قسمت قبل
آنشب نور چراغ خوابگاه هم آن روشني قبل را نداشت و به نظر من تيره و غم آلود مي آمد، باد تندي در خارج از محيط زندان شروع به وزيدن کرده، با هر وز ش، موجي از برگ هاي خشک و زرد درختان را به زمين مي ريخت و سپس چون کولي سرگردان و بي پناهي آنها را با خود به هر سو مي کشيد و به هر طرف آواره مي ساخت. گاه هم آنها را به صورت دودکشي بد منظره بدور هم مي چرخاند و منظره ناخو ش آينديي به وجود مي آورد. بله تا بوده همبن بوده، اي بسا روزهاي بهاري که همين باد با هر وز ش خود ش دامني از گل و شکوفه هاي نوشکفته را با خود به هر طرف مي پاشيد و همه جا را زا بوي عطر آنها معطر مي نمود، نه چون حال که با هر وز ش شلق به تن باقيمانده گل و سبزه هاي نيمه جان مي کشيد، و آنها را به هر طرف مي پاشيد. تازه از شام خوردن مراجعت کرده، افسرده و غمگين زير همان نور کمرنگ چراغ خوابگاه ، روي تخت خود چمباته نشسته، زانوها را در بغل فشرده، غرق در افکار خود پيش آمدهاي ناگوار آنروز را به خاطر مي آوردم، که ناگهان متوجه حضور سرپرستار کشيک شب شدم. به آرامي جلو آمد تا به نزديک تخت رسيد، لبه تخت در کنار من نشست.
اين سرپرستار هامفري زني بسيار خشن و در عين حال سخت گير و بي عاطفه، درشت استخوان و زورمند بود. عينا مثل يک کوه گوشت با صورتي بسيار درشت و مهيب، چشماني سياه و ريز و کمي موذي که از پشت عينک ذره بيني ا ش تا مغز استخوان آدم نفوذ مي کرد.
با لحني به ظاهر مليم و مادرانه اي بدينگونه با من آغاز به سخن کرد: ميدوني جونم ، اگر کمي مثل من بيشتر زندگي کرده و تجربه داشتي، خوب فهميده بودي که از اين دنياي لعنتي آنچه که براي آدم مي مونه، لحظه هاي خوب و خو ش گذر زندگي و مواردي که شانس به آدم رو کرده. آدم هاي عاقل واردن که چه جوري از اين لحظه ها استفاده کنن و قدر اين خو ش شانسي ها را به موقع بدونن.
مثل اگر دختر جووني مثل تو عقل درست حسابي داشته باشد ، ميفهمه که اين زندون زياد هم جاي بدي نيست، اصل چرا آدم عاقلي مثل تو تا فرصت داره ،بايد بذاره عمر و جوانيش بيخودي از دست بره ومضمحل شه. تا دير نشده، بخودت بيا، از همين حال شروع کن و استفاده ببر. از گل باغ بهار زندگيت گلي بچين و صفايي کن . خلصه آنقدر از اين حرفهاي بي معني زد که از طول بيان پرمکر و وسوسه ا ش ناراحت شدم، وبيش از اين نتوانستم تحمل کنم. به طوريکه کنترل خود را از دست داده، حفظ ظاهر را از ياد بردم. و به جاي اينکه بطريقي با او مماشات کرده و به زباني او را از سر وا کنم، بي اختير از جاي خود بلند شدم و بدون اعتنا به گفته هاي او از آنجا دور شدم. و او را در جاي خود آشفته و ناراحت چون کوه آتش فشاني که تازه دهان باز کرده و در حال انفجار است، باقي گذاشتم.
بنظر خودم با پيش آمدن اين وضع کار من ساخته و آنقدري از عمرم باقي نمانده بود و بيش از اين اميدي به زنده ماندن خود نداشتم. کامل روحيه خود را باخته، بکلي مايوس و شکست خورده بودم. مثل اينکه رييس زندان داشت حرف خود ش را ثابت ميکرد. چون او از هر لحاظ از من قويتر و پر قدرت تر بود. باز هم بعلت کمبود غذايي، هواي کثيف و آلوده دخمه جهنم و بيگاري مداوم و زحمت و شکنجه توان فرسا، و کار شبانه روزي در زير زمين، روز بروز ضعيف تر، لغرتر و رنگ پريده تر ميشدم. بدون دليل به هرجا که ميرفتم، سختي و بدبختي چاره ناپذيري منتظرم بود و به سراغم مي آمد.فکرم عليل و مغزم خسته شده بود. حتي هوس و آرزو ها هم در من مرده بودند.در اينجا بود که فهميدم راست گفته اند که هواي کثيف، غذاي نامطبوع، فشار کار و بيگاري و رفتار پر شکنجه و بيرحمانه متصديان زندان گاه ممکن است بعضي زنداني ها را ديوانه کند. بطوريکه خود من احساس کردم کم کم دارم ديوانه ميشوم، من براي رهايي از اين زندگي طاقت فرسا و پرشکنجه، حاضر بودم به هر کاري دست بزنم.حتي ديوانه شدن برايم به مراتب بهتر از اينهمه رنج و ناراحتي بود. از فرداي روزي که به خانم هامفري بي اعتنايي کرده و گو ش به حرفهايش نکرده بودم، رفتار ش با من به کلي فرق کرد، و چپ و راست از من ايراد ميگرفت. براي اذيت کردن من، به انواع دسيسه ها و رذالتها دست مي زد. براي اينکه ثابت کند چقدر از من متنفر است، هر شب به هر بهانه اي که شده، بعد از نيمه شب سري به خوابگاه ما ميزد و با انداختن نور مستقيم چراغ قوه دستي خود به چشمانم، از خواب بيدارم ميکرد و مرتبا خيلي خونسرد اينکار را شبي چندين بار تکرار ميکرد. بطوريکه بعضي اوقات وحشت زده و ناراحت، بي اختيار از خواب ميپريدم و يکدفعه جيغ ميکشيدم و با جيغ خود اغلب هم سلوليهاي بند خود را بيدار ميکردم. در اين موقع بود که مرا متهم به سلب آسايش ديگران ميکرد.در ضمن ادعا ميکرد که سعي دارم بلوا و آشوب و ناراحتي به پا کنم. بعد سرم فرياد ميکشيد: خيال کردي ميتوني اينجا رو شلوغ کني و سرو صدا راه بيندازي، ولي اين غلطها به دهن تو زياده، ميدوني سزاي شرارت و نافرماني و عدم توجه به مقررات چيه؟ بعدا بهت ميفهمانم. کامل واضح بود که او تصميم گرفته تا کار مرا يکسره و هرجور شده يک کلک حسابي برايم درست کند. البته او همه جور اختيارات و ميدان عملي نسبت به ما داشت و قادر به بستن هرگونه تهمت و افترايي بود. من خوب ميدانستم که اين کارها از کجا آب ميخورد. بله، تمام اينها زير سر رييس زندان بود. او بود که مخصوصا خانم هامفري را مسئول کشيک و بازديد دائم شبانه بند ما کرده بود، تا بدين وسيله او جانم را به لبم رساند. بطوريکه سر انجام، يا در اثر اين ناراحتي و شکنجه ها تلف شوم و يا در مقابل او زانو زده، تسليم بلشرط حضرت وال گردم. هر شب به ترتيب نوبت يکي از پرستارها بود، که مقداري داروي گرد شست و شوي دندان، بجاي خمير دندان، بين زندانيها تقسيم کنند.بنا به نقشه قبلي، اغلب هر يک به بهانه اي سر من داد کشيده، مرا متهم به ايجاد شلوغي و ناراحتي ميکردند، تا جائيکه خانم هامفري سر مي رسيد و براي چند شب جيره دارو مرا قطع ميکرد. بطوريکه اين موضوع، تا يک هفته مرتبا هر شب تکرار شد و من مجبور شدم به سرپرستار زندان شکايت کنم. سرپرستار دنبال خانم هامفري فرستاد. او هم با وقاحت تمام ادعاي مرا رد کرده، مرا متهم به دروغگويي نموده و حتي ادعا کرد که چند بسته گرد دندان بلند کرده و کش رفته ام. در اينگونه موارد که کار به مواجهه و روبرو کردن مي رسيد، من اظهار ميکردم که خانم هامفري با من لجاجت دارد و دروغ ميکويد. خانم هامفري فورا سر خود را به عنوان تهديد
تکان داه، ديگران را شاهد توهين کردن و تهمت زدن من به خود ش ميگرفت و بعد ش اضافه ميکرد: خوب مانعي ندارد. کاري مي کني که تو را به عنوان متمرد و شرور، به رييس زندان معرفي و رسما در مورد اهانت به خودم از تو شکايت و خواهش کنم که ترا براي هميشه از
داروي دندان محروم کنند. در نتيجه، از بس مرا اذيت کردند، مجبور شدم شکايتي براي سرپرستي زندانهاي مرکزي بنويسم و بوسيله پست بفرستم و وضع و ناراحتي خودم را براي آنان تشريح، تقاضاي رسيدگي بنمايم. پس از چند روز اين پاسخ براي من رسيد: خانم براون عزيز، چقدر متاسف شدم از اينکه چرا بايستي در زمان سرپرستي و مسووليت من بعنوان مقام سرپرست کليه زندانها، شکايتي به دست من برسد. در صورتيکه از ابتداي تصدي من تاکنون، همه از وضع آن زندان راضي بوده اند و با همگي به عدالت و انصاف کامل رفتار شده، حال اين براي من غير منتظره است که يک نفر زنداني از رييس خود شکايت کند. نه اين خيلي بي انصافي و حق نشناسي است، که کسي حاضر بشود چنين تهمت هاي ناروائي به رييس خود ش بزند و او را متهم به بدرفتاري و عدم توجه به زندانيان بکند. اگر از من ميشنويد، بايستي خيلي از سرپرستها و رييس زندان خود سپاسگذار و ممنون باشيد که اينهمه امتياز و راحتي براي شما فراهم آورده اند. مطمئنم چنانچه رفتار خود را تغيير داده و بدستورات روسا و سرپرستهاي خود توجه و با آنها همکاري لزم را کرده، و ايجاد کارشکني و نافرماني و مزاحمتي بيش از اين ننماييد، طول مدت زندان به شما خو ش گذشته و کمتر ناراحت خواهيد شد. دوستدار و خيرخواه شما؛ رييس زندانها پس از دريافت اين پاسخ بود که رئيس دادرسي و سرپرست زندانها هم مثل رييس زندان خودمان، يک حيوان وحشي بيشتر نبوده و خلصه همه اينها سر و ته يک کرباسند و قابشان در جيب همديگر است و يارو نميداند که با نوشتن جمله با روسا و رييس زندان خود همکاري کنيد خواسته چه ننگي را به من تحميل کند. در آن ماه سرانجام يک روز ابلغ کردند که سهميه گرد دندان يک ماه کليه زندانيها، بعلت نافرماني و بد رفتاري من قطع شده و بدين طريق مسووليت اين جريان را به گردن من انداختند. در نتيجه تمام زندانيها به من بدبين و تا آخرين روزي که در آن زندان بودم با من شروع به بد رفتاري کرده و هرکس بمن برخورد کرده به بهانه هاي مختلف بمن فحش و ناسزا گفته و آخر کار هم اسم مرا گذاشتند بروني گرد دنداني. چند هفته اي از قضيه گرد دندان نگذشته بود که مظهر کينه و انتقام تصميم گرفت نمک ديگري بر روي زخمهاي من بپاشد و زخم مرا تازه تر کند. يکروز خانم هامفري داخل بند ما شد و اظهار داشت که يکي از محکومين بند ما مجله او را دزديده. بعد مستقيما به طرف سلول من آمد و پرسيد: تو مجله مرا نديدي؟ قسم خورئم که از صبح تا ظهر آن روز تر کارگاه دوزندگي بوده و وقت سر خاراندن را هم نداشته ام تا جه رسد به اينکه مجله او را دزديده باشم. گفت حرفهاي تو را باور ندارم و حتم ميدانم اينکار کار توست، زيرا من ترا خوب ميشناسم که چقدر متقلب و دروغگويي هستي، داخل سلول من شد و شروع به زير و رو کردن و تفتيش وسايل من کرد. پس از کمي جستجوي ظاهري دست برد و مجله خود را از زير بالش من بيرون کشيد. البته واضح بود که خود ش قبل اين صحنه را تهيه ديده تا در جلو همه مرا دزد قلمداد کند. به محض بيرون کشيدن مجله شروع کرد به فحش و بد و بيراه گفتن و تهديد کرد که به سختي مرا تنبيه و جلوي اين کارهاي مرا به خوبي خواهد گرفت. مثل چرخ زمان به طور يکنواختي در زندان پيش ميرفت و به نظر من اين گردونه عين سنگ سنباده اي بود که جواني، هيکل و رو ح فرسوده ما را مي سائيد و بسرعت بزمين ميريخت و باز هم بيخيال بچرخش خود ادامه ميداد. هر جا و هر طرف که ميرفتم، جاسوسها و مامورهاي مخفي زندان به دنبالم بودند حتي هنگام قدم زدن يا وقتيکه با بعضي از دوستانم مشغول صحبت ميشدم، مثل سايه در تعقيب من بودند. منظور آنها اين بود، طبق دستوري که داشتند، هر طور شده ايرادي از من بگيرند و بهان اي براي دردسر و پاپو ش درست کردن براي من پيدا کنند. در اين گونه موارد بود که فکر ميکردم بهترين و بي دردسر ترين محيطها همان محوطه و محيط کارگاه خودمان است. هرچند که کار سخت و طاقت فرسا است. ولي فرصت صحبت و بهانه دادن بدست جاسوسان از بين ميرفت و از اين حيث خيالم راحت بود . لذا تمام وقت خودم را مشغول کار توان فرسادر کارگاه کرده , روز روز خسته تر و لغرتر و فرسوده تر ميشدم , و خود را شکسته تر ميکردم .
هر شب وقتي که پرستارهاي مسئول غذا , چرخ دستي را بداخل سالن ناهارخوري هل ميدادند مثل اينکه دستور داشتند , بدترين و کمترين سهم غذا را بمن بدهند.البته منهم جرئت اعتراض نداشتم.
از طرفي بهر نفر در ماه پنج دلر کمک هزينه داده ميشد, اين کمک هزينه جزئي من هم بکلي قطع و کم کم حتي حق هواخوري و جمع شدن در سالن,که حق قانوني هر زنداني بعد از شام بود از من سلب شد. تنها دلخوشي من استفاده ساعت تنفس و هواخوري بودکه آنرا براي من هم ممنوع کرده بودند . در موقع تعويض ملفه و بالشها هم ,اغلب مال مرا عوض نميکردند. يکي از شب ها ضمن دادن دسرهاي غيرقابل استفاده هميشگي ,مقداري هم انجير, بين همه تقسيم کردند. کليه اين انجير تقسيم شده , پر از کرمهاي ريزي بود که علنا جلو چشم ما وول ميخوردند .هلن سر ش را بيخ گو ش من آور, يواشکي گفت, عجب دسر لذيذي.گفتم آره, مثل اينکه اينها براي تهيه دسر ما ,باغهاي عجيب بخصوصي بعمل آورده اند , که يک چنين ميوه مخصوصي دارد .
اتفاقا خانم هامفري همان نزديکيها بود و حرفهاي ما راشنيد . چهارچرخه غذا را به يک طرف سالن هول داد, و مثل ترقه بروي من باز شد.خوب سرکار خانم ,حال کارت بجائي رسيده که غذاي عمومي را نميپسندي و سايرين را هم تحريک و وادار به شکايت و ناراحتي مي کني. جواب دادم منکه رسما شکايتي نکرده ام, ولي خود شما بحشرات داخل انجير توجه کنيد . حتما انتظار هم داريد که با وجود خوردن اين جور غذاهايي , بيمار نشده و زنده بمانيم. گفت چه عرض کنم خانم بهتر اين سوالت را از رئيس زندان بکنيد , چشم همين فردا ترتيبش را ميدم. بله باشد تا فردا.چهارچرخه را با غيظ به بيرون هول داد سري براي من تکان داد و خارج شد.دستور شديدي صادر شده بود ,که بعد از ساعت خواب و خاموشي ساعت نه , کسي سيگار نکشد. بخصوص در داخل بخش يا بند و خوابگاه عمومي . شب همان روزيکه قضيه انجيرها پيش آمده بود ,تقريبا ساعت دوازده بود که صداي پايي را شنيدم , برگشتم خانم هامفري را ديدم که بمنظور بازديد آمده , تا قبل از ورود او اصل خوابم نبرده بود . دود و بوي سيگار در داخل خوابگاه پيچيده ولي اصل معلوم نبود چه کسي اين سيگار را کشيده.خانم هامفري گشتي زد و بيرون رفت تا داخل راهرو رسيده بود که ناگهان متوجه شدم دود و شعله آتش ,از تخت روبروئي تخت من در رديف مقابل زبانه ميکشد و دارد شدت مييابد. کامل معلوم بود که کسي آتش سيگار خود را روي پتو پرت کرده . اول از همه من متوجه شدم و بعدشم برنا گندهه , در حاليکه وحشت کرده بود از تختخوابش بيرون پريده , و مرتب هم جيغ ميکشيد و فحش ميداد. هيچکس قادر به خامو ش کردن آتش نبود.تختخواب و وسايل برنا به کلي سوخت.هرچند من و هلن پتوهاي خودمانرا روي باقيمانده آتش کوبيده و آنرا هرطوري بود خامو ش و از سرايت به ساير تختخوابها جلوگيري کرديم. فرياد سروصدا و غوغاي عجيبي برپا شده بود ,کليه زندانيها نيمه عريان , باهم قيافه هاي خنده آور بطرف ما دويده ,دور تخت برنا جمع شده و هرکسي با داد و فرياد خود, سعي ميکرد
حرفي بزند و دستوري بدهد.برنا گندهه هم برافروخته و عصباني ,مثل يک کوه آتش فشان شده بود . و به هر کس که برمي خورد,فحش ميداد . و مرتب مي گفت: کدام فلن فلن شده اي اين ته سيگار لعنتي را رو تخت من پرت کرده؟اگه بفهمم همينجا جر ش ميدم. يکي از محکومين که اهل جورجيا بود و مدام سيگار ش گوشه لبش بود و اکثر اوقات هم او بود که مقررات سيگار نکشيدن بعد از خاموشي را ميشکست . بيشرمانه با انگشت بطرف من اشاره کرده گفت:او انداخت خودم با چشم خودم ديدم.او انداخت...برنا گندهه مثل خرس بطرف من دويد و ميخواست مرا زير مشت و لگد خود له کند,اما من اولش جا خالي کردم و دست خود را براي دفاع جلو صورتم گرفتم, ولي او خيلي قويتر بود و مرتب با مشت هاي سنگينش بسر و کله من مي کوبيد و پشت سر هم فحش ميداد.تا اينکه خانم هامفري وارد شد,صدا کرد چه خبره؟ فورا" زن سيگاري دروغگوي اولي ,که اهل جورجيا بود, جلو پريد و شروع به بلبلي کرد.خانم هانفري ملحظه ميفرماييد يک تختخواب بکلي سوخته و خاکستر شده .بعد با انگشت بطرف من اشاره کرد .اونها ش, حال هم داره دعوا ميکنه.خودشه,خانم به جان شما خودم با اين دوتا چشمهاي خودم ديدم داره سيگار ميکشه,بعد ش هم ديدم که ته سيگارشو مخصوصا " بطرف تختخواب پرتاب کرد . هلن جلو آمد و سر ش داد کشيد: زنکه بوگندو,دروغگو,چرا دروغ ميگي,همه تون خوب ميدونيد که اين براوني مادر مرده ,اصل" سيگاري نيست که سيگار بکشه.از همان روز اول چه کسي ديده که سيگار بکشه؟ البته اگرچه خودم قبل" نديدم...خانم هامفري تو حرفش دويد و با خشم زهره اي سر ش داد کشيد : زنيکه بدذات فضول ,تو ديگه درشو بزار و خفه شو کسي از تو چيزي نپرسيده همتون بريد کنار . خودم بلدم چکار کنم.و ته توي قضيه رو چه جوري درآرم.بعد رو به من کرد: براوني فردا هفت صبح ,خودتو به دفتر رئيس زندان معرفي کن.بعد فرياد زد : بجاي خود همه بخوابند . خفه شين . سروصدا نبا زود بخوابيد.
فردا صبح اول وقت خود را بدفتر معرفي کردم.وقتي داخل شدم,پرستار چاقه و چشم ريزه قبل از من به اتاق خانم هامفري و همان زن سيگاري دروغگو و برنا گندهه و ليليان جانسون آنجا حاضر و منتظر من بودند . (اين نفر آخري ليليان جانسون , زن بدنام و متقلبي بود که رئيس زندان خيلي باو لطف داشت . زمانيکه در شعبه دفتر بودم ,چندين بار او را آنجاها ديده بودم. بينهايت زيبا , باموهاي سرخ روشن و پوست بدن بسيار ظريف و سفيد , اما دردروغگويي لنگه نداشت .
من به هيچ وجه گله و شکايت و حتي توقعي از اين سه نفر زن تبهکار نداشتم. چون آنها ذاتا" تبهکار حرفه اي وبارها به زندان افتاده بودند .بدين لحاظ ما اينگونه زندانيهاي مکرر زنداني شده را قديميها ميخوانديم. اين جور زندانيهاي قديمي ,که بارها زنداني شده و معلوم هم نبود چند بار ديگر اين آزادي و زنداني شدنشان تکرار خواهد شد . خود بخود يکنوع آشنايي و همبستگي نسبت به کارکنان زندان احساس کرده , مجبور بودند طوري رفتار کنند که تا آنها را از خود راضي نگهدارند . در نتيجه , بمنظور جلب نظر کارکنان زندان , حاضر بودند هر
کاري که آنها بخواهند انجام دهند . در مقابل اين نوع خدمات , روساي زندان نيز براي آنها امتيازاتي قائل مي شدند . از قبيل راحتي و معافي از بيکاري , غذا و جيره بهتر و حتي گزار ش عفو و تخفيف مدت زندان . اين قديميها بخوبي به وظيفه خود آشنا و خيلي زود پي بمنظور رئيس و اولياء زندان برده ميدانستند چطوري شهادت قلبي و گواهي دهند , تا رضايت خاطر آنها را فراهم آورند .
در ضمن ميدانستند که پس از خاتمه هر نوع شهادت , با انجام هر نوع خدمت يا وظيفه محرمانه اي که بعهده آنها گذاشته شده بود , پادا ش خوبي نصيب آنها ميگردد . مدير و رئيس زندان هم، که سالها با اين نوع تبهکاران نزديک بوده و سر و کار داشت،پي به اخلق آنها برده و در موارد لزم که مي خواستند يکي را خرد کرده و بکوبند،پس از مقدمه چيني پاپو ش و دسيسه هايي، آنها را نيز به عنوان گواه و شاهد جريان احضار مي کردند.آنها هم زبان رئيس را خوب مي فهميدند.و درس خود را خوب بلد بودند.تا چشم رئيس به من افتاد،اخم هايش را تو هم کرد،و به اصطل ح خود ش را گرفت و براي شروع صحبت اول با زبان لب هاي خود را تر کرد.سيگار برگ ضخيم هميشگي را از گوشه ي لبش برداشت.از ظاهر ش معلوم بود که خيلي توپش پر و عصبانيه. در حالي که روي خود را به طرف پرستار ها کرده بود،داد کشيد: اين چه آشوبيه که راه انداختيد.کدوم پدر سوخته اين کارو کرده؟ پرستاره هم بدون معطلي انگشت به طرف من اشاره کرده گفت:قربان اين زنداني از جيره غذاييش ناراضيه و شکايت داره. رئيس روي خود را به طرف من چرخاند،و با حيرت و تعجب،درحالي که شعله ي خشم و نفرت از چشم هاي خونبار ش زبانه ميکشيد،به من نگاه کرد.مثل خرس تير خورده خرناس کشيد،و گفت:غذاي سرکار خانم چه عيبي داشته؟ ديدم کار از کار گذشته با خودم گفتم باداباد هرچه مي خواهد بشود،بشود.گفتم:انجير هايي که به عنوان دسر دادند،پر از کرم بود. کرم.....هوم....بدجنس چنان خود ش را به بيخبري و حيرت زد که انسان فکر مي کرد تا به حال کلمه ي کرم به گوشش نخورده. هوم...که گفتي کرم....يکدفعه خود ش را عقب کشيد و با حالت بهت زده اي به پشتي صندلي تکيه کرده گفت:چطور شد مال ما اينطوري نبود.اين همان غذا و دسريست که همه حتي خود من هم آن را مي خوريم...منکه کرمي تو انجيرها نديدم...بعد سر خود را تکان داد.بله خودم از اصل جريان اطلع دارم...بعد به طرف ساير زنداني ها برگشت.ببينم شما سه نفر با الينور تو يک بند و يک بخش هستيد؟...ها؟....شما هم کرم و حشره اي که ايشان اظهار مي کنند،ديديد؟ همه با هم و يکصدا سرشان را به نشانه ي نفي تکان دادند.)نه،نه.به هيچوجه قربان،اصل.او دوباره به صورت من خيره شد...خب حال چي؟ميبيني که علوه بر اينکه سرکار خانم خيلي
ناشکر تشريف داريد،دروغگو هم هستيد.
در اين ضمن صداي خانم هامفري بلند شد.جناب رئيس اجازه مي فرماييد به عرض برسانم که،علوه بر موضوع دسر،همه ي ما خدمت رسيديم تا موضوع مهمتري را به عرض برسانيم.و موضوع اينه که ديروز اين زنداني مجله ي مرا دزديده بود و جلو چشم همه آن را
از زير پتويش بيرون آوردم.اولش دروغ گفت،و اظهار کرد اصل مجله را نديده.بعد ش نصفه شب ديشب ته سيگار را بروي تخت برنا پرت کرد و تخت خواب به کلي سوخت،و اگر همه کمک نکرده بوديم،زندان را به آتش کشيده بود.
رئيس يکدفعه عوض شد.چشم ها را گرد کرد.که اينجور ها.....بعد سر ش را اينطرف و آنطرف چرخاند...مثل اينکه از فکر اتفاق اين موضوع در رياست او،آنهم از طرف من،خيلي منقلب شده بود.
سپس به طرف قديمي ها چرخيد.شما هم ناظر اين جريان بوديد...ها...درسته؟(همه درحالي که کمي تعظيم ميکردند با هم يکصدا)بله قربان،درسته. احساس موفقيت در چشم هاي مزور ش ديده مي شد.دوباره سيگار ش را زير لب گذاشت،روي صندلي خود ش جابه جا شد.بعد هر دو دست خود را روي دو دسته ي طرفين قرار داد.سر خود را بال گرفت و دود سيگار ش را به سقف فرستاد و در همان حال مثل اينکه با خود ش حرف ميزند...نه ديگه قابل تحمل نيست و موضوع خيلي مهمتر از اونيه که من فکر مي کردم...دزدي،دروغگويي تو يکطرف،موضوع بلوا و تحريک زنداني ها و آخر ش هم دست به آتش سوزي و خرابکاري زدنت از همه مهمتر.نه ما بيش از اين نميتونيم دست روي دست بگذاريم و شما هم آزادانه به خرابکاري هاي خود در اينجا ادامه دهيد.اگر دير بجنبيم کار از کار ميگذره و ممکنه اين شرارت و نافرماني تو به همه تاثير کنه. من اينجا در مقابل وظيفه و وجدانم هم،مسئوليت اخلقي و رسمي دارم.و وظيفه به من حکم
ميکند که به هر قيمت که شده جلو اين کارها را بگيرم،تا براي سايرين عبرت بشه.خوب فعلا براي اولين بار،از کليه و آزادي و امتيازات عمومي زندانيان محروم،و از امروز بايستي دو سرويس با گروه هاي روزکار،و شب کار کارگاه دوزندگي کار کني.ولي حواست جمع
باشه.خوب گوشاتو باز کن.اگه اين دفعه شکايتي درمورد تو بشنوم،جات تو زندان انفرادي با اعمال شاقه خواهد بود،ديگه حرفي ندارم....بعد رو به هامفري کرد:پرستار خداحافظ،بچه ها صبح بخير.بدين طريق کار من ساخته شد.
ادامه دارد...
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد