نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان ایرانی/ در همسایگی گودزیلا- قسمت پانزدهم و شانزدهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان ایرانی/ در همسایگی گودزیلا- قسمت پانزدهم و شانزدهم
آخرين خبر/ باز هم پاييز و يک داستان عاشقانه ديگر که سراسر حادثه و هيجان و ماجراست، براي شما که رمان ايراني دوست داريد و منتظرش بوديد. قسمت قبل 
بالاخره به درکلاس رسيدم.به ساعتم يه نگاه انداختم.ساعت يه ربع به 10 بود.تصميم گرفتم،اين يه ربعم بشينم رويکي ازصندليا و باگوشيم بازي کنم. همين کارم کردم و مشغول بازي کردن شدم.پنج دقيقه بيشتربه تموم شدن کالس نمونده بودکه رادوين و ديدم.با اخماي درهم داشت ازپله ها باال ميومد.به سمت من اومد وروي دورترين صندلي ازمن نشست.منم اصلا بهش محل ندادم وبه بازي کردنم ادامه دادم.انگارنه انگارکه اصال رادوينيم هست! باصداي بازشدن درکالس به خودم اومدم وگوشيم و پرت کردم توکيفم.مقنعه ام و يه ذره جلوکشيدم وموهام و دادم تو.ازجام بلندشدم.رادوينم بلندشدوبه سمت استادرفت که داشت ازکلاس خارج مي شد. منم به سمت استاد رفتم وبامودب ترين لحن ممکن سالم کردم.رادوينم سالم کرد.استاد جواب سالممون و و داد و گفت:بيايد بريم دفتر.مي خوام باهاتون حرف بزنم. ياقمربني هاشم!اين چي مي خوادبگه؟!من بگم غلط کردم،ول کن معامله مي شي؟!اي بابا! استادبه سمت دفتربه راه افتاد ومن و رادوينم دنبالش.مثل جوجه اردک پشت سر رادوين و استاد راه مي رفتم! باالخره رسيديم.استاد رفت تو وبادستش به مااشاره کردکه بريم تو.رادوين عين گاو سرش و انداختورفت تو!انگارنه انگار که خانومامقدمن!ببين چه دور و زمونه اي شده ها! منم رفتم توي دفتر.استاد کيف سامسونتش و روي ميز گذاشت و به سمت من و رادوين اومد که بافاصله کمي ازدر کنارهم ايستاده بوديم. روبه ماگفت:امروز بيرون کلاس،توحياط خوش گذشت؟! من سرم وانداختم پايين وچيزي نگفتم.رادوينم که بدجور دپ بود.اونم چيزي نگفت.استاد لبخندي زدوگفت:پس مثل اينکه خوش نگذشته! دستش و گذاشت روي شونه رادوين وروبه من گفت:من اونجوريام که همه بچه هافکرمي کنن استادبدي نيستم.فقط دلم ميخواد همه چي طبق نظم وانظباط باشه.شمانبايد اون روز دير مي کردين.درضمن نبايدم بامن اونجوري حرف مي زدين. من من کنان گفتم:استادمن واقعابابتِ...اون... اون روز متاسفم.سرم خيلي درد مي کرد.حالم ...حالم زياد خوب نبود.نمي خواستم باهاتون اونجوري حرف بزنم...من...راستش... استاد پريد وسط حرفم: - ديگه مهم نيست.مهم نيست که اون روز چه اتفاقي افتاد.منم سعي مي کنم که اونروزو فراموش کنم.ولي شمام نبايد ديگه ديرکنين. لبخندي زدم وگفتم:چشم. اونم لبخندزد. باورنمي کردم که اين آدمي که روبروم ايستاده،حسيني باشه!پس چراتوکالس انقدر گنددماغه!منه بيچاره روبگوکه چقدر ترسيده بودم وفکر مي کردم اين واحدوافتادم!نمي شه حسيني هميشه انقدرمهربون ومنطقي باشه؟! استاد رو به رادوين ادامه داد:توچته امروزپسر؟چراعين الک پشت رفتي توالک خودت؟ رادوين لبخندکم رنگي زدوگفت:هيچي نيست استاد. استادخنديدوگفت:من اگه بعداز 2 تاواحد باتو نفهمم که چته،به دردالي جرز ديوارم نمي خورم.تويه چيزيت هست.چي شده؟! رادوين لبخندش وپررنگ ترکردوگفت:گفتم که...چيزي نيست استاد!بيخيال! استادلبخندي زد.براي اينکه رادوين و ازاون حال بيرون بياره،گفت:توخجالت نمي کشي؟! اون چه کاري بودکه اون روز کردي؟!آدم عاقل پاميشه ميره باالي صندلي آهنگ پيرهن صورتي مي خونه؟ رادوين لبخندي زدوگفت:بده دارم به دانشجوهاتون روحيه ميدم تابهتر خر بزنن؟ استادباخنده گفت:البته اگه بزنن! رادوينم خنديد.اين استاد حسيني چقدرمهربون شده يهو!چرا انقدر صميمي بارادوين برخوردميکنه؟خدابده شانس! استاد روي شونه رادوين زدوگفت:ديگه نبينم کنسرت راه بندازيا! رادوين باخنده گفت:مي دونين که نميشه! استادخنديدوگفت:اون که بله! به رادوين نگاه کردوگفت:من نمي دونم تواگه بري،کي مي خواد اين دانشجوهاي ماروبخندونه. رادوين باخنده گفت:دستتون دردنکنه ديگه استاد!ماشديم دلقک؟ استادخنديدوگفت:شما تاج سرمايي.دلقک چيه رادوين؟! - چاکرٍ اوستا!خيلي نوکرتيم! - ما بيشتر! وباشوخي وخنده ازهم خداحافظي کردن!ايناچه صميمين باهم! منم ازاستادخداحافظي کردم واز دفتراومدم بيرون.رادوين پشت سرمن از دفتر خارج شدو درو بست. من جلوتراز رادوين به سمت کالس مي رفتم واونم پشت سرمن ميومد.داشتم مي رفتم توکالس که يهو يه چيزي پريد توبغلم! ارغوان بود!!! باذوق ماچم کردوگفت:دلم برات تنگ شده بود ديوونه! باخنده گفتم:خوبه خوبه!حاالانگار رفته بودم قندهار!توحياط همين دانشگاه بودم ديگه! ارغوان خنديدوآروم زدتوسرم.گفت:الحق که همون رها بي احساس خودموني! باصداي رادوين به خودمون اومديم:ببخشيد خانوما... نگاهم به رادوين خوردکه جلوي در وايساده بودومي خواست رد بشه.مادقيقا جلوي دروايساده بوديم.ارغوان لبخندي زدوکنار رفت. منم کنار رفتم تا رادوين رد بشه. وارد کالس که شد،کالسورش و به سمت سعيد پرت کرد،گوشيش و به سمت اميروخودکارش و به سمت بابک!اونام توهوا گرفتنشون! دهنم ازاين همه سرعت ونبوغ بازمونده بود!عين فيلماي اکشن هندي بود!تنهافرقش اين بودکه ايناکامالواقعي بودن. خوبه حاالهمين رادوين خره تاچند دقيقه پيش اخماش توهم بود!!يهو رفيقاش وديد چه کوک شده که حرکت اکشنم مي زنه!! سعيد باخنده گفت:به به به!ببين کي اومده! رادوين باقدماي بلند فاصله بينشون و طي کرد.گوشيش واز دست بابک که سخت مشغول خوندن يه چيزي بود،گرفت.بابک معترض گفت:اي بابا!داشتم اس اون دختر دماغ عمليه رو مي خوندم!بده به من،ببينم اين چي گفته! رادوين گوشيش و گذاشت توجيبش و باخنده گفت:نوچ نوچ نوچ!گوشي يه وسيله شخصيه!بي اجازه بهش دست نمي زنن. بابک باخنده گفت:رادوين...مسخره بازي درنيار!!بده بقيشه اش وبخونم ديگه. وگوشي رادوين و ازتوي جيبش درآوردو داد دست سعيدوگفت:بخون يه ذره بخنديم. سعيد گوشي و گرفت.صداي نازک زنونه اي به خودش گرفت وشروع کردبه خوندن:کجايي عشقم؟! وبايه صداي مردونه اداي رادوين و درآورد:خونه! روبه رادوين ادامه داد:اي خاک توسرت کنن،اين بيچاره کلي ذوق ازخودش بروز ميده بعدتو يه کلمه يه کلمه جوابش و ميدي؟! بابک معترض گفت: چرت نگو سعيد،بقيه اش وبخون خره! وسعيد دوباره شروع کرد به ادا درآوردن: - چي کلالمي چني؟! - مثه آدم بنال ببينم چي ميگي! - عزيزم گفتم چيکارا ميکني؟ - خوابيده بودم که به لطف سرکارٍ خانوم بيدارشدم. - اوخي!خواب بودي عشقم؟ - ببخشيد من يه سوال بپرسم؟ - بپرس رادوينم. - تودقيقا کي هستي؟! بابک باخنده روبه رادوين گفت:يعني چي تودقيقا کي هستي؟! رادوين خنديدوگفت:مي دوني که من به بيشتراز هزارنفر شماره دادم!خب يادم ميره کي به کيه ديگه. سعيد ادامه داد: - مينام ديگه عقشم. - ميناکيه؟! - وا!!!!من و نمي شناسي رادويني؟ - نه! - منم مينا!همون که چند روز پيش تو رستوران الله بهم شماره دادي هاني. - آهان،خب چته؟! - يعني چي چته؟ - يعني اينکه چه مرگت شده که من وازخواب بيدارکردي؟ - وا!!! چال اينجولي مي حلفي هاني؟من اصلنشم ديجه باهات قهلم. - يادم نمياد ماباهم دوست بوده باشيم که حاالتو بخواي قهل باشي! - خيلي بدي رادوين! - مي دونم.باي. سعيد باهيجان روبه رادوين گفت:بعداز اين ديگه اس نداد؟! رادوين گوشيش و ازسعيدگرفت وبي تفاوت گفت:نه. روبه ارغوان،طوري که رادوين بشنوه گفتم:واالمن نمي دونم اين دختراي ديوونه ي خل وچل تواين گودزيالچي مي بينن که باهاش رفيق مي شن!نه تيپ داره،نه قيافه داره،نه اخالق داره! رادوين باتمسخرگفت:تااونجايي که مي دونم من هم تيپ دارم،هم قيافه دارم،هم اخالق! اوني که هيچ کدوم اينارو نداره تويي نه من!!! بهش نگاه کردم وگفتم:دوباره دهن من وباز نکنا! باوقاحت تمام گفت:مثال اگه بازکنم،چي ميشه؟! نمي خواستم دوباره باهاش دهن به دهن بشم.مي ترسيدم همين يه ذره آبروي نداشته ام هم پيش رفيقاش بره.بعدا به حسابش مي رسم. نفس عميقي کشيدم وبه سمت ارغوان رفتم.روبهش گفتم:بيابريم. ارغوان سري تکون دادوباهم ازکالس خارج شديم. باصداي آالرم گوشيم،ازخواب بيدار شدم.خيلي سريع آماده شدم.يه مانتوي کوتاه آبي پوشيدم،بايه شلوارلي لوله. موهام و شونه کردم و محکم بستم.به سمت آينه رفتم و پنکک زدم.ريمل،رژگونه ويه رژ صورتي خيلي خيلي کم رنگ.مقنعم وهم سرم کردم.حتي به خودم زحمت ندادم که موهام و بندازم بيرون! کيفم و ازروي تخت برداشتم و ازاتاق خارج شدم.به آشپزخونه رفتم.اشکان وبابارفته بودن سرکار وفقط مامان توآشپزخونه بود.باديدن من لبخندي زدوگفت:سالم.دخترگلم چطوره؟ مامان ماچرايهويي انقدر مهربون شده؟ لبخندي بهش زدم وگفتم:سالم به مامان خوشگل خودم.خوبِ خوبم.مامان عسلِ من چطوره؟ - منم خوبم عزيزم.بشين صبحونه بخور. روي صندلي نشستم و مشغول شدم. مامان روبه روي من نشسته بودو زل زده بود بهم.وقتي ديد دارم نگاهش مي کنم لبخندي زدوگفت:چه قدر زود بزرگ شدي عزيزم. متعجب گفتم:مامان خوبي؟! - آره عزيزم. - مطمئني؟ - آره. شونه اي باال انداختم و مشغول خوردن شدم.مامان هنوزم داشت خيره خيره نگاهم مي کرد.سابقه نداشت مامان انقدر مهربون بشه.يعني چي شده؟ شيشه مربارو جلوي من گذاشت ومهربون گفت:مربا بخور عزيزم. متعجب نگاهش کردم.مامان مام ترشي نخوره يه چيزي ميشه ها!چقدرمهربون شده! دوباره مشغول خوردن شدم.صداي مامان و شنيدم:خاله ات زنگ زده بود. لبخندي زدم وگفتم:واقعا؟!حالش خوب بود؟!آرش؟آروين؟عمو؟ - آره.همه خوب بودن. سري تکون دادم و يه لقمه بزرگ مربارو کردم تودهنم.مامان بهم خيره شدوگفت:آرش ديروز به تو زنگ زده بود؟ دهنم و بازکردم تايه چيزي بگم که لقمه پريد توگلوم و به سرفه افتادم.مامان بانگراني فنجون چاي و به دستم داد وچندبار پشت سرهم زد پشتم. چايي و سرکشيدم. چشمام از اشک خيش شده بود.چند بار سرفه کردم.حالم بهتر شده بود. يهو گوشيم زنگ خورد.اِي باباتو اين هيري ويري چه وقت زنگ خوردنه؟ ازتوي کيفم بيرونش آوردم و دکمه سبز رنگ و فشار دادم: - بله؟! آرش بدون اينکه سالم کنه،گفت:رها خونه اي؟ - آره.چيزي شده؟ مامان متعجب به من زل زده بودوباچشم وابروش ازم مي پرسيد که کيه! - االن خاله پيشِته؟ - آره. آرش بانگراني گفت:ببين يه وخ به خاله نگي منما! - آخه چرا؟ - بعدا بهت مي گم.االن توفقط وانمود کن که من آرش نيستم. نمي دونستم آرش براي چي اينجوري مي کنه ولي فهميدم که يه کاسه اي زير نيم کاسه مامانه که انقدر مهربون شده ومن بايد به آرش کمک کنم. خنديدم وگفتم:خب ديگه چه خبر النازجون؟ - آفرين رها.خاله نفهمه منما! - خيالت راحت. - رها،توکه چيزي درمورد حرفاي ديروزم به خاله نگفتي؟ - نه بابا،مگه ديوونه ام؟ - خوبه.ببين اگه خاله ازت چيزي درمورد قضيه خواستگاري واينا پرسيد بگو که هيچي نمي دوني.باشه؟ - باشه.چشم.خواهرت خوبه النازجون؟ - ببين قرارمون سرجاشه ها!سه شنبه ساعت 17 شرکت ماباش ولي هيچي به خاله اينانگو. - چشم عزيزم. - رها چيزي نگي به خاله ها!!!!مامان قضيه خواستگاري وفهميده...بدجور ازدستم آتيشيه...اگه خاله هم بفهمه اوضاع ازايني هم که هس کيشميشي ترميشه!! - آخرش توقضيه روبه من نگفتي الناز! - ميگم بهت.فعالتو جلوي خاله ضايع بازي درنيار. - باشه.فعالکاري نداري؟ - ديگه سفارش نکنما رها! - باشه بابا.چقدر تو واسه يه امتحان حرص مي زني.ميارم برات کتابارو. - ايول.خيلي کرتم. - من بيشتر.خداحافظ. - خداحافظ. قسمت شانزدهم گوشي و که قطع کردم.مامان به من زل زدوگفت:کي بود؟! لبخندي زدم و درحاليکه ليوان چاي و به سمت دهنم مي بردم،گفتم:الناز.يکي ازبچه هاي دانشگاه. چاييم و تاته سرکشيدم و ازجام بلند شدم.مامان نگاهم کردوگفت:ديگه نمي خوري؟ کيفم و روي دوشم انداختم وگفتم:نه،دستت دردنکنه.فعال. داشتم ازآشپزخونه خارج مي شدم که مامان بازوم و گرفت.به سمتش برگشتم و متعجب نگاهش کردم. مامان عين اين بازجوهاگفت:نگفتي،آرش به تو زنگ نزده؟! به عالمت نه سري تکون دادم وبراي رد گم کني گفتم:نه بابا!اون ديوونه براي چي بايدبه من زنگ بزنه؟!خيلي خوشم مياد ازش؟ مامان اخمي کردوگفت:صدباربهت گفتم درمورد آرش اينجوري حرف نزن. همون طورکه به سمت درمي رفتم،گفتم:شمام من وکشتي بااين خواهر زاده چلغوزت!خداحافظ. وديگه به مامان مهلت حرف زدن ندادم و ازخونه خارج شدم. کتونيم و پوشيدم و به سمت درحياط رفتم. دروباز کردم وازخونه خارج شدم. همين که من دروبستم،ارغوانم رسيد.به سمت ماشينش رفتم و سوار شدم. ********** به دانشگاه که رسيديم،ازماشين پياده شدم.ارغوانم ماشين و قفل کردوداشت ميومد سمت من که شيدا به حالت دو اومد سمتش!خودش و انداخت توبغل ارغوان وهاي هاي زدزير گريه. من و ارغوان ازتعجب چشمامون شده بود قده دوتا سکه 300 تومني!وا!!!!اين دختره چشه؟ ارغوان سر شيدارو نوازش کردومهربون گفت:چي شده شيدا؟! شيدا باصداي تودماغيش گفت:بدبخت شدم ارغوان. - چي شده عزيزم؟! - شهاب... ودوباره زد زير گريه.به سمتش رفتم و گفتم:شهاب چي؟!مرده؟ ارغوان لبش و به دندون گرفت وباچشم وابرو بهم فهموندکه چرت نگو!! شيدا همون طورکه توبغل ارغوان اشک مي ريخت،گفت:کاش مرده بود.کاش مرده بود رها!!!! ارغوان بامهربوني گفت:چي شده شيدا جون؟ شيدا باگريه گفت:شهاب بايکي دگيه رفيق شده.ديگه بهم زنگ نمي زنه، جواب تلفنام و نميده...ديگه دوسم نداره راغوان!!دارم داغون ميشم...من بدون شهاب زنده نمي مونم ازغوان!!!نمي تونم بدون شهاب زندگي کنم.ارغوان من... وديگه نتونست ادامه بده وبه هق هق افتاد. ارغوان سر شيدارو نوازش کردوگفت:گريه نکن قربونت برم.بيا.بيا بريم صورتت و آب بزن.بشين قشنگ برام تعريف کن که چي شده. شيدا اشکاش و پاک کردوباصداي خفه اي گفت:باشه بريم. ارغوان وشيدا داشتن باهم مي رفتن سمت دستشويي.به سمت ارغوان رفتم و دم گوشش گفتم:نميشد يه امروزو بيخيال اين شيداجون بشي؟! ارغوان اخمي کردوگفت:توبرو سرکالس.من نميام.حال شيدا اصال خوب نيست.نمي تونم تنهاش بذارم. اخمي کردم وگفتم:چشم پتروس فداکار! وبه سمت سالن رفتم. هيچ ازاين دختره شيدا خوشم نميومد!بچه پررو...من که ازاول جواب سالمشم به زور مي دادم.ارغوان بيخودي پرروش کرده!به ارغوان چه که شهاب جونت تورو ول کرده؟يکي ندونه فکرمي کنه ارغوان دوست صميميشه!!!انقدرازدست شيدا کُفري بودم که اگه گيرش مياوردم مي کشتمش! باالخره وارد کالس شدم وخيلي سريع رويکي ازصندلي هانشستم.رادوين ورفيقاش روصندلي هاي پشتي نشسته بودن.بابک باديدن من،سري تکون دادو سالم کردومنم جوابش و دادم.يه مدت که گذشت،استاد اومد سرکلاس وشروع کردبه درس دادن. ********** بعداز اينکه کالس تموم شد،داشتم وسايلم و جمع مي کردم برم پيش ارغوان که گوشيم زنگ خورد.ارغوان بود... دکمه سبزرنگ و فشاردادم وخيلي سريع گفتم: - چي شده ارغوان؟ - کجايي؟ - توکالسم.تازه کالس تموم شده. - ببين رها من دارم باشيدا ميرم بيرون...حالش خوب نيس ميريم يه کافي شاپي جايي باهام حرف بزنه خودش وخالي کنه.تونميخواد منتظر من باشي. - ارغوان!!!!اذيت نکن ديگه.من باکي برگردم خونه؟ - من تااون موقع ميام دانشگاه.فقط نمي تونم به کالسام برسم،تو نُت بردار ميام ازت مي گيرم مي برم کپي مي گيرم. - باشه.مواظب خودت باش. - توام!باي. - باي. گوشي و قطع کردم وگذاشتمش توکيفم.حاالمن تاوقتي که ارغوان بياد تنهايي اينجاچيکارکنم؟!اوه...کلي مونده تا کالس بعدي شروع بشه!!حوصله ام سرميره بابا...اَه!!! لعنتي! کيفم و گذاشتم روي ميز وسرم و هم گذاشتم روي کيفم.تصميم گرفتم بگيرم يه ذره بخوابم!آره ديگه.من که کارديگه اي ندارم.تازه کارازاين مفيد ترم پيدا نميشه!!! چشمام وبستم وسعي کردم بخوابم. يواش يواش داشت خوابم مي بردکه يهو يکي مزاحم شد: - سالم. مي خواستم جفت پابرم تودهن اين مزاحم.سالم و درد،سالم ومرض،سالم وکوفت،سالم وحناق :3 ساعته! بي حوصله وکالفه سرم و ازروي کيفم برداشتم وباچشماييي که ازعصبانيت به خون نشسته بودن، زل زدم به طرف. اِ!!!! اين که بابکه!اي مرده شورم وببرن.کشته مرده اس من دارم عايا؟ اينم مثل خودم خله!خاک توسرم بااين کشته مرده ام! بابک خجالت زده لبخندي زدوگفت:ببخشيد نمي دونستم خوابيد.وگرنه بيدارتون نمي کردم. پوفي کشيدم وبه پشتي صندليم تکيه دادم.کالفه گفتم:حاالکه بيدارم کردي.فرمايش؟! بااين حرف من لبخندخجالت زده بابک جاش و دادبه لب ولوچه آويزون! حقشه،کشته مرده هم کشته مرده هاي مردم!اين خل وچل ديوونه فقط بلده گند بزنه. بالحن دلخوري گفت:گفتم که من نمي خواستم شماروبيدارکنم.يعني اصالنمي دونستم که خوابيد.راستش... وسط حرفش پريدم:مهم نيست،حاالکه ديگه بيدارشدم!)باانگشتام چشمام وماليدم وادامه دادم:(من هروخ خودم ازخواب بيدار ميشم،قاطي مي کنم!حاالچه برسه به اينکه يکي ديگه من وبيدارکنه!)تک سرفه اي کردم وبراي جمع کردن اوضاع لبخندي زدم وگفتم:(درهرصورت من وببخشيد.نمي خواستم باهاتون بدصحبت کنم. بابک هم لبخندي زدوگفت:نه بابااين حرفاچيه!؟ وادامه داد:چندديقه وقت داريد؟مي خوام باهاتون حرف بزنم؟ - درمورده؟! به صندلي خالي کنارمن اشاره کردوگفت:مي تونم بشينم؟ لبخندي زدم وبه جاي خالي روي صندلي اشاره کردم.گفتم:البته! بابک کنار من نشست وشروع کردبه حرف زدن: - راستش خانوم شايان...خيلي وقت بود که مي خوام يه چيزي روبهتون بگم...اما...اماراستش...روم نميشد...يعني... اي بابا!اينم که تته پته گرفته.اين چراداره مثل آرتان حرف مي زنه؟!اصالچراجديداً هرکي به پست من مي خوره خيلي وقته که مي خواديه چيزي و بهم بگه اما روش نميشه؟! منتظربه بابک زل زدم تاخودش به حرف بياد. داشت باانگشتاي دستش بازي مي کرد.سنگيني نگاه من و که حس کرد،سرش وباالآوردوبهم خيره شد.به چشمام زل زده بودودست ازسرشون برنمي داشت. خجالت کشيدم وسرم و انداختم پايين...اگه يکي ازبچه هاي کال ماروتواون وضعيت مي ديد،فاتح ام خونده شده بود!!همينم مونده ديگه که تودانشگاه برام حرف درست کنن! بابک باديدن عکس العمل من،سرش و پايين انداخت وگفت:راستش ديروز خيلي باخودم کالنجار رفتم که بيام پيشتون يانه.کلي واسه خودم آسمون ريسمون بافتم.کلي حرفايي که مي خواستم بهتون بزنم وتمرين کردم اما نمي دونم چرا وقتي ميام پيش شما هول مي کنم! مي خواستم برگردم بگم به من چه که هول مي کني؟!بنال ديگه زرت و! اماخب سعي کردم به اعصاب خودم مسلط باشم.نفس عميقي کشيدم وگفتم:آقاي صانعي اگه امري داريد بفرماييد.اين همه مقدمه چيني براي چيه؟ بابک سرش و چندبارتکون دادوگفت:خودمم نمي خوام زياد مقدمه بچينم اما...)سرش و باالآورد وبه من نگاه کرد وادامه داد:(گفتن حرفايي که امروز مي خوام بهتون بزنم خيليم برام آسون نيست. نفس عميقي کشيد.چندلحظه سکوت کردو بعدباصداي آرومي گفت:خانوم شايان من به شماعلاقه مندم. گنگ ومتعجب بهش زل زدم.باصدايي که خودمم به زور مي شنيدم،گفتم:توبه من چي چي مندي؟! بابک لبخندي زدوبه چشمام خيره شدودوباره تکرار کرد: - من به شما عالقه مندم رهاخانوم. نمي دونم يه لحظه چي شدولي ازتصوراينکه من بخوام بشم زن بابک ازخنده پهن زمين شدم!غش غش مي خنديدم وازخنده ريسه مي رفتم. بابک باتعجب زل زده بودبه من. خدايا اين چي ميگه؟!اين من ودوست داره؟اي خدا اين شادياروازمانگير!فرضش و بکن...من...بشم زن اين!!!! مي دونستم ازم خوشش ميادولي نه تا اين حدکه بياد بهم بگه!! ازخنده ريسه مي رفتم.انقدر بلندبلندمي خنديدم که همه کسايي که توي کالس بودن،باتعجب زل زده بودن به من!رادوين ورفيقاشم که جاي خودشون ودارن!!!جوري بهم زل زده بودن که به عمق فاجعه ي خنديدنم پي بردم!!!هميشه وقتي يه چيز خنده دار مي شنوم،باصداي بلندمي خندم!حاالفرقيم نمي کنه که کجاباشم!! بابک بيچاره بالب ولوچه آويزون به من خيره شده بود.البه الي خنده هام گفتم:شوخي مي کني!!؟ بابک اخم غليظي کردوخيلي جدي گفت:به نظرتوهمچين موضوع مهمي شوخي برداره که من بخوام باهات شوخي کنم؟! اين وکه گفت بدجورخوردت وذوقم!تک سرفه اي کردم وبه خنده افسانه ايم پايان دادم!بهتره بگم گودزياليي تاافسانه اي!!!خخخخ. بچه هاي کالسم که ديگه ديدن من جدي شدم روشون و ازمابرگردوندن ومشغول کارخودشون شدن. اخم غليظي روي پيشونيم نشوندم وخيلي جدي گفتم:خيلي ببخشيد آقاي صانعي ولي من به شما هيچ عالقه اي ندارم! بابک که بدجورخورده بود توذوقش وازصراحت لهجم تعجب کرده بود،باصداي خفه اي گفت:ولي... وسط حرفش پريدم: - ولي،اماو اگر نداره که!من ازشماخوشم نمياد.والسلام نامه تمام. روبه بابک گفتم:بااجازه! خيلي سريع ازجام بلندشدم وازکنار بابک گذشتم وازکالس خارج شدم. اِ !! اِ !!! اِ !!! پسره پررو.خيلي ازش خوشم مياد؟!اومده به من ميگه"من به شماعالقه مندم"توبه گوربابات خنديدي که به من عالقه مندي.همينم مونده رفيق رادوين به من عالقه مندباشه!!!اي خاک توسرم...ايش!!!فرضش و بکن...بابک!!!!!اَي!!!!تصورشم وحشتناکه! نه اينکه بابک بد باشه ها!نه...ولي من ازش خوشم نمياد.مردبايد هيکلي باشه.اين بيچاره الغره!مثالهيکل اميرخيلي خوبه! ازحق نگذريم هيکل اين رادوين گودزيالم محشره! ولي درکل من ازبابک خوشم نمياد.گذشته ازلاغربودنش،همين براي رد کردنش کافيه که رفيق رادوينه!خدايا!!!!نميشد يه خاطرخواه خوش هيکل تربهم مي دادي؟مثاليه ذره ابعادش بزرگتر ازايني که االن هست بود! داشتم آروم آروم توحياط دانشگاه قدم مي زدم. اي واي!!!ديدي چي شد؟!ازبس حواسم پيِ بابک بوديادم رفت کيفم وبردارم!!!بيخيال وقت استرحت که تموم شدميرم ورش ميدارم... تمام وقتم وبه قدم زدن توحياط دانشگاه گذروندم وبعدم براي برداشتن کيفم به کلاس برگشتم. وارد کالس که شدم،نگاهم روي بابک ثابت موند. عين اين مادرمرده ها گوشه کالس نشسته بود و بااخماي درهم زل زده بودبه زمين! سعيدواميرورادوينم روبروش نشسته بودن وبراي اينکه ازاون حالت درش بيارن،مسخره بازي درمياوردن. سعيد جوک تعريف مي کردو رادوين و اميرم جو مي دادن وهي مي خنديدن وبراي بابک شکلک درمياوردن. سعيدبامسخره بازي شروع کردبه خودن: اخمات و وا کن يه نيگا به ماکن... بابک باعصبانيت روبه سعيدگفت:سعيد حالم خوش نيست مي فهمي؟!ببند دهنت و. سعيد اخمي کردوگفت:منه خروبگوکه مي خواستم ازاين افسردگي درت بيارم!اصالخوبي به تونيومده. بابک عصبي ازجاش بلندشدوگفت:يه کلمه ديگه زر زر کني،ديگه نمي فهمم چيکارمي کنماسعيد!! سعيدهم عصبي ازجاش بلندشدوباداد گفت:بياببينم چه غلطي مي خواي بکني؟ بااين حرف سعيد،بابک به سمتش حمله ورشد.يه دونه محکم خوابوند دَمِ گوش سعيد! سعيد وحشيانه به سمت بابک رفت وبه سمت ديوارهُلش داد.خالصه يه شيرتوشيري بود!هي اين مي زدهي اون!!! رادوين واميرم سعي مي کردن که اين دوتارو ازهم جداکنن.رادوين بابک و گرفته بود وامير سعيدو. بابک روبه رادوين دادزد: - ولم کن رادوين!ولم کن برم حال اين پسره رو سرجاش بيارم. سعيد به سمت بابک حمله ورشداماامير جلوش و گرفت.سعيدبلندتراز بابک دادزد: - بياببينم چه غلطي مي خواي بکني ؟ سعيدکه اين حرف وزد،بابک آتيشي شد وبه سمتش خيز برداشت.رادوين مانعش شد وروبه سعيدگفت:دهنت و ببند سعيد. وروبه بابک ادامه داد:چته تو؟خيرسرمون مي خواستيم حال وهوات عوض شه!چراعين چي پاچه مي گيري ؟ بابک دادزد:من اگه نخوام ازاين حال وهوابيام بيرون بايد کدوم خري و ببينم؟!هان؟ دستاي رادوين و باعصبانيت کنار زد.رادوين محمکتراز قبل گرفتش و داد زد:دست به سعيد زدي نزديا بابک! بابک پوزخندي زدوگفت:نترس!)به سعيداشاره کردوادامه داد:(من بااين ديوونه هيچ کاري ندارم.فقط مي خوام برم گورم وگم کنم. اميرکه تااون لحظه ساکت بود،گفت:کجامي خواي بري؟ بابک دستاي رادوين و پس زدوبه سمت صندليش رفت.روبه اميرگفت:قبرستون! وکالسورش و برداشت.داشت ازکنار رادوين ردمي شدکه رادوين بازوش و گرفت.بابک عصبي به سمت رادوين برگشت وگفت:ولم کن عوضي!بذاربه درد خودم بميرم. رادوين باتعجب به بابک خيره شده بود.انگار مي خواست يه چيزي بگه.لباش تکون خوردن اماصدايي ازشون درنيومد!!!کم کم حلقه دستش دور بازوي بابک شل شد. بابکم روش و ازرادوين برگردوند وبه سمت در رفت.تمام بچه هايي که توکالس بودن،باتعجب وناباوري به اون : تا خيره شده بودن.سابقه نداشت ايناکه انقدرباهم خوب بودن،اينجوري به پروپاي هم بپيچن! من دقيقا جلوي دروايساده بودم ومات ومبهوت به بابک نگاه مي کردم.وقتي بابک به من رسيد،نگاه غمگيني بهم انداخت وپوزخندي زد.نگاهم و ازش دزديدم وازجلوي درکنار رفتم تارد بشه واونم بدون هيچ حرفي از کلاس خارج شد. بابک که رفت کالس پراز همهمه شد.البدبچه ها داشتن پيش خودشون و رفيقاشون براي اتفاقاي چندلحظه پيش فرضيه مطرح مي کردن ديگه! فقط خداکنه من بين اين فرضيه ها جايي نداشته باشم!!مي ترسم بچه هابفهمن که قضيه ازچه قراره. حاالبيخيال اين حرفا...بابک و ديدي؟!الهي!چقدرپکر بود.نمي دونستم انقدرمن و دوست داره!!!اِي بابا!!!من متعلق به همه ام. خفه شو رها!!!مگه توازاوناشي که بخواي متعلق به همه باشي؟! خخخخخ خيلي سريع به سمت صندليم رفتم وخواستم کيفم وبردارم وبرم سرکلاس بعديم که يهويکي جلوم سبزشد... نگاهي به کتونياي قرمز مشکي طرف انداختم وفهميدم که بعله!!!!رادوينه! بي حوصله پوفي کشيدم وسرم و بالا آوردم.به چشماي رادوين خيره شدم وگفتم:فرمايش؟ رادوين به چشمام خيره شدوگفت:چي بهش گفتي؟ گنگ ومتعجب نگاهش کردم وگفتم:به کي چي گفتم؟ پوزخندي زدوگفت:فکرمي کني من خرم؟ پوزخندي زدم وباتمسخرگفتم:فکر نمي کنم يقين دارم که توخري! بااين حرفم،رادوين اخمي کردوعصبي بهم خيره شد.باصدايي که به زور کنترلش مي کردتابالاخره،گفت:جديداً زبونت خيلي دراز شده،بايد کوتاهش کنم! با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد