نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

قصه شب/ زندان زنان آمریکا- قسمت هفتم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
قصه شب/ زندان زنان آمریکا- قسمت هفتم
آخرين خبر/ سرگذشت هيجان انگيز و متاثر کننده زني که در اثر يک اتفاق راهي زندان مي شود و پيش آمدهايي که او را از مسير درست زندگي اش جدا مي سازد...
اثر: وين سنت ج بارنز
قسمت قبل در بين راه از دفتر تا بند خودمان،خيلي منقلب و پريشان احوال بودم.سرم گيج مي رفت و گوئي در مغزم طوفاني برپا شده.به کلي خود را گم کرده بودم.به هيچ وجه انتظار برخورد با چنين صحنه اي را نداشتم.اصلا تاکنون با اين نوع قضايا آشنائي پيدا نکرده بودم.يک دفعه به ياد حرف هلن افتادم و حال پي به معني کلمات او برده بودم که مي گفت:"زياد سخت نگير.مبادا با يارو بدرفتاري و کج خلقي نشان بدهي." از اين لحظه مثل اينکه پرده اي از جلوي چشمم برکنار شد و همه معماهاي زندان در مورد تبعيضات استثنائات،راحتي کامل عده اي و سختي و ناراحتي سايرين برايم روشن شد. ولي من از همان ابتدا تصميم خود را گرفته و حاضر نبودم بيش از اين خود را در زندگي پست و آلوده سازم.هر گاه در موردي به علت جبر سرنوشت سقوط کرده بودم و به جمع تبهکاران پيوسته بودم،حال دليلي نداشت که ساير محسنات اخلقي و انساني خود را هم زير پا گذاشته،و انها را هيچ و پوچ از دست بدهم.نه من کسي نبودم که به اين سادگيها تسليم شوم،و حيثيت ،شرافت و ناموس خود را از دست بدهم پس با خود گفتم من به هر قيمت که شده عفت خود را حفظ خواهم کرد. هلن با بي صبري تمام منتظر برگشت من بود.از بس عجله داشت قبل از اينکه من دهان بازکنم،با نگاه به قيافه و حالت پريشانم،قصد داشت پي به موضوع ببرد.رنگ صورتم از شدت فشار و ناراحتي بنفش،دهانم خشک شده بود.هرچند او با زيرکي پي به مطلب برده بود،باوجود اين پرسيد: ا با تو هم خوب چطور شد؟چه جوري باها ش رو به رو شدي؟چه شکلي از پسش برآمدي؟حتما گفت که"دختر جون کار خوبي برات در نظر گرفتم".بدون شک از اين به بعد صاحب شغل و ار بي دردسر و راحتي خواهي شد؟حرف بزن،زود با ش.پس چرا ماتت برده؟ پاسخ دادم"نه" آن جوري که فکر مي کني نيست.بدبختانه من نتوانستم با نظر او روي موافق نشان بدهم.همين و همين! دهان هلن از فرط تعجب باز ماند و با توجه به حال آشفته من چيزي نگفت. که اصا يل به رو به رو شدن تا چند ساعت بعد همچنان آشفته و پريشان حال بودم.به طوري که مايل به صحبت کردن با کسي نبودم.از طرفي با کمي تعمق،زياد هم از اين سرسختي و يکدندگي خودم،که ممکن بود بعدها برايم توليد ناراحتي و دردسرهاي جبران ناپذيري کند،راضي نبوده،با شک و ترديد از خود مي پرسيدم:آيا من اشتباه نمي کنم؟ ولي پس از چند لحظه دوباره به خويشتن مسلط شده،از اين رفتار توأم با عفت و نجابت خود احساس غرور و سرافرازي مي کردم. ضمن تفکر در اين باره،گاه از شدت تنفر و کينه نسبت به اين بي عدالتيها،مشتها را گره کرده،دندانها را به هم فشرده مي گفتم:"خدايا،خدايا"آخر اين چه وضعيست؟بدبختي و محکوميت و زنداني شدنم کافي نيست،که حال مورد طمع و تجاوز يک قدرتمند جبار واقع شده ام؟چگونه قادر به دفاع از خود در مقابل نظريات پليد،دسيسه،و توطئه هاي شوم آيندۀ او خواهم بود.رئيسي قدرتمند،شرور،بي وجدان،با تمام امکانات،براي در هم شکستن و خرد کردن من.چگونه موفق خواهم شد اين مدت زندان را با اين وضع به سر ببرم؟ در اين موقع دوباره هلن به کنارم آمد.دستي بر روي دست من گذاشته با مهرباني شروع به نصيحت کردن من نمود. هلن:ببين براوني،هي دختر مواظب رفتارت با ش.درست حواستو جمع کن.بزار دستت به يک کاري بند بشه،تو که مي دوني من يکي هيچ وقت بد تورو نمي خوام.به من اطمينان کن.از اين ها گذشته من خيلي از تو دخترهاي با عفت تر،محکمتر و يکدنده ترشو ديدم،که با اون همه تعصب،بالاخره دست از لجاجت برداشتند و تسليم جناب رئيس شدند.و يک روزي از توي همون دفتر،آن جوري که رئيس دلش مي خواست،بيرون آمدند. قبل از اينکه جواب او را بدهم،از جا بلند شدم،به طرف تخت رفتم،کنار تخت در پهلوي او نشستم. وقتي درست به خود مي انديشيدم،در اين دنياي به اين وسعت من فعلا کس و کار و يار و مونسي جز هلن نداشتم که با او درد دل کنم.اين هلن با وجود تمام زرنگي و ناقلايي خود ش،با من يکي کاملا روراست و صاف بود. مثل اينکه با توجه به قيافه و رفتارم،پي به شدت فشار و ناراحتي روحي ام برده بود.به محض نزديک شدن من،آغو ش باز کرد و مرا چون بچه اي در بغل فشرد.سر من بر روي شانه اش قرار گرفته.به محض احساس نواز ش و دلسوزي او بي اختيار مثل يک بمب منفجر شدم و هاي هاي شروع به گريستن کردم.گريه اي بي امان و تمام نشدني.در تمام اين مدت او که کاملا با تجربه و فهميده بود،چيزي نگفت.به هيچ وجه مانع گريستن من نشد،گذاشت تا خوب عقدۀ دل خالي کنم و سبکتر شوم. سرانجام که بغضم خالي و کمي سبکتر شدم،شروع به صحبت کردم و گفتم:بله تمام اين ناراحتي ها از طرف همان رئيس زندان بدجنس و بي شرف است.حال فهميدي درد من از کجاست؟ هلن:هيس.يوا ش دختر.نميخواد براي من بگي.من خودم به همه چيز اينجا واردم.فعلا کمي حوصله کن و اينقدر به خودت فشار نيار.سرت را همين جا روي شانۀ من بگذار و کمي ساکت با ش.ولي يادت باشه،اگر براي مشورت پيش من آمدي،به تو مژده بدهم،که رفتار او با زن و دخترهاي نجيب و خودداري مثل تو زياد هم سخت و شديد نخواهد بود.حتي مي توانم بگويم از اين به بعد رفتار ش با تو کاملا پدرانه خواهد بود. گفتم:چي گفتي؟...پدرانه،او يک ديو افسانه اي و يک غول بي همه چيز است.غول بي شاخ و دمي که فقط در افسانه ها نام او را شنيده اي. هلن:ضمن خنده شديدوخيلي خوب،حال تو اينجوري فکر کن.ولي بعدها دستگيرت ميشه.تو اخلاق اونو بهتر از من نمي شناسي.اولش ميخواد از همه زهر چشم بگيره.ولي بهر حال اگر از من مي شنوي،زياد باها ش در نيفت.اگه يک وقت اون رو ش بال بياد،هيچ بعيد نيست که با همون دوتا دستهاي سنگين و درشت خود ش خوردت کنه به نظر من بهتره اين دفعه که باها ش رو به رو شدي،کمي نرمش نشان بدي.چون اين جور فرصتها براي هر کسي دست نميده.اين هم يک جور شانس و تصادفه که به تو رو کرده. با غيظ و تعصب شديد،در حاليکه دندانها را به هم ميفشردم گفتم: آره جون خود ش،مگر خواب ببينه. هلن:خوب حال بزار بهت بگم.اون اولش پي دلت بال مي ره سرکارت ميزاره و بطوريکه راحت و راضي بشي،مشغولت مي کنه.اما ممکنه يک وقت هم کار دستت بده،و ناگهان بلئي به سرت بياره که خودت نفهمي از کجا و چگونه بوده.از آن به بعد هم کليۀ کارهاي شاق و پرشکنجه را به تو روجوع ميکنه.خلصه انواع بلها رو به سرت مياره تا بتونه درست رو برات کنه. پاسخ دادم:به تو قول ميدم که موفق نشه.مگر اينکه مرا بکشه و راحت بشه. فردا صبح که از خواب بيدار شدم، آفتاب مطبوع پاييزي چون فرشته اي سبکبال، بروي دنياي زيباي انسانها پر کشيده، از تيغه پرهاي طلييش شعاعي زرين بهر طرف مي پاشيد. هنوز هم برگ شبز درختان شاداب و تر، تازگي خود را حفظ کرده، رنگ قهموه اي نارنجي خوشرنگي به خود گرفته بود. آسمان کامل صاف برنگ آبي سير، دوست داشتني عينا بشکل ياقوت کبود درآمده بود، درحاليکه در حاشيه و کناره هاي افق دوردست اين صفحه الوان، توده هايي از ابرهاي سفيد بسفيدي برف، چون قايقهايي بادبان افراشته، خود را بدست باد سپرده به سمت افق دور دست، شايد هم بسوي بهشت موعود خداوندي رهسپار بودند. امروز از آن روزهايي بود که هر کس در هر کجا که بود، بي اختيار هوس ميکرد که از زير سقف اين سلولهاي تاريک و سرپوشيده و از ميان ديوارهاي بلند سنگي آن، بيرون آمده، حتي از سرو صدا و هياهوي شهرو اجتماع نيز فرار کرده، به جهيدن از جويبارها، و غلتيدن و دراز کشيدن در دامنه هاي سبز مخملي تپه و سينه کش کوهها بپردازد. هلهله کنان و شتابان قهقهه سر داده، به هر طرف دنبال عشق دلخواه خود بدود و خو ش بگذراند. ولي افسوس که ما بندگان مطرود خداوندي در گوشه زندان از اين نعمتها محروم بوديم، بعد از صرف صبحانه هر روز، تنها دلخوشي ما اين بود که به کنار پنجره رفته، ضمن چسبيدن از ميله ها، سر را نزديکتر بريم و با تنفسي چند از هواي بيرون، از هواي مطبوع بيرون، از بوي آزادي نيز کامياب بشويم. و بوي عطر گل و گياه دامنه هاي اطراف را در سينه جا بدهيم. هنوز از پنجره به کنار نيامده بودم که سر و کله سرخ بينور پيدا شد. بدنبال من آمده بود تا مرا همراه خود به اطاق رييس ببرد. درس خودم را خوب فرا گرفته و قبل از نقشه شوم او اطلع داشتم. در نتيجه باطنا نگران شدم و از ته دل بدرگاه خدا ناليده گفتم: خداوندا مرا اينبار هم از دسائس و دوز و کلک هاي او محفوظ دار. پس از رسيدن شخصا درب اطاق دفتر را باز کرده داخل شدم.مدير زندان با ابهت تمام پشت ميز ش نشسته بود، قيافه ا ش به نظر مليمتر ، حتي کمي جالبتر از دفعه قبل بنظر ميرسد. ريش بزي خود را مرتب و تميز شانه کرده، لباس شيکي پوشيده، کراوات قرمز خوشرنگي زده بود. بوي عطر مطبوع و مليم ادکلن او در دفتر پيچيده، بعلوه امروز سيگار برگش را در گوشه لب نداشت. با نبودن آن مثل اينکه نقصي در سراپايش مشاهده ميشد. ضمن لبخند مليمي رو به من کرده گفت: صبح بخير خانم براون. رفتار ش آنچنان محبت آميز و کلامش بقدري مليم و دلنشين بود، که انسان فکر مي کرد گربه چاق براقي مور مورکنان، نرم نرم خود ش را لوس کرده، با اين حرکاتش قصد جلب توجه و نواز ش صاحبش را دارد. دکمه بغل دست ميز ش را فشرد. در باز شد، زني خو ش هيکل و ظريف که گويي قبل از ميان زندانيان انتخاب شده است، با طنازي داخل شد و منتظر دستور ماند. مدير: دلم مي خواهد يکدست لباس کامل مرتب و تميز براي زنداني جديد ما، خانم براون بياوريد! زن ضمن نگاهي بسراپاي من، سري بعنوان قبول تکان داد و از درب خارج شد. چند دقيقه بيشتر نگذشته بود که با يکدست لباس پشمي نو به رنگ روشن ، يک جفت کفش نو و مناسب و يک جفت جوراب ابريشمي داخل شد. آنها را روي يکي زا ميزها گذاشت و بدون اينکه منتظر دستو بعدي شود، يا حرفي بزن، از درب خارج شد. رييس: خانم براون، اينجوري که من پي بردم، شما دختر عاقل و فهميده اي هستيد. فعلا خواهش ميکنم اين لباسهايي را که قابل خانمي مثل شما را ندارد، قبول بفرماييد تا بعد. زيرا من حيف ميدانم خانمي مثل شما، آن لباسهاي زشت و بي را مخصوص شخص شما آماده کنند. در ضمن خواستم به اطلع شما برسانم که از اين لحظه به بعد شما را بعنوان منشي امور اداري زندان تعيين کرده ام، تا د رهمين جا پيش خودم يکي از کارهاي دفتري را انجام دهيد. کمي تامل کرد، به چشمان من دقيق شده بود، تا عکس العمل گفتار و رفتار خود را در من مشاهده کند. کمي در جاي خود راست تر نشست، سپس خود را کاملا عقب کشيده و به پشتي صندليش تکيه داد و با قيافه اي فيلسوفانه شروع به سخن نمود. ميدوني اصل اين پرستارهاي گستاخ و بي ادب، هيچوقت قادر به رعايت احترام و شخصيت زندانيان زيبا و خوشگلي مثل شما نيستند. پس از کمي مکث، در حاليکه کامل به من خيره شده و لبخند مرموز ش را دوباره به لب آورده چنين گفت: ميدوني وقتي همينجاها نزديک خودم باشي، از هر گزند و ناراحتي ديگران برکناري و کسي جرات نگاه چپ به تو را نخواهد داشت. گذاشتم تا خوب همه صحبتهاي خود ش را تمام کند و نظريات خود ش را بدهد. سپس درحاليکه سرم را کامل راست گرفته، خاکستري ا ش دوخته بودم گفتم: اين ها را نگهداريد و در ضمن اين موضوع را به خاطر بسپاريد و مطمئن باشيد که اين چيزها نمي تواند تصميم مرا عوض کند و شما را به مقصودتان برساند. کمي در ميان صندليش جا به جا شد، دستها را به پشت سر ش قفل کرد، به عقب صندلي تکيه داد و مدتي را مبهوت و بهت زده بمن خيره شد. زبانش بند آمده گويا چيزي بيش از اين براي گفتن و گول زدن من نداشت. در ضمن کم کم خشمي شديد از دماغ سوختگي و عدم موفقيتش در او غليان مي کرد، بطوريکه از گوشه فک هايش پيدا بود، که به سختي مشغول ساييدن دندانهايش بهم شده و بخود مي پيچد. ولي باز هم کم کم بر خود مسلط شده و از رو نرفت. بدين طريق آغاز سخن نمود: نه نه، مبادا فکر بدي بذهن خود راه بدهي. اصل دليلي براي ناراحتي شما وجود ندارد، حال خودت ببين، هرچه من ملحظه مي کنم در مقابل تو بيشتر تندروي و بي ملحظگي ميکني، کاري نکن که بعد پشيمان بشي. منکه منظوري نداشتم، تنها سعي من در اينست که ترا از آن آشغال داني به اينجا منتقل و کامل راحتت کنم. و آنچه که ميل و خواسته توست انجام دهم. بزار تا بقيه تصميماتم را در مورد آسايش تو برايت بيان کنم، تا اطمينان حاصل کني که من جز خير و صلاح تو نظري ندارم. قبل از هر چيز يک اطاق تر و تميز و مرتبي در اختيارت مي گذارم. اطاقي دربست مستقل مخصوص خودت، دور از آن بيسر و پاهايي که فعل در ميان آنها هستي. اطاقي مفرو ش با يکدست اثاثيه مرتب و راحت، و جاييکه منهم بتوانم هر چند يکبار سري به تو بزنم و در موقع گفتن اين جمله لحن کلامش را کوتاه و خودماني تر کرد. زماني که دور از دنياي آزاد در پشت اين ميله ها محدود و زنداني هستم، به هيچ وجه با شما و امثال شما ملاقات خصوصي در يک اتاق دربست، انطوريکه مورد نظر شماست، نخواهم داشت. مطمئن باشيد که موفق نخواهيد شد. - دست بردار الينور، کمي فکر کن، آدم شو. - با عصبانيت گفتم: به هيچ وجه، غير ممکنست. سري تکان داده گفت: خيلي خوب الينور. خيلي خوب مانعي ندارد، شايد بعدها عقلت بسرت بيايد و درست و حسابي در اين باره فکر کني، مطمئنم که تصميم خود را عوض خواهي کرد. کفش و لباسها را بطرف من دراز کرده گفت: بگير بپو ش و به بند خودت برو وسائلت را بردار، و باينجا برگرد. ولي دلم مي خواهد در اين مدت خوب فکر کني و موقعيت خودت را بسنجي. بهنگام خارج شدن از دفتر انچنان منقلب و آشفته بودم، که از عصبانيت دندانها رابهم ميفشردم. زندان باسيل عبارت از ساختمان مستطيل شکلي بود که سرتاسر پيرامون اين مستطيل را ساختمان سه طبقه زندان احاطه کرده بود. علاوه بر اين، در هر يک از گوشه هاي اين مستطيل، ساختمان زندان بصورت يک برج کمي پيشروي کرده بود. کليه اين ساختمان از سنگ خاکستري رنگي بنا شده، کامل محکم و غيرقابل نفوذ بود. طبقه زير يا زيرزمين، مخصوص تاسيساتي بدين شر ح بود، رختشويخانه حمام،توالت و دستشويي هاي عمومي کارهاي دوخت وسائل و خياطي و خوراکي. طبقه ي اول يا همکف شامل تعداد زيادي اطاقهاي جادار و بزرگ آشپزخانه ساختمان مخصوص پرستارها ناهارخوري و دفاتر عمومي و شعبات اداري زندان و در انتهاي آن نيز بخش بهداري و دفاتر و اطاق پزشکان. و در مقابل اين بخش دفتر امور اداري و قرارگاه مخصوص مدير زندان واقع شده بود. اما طبقه ي دوم محل خوابگاه عمومي و بندهاي متعدد زندانيان بود.اين خوابگاه و بندها به رديف سرتاسر طول طبقه دوم را اشغال کرده بود تعداد اين بنها يا کريدور ها به بيست بند مي رسيد. و در هر بند هيجده نفر زنداني در سلولهاي مخصوص به خود نگهداري مي شدند. نمازخانه يا سالن عبادتگاه زندان نيز در يک گوشه از همين طبقه قرار داشت.که قرارگاه اختصاصي رئيس زندان درست در مقابل اين نمازخانه واقع شده بود.از طرفي درست در بالاي بخش اداري زندان ساخته شده بود. طبقه ي سوم از وسط به بخشهاي مختلفي تقسيم شده بود.از جمله اطاقهاي بخش جنوبي ساختمان مخصوص درمانگاه بيمارستان و کلينيک زندان.قسمت شمالي اين طبقه را يکسري سلولهاي انفرادي تاريک و مرطوبي بنام زندان مجرد تشکيل مي داد که زندانيان نام آنجا را سردخانه گذاشته بودند.اين سلولهاي مجرد فاقد هرگونه وسيله استراحت و زيستي بود. نه تخت و نه پتويي عينا مثل قفس حيوانان وحشي کمي پوشال و کاه در کف آن ريخته بودند اين سلولها مخصوص زندانيان محکوم به اعمال شاقه بود هر يک از زندانيان عادي هم که در زندان عمومي دست به شرارت يا نافرماني مي زدند و يا بعللي مورد غضب اوليا امور زندان قرار مي گرفتند باين بخش متروک و پر شکنجه فرستاده مي شدند. در قسمت جنوبي اين طبقه درست در بالاي منزل يا محل زيست رئيس تعدادي اطاق مجهز به کليه وسائل از قبيل فر ش پرده تختخواب و ساير وسائل عينا مثل يک اطاق از مهمانخانه هاي درجه يک ديده مي شد که به دستور رئيس زندان مفرو ش و آماده شد ه بود. فرداي دومين روز مصاحبه من با رئيس زندان بود که دستور دادند به عنوان ماشي نويس و ثبات بايگان بخش اداري زندان اثاث خود را به يمي از اطاقهاي تميز و مرتبي که قبل از آن نام بردم منتقل کنم.من هم بلفاصله اين کار را کردم. اين اطاق به هيچ وجه با خوابگاه عمومي بندي که در آن زنداني بودم قابل مقايسه نبود.در اين چنين زنداني يک چينين اطاقي عينا مثل يکي از غرفه هاي بهشت در ميان جهنم خدا بود. يک طرف آن تختخوابي باريک با وسائل خوابي بسيار تميز در طرف مقابل آن ميز تحرير چوبي بلوطي رنگ با دو عددصندلي قشنگ و گنجه اي مخصوص لباس کف اين اطاق را يک تکه فر ش پوشانده بود. ديوارهاي آن نيز کامل تميز مزين به تعدادي عکس و مناظر طبيعي بسيار زيبا که با سليقه خاصي بروي ديوارها نصب شده بودند. در ضمن به علت قرار گرفتن در مرتفع ترين قسمت زندان کامل آفتاب گير و روشن هواي صاف و لطيفي از پنجره هاي آطراف آن داخل مي شد از حق نمي شد گذشت که سليقه جناب رئيس در تزئين اطاق تحسين آميزبود. علاوه بر اين اطاق تميز و راحت اين امتياز به من داده شده بود که از ناهارخوري پرستاران و غذاي مخصوص آنها استفاده کنم. غذايي کامل لذيذ و خوشمزه که اصل با غذاي معمولي زندانيان قابل مقايسه نبود. با وجود کسب اينهمه راحتي و مزايا باطنا فکرم ناراحت و نگراني شديدي شب و روز آزارم ميداد که مبادا هر لحظه سرزده داخل شود و يقه مرا بچشبد. لذا از ترساين اتفاق قفل بزرگي را شب و روز به پشت درب زده بودم و صندليها و ميز خود را محکم پشت آن قرار داده بودم. شب دوم ورودم به شعبه بود،پشت در را انداخته بود روي بسترم دراز کشيده چراغها را خامو ش کرده غرقه در افکار خودم بودم و با خود مي گفتم: ديدي چگونه با تمام خودداري و احتياط دستي دستي خود را به دام انداختم و اين چنين پر و بال بسته گرفتار شدم. شدت اين نگراني مانع از به هم رفتن چشمها و خوابم شده بود.نزديک نيمه شب ناگهان متوجه صداي پاها و رفت و آمدهائي در راهرو شدم هراسان از تخت به پائين پريدم و از سوراخ جاي کليدي درب متوجه بيرون شدم.تا ببينم آيا کسي قصد ورود به اطاق مرا دارد؟ قيافه و هيکل رئيس زندان را تشخيص داد.بله خود ش بود. بدنم شروع به لرزيدن کرد وحشت سراپايم را فراگرفته دندانهايم به شدت شروع به هم خوردن کرده چون کبوتر ضعيفي بودم که در جنگ شاهين تيزچنگي اسير شده و راه گريز به جائي را نداشته باشد شروع به ناليدن به درگاه خدا کرده گفتم واي خداي من چه کنم دارد به اينجا نزديک مي شود دارد مي آيد... لحظه اي بعد معلوم شد که ترس من فعلا بيجا بوده و شکار او در اين شب صيد ديگري به جز من است.زيرا چند قدم عقب تر از او نگاهم به قيافه و هيکل زني افتاد که در زير نور کمرنگ چراغ راهرو قدم به قدم در پشت سر رئيس پيش مي رفت. هر دو به جلو اطاق مقابل اطاق من رسيدند رئيس دستبرد و با دسته کليدي که به همراه داشت درب اطاق را باز کرد. هنگاميکه در حال هدايت و داخل کردن آن زن به داخل اطاق بود.نيمرخ او را ديدم از اين همه تغيير حالت در قيافه ي او وحشت کردم. چشمها کامل برگشته قيافه به کلي برافروخته عينا مثل حيوان وحشي درنده اي که آماده خرد کردن و از هم دريدن شکار معصوم خود ش باشد پره هاي بيني از هم باز شد. از شدت وحشت ديدن اين قيافه نزديک بود بي اختيار جيغ بلندي بکشم ولي هرطور بود با دست جلو دهان خود را گرفتم. زنک همان زن بلوند هرجائي بود که در مسير زندان شهر تا باستيل با راننده و کارد زندان آن دسته گل مخصوص به آب دادند و به قول خود ش کلک خوبي سوار کرد. از فکر اينکه در حال حاضر در اطاق مقابل چه اتفاقاتي بين آنها رخ مي دهد خواب از چشمم گريخته و مرتب گو ش به زنگ بودم که چه وقت کارشان خاتمه مي پذيرد و به هنگام رفتن چگونه ازهم جدا مي شوند. سرانجام حدود ساعت دو بعد از نيمه شب رسيد که به علت اينهمه انتظار و بيخوابي به کلي خسته شده و توان خود را از دست دادم و از تصميم به مراقبت و مواظبت بيشتر منصرف به بستر خود برگشتم. به روي تخت افتاده و بلفاصله به خواب رفتم و از آن پس ملتفت چيزي نشدم. هفته ها گذشت تحمل محدوديت و تنهائي زندان براي من حالت عادي به خود گرفته بود و تا اندازه اي به آن خود گرفته بودم. در نتيجه مثل سابق زياد دلتنگ و ناراحت نبودم. کار و وظيفه اداري محول به من از لحاظ سادگي کامل مسخره و خنده آور بود.مي شود گفت که اصل کاري نداشتم. راستي قبل به هنگام شر ح وضه اطاق جديدم فرامو ش کردم اسمي از وجود راديوي قشنگ موجود در آن ببرم. همه روزه از اول وقت کار من و يکي از زنهاي همکار اداريم اين شده بود که پيچ راديو را بازکنيم و از کليه اخبار جهان مطلع ،در ضمن از برنامه هاي موسيقي ايستگاهاي مختلف آن استفاده کنيم. بعلاوه اين زن نيز همه روزه با خود تعدادي روزنامه و مجله روز را به همراه مي آورد که آن نيز به جاي خود يک نوع سرگرمي خوبي براي ما محسوب مي شد. هر وقت با اين دخترک برخورد مي کردم ابتدا چشمکي مي زد و ضمن لبخند پر معني خود مي گفت:بابا ايول راستي که خيلي حقه اي سخت نگذره جونم کارت خيلي سخته دلم واست مي سوزه در ضمن انگشت شست هر دو دست خود را بغل گوشش مي گذاشت و چهار انگشت ديگر ش را بازکرده به عنوان مسخره تکان مي داد و شکلک در مي آورد. ولي با وجود نشان دادن اين همه صميميت جروت آن را نداشتم که به او اطمينان کنم و درد دلم را نزد ش بازگو نمايم. زيرا مطمئن بودم او نيز يکي از کبوترهاي دست آموز و رام و به قول معروف کفتر سخت جناب رئيس است. در نتيجه استراحت و استفاده از غذاهاي لذيذ کم کم به وزنم افزوده مي شد و هيکلم متناسب مي گرديد.تا جائيکه به وزن قبل از محکوميت و زنداني شدنم رسيدم. همه شب ازپنجره ي اطاق مرتفع و خو ش منظره ي خوابگاهم به چراغهاي زيبا و پر نور شهر خيره مي شدم و لذت مي بردم .روزها هم با تماشاي رودخانه اي که از ميان چمنزار ها و درختان سرسبز و کناره هاي مخمل مانند ش نرم و آرام پيش مي رفت غرق لذت و نشاط مي شدم. در اين مدت حتي چندبار با اجازه ي هواخوري و قدم زدن و گرد ش در اين ساخل خو ش منظره رودخانه نيز به من داده شده بود که اين موضوع کامل استثنايي و براي سايرين بي سابقه بود. هرگاه کس ديگري در خارج از زندان براي من تعريف م يکرد که با وجود محکوميت به کسب يک چنين آزادي و مزايي موفق شده هرگز باورم نمي شد.ولي با اين وجود خوب مي دانستم که تمام اين خوشي ها زودگذر و موقت است و سرانجام روزي به انتها خواهد رسيد. ولي تا چه وقت به طول مي انجاميد معلوم نبود؟....تا جائيکه کم کم نسبت به احساس باطن و اعتقاد خود در مورد رئيس زندان شک کرده با ناباوري به خود مي گفتم مبادا من تا به حال اشتباه مي کرده ام و رئيس زندان در باطن مردي خو ش قلب و رئوف مي باشد وقتي اظهار مي کرد قصد دارد که از من حمايت کند و مرا زير بال خود بگيرد حتما بدون هر منظور سوئي و کامل از روي صداقت بوده؟... ولي اين شک و ترديد زياد هم به طول نينجاميد. تقريبا اواسط ماه اکتبر بود چهار هفته از ورود من به باستيل مي گذشت يک روز احساس کردم خطري که انتظار آن را مي کشيدم و از آن نگران بودم دارد نزديک مي شود . هر چند من اصول آدم خرافاتي و موهوم پرستي نبودم ولي با اين وجود التهابي که داشتم و دلم بي دليل شور مي زد. صبح اول وقت که وارد دفتر شدم توسط سکرتر مخصوص به من اطلاع داده شد که در صورت تمايل امروز اجازه دازم که براي گرد ش و هواخوري رفته يا در داخل زندان به هرکاري که مايل باشم مشغول شوم يا به هر کجاي آن که مي خواهم بروم. اين به اصطلاح يک نوع مرخصي اهدائي از طرف رئيس بود. من ترجيح دادم که به منظور گرد ش ساحل رودخانه بروم. آنروز يکي از آن روزهاي فرحبخش و خو ش هواي پائيزي بود که هرکس و هر فرد زنده ي ديگري هم اگر به جاي من بود سعي مي کرد منتهاي استفاده را از اينهمه لطافت و زيبائي ساحل رودخانه لذت ببرد و از زيبائي هاي طبيعت برخوردار گردد. از خوشحالي غرق در لذت شده با فکر اين که اين همه گل و سبزه هاي مخملي آخرين روزهاي عمر خود را گذرانيده و چند هفته اي بيشتر مهمان ما نيستند سعي داشتم منتهاي استفاده را از آنها ببرم.پس با تنفسي عميق از هواي سحرگاهي و لطيف کنار ساحل رودخانه غرق در نشاط شده از بوي دل انگيز عطر گلهاي آن وجد و سروري به من دست داد سر خود را بالا کرده به آسمان فيروزه اي رنگ نگريستم که درپهنه ي آن ابرهاي سفيد پنبه اي چون قايق فرشتگان به آرامي در اين درياي بي منتهاي ابي رنگ پيش مي رفتند. غرقه در نشاط ضمن قدم زدن در روي فر ش نرمي از برگهاي نارنجي و طلئي رنگ درختان که به زير پا ريخته و گسترديده شده بود با شنيدن نغمه ي پرندگاني که از اين شاخه به آن شاخه مي پريدند احساس نشاطي بي پايان مي کردم. ادامه دارد... با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد