نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان ایرانی/ در همسایگی گودزیلا- قسمت بیستم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان ایرانی/ در همسایگی گودزیلا- قسمت بیستم
آخرين خبر/ باز هم پاييز و يک داستان عاشقانه ديگر که سراسر حادثه و هيجان و ماجراست، براي شما که رمان ايراني دوست داريد و منتظرش بوديد. قسمت قبل رادوين نگاهي به من کردوپوزخندي زد.ازهمون پوزخندا که بدجور من و مي سوزونن!! امير براي اينکه جو رو عوض کنه،بايه لبخند روي لبش گفت:اي باباشمام!!يه امروز و بيخيال جنگ ودعوا بشين تورو خدا.بريم که شيريني بخوريم. خيلي اعصابم ازدست رادوين خورد بود.روبه امير گفتم:زحمت کشيدي مرسي.باشه يه روز ديگه.من بايد برم. رادوين باهمون پوزخند مسخره اش گفت:يه وخ تنهانريا!!!!زنگ بزن به اشکان جون برت گردونه خونه.خوبيت نداره دهن بازکردم که جوابش و بدم اما ارغوان مانع شدوروبه من گفت:بسه ديگه.توهيچ جا نميري رها.ديگه کم کم بايد به هم عادت کنين،قراره هي همديگرو ببينيم. من و رادوين باهم گفتيم:نه توروخدا. انقدر هماهنگ اين حرف و زديم که امير وارغوان خنده اشون گرفته بود. منم ديگه به خاطر اينکه روزخوش ارغوان و خراب نکنم،چيزي نگفتم. رفيق رادوين اومدو ماشين اري رو باخودش برد. بعداز رفتن اون يارو،رادوين روبه جمع گفت:پيش به سوي ماشين من. وبادستش به ماشينش اشاره کرد که اون طرف خيابون پارک شده بود. امير نگاهي به ارغوان کرد وگفت:بفرماييد. ارغوان لبخندي زدوبه زور دست منم کشيدوباخودش به سمت ماشين برد. درحاليکه اعصابم خورد بود،زيرلبي گفتم:پسره بي شعور... ارغوان نگران نگاهم کرد...مي ترسيدقاط بزنم روزخوشش وخراب کنم. براي اينکه خيالش و ازبابت خودم راحت کنم،لبخندي زدم وگفتم:درسته خيلي چندشه ولي چه کنيم يه ارغوان خانوم که بيشترنداريم!!به خاطرگل روي رفيق شفيقم تحملش مي کنم... ارغوان لبخندزد. به ماشين که رسيديم،امير زن ذليل در عقب ماشين و براي ارغوان باز کرد. ارغوان بهش لبخند زدو سوار ماشين شد. منم خواستم سوار بشم که صداي رادوين مانع شد: - توبيا جلو بشين.بذار اين دوتاکفتر عاشق کنارهم باشن. اگه به خاطر ارغوان نبود،هيچ وقت قبول نمي کردم که توماشين گودزيال بشينم.اونم صندلي جلو وکنار خودش!!! اما حاضربودم براي خوشحالي ارغوان هرکاري که ازدستم برمياد بکنم. به ناچار در شاگردو بازکردم و سوار شدم. اميرم،پيش ارغوان،صندلي پشت نشست ورادوين سوار شد وراه افتاد. نگاهي به توي ماشينش انداختم.اينجا از بيرونشم خوشگل تره. همه چي داره.تلويزيون،تلويزيون،تلويزيون وبازم تلويزيون.
راستش خيلي دکمه و دم ودستگاه اونجا بود ولي من فقط همون تلويزيونش و تونستم تشخيص بدم. اون چيزايي که اونجابود،من تابه حال توعمرم نديده بودم. ما بفقيروبي پول نيستيم...معموليم اما رادوين اينا واقعا خرپولن!!!خرپولن که يه ماشين به اين باکلاسي رو انداختن زير پاي بچشون ديگه. همين جوري بانيش باز مشغول ديد زدن ماشين بودم که سنگيني يه نگاه و حس کردم.روم و برگردوندم وديدم که رادوين حواسش 6 دونگ به رانندگيشه.اميروارغوانم که توحال وهواي خودشون بودن وداشتن باهم حرف مي زدن واصال حواسشون به من نبود. نمي دونم،شايدم من توهم زده بودم.ايناهيچ کدوم حواسشون به من نيست... ولي اگه رادوين نيش باز من و وقتي داشتم ماشينش و ديد مي زدم،ديده باشه چي؟!بهتره بهش فکرنکنم.بيخي بابا! خواستم دوباره مشغول ديد زدن ماشين بشم اما پيش خودم گفتم حتي اگه به احتمال يه درصدم چشم رادوين به من بيفته واگه ببينه محو جلال وجبروت ماشينش شدم،قطعا مسخره ام مي کنه. واسه هيمنم تصميم گرفتم که مثل يه بچه خوب سرجام بشينم و ازپنجره خيابونارو نگاه کنم. مشغول ديد زدن خيابونا بودم که رادوين دستش و دراز کردو ضبط و روشن کرد آهنگ که تموم شد،ماهم رسيديم. رادوين جلوي يه کافي شاپ فوق العاده شيک نگه داشت وروبه جمع گفت:زودتر پياده شيد که بريم شيرينيه رو بزنيم تورگ. من واري وامير پياده شديم ورادوينم بعداز پارک کردن ماشين بهمون ملحق شد. باهم وارد کافي شاپ شديم. غلغله بود!!!انقدر شلوغ بود که جا براي سوزن انداختن نبود،چه برسه به نشستن!!! مرده شور گودزيلا رو ببرن.اين جام جائه مارو آورده؟!! يه پسرفشن بايه تيپ معمولي به سمت ما اومد وبارادوين وامير دست داد.به من و ارغوان هم سالم کرد. لبخندي زدو روبه رادوين گفت:به!!!چه عجب!!آقارادوين...راه گم کردي؟! رادوين لبخندي زدوگفت:کسري خودت مي دوني که چقدر سرم شلوغه.کاراي شرکت،پايان نامه دانشگاه... اون پسره که تازه فهميدم اسمش کسري ست،وسط حرفش پريد وباخنده گفت:عشقات. رادوين خنديدوگفت:آره اونارو داشت يادم مي رفت. کسري- ميگم رادوين توکه انقدر عاشق دخترا ميشي داري،اگه هرروز بايکيشون بياي اينجا من پولدار ميشما!!! رادوين خنديدوگفت:چشم.حتما باخانوماي محترمه تشريف مياريم.فعال بذار بريم بشينيم يه چيزي بخوريم تابعد. وچشمکي زدو ادامه داد:اما اينجا خيلي شلوغه.ما ميريم همون جاي هميشگي. کسري لبخندي زدو ماروبه سمت راه پله راهنمايي کرد. ازراه پله باال رفيتم ورسيديم به يه فضاي کوچيک ودنج.دوتا ميز صندلي بيشترنداشت. هيچ کس نبود.اصال انگار اين بالا جدا از اون پايين بود.اونجا شلوغ،اينجاخلوت. رادوين اشاره اي به صندلي هاکردوبالبخندي روي لبش،روبه اميروارغوان گفت:بفرماييد!! ارغوان وامير کنار هم نشستن.منم خواستم برم کنار ارغوان بشينم که صداي رادوين دوباره رفت رومخم: - بابا دوديقه اين بيچاره هارو تنهابذار باهم اختلات کنن.بيامابريم اونجا بشينيم. وبه اون يکي ميز وصندلي که بافاصله ازاين يکي ميز بود،اشاره کرد. ارغوان روبه رادوين گفت:نه.نمي خواد.شمام همين جا بشينيد ديگه. رادوين همون طورکه ايستاده بود، لبخندي زدوگفت:نفرماييد اين حرف و.تجربه نشون داده که دوتاکفتر عاشق اگه تنهاباشن خيلي بيشتر بهشون خوش مي گذره. وصداي کسري درجواب رادوين اومد: - توام که تهِ تجربه!!! همه خنديدن. وکسري بالبخندي روي لبش روبه ما گفت:چي ميل دارين براتون بيارم؟ اميروارغوان،قهوه فرانسه وکيک سفارش دادن. پاهام خشک شده بود!!!سنگ قبرت وبشورم رادوين!!!خب منم مي نشستم ديگه! بعداز اون،کسري روبه من کردوگفت:شماچي ميل دارين؟ يه ذره فکرکردم...من که قهوه دوست ندارم،چرت وپرتاي ديگه رو هم که نمي شناسم واسمشون و بلد نيستم...حاال .چي بخورم؟! آهان.يافتم.بستني!!!فقط همين؟!نه بابا...چي چي و فقط همين؟مگه اري چند بار قراره واسه عروسيش به من شيريني بده؟!تادلم بخواد سفارش ميدم. روبه کسري گفتم:شما اينجا بستني دارين؟!! کسري لبخندي زدوگفت:بستنيم داريم.کدوم نوعش و مي خواين؟ - هرکدوم که خوشمزه تره. کسري باخنده گفت:چشم.حتما براتون ميارم.امر ديگه اي نيست؟ نيشم و بازکردم وگفتم:چرا نيست؟!بنويسيد يادتون نره.يه بستني از همون خوشمزه هاکه خودتون گفتين،يه آيس پک شکالتي،يه کيک خامه اي که روش باشکالت تزئين شده باشه... کسري باتعجب به من خيره شده بود.نه فقط کسري بلکه هم امير هم اري وهم گودزيال!!! لبخندي زدم وادامه دادم: - يه آب پرتقالم مي خوام. ارغوان خنديدوگفت:رودل نکني يه وخ رها؟!مال مفت گير آوردي؟ لبخندي زدم وگفتم:پس چي که مال مفت گير آوردم؟!!مگه من قراره چندبار شيريني عروسي دوستم و بخورم؟ اميرو ارغوان وکسري خنديدن ولي رادوين هنوزم باتعجب به من خيره شده بود. پشت چشمي براش نازک کردم و محلش ندادم. کسري روبه رادوين گفت:توچي مي خوري رادوين؟ رادوين باچشماي گشاد شده از تعجبش گفت:يه ليوان آب براي من بيار. کسري باتعجب گفت:آب؟! - آره.آب. کسري باشه اي گفت ومي خواست بره که من يه چيزي زد به سرم. روبه کسري گفتم:آقاکسري.ببخشيد. کسري به سمتم برگشت ودرحالي که سعي داشت خنده اش و جمع کنه،گفت:امرديگه اي داشتين؟ لبخندي زدم وگفتم:بله.اگه ميشه.يه دونه چترم برام بيارين. باتعجب گفت:چتر؟! - آره ديگه ازاين چترا که مي ذارن روبستنيا. يهو امير وارغوان وکسري ازخنده ترکيدن. کسري البه الي خنده هاش باشه اي گفت ورفت پايين. ارغوان باخنده گفت:تواون همه سفارشي و که دادي مي خواي بخوري رها؟! - اوهوم. اين بار رادوين که تااون لحظه ساکت بود،گفت:تواز قحطي اومدي ؟ پوزخندي زدم وگفتم:خسيس توقرار نيست پولش و بدي که!!! امير مي خواد بده.درضمن عروسي دوستمه،دلم ميخواد هرچي که خواستم سفارش بدم. رادوين پوزخندي زدوچيزي نگفت. امير لبخندي زدوگفت:خودم همش و حساب مي کنم.رادوين و بيخيال.خوب کردي اين همه سفارش دادي...نوش جونت!! لبخندي زدم وچيزي نگفتم. بعدازچندلحظه روبه اميروارغوان گفتم: - چون شما امروز به من حال دادين،منم مي خوام بهتون حال بدم و تنهاتون بذارم. وبراشون دستي تکون دادم وکيف به دست به سمت ميزکناري رفتم و روي صندلي نشستم. رادوينم يه چيزي به امير گفت واومد روبروي من نشست وچشماي عسليش ودوخت به من...زل زد بودبهم ونگاهش يه سانت اين ورواون ور نمي شد!! وا؟!!اين چرا اينجوري به من نگاه مي کنه؟ايش!!!! سعي کردم بهش توجه نکنم وخودم و سرگرم نشون بدم. واسه همينم گوشيم و ازتوي کيفم درآوردم وشروع کردم به بازي کردن. ولي رادوين هنوزم بهم خيره شده بودوچشم ازم برنمي داشت. باالخره صبرم سراومدوکالفه گفتم:چيه خوشگل نديدي؟! رادوين پوزخندي زدوگفت:خوشگل که نيستي نگات کنم.فقط دارم فکر مي کنم که توبااين همه غذا که مي خوري،پس چرا انقدر الغري؟! پوزخندي زدم وگفتم:به تومربوط نيست گودزيال.حاالم انقدر به من نگاه نکن. وگوشيم و دستم گرفتم ودوباره سرگرم بازي کردن شدم. رادوينم پوزخندي زدونگاهش و ازم گرفت. گوشيش و از جيبش بيرون آورد وشروع کردبه اس دادن. خوش به حالش!هروخ که حوصله اش سربره،مي تونه به هرکدوم ازدوست دختراش که خواست، اس بده!! هي!!!روزگار.چرا من يکي و ندارم که بهش اس بدم؟! 10 دقيقه اي طول کشيد تاکسري سفارشامون و بياره.بااون سفارشاي نجومي اي که من داده بودم،تازه سرعتشون خيلي هم باالبود!!! کسري سفارش ارغوان اينارو روي ميزشون گذاشت وبه سمت ميز ما اومد. تمام سفارشاي من وبه همراه ليوان آب رادوين روي ميز گذاشت.درحاليکه به چتر روي بستني اشاره مي کرد،لبخندي زد وروبه من گفت:اينم چتري که شما خواسته بودين. لبخندي زدم و ازش تشکر کردم. رادوينم تشکر کردو کسري رفت. بارفتن کسري،رادوين گوشيش و توي جيبش گذاشت وليوان آبش و دستش گرفت ويه نفس داد باال! باتعجب نگاهش مي کردم.مثل اينکه اين رادوين خان تو خوردن يه نفس آب استادن!!! رادوين نگاهي به من کردوپوزخندي زد.به سفارشام اشاره کردوگفت:بخورديگه.الان بسنتيت آب ميشه. پوزخندي زدم وشروع کردم به خوردن. اول بستنيم و تانصفه خوردم.بعد رفتم سراغ آيس پکم.اونم يه ذره خوردم و يه ذره آب پرتقال خوردم.کيکمم گذاشتم براي آخر. دوباره شروع کردم به خوردن بستنيم. رادوين باتعجب به من خيره شده بود. بعداز يه مدت که توسکوت گذشت، گفت:نوبت گذاشتي واسه هرکدوم؟!اول بستني،بعد آيس پک،بعد آب پرتقال والبد آخرازهمه هم کيک ديگه. نه؟! همون طور که بستنيم و مي خوردم،سري به عالمت تاييد تکون دادم. بستنيه ديگه داشت تموم مي شد که يهو نمي دونم چي شد که گيلاس کج شدو هرچي توش بود،ريخت رو مانتوم. اي خاک توسر دست وپاچلفتيم کنن!!!!ببين مانتوم و چيکار کردم! - اي خاک توسر دست وپاچلفتيت کنن!!!!ببين مانتوت و چيکار کردي! اين کي بود؟!صداي رادوين نبود؟!چرا خودش بود. باتعجب بهش زل زدم. اين فکر من و چجوري خوند؟!چرا مثل من حرف زد؟واي خدايا،بسم ا...، اين جِنه؟! اون و بيخيال. بايد برم يه دستشويي جايي مانتوم و بشورم. رادوين اشاره اي به مانتوم کردوگفت: بايد بري يه دستشويي جايي مانتوت و بشوري. اين دفعه ديگه،لکنت زبون گرفته بودم. باچشماي گرد شده به رادوين زل زدم وتودلم بسم ا... گفتم. خيلي سريع جيم شدم و رفتم پايين تا اگه واقعا جِنه از دستش خالص شم. بعداز کلي جون کندن،دستشويي رو پيدا کردم و مثل هميشه براي جلوگيري از ضايع بازي،به زنونه يا مردونه بودن دستشويي دقت کردم. وارد دستشويي زنونه شدم وروبه رو يکي از شيرهاي آب ايستادم. ازاين شيرا بودکه دستتو مي بردي زيرش آب ميومد بيرون. همونطور که مشغول تميز کردن لباسم بودم،رفتم توفکر...آخه چجوري ممکنه که رادوين،دقيقا حرفايي رو بهم بزنه که خودم به خودم زدم؟!جل الخالق!!!نکنه واقعا جنه؟!نه بابا جن چيه؟توام توهميا! حاال برحسب تصادف يه چيزي اون گفت ويه چيزي تو گفتي،شبيه هم شد!خداکنه که اينجوري بوده باشه!!!بيخيال اين چيزا...چرا رادوين انقدر مهربون شده بود که نگران کثيف شدن مانتو من بودو گفت که برم بشورمش؟!حتمايه کاسه اي زير نيم کاسه اس! بعداز شستن مانتوم،از دستشويي خارج شدم وازپله هاباال رفتم. به ميز نزديک شدم و... واي!!!!! چيزي که مي ديدم و باور نمي کردم!!! رادوين همه آب پرتقالم و خورده بود وحاالم داشت آيس پک مي خورد. جيغي کشيدم وگفتم:توبه چه حقي به اونا دست زدي؟! رادوين بي توجه به من،ته آيس پک و هم درآرود.تاجايي که صداي خ خ ني دراومد. ليوان خالي و روي ميز انداخت و روبه من گفت:خوشمزه بود! عصباني نزديک ترشدم و سر جام نشستم. روبه رادوين گفتم:تواگه آب پرتقال و آيس پک مي خواستي،خودت سفارش مي دادي.چرا مال من و خوردي؟! نيم نگاهي به اميرو ارغوان انداختم تا الاقل اونا به دادم برسن ولي اي دل غافل!!! امير وارغوان اونقدر حواسشون به حرف زدنشون بود که اصال متوجه قضيه نشده بودن. پوفي کشيدم و روبه رادوين گفتم:نگفتي؟!چرا مال من و خوردي؟ رادوين لبخند شيطوني زدوگفت:چون دوست داشتم. - آخه بي شعوور تودهني مهني سرت نميشه که همين جوري اومدي دهني من و خوردي؟! رادوين پوزخندي زدوئگفت:نه بابا!!!اين سوسول بازيا چيه؟ البته من خودمم اعتقادي به دهني ندارم.دهني هرکسي رو مي خورم.فقط به جز پيرمرد پير زنا! آخه اونا دندون مصنوعي دارن،چندشم ميشه. سعي کردم فکرم و روي فاجعه پيش اومده متمرکز کنم.خب رادوين همه چي و خورده وتنها چيزي که براي من باقي گذاشته ،کيکه.پس بهتره تا اونم نخورده،بخورمش! دستم و دراز کردم تا بشقاب کيک و ازروي ميز بردارم که دستم بادست رادوين برخورد کرد. اخمي کردم وبه چشماش زل زدم وگفتم:اين ديگه مال منه!!! رادوين لبخند شيطوني زدوبشقاب کيک و زودتر از من برداشت.شيطون گفت:زيادم مطمئن نباش. به سمتش خيز برداشتم و گفتم:بدش به من. - نميدم. - - گفتم بدش. - نميدم. جيغي زدم وگفتم:بدش به من! دقيقا شده بودعين قضيه ادکلن!!!مي ترسيدم اين کيکه هم مثل ادکلنه نفله بشه. رادوين سرش و کج کردومظلوم گفت:باشه...باشه...من تسليم. بيچاره ازجيغي که زدم گرخيد!! کيک و گذاشت روي ميز. فکر نمي کردم انقدر زود تسليم بشه.باتعجب بهش نگاه کردم.اونم باقيافه مظلومش به کيک روي ميز اشاره کردوگفت:بگير بخورش ديگه. به سمت بشقاب خيز برداشتم تابرش دارم که يهو رادوين ناغافل کيک و ازتوي ظرف برداشت و يه گاز گنده بهش زد. وبعد گذاشتش سرجاش. لبخند شيطوني زدوگفت:حالا بخورش.فقط حواست باشه ها!!!دهنيه. پوزخندي زدم وگفتم:اين سوسول بازيا چيه؟ وکيک و ازتوي بشقاب برداشتم و شروع کردم به خوردن. رادوين باتعجب به من خيره شده بود وچشماش شده بود قده دوتا گوجه!! لبخندشيطوني زدم وگفتم:چقدر خوشمزه اس.اوم!!! ويه گاز گنده به کيک زدم. رادوين لبخندي زدوشيطون گفت:امراً اگه بذارم بقيه اش و بخوري. وبايه حرکت خيلي سريع کيک و ازدستم قاپيد. واقعا خيلي سريع اين کارو کرد وگرنه من اونقدرام خنگ نبودم که بذارم راحت کيک به اون خوشمزگي رو ازدستم دربياره... رادوين با ولع شروع کرد به خوردن کيک وبراي اينکه دل من و بسوزونه هي بَه بَه وچَه چَه مي کرد. خيلي تالش کردم که کيک و ازدستش بگيرم ولي همين که من به سمتش خيز برمي داشتم،اون کيک و ازم دور مي کرد. اَه!!!لعنت به تو!!!کيکش خوشمزه بود... بعداز اينکه رادوين ترتيب کيک به اون خوشمزگي رو داد،يهو گوشيش زنگ خورد. گوشيش و ازتوي جيبش بيرون آوردوجواب داد: - الو،سالم چطوري سعيد؟خوبم...مرسي...اوضاع چطوره؟!پول و به حساب جوادي واريز کردي؟!...به پروژه سئول سر زدي؟...چجوري پيش مي رفت؟مشکلي که نداشتن؟!...باشه حاال من خودم فردا ميام رسيدگي مي کنم...فقط سعيد...امروز يه قرار کاري داشتم بامهندس وزيري،به خانوم مستوفي بگو کنسلش کنه...باشه...دستت درد نکنه...چاکريم...فعال. عين اين رئيس شرکتاي ميلياردي حرف مي زد!!!پروژه سئول ديگه چه صيغه ايه؟!اين که هنوز درسش تموم نشده...چجوري شرکت زده وکاروکاسبي راه انداخته؟! اين سواال خيلي فکرم و مشغول کرده بودن.نمي تونستم حس فوضوليم و کنترل کنم. نمي خواستم چيزي ازش برسم ولي انگار اختيار زبونم دست خودم نبود. روبه رادوين گفتم:توشرکت داري؟!شرکت راس راسکي؟ رادوين خنديدوسري تکون دادوگفت:آره.شرکت دارم.يه شرکت راس راسکي. - واقعا؟! - آره. - آخه چجوري؟توکه هنوز درست تموم نشده!!! رادوين به پشتي صندليش تکيه دادوگفت:آره.درسم هنوز تموم نشده. واسه همينم مجوز شرکت به اسم بابامه ومن رئيس اونجام. - پس يعني شرکت مال باباته. - نه.شرکت مال خودمه.خودم خريدمش وتمام کاراش وکردم.بابا فقط برام مجوز گرفته همين. - سعيدم اونجا کارميکنه؟! - هم سعيد وهم امير اونجا کارمي کنن. چه باحال!!!کاش منم يه شرکت داشتم همه دوستام و مي بردم سرکار. چه خرپوليه اين!!! چجوري تونسته باپوالي خودش شرکت بخره؟!ولي احتماال داره قُمپُز درمي کنه.مگه ميشه بابائه کمکش نکرده باشه؟!امکان نداره!!!احتماال اينم ازهمون بچه پولداراي باباييه!! حاال اينارو بيخيال.االن که فرصت مناسبه وبه همه سواالم جواب ميده، بهتره که درمورد اون دختره سحر که اون روز بهش زنگ زده بود،هم بپرسم.مي دونم ديگه خيلي پررو بازيه ولي به جون خودم ازاون روز تاحاال دارم از فوضولي مي ترکم!!! روکردم بهش و گفتم: - ميشه يه سوال ديگه بپرسم؟! رادوين خيلي خونسردوجدي گفت:نه! بچه پررو!!!خيلي دلتم بخواد من ازت سوال بپرسم. پشت چشمي براش نازک کردم و زير لبي گفتم:ايش!!!! رادوين نگاهي به من کردوگفت:ايش داري برو دستشويي.)بعد به ساعت روي ديوار اشاره کردوگفت:(ساعت 6 شده.بايد بريم.من کاردارم. بعدازجاش بلند شدو رفت سمت اميروارغوان ويه چيزي بهشون گفت. اوناهم خنديدن وازجاشون بلند شدن. منم کيفم و ازروي ميز برداشتم و به سمت ارغوان رفتم. روبه امير گفتم:دستت درد نکنه آقا امير زحمت کشيدي. امير لبخندي زدوگفت:خواهش ميکنم.قابل شمارو نداشت.شنيدم رادوين همه سفارشات و خورده؟!آره؟ خنديدم وچيزي نگفتم. اميرخنده اي کردوگفت:از دست تو رادوين!!پس بگوچرا واسه خودت آب سفارش دادي!!!مي خواستي سفارشاي رهاروبخوري... خالصه بعداز کلي شوخي خنده از پله ها پايين اومديم.کسري به سمتمون اومدو ماهم ازش تشکر کرديم.به زور وباکلي تعارف بالاخره پول سفارشارو ازامير گرفت. وبعد از کافي شاپ خارج شديم. به سمت ماشين رادوين رفتيم ومثل دفعه قبل،من و رادوين جلو نشستيم و امير و ارغوان عقب. رادوين راه افتاد. ازم آدرس خونمون و پرسيد.منم بهش گفتم وديگه هيچ حرفي نزديم. تنها صدايي که سکوت ماشين و مي شکست صحبتا وخنده هاي بلند امير و ارغوان بود. منم کاري نداشتم که انجام بدم.حوصله بازي هم نداشتم. واسه همينم سرم و به پنجره ماشين تکيه دادم وبه آدماي توي خيابون،درختا،کوچه ها وماشينا نگاه کردم. وقتي که ماشين رادوين جلوي خونمون توقف کرد،سرم و به عقب برگردوندم و کلي از امير تشکر کردم. روبه رادوين کردم وبااخم غليظي گفتم: من اون کيک و ازحلقومت مي کشم بيرون.حاال ببين کي گفتم!! امير و اري خنديدن ولي رادوين فقط پوزخند زد.ازاون دوتا خداحافظي کردم وبي توجه به رادوين پياده شدم. به سمت در رفتم و زنگ وزدم و رفتم تو.بارفتن من،ماشين رادوينم راه افتاد. باعجله در حياط وبستم و با قدماي کوتاه وشمرده شمرده به سمت ماشين ارغوان رفتم که جلوي خونمون پارک بود. آخه کفش پاشنه بلند پوشيده بودم،مي ترسيدم بيفتم زمين!!! بانيش باز سوارماشين شدم وسالم کردم.ارغوان اخم غليظي کردوگفت:مگه قرارنبود زود بياي؟! نيشم وبازتر کردم وگفتم:چرا. اشاره اي به ساعتش کردوگفت:چقدرم که زود اومدي! لپش وکشيدم وباشيطنت گفتم:اري، جونه آقاتون بيخيال دير اومدن من شو!به اين فکر کن که قراره بريم خواستگاري!!! ارغوان اخماش و بازکردولبخندي زد.شيطون ترازمن گفت:حيف که به جونه آقامون قسم خوردي وگرنه مي خواستم تا خوده شرکت آرش اينا ميرغضب باشم!مي دوني که من خيلي روجون آقامون حساسم!!! آخ عشقم... پريدم وسط حرفش:زر نزن باو!!!راه بيفت ببينم. همونطور زيرلب مي غريدم: - دوروز بيشتر نيست که آقادار شده ها!!!حاال اينجا هي هي واسه من عشقم عشقم مي کنه.اوق...انقدبدم مياد از اين چندش بازيا!! ارغوان خنديدوچيزي نگفت. ماشين و روشن کردوبه راه افتاد. بعداز چند دقيقه روکرد به من وگفت: - هوي توچرا انقده خوشگل کردي؟!نمي خوايم بريم براي تو شوور بگيريم که!مي خوايم بريم براي آرش زن بگيريم. خنديدم وبامسخره بازي گفتم: - اوا اري جون!! اين چه حرفيه که شما مي زني؟!بالاخره اين عروس خاله من همين اول کاري بايد بفهمه که ما چقدر خونواده دار و شيکيم ديگه. ارغوان خنديدوگفت:بعله!!چقدرم که توشيکي!! خالصه انقدر خنديديم ومسخره بازي درآورديم که وقتي من مي خواستم از ماشين پياده بشم،دلم درد گرفته بود!!! منم چه دل بي جنب اي دارما!!!هي هي از خنده زياد درد مي گيره! منتظر اري موندم تاماشين وپارک کنه. وقتي ماشين وپارک کرد،باهم وارد يه ساختمون بزرگ تجاري شديم که ظاهراً شرکت آرش اينا اونجا بود. داشتيم سوار آسانسور مي شديم که آرش زنگ زد وبعداز کلي سفارش که" خراب نکنينا!!!حواستون باشه بهش چي مي گين!مسخره بازي درنياريا رها!!!!نپرونيش!!!" باالخره رضايت دادو قطع کرد. سوار آسانسور شديم. طبق حرفاي آرش شرکتشون طبقه بيستم بود. ارغوان دکمه بيستم و فشار دادو آسانسور راه افتاد. توي آينه آسانسور يه نگاهي به خودم انداختم.اهو!!!چه تيپي به هم زده بودم من!! پس چي که تيپ زده بودم؟؟!!همين اول کاري بايد به زن پسرخاله امون نشون بدم که دختر شيک وتروتميزي هستم تا فکر نکنه ما از اون خونواده هاشيم!!!واال. يه مانتوي بلند آبي تيره پوشيده بودم.ويه شال مشکيم سرم بود. براي اولين بار در طول 32 سال زندگي شرافت مندانه،موهام ودرست کرده بودم  يه کفش مشکي پاشنه 7 سانتي هم پوشيده بودم!!! کم نبود که داشتم براي پسرخاله ام مي رفتم خواستگاري!!! والا اينا ازمن بعيد بود... مامان وقتي ديد من اين همه به خودم رسيدم،رفت توشوک!!! فقط 7 دقيقه زل زده بودبهم.اوخي!!!مامانم!!ذوق کرد وقتي يه بار دخترش و خانوم ديد. باسقلمه اي که ارغوان به بازوم زد،به خودم اومدم. باخنده گفت:اوه!!چقدر خودت و نگاه مي کني؟!خوشگلي بابا!!بيابريم.رسيديم. باتعجب به در باز آسانسور نگاه کردم. ما کي رسيده بوديم؟! چه سرعتي داره اين آسانسوره!!! باالخره به زور ارغوان از آسانسور بيرون اومديم. نگاهي به واحدها کردم وبعداز چند ثانيه چشمم به يه تابلو افتاد که روش نوشته بود: "شرکت تجاري تابان" اوهو!! با ارغوان به سمت در شرکت رفتيم ودر زديم. طولي نکشيدکه يه آقاي مُسِن دروبازکرد. ارغوان لبخندي زدوگفت:سالم.ببخشيد مزاحم شديم... باخانوم مقدم کار داشتيم. پيرمرد که ظاهرا آب دارچي بود،لبخندي زدوگفت:سالم.خواهش مي کنم.بفرماييدتو! منم لبخندي به پيرمرد زدم وسالم کردم...جواب سالمم ودادولبخندزد. بايد خيلي خانومي وشيک راه مي رفتم تا ظاهر قضيه حفظ شه. چقدرم سخت بودراه رفتن بااون کفشا!!! بابسم ا... بسم ا... وارد شرکت شدم. ارغوان بعداز من اومد تو ودر و بست. با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد