازظهر شد و فاصله ما تا آن ستون به کمتر از هشت کيلومتر رسيد . بدن عظيم و سياه رنگش روي آب تکان نمي خورد . به نظر من درازيش يک و نيم کيلومتر بيشتر بود . ستون آب تا بلنداي يکصد و پنجاه متر به بالا پرتاب مي شد و مثل قطره هاي باران به اطراف مي پاشيد . ما به جانور بسيار بزرگي نزديک مي شديم که روزانه يکصد نهنگ هم او را سير نمي کرد . ترس سراپايم را فرا گرفت . ناگهان هانس به آن ناحيه اشاره کرد و گفت : جزيره . من که دچار ترديد شده بودم پرسيدم : يک جزيره ؟ اين يک خشکي است ؟ پروفسور جواب داد : خوب ، البته . و خنده اش در فضا پيچيد . پس آن ستون آب چه معنايي دارد ؟ هانس گفت : يک آبفشان است . عمويم گفت : بله يک آبفشان ، مثل آبفشان هايي که در ايسلند ديده مي شود . در آغاز نمي خواستم قبول کنم که چنان اشتباه بزرگي کرده ام و يک جزيره را به جاي يک جانور دانسته ام اما دليلش در برابر چشمانم بود و سرانجام ناچار شدم آن را بپذيرم . جزيره درست مثل نهنگي ديده مي شد که سرش تا ارتفاع بيست متري از آب بيرون آمده بود . گهگاه صداي انفجاري برميخواست و ستون بزرگي از آب به ميان ابرها پرتاب مي شد پرتوهايي از نور الکتريکي با اين ستون آب درهم مي آميخت و رنگ هاي گوناگون و تماشايي بوجود مي آورد . پروفسور گفت : بهتر است لنگر بيندازيم . هانس قايق را با مهارت به کنار جزيره راند . من روي صخره ها پريدم و عمويم با خوشحالي به دنبالم آمد . هانس بي آنکه کنجکاوي از خود نشان بدهد سوار بر کلک همان جا ماند . زمين در زير پايمان تکان مي خورد و از گرما مي سوخت من دماسنج را در آب جوشاني که از آبفشان به بالا مي رفت فرو بردم . يکصد و شصت و سه درجه سانتي گراد گرما داشت و معلوم بود که از يک کوره گداخته بيرون مي ريخت . آنجا محل توليد گرماي مرکزي بود . اين موضوع را به پروفسور ليدن براک يادآور شدم اما او فقط چنين گفت : بايد ببينيم . آن جزيره بنام من يعني آکسل نام گذاريم کرديم و همراه عمويم به طرف کلک برگشتيم . هانس قايق خودش را در اين مدت براي حرکت آماده کرده بود و ما راه افتاديم . تاکنون از پورت ماري به مقدار يکهزار و پانصد کيلومتر دور شده بوديم و فاصله ما از جزيره ايسلند در سطح زمين بيش از 2250 کيلومتر بود . فصل پانزدهم : طوفان در يادداشت هايم اين طور نوشتم : جمعه ، بيست و يکم ماه آگوست : امروز در چشم انداز ما اثري از آبقشان ديده نمي شد باد شديدتر مي وزيد و ما را با سرعت زيادي از جزيره آکسل دور کرده است . هواي اينجا ( اگر بتوانم چنين واژه اي را دراين باره بکار ببرم ) در حال تغيير است و به تدريج سنگين مي شود و سرشار از الکتريسيته است . ابرهاي سمت جنوب انبوه تر مي شوند و به هم مي پيوندند و تاريکي هر چه بيشتر دامن پهن مي کند . امواج الکتريسيته در اطراف ما بقدري زياد است که موهاي سرم راست مي شوند و چنين احساس مي کنم که اگر همراهانم دستم را بگيرند دچار برق گرفتگي خواهند شد . ساعت ده صبح ناچار شدم بگويم که : هواي بسيار بدي در راه است . پروفسور جوابي نداد . وضع بحراني اقيانوس در خلق و خوي او تاثير گذاشته بود و هر لحظه او را دگرگون مي کرد . گفتم : اين طور که پيداست توفاني در پيش است . پروفسور سکوت کرد . باد در ارتفاع کم وزيدن گرفت کلک تا فاصله کوتاهي بر روي آب پيش رفت . چرا مي بايست در حالي که توفان در پيش است به دريانوردي ادامه مي داديم ؟ من گفتم : بهتر است در يک جا بمانيم و دکل را برداريم . اين کار عاقلانه است . عمويم بر سرم فرياد کشيد که : مي گويم نه ، صدبار مي گويم نه ، بگذار در توفان بيفتيم ، بگذار توفان ما را به هر کجا که ميخواهد ببرد . اگر اين کلک را تکه تکه هم بکند من اهميتي نمي دهم . کمتر اتفاق افتاده بود که هر وقت تغييري در افق ديده مي شود عمويم اين طور با من حرف بزند . ناگهان باد با نيروي يک گردباد گسترده وزيدن گرفت . هوا تاريک شد و من فقط توانستم چند کلمه مختصر يادداشت کنم . کلک به هوا رفت و به جلو پرتاب شد و عمويم ، روي کف آن افتاد . سينه خيز به پيش او رفتم و او را ديدم که ريسماني محکم گرفته است تا از آن جدا نشود . هانس از جايش تکان نمي خورد . موهاي قرمز رنگ و بلندش با وزش باد بر چهره آرام و بي حرکتش مي ريخت . با آن حالتي که او ايستاده بود و من نگاهش مي کردم به ياد مردان ماقبل تاريخ مي افتادم . کلک با سرعتي باورنکردني به پيش رانده شد و دکل آن با اينکه بادبان تا حد ترکيدن در باد خوابيد از جايش تکان نخورد و من فرياد زدم : بادبان . بادبان . آن را پايين بياوريد . ولي عمويم مثل هميشه بر يک روش استوار بود و گفت : نه . هانس هم به آرامي سرش را تکان داد و گفت : نه . حالا کم کم باران هم مي گرفت ، پرده ابر به چند پاره شد و دريا به جوش و خروش درآمد . روشنايي درخشان الکتريکي با شعله هاي تندر به هم مي آميخت . دانه هاي درشت تگرگ بر قسمت هاي پولادين تفنگ ها و ابزارهاي ما فرود مي آمد و از آن جرقه برمي خاست . هر يک از امواج که با اين جرقه ها درهم مي آميخت درست همانند شعله هاي يک آتشفشان کوچک به نظر مي آمد . نورها چنان به چشم مي زدند که من به زحمت مي توانستم چشم باز کنم و اطراف را ببينم و صداي رعد چنان مي پيچيد که نمي توانستم صداي ديگري بشنوم . من به دکل قايق که به يک طرف خم شده بود نزديک شدم و آن را چسبيدم . ( به اينجا که رسيدم نتوانستم يادداشت هايم را ادامه دهم ولي همين نکته نشان مي دهد که توفان چگونه توانست موقعيت را براي ما دشوار کند که هر لحظه خود را با مرگ روبه رو مي ديديم . ) يکشنبه ، بيست و سوم ماه آکوست : اکنون در کجا هستيم ؟ مسافت بسياري را با سرعت زياد از جهتي که در آن پيش مي رفتيم دور افتاده ايم . از گوش هايمان خون مي آيد . حرف زدن ممکن نيست . هر لحظه شعله هاي برق مثل آتش از دهان اژدها بر سرمان مي ريزد . به کجا مي رويم ؟ عمويم در گوشه اي از کلک به پشت افتاده و تکان نمي خورد . هوا گرم است و داغ مي شود . دما سنج را نگاه مي کنم درجه ............... ( در اينجا نمي توانم عددي را که نوشته ام بخوانم ) . دوشنبه ، بيست چهارم ماه آگوست : مگر نمي خواهد اين وضع به پايان برسد ؟ عمويم و من نيمه جان شده ايم . هانس مثل هميشه سرحال و استوار است . کلک همچنان در جهت جنوب به شرق پيش مي رود . در حدود 750 کيلومتر از جزيره آکسل دور افتاده ايم . امواج آب از از سرمان مي گذرد . نيمروز که شد ، توفان از آنچه بود بدتر شد . ناچار شديم به کف قايق ميخکوب شويم . سراپايمان را آب گرفته است . سه روز است که نتوانسته ايم يک کلمه حرف بزنيم . به نطرم مي رسد که عمويم مي گويد : ديگر کارمان تمام است ولي مطمئن نيستم که همين را گفته باشد . روي کاغذي اين طور نوشتم : اجازه بدهيم بادبان را جمع کنيم و آن را مقابل چشم هاي عمويم گرفتم . او هم با تکان دادن سرش موافقت خود را به ما فهماند . در همان لحظه بود که گلوله اي از آتش بر بالاي قايق آشکار شد . دکل و بادبان در يک لحظه مثل يک پرنده متعلق به دوران پيش از تاريخ به هوا رفت . گلوله آتش که نيمي سفيد و نيمي آبي رنگ بود بر روي عرشه رفت و آمد مي کرد و روي يک يک لوازم و وسايل ما مي افتاد سپس به هانس که با بي اعتنايي به آن نگاه مي کرد نزديک شد . بعد به طرف عمويم که زانوهايش را خم کرده بود برگشت . بعد هم پيش من آمد . از گرمايش به لرزه افتادم و رنگ از چهره ام پريد . در حالي که جست و خيز مي کرد به دور پاهايم چرخيد و من خواستم آن را از خودم دور کنم که نتوانستم . بوي تندي در فضا پيچيد . من نمي توانستم پايم را تکان بدهم ، ولي چرا ؟ آيا به چوب هاي کف قايق بسته شده بود ؟ اين طور معلوم بود که آن گلوله آتشين همه اجسام فلزي ما را به آهن ربا تبديل کرده است . وسايلي را که به همراه داشتيم از قبيل لوازم کوه نوردي و تفنگ ها به اين سو و آن سو مي پريدند و برهم مي خوردند . ميخ هاي تخت کفش من جذب اهني شده بود که آن را هانس به کف قايق کوبيده بود . دست آخر و بعد از تلاش زياد توانستم در لحظه پرخطري که گلوله آتشين مي خواست پايم را بگيرد ، آن را پلاک آهني کف قايق جدا کنم و خودم را به سرعت کنار بکشم . ناگهان شعله اي پرنور در برابر چشمانم پديدار شد به طوري که نمي توانستم چيزي را ببينم . گلوله آتشين ترکيده بود و شعله هاي آتش در اطراف ما زبانه مي کشيد . بعد از ان همه چيز در تاريکي فرو رفت و من فقط توانستم اين را ببينم که عمويم روي عرشه قايق افتاده بود و هانس در زير نود کم جان چراغ مشغول خاموش کردن شعله هاي آتش بود و بر آن آب مي پاشيد . سه شنبه ، بيست و پنجم ماه آگوست : من همين چند لحظه پيش از اين به هوش آمده ام . حالا مي دانيم که از زير خشکي انگلستان ، از زير درياي مانش و از زير کشور فرانسه گذشته ايم و تمام اين مسافت طولاني را پيموده ايم ، شايد هم از زير تمام قاره اروپا گذشته باشيم . سر وصدايي به گوشم مي رسد ، تا حالا چنين صدايي نشنيده ام . مطمئن هستم اين صداي درياست که از بالاي اين صخره ها همهمه مي کند . ادامه دارد... با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد
اخبار بیشتر درباره
اخبار بیشتر درباره