داستان کوتاه/ کاشکی بابام زنده بود...
آخرين خبر/ بابا محسن، پروردگار ضدحال زدن بود. مثلن تمام هفته منتظر دربي بوديم. با سوت داور، بابا از اتاقش ميآمد بيرون، ميرفت دستشويي، برميگشت، با حوله دست و ريشش را خشک ميکرد، مينشست کنار ما، ريموت را برميداشت و ميزد راز بقا. ميگفت «عجب ميموني. قيافهش آشنا نيست؟» موقع شام هم نميگذاشت سريال را کامل ببينيم. يا تلويزيون را خاموش ميکرد يا ميزد شبکه قران. هيچ وقت هم نگذاشت ماريوي آتاري ما، عروسش را آزاد کند. يکهو آداپتور را در ميآورد و ميگفت «داغ کردهها. ميخواي خونه رو آتيش بزني؟» يکبار هم که داشتم براي مسابقات صوت قران، تمرين ميکردم، يواشکي صدايم را ضبط کرده بود. بعد تا شب مجبورم کرد صداي خودم را بشنوم. داشتم خل ميشدم. مخصوصن اينکه بيسم الله را چندباري گفته بودم و هر بار گفته بودم «نه. اينطوري خوب نيست.» ميگفت «ببين ما چي ميکشيم از دستت، عبدالباسط» کافي هم بود چيزي بگوييم که مطابق ميلش نباشد. مثلن يکروز، برف تندي ميآمد. محبتش گل کرده بود و ميخواست با تاکسي مرا برساند. توي راه در آمد که «مي بيني بچههارو توصف اتوبوس؟» از دهانم پريد «خب، اينا چتر دارن.» از آن نگاهها کرد يعني «جواب منو دادي؟» نيمساعتي همه خيابانها را چرخيد تا بالاخره زد کنار و رفت توي يک مغازه. وقتي آمد بيرون، در سمت شاگرد را باز کرد و گفت «اينم چتر. مدرسهتم از اون وره.» شبش ميگفت «چتره خوب راه مي رفت نابغه من؟ تو سربالايي که ريپ نميزد؟» تا وقتي هم بود، دست از اين کارهاش برنداشت. شب قبل از عملش، بردمش سينما. فيلم خندهداري بود. اما خودش را زد به خواب. بلند بلند خرناس ميکشيد و وقتي مردم ميخنديدند، قلبش را ميگرفت که مثلن از خواب پريده. حالا که نيست، حالا که سالهاست ندارمش، دلم براي اين کارهاش، بيشتر از هميشه تنگ است. بعضي وقتها که نفسم خيلي ميگيرد، وسط فوتبال يکهو کانال را عوض ميکنم. يا مي نشينم پاي شبکه چهار و ساعت ها به آرم ثابتِ آبيش خيره ميشوم. گاهي هم براي خودم حرف ميزنم و صدايم را ضبط ميکنم و ميگذارم يکسره پخش شود. فيلم خنده دار ميروم و سعي ميکنم بخوابم. توي برف به همه راننده تاکسيها ميگويم مردم چتر دارنها. آرام که نميشوم ميروم بهشتزهرا. مينشينم بين قبر خودش و مامانپروانه. با صوت برايش قران ميخوانم. انقدر که از توي قبر بگويد ما اينجا هم از دست تو آسايش نداريم و بعد صداي خروپف الکيش را بشنوم و ببينم که همان لبخند موذي هميشگياش افتاده روي صورتش و آخ... مرتضي برزگر با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد