داستانک/ وقتی زندگی پنچر می شود
آخرين خبر/ لاستيک دوچرخه ام که باد نداشت، تلمبه را برميداشتم و بادش ميکردم. گاهي باز کج و کوله ميشد، خالي ميشد. ميفهميدم خاري، ميخي، تيغي چيزي فرو رفته و تاير را سوراخ کرده است. دل و روده لاستيک را ميريختم بيرون، توي تشت آب بالا و پايين اش ميکردم تا آن حبابهاي ريز پيدا شود و سوراخ را پيدا کنم. توي جعبه ابزار بابا همه چيز پيدا ميشد، از شير مرغ تا جان آدم. اول از يک چسب مايع استفاده ميکردم، بعد آن يکي که شبيه چسب زخم بود. پروسه عجيبي داشت اين پنچرگيري، من خوب بلدش بودم. در واقع اول که بلد نبودم، نياز باعث شد يادش بگيرم. نميشد هر بار که دوچرخه پنچر ميشد منتظر بمانم بابا دوچرخه را پشت ماشين بار بزند و ببرد پنچرگيري کند و به خانه برگرداند. صبرش را نداشتم. همين شد که آستين بالا زدم و به هر جان کندني بود يادش گرفتم. زندگي هم گاهي چرخش پنچر ميشود. يکهو توي وجودت چيزي خالي ميشود، مثل موبايل که شارژ خالي ميکند. يک روزهايي پُر ميشوي از غصه، بيانگيزگي، فکرهاي مزخرف. سخت است همت کردن، آستين بالا زدن و آن سوراخ را پيدا کردن، اما شدني است. شما که کمتر از يک دختر بچه ده يازده ساله نيستيد، هستيد؟ مريم سميعزادگان با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد