آخرين خبر/
باز هم پاييز و يک داستان عاشقانه ديگر که سراسر حادثه و هيجان و ماجراست، براي شما که رمان ايراني دوست داريد و منتظرش بوديد.
قسمت قبل
اخمش غليظ ترشدونگاهش وازم گرفت...آروم گفت:باعمومسعودحرف زدم...گفت که هرچقداصرارکردحاضرنشدي
بياي پيش ما...خب بهت حق ميدم،شايددوس نداري که بامازندگي کني...
اخمي کردم وگفتم:اين چه حرفيه ديوونه؟!داري باحرفات ناراحتم مي کنيا!!
دوباره بهم خيره شدوگفت:کاش ميومدي پيش ما!!مامان خيلي دلواپسته...همش بهم ميگه که بيام باهات حرف بزنم
وراضيت کنم تابياي پيش ما...
دوست نداشتم اين بحث وادامه بدم...لبخندي زدم وگفتم:بي خي آرش باشه؟!حوصله اين حرفاروندارم...من
اينجاراحت ترم...دلم نمي خوادبيام پيش شماوسربارتون باشم!!
عصبي گفت:سربارچيه؟!!تودخترخالمي. ..مثل خواهرنداشته ام دوست دارم ديوونه!!
براي اينکه بحث وعوض کنم،خنديدم وگفتم:بيخيال اين حرفا...بگو بينم چه خبرازعروس خانوم؟!به توافق رسيدين
باالخره؟!
بااين حرفم اخمش غليظ ترشد...روش وازم گرفت وبايه صداي پرازبغض گفت:ماکه خيلي وقته به توافق رسيديم
البته اگه مامان بذاره...
انقداين حرفش وپرسوزگفت که دلم واسش کباب شد.گفتم:مگه خاله مهساروديده که مخالفت مي کنه؟!من مطمئنم
اگه ببينتش عاشقش ميشه...مهساخيلي خانومه...توبهش بگوبيادمهساروببينه شايد...
آرش پريدوسط حرفم:
- مامان مهسارو ديده...دوهفته اي که ازقراراون روزمن وتو بامهساتوکافي شاپ گذشت،بامامان صحبت کردم تابريم
خواستگاري...اولش بهونه آوردکه سرش شلوغه وباشه يه موقع ديگه!!چندروزکه گذشت دوباره بهش گفتم...اونم نه
گذاشت نه برداشت گفت توهنوز دهنت بوشيرميده!!آخه يکي نيس بهش بگه آدم 35 ساله بچه اس؟!!
پوفي کشيدوادمه داد:خالصه بعدازکلي سروکله زدن با مامان وبابا،قرارشدکه بريم خواستگاري...
به اينجاش که رسيد،باذوق گفتم:خب؟!!
نگاه پرازغمش وبهم دوخت وگفت:مهسابابا نداره...وضع مالي خونواده اشونم خوب نيست...خودش همه چيزو بهم
گفت ولي من حرفي به مامان نزدم...وقتي ازخواستگاري برگشتيم مامان مخالفت کردوگفت اوناوصله تن
مانيستن!!حرف آخرش بود...بهم گفت که ديگه حتي حق ندارم اسم مهسارو هم بيارم...
به اينجاش که رسيدسر ش وانداخت پايين...باانگشتاي دستش بازي مي کرد...پربغض گفت:ولي من دوسش دارم
رها!!من عاشق مهسام...عاشق رفتارش...عاشق مهربونيش...عاشق خانوم بودنش...)زيرلب ادامه داد:(عاشق
چشماش...
يه لحظه حس کردم برق اشک وتوچشماش ديدم...متعجب بهش خيره شدم...
سرش وبلندکردوزل زدتوچشمام...چشاش پراز اشک شده بود!!
باصدايي که ناراحتي وغم توش موج ميزدگفت:چيکارکنم؟!رهاتوبهم بگوچيکارکنم؟!من مهسارودوس دارم...حتي
نمي تونم يه لحظه به نبودش فکرکنم...رها...من...من عاشقشم!!ولي مامان نمي فهمه...ميگه اونابه مانمي خورن...يعني
چي که به مانمي خورن؟!ميگه تواول بايدچشمات وبازمي کردي بعدعاشق مي شدي!!!)پوزخندي زدوادامه داد:(مگه
عاشق شدنم دست خودم بود؟!مگه عشق عقل ودليل ومنطق سرش ميشه که بهش بگم مهسابه دردم نمي خوره؟!!من
دوسش دارم...من عاشقشم رها!!من...
به اينجاش که رسيد ديگه نتونست ادامه بده واشک ازچشماش جاري شد...
طاقت ديدن اشکاش ونداشتم...طاقت نداشتم ببينم آرش داره اشک ميريزه...طاقت نداشتم ناراحتيش وببينم...
درآغوشش گرفتم...توبغلم اشک مي ريخت...بي صدااشک مي ريخت...شونه هاش مرونه اش به آرومي مي
لرزيدن!!بيچاره چقد دلش پره...اين که ميگن مردهيچ وقت گريه نمي کنه يه جمله مزخرفه!!مگه مردادل
ندارن؟!هان؟؟مگه مردا آدم نيستن؟!مرداهم آدمن ويه وقتايي دلشون ميگيره...
اماديدن گريه يه مرد دل سنگ وهم ذوب ميکنه...ديدن گريه اشکان واسم بس نبودکه حاالهم دارم اشکاي آرش
ومي بينم؟!!
بغض کرده بودم...دلم مي خواست گريه کنم ولي االن وقتش نيست!!بايدبه آرش دل داري بدم و آرومش کنم...
آرش وازخودم جدا کردم وتوچشماي اشکيش خيره شدم...لبخندي زدم وگفتم:گريه نکن آرش...هيچ
وقت!!بخندپسرخاله...دوباره بشوهمون آرشي که باکاراش لبخند روي لب همه مياورد...
دستم ودراز کردم واشکاش وپاک کردم...لبخندتلخي بهم زدوگفت:هنوزم مي خندم رها!!هميشه...جلوي همه...جلوي
مامان...بابا...آروين...مهسا!! ولي دلم خيلي پره...دلم گرفته...)زيرلب ادامه داد:(خيلي وقت بودکه همه چي وتودلم
ريخته بودم ولي امروز وقتي اومدم پيش تونتونستم جلوي اشکام وبگيرم که نبارن!!
وقطره اشکي ازچشماش جاري شدکه خيلي سريع باپشت دست پاکش کرد...هيچ وقت آرش وانقد داغون نديده
بودم!!بسوزه پدرعاشقي...
توچشماش نگاه کردم و مهربون گفتم:مي خواي خودم برم باخاله حرف زنم؟!
پوزخندي زدوگفت:چه فرقي مي کنه؟!توبري يامن ياهرکس ديگه حرف مامان يکيه!!
سرش وانداخت پايين ورفت توفکر...منم بهش خيره شده بودم...کالفه اس...ناراحته...دلش گرفته!!خاله داره نامردي
مي کنه...مهسادخترخيلي خوبيه...حالاچون بابانداره وپولدارنيست آرش بايددورش وخط بکشه؟!!کاش خاله يه ذره
به دل بچشم فکرمي کرد...کاش حالش ودرک مي کرد...آرش واقعاحالش بده...
سکوت عميقي حکم فرماشده بودوهيچ کدوممون هيچي نمي گفتيم که صداي زنگ گوشي آرش سکوت وشکست...
کالفه گوشيش وازتوي جيبش بيرون آورد...باديدن اسم طرف،لبخندي روي لبش نشست وتک سرفه اي
کردتاصداش صاف بشه...جواب داد:
- عليک سالم عروس خانوم!!خوبي شما؟!...مرسي منم خوبم...خونه رها...
پس داره بامهساحرف مي زنه...به چشماش خيره شدم...يه غم عجيب توچشماش موج ميزدولي وقتي داشت
بامهساحرف مي زد،لبخندروي لبش بود!!
ازفکراينکه آرش انقدربه فکرمهسائه که به خاطرش بااين همه غمي که داره بازم لبخندمي زنه،يه لبخنداومدروي
لبم...
روبه آرش گفتم:گوشي وبده ببينم...
وبدون اينکه منتظربمونم،گوشيش وازدستش کشيدم وشروع کردم به حرف زدن بامهسا:
- سالم به عروس خانوم گل!!چطوري مهساخانومي؟!
مهساخنديدوگفت:سالم رهاجون...من خوبم .توخوبي؟!
- اِي منم بد نيستم...کجايي االن؟!
- خونه ام چطور؟!
باذوق گفتم:زود آماده شوبيابه اين آدرسي که ميگم...
وآدرس خونه امون و دادم وبدون اينکه بهش فرصت مخالفت کردم بدم،خداحافظي کردم وقطع کردم.
گوشي وبه سمت آرش گرفتم.لبخندي زدوگوشيش وازم گرفت...دوباره شيطون شدوگفت:هوي خانوم بي ريخت
الکي واسه خودت مهموني دعوت مي کني؟!چي مي خواي بدي به خانوم من؟!
شيطون گفتم:يه غذايي واستون بپزم که ديگه کارتون به عقدوعروسي نکشه...غذاي من وکه بخورين مرگتون
حتميه...اون وخ باقلب هايي آکنده ازمحبت وعشقي جاودان به ديارباقي مي شتافيد...
آرش خنديدوآروم زدتوسرم...البه الي خنده هاش گفت:مرده شورت وببرن!!خودم غذادرست مي کنم بابا...
باتعجب نگاهش کردم وگفتم:تو؟!!
- آره...
- چي مي خواي بدي به خوردمون؟!نکشي مارويه وخ؟!!
خنده اي سردادودرحاليکه به سمت آشپزخونه مي رفت،گفت:امشب شام املت مخصوص آقاآرش داريم...
ازجام بلندشدم وپشت سرش واردآشپزخونه شدم...
وسايلي وموادي که نيازداشت وروي ميز چيدم وخودمم روي اپن نشستم...
آرش بعدازشستن دستاش،روي صندلي نشست وشروع کردبه رنده کردن گوجه ها...
همزمان باغذادرست کردنش آهنگ سنه حيران تتلو روهم مي خوندومسخره بازي درمياورد:
اومدم از رشت اومدم، بي برو برگشت اومدم
راهِ جادّه بسته بود و من از راهِ دشت اومدم
خيلي باحال مي خوند...ادا درمياورد وچاقورومثل ميکروفن مي گرفت جلوي دهنش ومي خوند...انقدخنده ديده بودم
ازدست کاراش که دلم دردگرفته بود!!
بچّه تهران اومدم و من مردِ ميدان اومدم
با يه پيکانِ اتاق هفتِ جوانان اومدم
باصداي زنگ درآرش دست ازآهنگ خوندن برداشت...روبه من گفت:خانومم اومد!!
وازآشپزخونه خارج شدوبه سمت آيفون رفت ودکمه اش وزد...در ورودي رو براي مهسا بازکردومنتظرموندتابيادبال
ا!!
مردم چه خرشانسنا!!يکي مثل من بعداز32 سال زندگي شرافتمندانه يه عشق نداره،يکيم مثل اين مهساخانوم يکي
وپيداکرده که هي واسش دُال راست ميشه وعاشقشه!!خخخخخ
توام خليا!!شوور مي خواي چيکار؟!زندگي مجردي خودت وبچسب باو!!واال...
بالاخره مهساواردخونه شد.يه دسته گل نازتودستش بود...به ستمش رفتم وبغلش کردم...
گونه اش وبوسيدم وباذوق گفتم:خوش ميگذره عروس خانوم!؟شنيدم پسرخاله مارواذيت مي کني...
خنديدوگفت:من آرش واذيت مي کنم؟!نه بابا...اون همش من واذيت مي کنه!!
چشمکي بهش زدم وگفتم:خودم مي شناسم پسرخاله م وبابا!!خدابهت صبربده مهساجون...
آرش اخم مصنوعي کردوگفت:بي ادبا!!خوبه خودم اينجاوايسادم دارين درموردم بدميگينا!!من بچه به اين
خوبي،آقا،نجيب،باادب...
مهساباخنده گفت:اون که صدالبته!!
ودسته گل تودستش وبه سمت من گرفت وگفت:ببخشيد ديرخدمت رسيدم رهاجون!!
دست گل وازش گرفتم وبوش کردم...لبخندي زدم وگفتم:اين چه حرفيه عزيزم؟!
آرش يه دونه زدتوسرم وگفت:بسه ديگه!!چقدواسه هم ديگه نوشابه بازمي کنيد!!
وازکنارمون گذشت وبه آشپزخونه رفت...مهساخنديدوگفت:داري ازآرش کارميکشي؟!الهي بميرم براش!!
وبه آشپزخونه رفت.
منم يه گلدون وپرازآب کردم ودسته گل وگذاشتم توش بعدم گلدون وگذاشتم روي ميزعسلي کنارمبل...
.به آشپزخونه رفتم وکنارمهساروي صندلي نشستم...لبخندشيطوني زدم وگفتم:واالمن بهش گفتم که خودم درست
کنم ولي نذاشت...
آرش خنديدوگفت:اونجوري که تومي خواستي درست کني،من وخانومم وبه کشتن مي دادي!!
وروبه مهسا ادامه داد:
- همين پيش پاي توداشتم کنسرت اجرا مي کردم...تواومدي نصفه نيمه موند...بقيه اش ومي خونم:
از لرستان اومدم و با چندتا مهمان اومدم
من قوي هيکل مثه رستمِ دستان اومدم
اين قسمت آخرش وکه مي خوندهي به مهسا اشاره مي کردو ادا درمياورد...من ومهسا انقدخنديديم که حدنداشت!
خالصه آرش بعدازکلي مسخره بازي املت مخصوص آقاآرش ودرست کردوميزشام وچيد...
غذاش خيلي خوشمزه شده بود!!خداييش يه کدبانوي به تمام معناس!!!سرميزشامم انقدچرت وپرت گفت که ما
ازخنده روده برشديم...اصالانگارنه انگارکه تاقبل ازاينکه مهسازنگ بزنه داشت گريه مي کرد!!آرش خيلي قوي
بودکه بااون همه غم وغصه بازم لبخندمي زدومي خنديد...خاک توسرم کنم که حتي قده يه نخودم به پسرخاله ام
نرفتم!!همش تايه ذره مشکالتم زيادميشه مي زنم زيرگريه!!
اون شب مهساوآرش تا3 شب خونه من بودن...خيلي بهمون خوش گذشته بود...کاش آرش ومهساهرشب بيان
پيشم...
عصباني کليدوانداختم توقفل ودروبازکردم...باپام درومحمکم بستم وکيفم وپرت کردم روي مبل...مقنعه ومانتوم وهم
درآوردم وشوشتون کردم روي يه مبل ديگه!
روي مبل نشستم وصورتم وبادستام پوشوندم...
امروزمعاون آموزشي دانشگاه اعالم کردکه يواش يواش به فکرپايان نامه ليسانسمون باشيم...مشخص کردکه کدوم
استاد،استادراهنماي چه کسايي بشن...ازشانس خرکي بنده هم حسيني شداستادراهنماي من...امروزباهاش کالس
داشتيم...کلي براي بچه هايي که بايدپايان نامه تحويل مي دادن حرف زدوگفت براي پايان نامه چه کارايي بايدبکنيم
و...
کالس که تموم شد،من وصداکردگفت بياکارت دارم...مونده بودم حسيني بامن چه کاري مي تونه داشته باشه...رفتم
سمت ميزش ومنتظرموندم تاببينم چي مي خوادبهم بگه...ازم پرسيدکه درموردموضوع پايان نامه ام فکرکردم يانه!
ازقبل روي موضوع پايان نامه فکر کرده بودم...موضوعم وبهش گفتم اونم کلي تشويقم کردکه طرحت خيلي خوبه
واين حرفا...بعدبرگشت بهم گفت:امسال تعداد دانشجوهايي که من استادراهنماشونم خيلي زياده وسرم فوق العاده
شلوغه...مي ترسم نتونم اونجوري که بايدوشايدکارم وخوب انجام بدم...موضوعيم که توانتخاب کردي خيلي خوبه
واگه خوب روش کارکني پايان نامه عالي ازآب درميادولي نيازبه دقت وحوصله زيادي داره البته کسي هم بايدباشه
تاکمکت کنه...چون خيلياي ديگه ام هستن که من استادراهنماشونم،ممکنه اونقدري وقت نداشته باشم که به خوبي
راهنماييت کنم...نظرم اينه که حاالکه با رادوين همسايه شدي،بهتره ازش بخواي تابهت کمک کنه...پايان نامه اي که
براي مدرک ليسانسش ارائه دادمحشربود!! اگه رادوين کمکت کنه،قطعاپايان نامه خوبي ارائه ميدي...البته اين بين
منم کنارنمي کشم...هروقت که مشکلي داشتي من درخدمتم...ولي اگه رادوين کمکت کنه هم براي خودت بهتره هم
براي من...همسايه ايدوراحت مي توني ازش کمک بخواي...
يعني اون لحظه دلم مي خواست کيفم وبکنم توحلق حيسني!!مرتيکه بي شعوراينم پيشنهاده به من ميده؟!من حاضرم
بميرم ولي ازرادوين کمک نخوام!!
اصالحسيني ازکجامي دونست که من بارادوين همسايه شدم!؟اينم سواله تومي پرسي؟!نديدي اون
روزتودفترچقدبارادوين صميمي بود؟؟خب حتمارادوين بهش گفته ديگه!!
آخه حسيني چراداره اين کاروبامن ميکنه؟!اون که مي دونه من ورادوين سايه هم ديگه روباتيرمي زنيم،اون که مي
دونه ماازهمديگه متنفريم پس چرا داره من ومجبورميکنه تابرم وازرادوين کمک بخوام؟!
من اگه بميرمم حاضرنيستم ازرادوين بخوام تاتوپايان نامه ام کمکم کنه...حاضرم پايان نامه ام قبول نشه و ليسانسم
ونگيرم ولي جلوي رادوين سرم وخم نکنم بگم کمک کن!!
همينم مونده ديگه هي بزنه توسرم که من دارم توپايان امت کمکت مي کنم...
اصالگورباباي پايان نامه ودرس ودانشگاه...چشمم کور دنده ام نرم خودم پايان نامه ام وجفت وجورميکنم.اگه قبول
شدکه هيچي اگرم قبول نشدکه به درک!!گورم وگم مي کنم وميرم لندن پيش بابااينا!!
اماآخه ديوونه توهيچ مي دوني اگه درست و ول کني وبري لندن مامانت چه باليي سرت مياره؟!قطعاهمه موهاي سرم
ودونه دونه مي کَنِه!!خداياچي کارکنم؟!توبهم بگو!!
اگه حسيني اينجابود بادستاي خودم خفش مي کردم...گوربه گور بشه الهي...خودم سنگ قبرش وبشورم و خرما
وحلواخيرات کنم براش!!
خيلي ازدست حسيني کُفري بودم ودلم مي خواست سربه تنش نباشه...زيرلب بهش فحش مي دادم ولعنتش مي
کردم!!وقتي عصباني ميشم دلم مي خوادبزنم يه چيزي روبشکونم...يهوگلدون شيشه اي روي ميزوبرداشتم وباتمام
حرصي که ازحسيني داشتم پرتش کردم زمين!!
شيشه خورده هاکف حال پخش وپالبودن...گلدون بيچاره هزارتيکه شده بود!!
لبخندپيروزمندانه اي به شيشه خورده هازدم...نمي دونم چرافکرمي کردم اون شيشه ها حسينين!!
زنگ دربه صدادراومدومن وازافکارم بيرون آورد.
ازجا بلندشدم وباکلي احتياط که شيشه هابه پام نخورن، به سمت آيفون رفتم...باديدن ارغوان توي صفحه
آيفون،ازخوشحالي جيغي کشيدم وبدون اينکه باهاش حرف بزنم،دکمه روفشاردادم.
به آشپزخونه رفتم وجارو وخاک اندازبه دست به سمت شيشه خورده هارفتم ومشغول جمع کردنشون شدم.
يه ذره مونده بودتاهمه شون وجمع کنم که زنگ در زده شد.
باخوشحالي به سمت در رفتم وبازش کردم...باديدن ارغوان لبخندي روي لبم نشست.خودم وپرت کردم توبغلش
وگفتم:کدوم گوري بودي اري؟!دلم واست يه ذره شده بود بي معرفت!!
خنده اي کردومن وازآغوشش بيرون آورد...شيطون گفت:من که سرم باآقامون شلوغ بودولي به توام که
بدنگذشته...)به درخونه رادوين اشاره کردوادامه داد:(همسايه نصيبت شده عين گل!
پوزخندي زدم وگفتم:رادوين عين گله؟!بروبابا...
ودستم وگذاشتم پشتش وپرتش کردم توخونه!!
ودرخونه روبستم...
ارغوان اخمي کردوگفت:هوي!!!چه خبرته بزمجه؟!مثل آدم تعارف کن خودم ميام توديگه...چراوحشي بازي
درمياري؟!
خنديدم وبه سمت مبل رفتم ونشستم.ارغوانم اومدکنارمن نشست.
بالبخندي روي لبم گفتم:چه خبر؟!!قضيه ازدواجتون به کجارسيد؟؟
خيلي سريع وباذوق گفت:هفته ديگه عروسيمونه!!
اين وکه گفت رفتم توشوک!!عروسيشونه؟!هفته ديگه؟!
بادهن بازوچشماي گردشده زل زده بودم بهش...خنديدوگفت:چته تو؟!چرارفتي توهپروت؟!
دهنم وبستم واخمي کردم...گفتم:ديوونه اي به خدا!!مرض داري چرت وپرت ميگي آدم واسکل ميکني؟!
- چرت وپرت چيه رها؟!دارم عروس ميشم بزمجه!!
پوزخندي زدم وگفتم:زرشک!!
لبخندي زدوگفت:باورنمي کني زنگ بزن ازاميربپرس.
اين چي ميگه؟!نکنه راستي راستي داره شوورميکنه؟!آخه به اين زودي؟پس خواستگاري چي؟!عقد؟!
ارغوان لپم وکشيدوگفت:باورنکردي نه؟!
زل زدم بهش وگفتم:معلومه که نه!!همين جوري کشکي کشکي ميخواين عروسي بگيرين؟!
لبخندي زدوگفت:همين جورکشکي کشکيم که نه.ديشب اميرايناخونه مابودن...اومده بودن خوا...
اين وکه گفت جيغ بنفشي کشيدم وباذوق گفتم:خواستگاري؟!
سري به عالمت تاييد تکون داد...خودم وانداختم توبغلش وشاالپ شاالپ بوسش کردم.الهي قربون اري جونم بشم
که داره عروس ميشه!!
بعدازاينکه کلي بوسش کردم،خودم وازبغلش بيرون کشيدم وگفتم:خب بقيه اش؟!
خنديدوگفت:بقيه نداره که!!اومدن خواستگاري بابااينام ازخونواده اميرخوششون اومد...)ونيشش تابناگوشش
بازشدوادامه داد:(هفته ديگه هم که من قراره عروس بشم!!
- خب واسه چي انقدزود؟!ديشب اومدن خواستگاري،هفته ديگه عروسيتونه؟!
- راستش به خاطرخونواده اميرايناداريم انقدزودعروسي ميگيريم!!باباش ازطرف اداره اش انتقالي گرفته ودوسه
هفته ديگه ميرن همدان!!واسه همينم ميخوادکه قبل رفتنشون خونه زندگي تک پسرش وحاضروآمده کنه وعروسي
بگيره وبعدشم برن!!قراره فرداصيغه کنيم که تواين يه هفته که به عروسي موندده راحت باشيم...)وباذوق ادامه
داد:(واسه من واميرکه بدنشد!!واي رها نمي دوني چقدخوشحالم رها!!!دارم ذوق مرگ ميشم...فرضش وبکن من
واميرزن وشوهرميشيم...
بادستم توسرش زدم وگفتم:خاک توسرشوهرنديده ات کنن!!ازاولشم همين جوري خاک برسربودي...نيگاه کن چه
ذوقي کرده!!
بانيش بازگفت:واسه چي ذوق نکنم؟!شووربه اون خوبي تورکردم...تواين 3ماه که باهم رفيق بوديم انقدعاشقش شدم
که فکرمي کنم حتي نمي تونم يه ديقه بدون اون زندگي کنم...من بدون اميرهيچي نيستم!!من...
دوباره زدم توسرش وپريدم وسط حرفش:
- ببندبابا!!من ازاين مزخرفاتي که توميگي سردرنميارم!!
ارغوان اخم مصنوعي کردوگفت:بس که بي احساسي!!
خنديدم وازجام بلندشم...درحاليکه به سمت آشپزخونه مي رفتم،گفتم:احساس وبذار دم کوزه آبش
وبخورخانوم!!احساس کيلوچنده؟!
و واردآشپزخونه شدم...ارغوانم پشت سرمن اومدتوآشپزخونه وروي صندلي نشست.
مثل اينکه شاهکارم وديدم بود!!چون درحاليکه به هال اشاره مي کرد،گفت:اون چه گنديه زدي؟!گلدون و واسه چي
شکوندي؟!
اين وکه گفت درد دلم تازه شد!! امروز ارغوان دانشگاه نيومده بودوازهيچي خبرنداشت!اخم غليظي کردم
وگفتم:هيچي باباانقدازدست حسيني حرصي بودم که زدم اون گلدون وشکوندم!
- وا!!!توام خليا!!ازدست حسيني حرصي بودي اون گلدون بيچاره چه گناهي کرده بود؟!حالاواسه چي ازدستش
شکاربودي؟!نکنه دوباره ازکالس پرتت کرده بيرون؟؟
- کاش ازکلاس پرتم کرده بودبيرون! امروزدفترآموزش اعالم کردکه چه استادايي بايدراهنماي پايان نامه چه
کسايي بشن...ازشانس خرکي منم حسيني شداستادراهنمام...امروز باهاش کالس داشتم...کالس که تموم شد،صدام
کردکه برم پيشش...رفتم پيشش برگشته بهم ميگه من سرم شلوغه ممکنه نتونم به خوبي راهنماييت کنم...پس
حاالکه بارادوين همسايه شدي ازاون کمک بخواه...
اين وکه گفتم،ارغوان ازخنده پهن زمين شد!!عصبي گفتم:کجاي حرف من خنده داشت؟!هان؟؟
درحاليکه به زور سعي داشت،خنده اش وجمع کنه گفت:آخه حسيني که مي دونه شماباهم دشمنيد پس واسه چي
بهت گفته که بري ازرادوين کمک بخواي؟!
- چه مي دونم؟! لابد کرم داره!
ارغوان باخنده گفت:فرضش وبکن...تو بري به رادوين بگي توروخدابيامن وکمک کن!!
وازخنده ترکيد!!اين چراهي مي خنده؟!بدبخت شدن منم مگه خنده داره؟!
چشم غره اي بهش رفتم وگفتم:صدسال سياهم حاضرنيستم برم ازرادوين کمک بخوام!!
- پس مي خواي چه غلطي کني؟!چجوري پايان نامه تحويل ميدي؟!
- گورباباي پايان نامه!!خودم يه کاريش ميکنم...اگه قبول شدکه هيچي...اگرم قبول نشدبيخيال درس ودانشگاهم
ميشم وميرم پيش مامان اينا!
- اگه درست وتموم نکني وبري لندن خاله مريم پوستت ومي کَنِه!!
اخمي کردم وگفتم:پوستم کنده بشه بهترازاينه که جلوي رادوين سرخم کنم و ازش بخوام کمکم کنه!
- رهاتوروخدا ازاين غرور مسخره ات دست بردار!!اگه توازرادوين کمک بخواي هيچ اتفاقي نميفته فقط پايان نامه
ات سريع ترتموم ميشه وميره پي کارش.
- اين غرورمسخره اي که توازحرف ميزني به من اين اجازه رونميده که ازرادوين کمک بخوام...
ارغوان ازجاش بلندشدوبه سمت يخچال رفت...درش وبازکردوروبه من گفت:هم توغلط مي کني هم اون
غرورمسخره ات!!رهاتوروبه خدا اين دشمني مسخره روتمومش کن!تو ورادوين االن همسايه ايد...رادوين به جاي
داييش داره ازتومراقبت ميکنه پس ديگه نبايدمثل سابق ازش متنفرباشي.
هيچي نگفتم وسرم وانداختم پايين.باانگشتاي دستم بازي مي کردم...يعني بايدبرم پيش رادوين وازش کمک
بخوام؟!بايدبه اين دشمني خاتمه بدم؟؟اصالاگه من برم پيش رادوين اون چه رفتاري باهام ميکنه؟!قبول ميکنه به من
کمک کنه؟!
- توفريزرت مرغ داري؟!
صداي ارغوان من وبه خودم آورد.بهش نگاه کردم وباتعجب گفتم:مرغ ميخواي چيکار؟!
لبخندي زدودرحاليکه توي فريزرومي گشت گفت:مي خوام يه غذاي مَشت درست کنم تاتوببريش واسه رادوين...
من براي رادوين غذاببرم؟!صدسال سياه!!!کاردبخوره تواون شکمش.
اخمي کردم وعصباني گفتم:من واسه چي بايدبراي رادوين غذاببرم؟!
لبخندش وپررنگ ترکردودرحاليکه مرغ وازتوي فريزربيرون مياورد،گفت:به خاطرپايان نامه ات...به
خاطرخودت...به خاطرخونواده ات...توبايدزودتراين پايان نامه کوفتي وتحويل بدي وبري!!مي فهمي؟!!بي احساس
نباش رها...دلت واسه مامانت تنگ نشده؟!بابات؟اشکان؟!ازهمه مهمترواسه سارا؟!
بااومدن اسم ساراچشمام پرازاشک شد...چقد دلم واسه همشون تنگ شده!!اشکم جاري شد.پربغض گفتم:توازکجامي
دوني دلم واسشون تنگ نشده؟!تنگ شده...خيليم تنگ شده!!کاش منم باخودشون مي بردن!!چرامن وتنهاگذاشتن
ورفتن؟!من طاقت تنهايي ندارم...نمي تونم...
وديگه نتونستم ادامه بدم وزدم زيرگريه!!ارغوان به سمتم اومدومن وکشيدتوبغلش.درحاليکه سرم ونوازش مي
کرد،مهربون گفت:قربون اون دلت برم که تنگ شده!!گريه نکن رها...اينجوري فقط خودت اذيت ميشي!!گريه نکن
عزيزم.
ومن وازآغوشش بيرون کشيدوبه صورتم خيره شد.اشکام وپاک کردوبايه لبخندروي لبش گفت:به خاطرهمين دل
تنگيته که ميگم ازرادوين کمکم بخواه!!اگه رادوين کمکت کنه پايان نامه ات وزودترتحويل ميدي وميري!!!حاالم من
مي خوام يه غذاي خوشمزه واسش درست کنم...وختي درست شدتومثل يه ليدي باشخصيت غذاروميبري واسه
رادوين وميگي خودم درستش کردم وبرات آوردم...يه ذره چاپلوسي ميکني وبعدم ازش مي خواي که کمکت
کنه!!مطمئن باش نه نمياره...هرمردي باديدن غذاتسليم ميشه!!
دهن بازکردم تاچيزي بگم که انگشت اشاره اش وگذاشت روي لبم. گفت:هيس!!هيچي نگو...مثل يه دخترخوب
اينجابشين تاغذاحاضربشه وبعدم برو پيش رادوين!!نه بياري ناراحت ميشم...
ومنتظرجواب من نشدوبه سمت مرغ رفت وشروع کردبه غذادرست کردن.
- به به!!ببين چي درست کردم...انقدخوشمزه شده که انگشتاشم باهاش ميخوره!!
وسيني که توش يه بشقاب برنج وکنارش يه بشقاب مرغ ويه ليوان دوغ ويه کاسه آب مرغ بودوقاشق وچنگال ووبه
سمتم گرفت.
لبخندي زدم وسيني وازش گرفتم...درحاليکه مرغ وبومي کشيدم،گفتم:اوم!!چه بوي خوبي...کاردبخوره به شکم
رادوين که بايدغذابه اين خوشمزگي وبخوره!!منم دلم خواست...
خنديدوگفت:باشه شکمو...زياد درست کردم.براي توام هست!!
لبخندم وپررنگ ترکردم وباذوق گفتم:ايول داري اري!!
اونم لبخندي زدو دستش وگذاشت پشتم وبايه حرکت ازخونه پرتم کردبيرون...ديوونه!!نزديک بودسيني غذاازدستم
بيفته...اگه ديرجنبيده بودم االن مرغ به اين خوشمزگي روي زمين ولوبود!! اخمي کردم وگفتم:چته رواني؟!چراوحشي
بازي درمياري؟؟؟
شيطون خنديدوگفت:حاالديگه بي حساب شديم...تاتوباشي که ديگه من وپرت نکني توخونه!!)باهام باي باي
کردوادامه داد:(مواظب خودت باش...نقشت وخوب بازي کن وچاپلوسي وهم فراموش نکن...
ودروبست!!
رفيقمم مثل خودم خله!!!لبخندي به دربسته خونه زدم وبه سمت درخونه رادوين رفتم...
نمي دونم چرا استرس داشتم...نکنه رادوين توخونه راهم نده وبگه من کمکت نمي کنم؟!اگه ضايعم کنه چي؟!اگه
بگيرتم زيرمشت ولگد؟!بروبابا...اون غلط ميکنه من وبزنه!! فوق فوقش ميگه نه ومنم شيک ومجلسي ميگم باشه
وميام بيرون!!
چشمام وبستم ويه نفس عميق کشيدم تاازاسترسم کم بشه!
دستم وبردم سمت زنگ وزنگ وزدم...يه دقيقه بعد رادوين دروبازکرد!!اوه...حااليکي ندونه فکرميکنه خونه اش
7000 متره که انقد ديردروبازکرده!!
بايه لبخندروي لبم خيره شده بودم بهش!يه شلواراسپرت ويه تي شرت پوشيده بود!!مثل دفعه قبل که اومدم کادوي
سحروبهش بدم، باکالس وشيک بود.
رادوين که ازنگاه هاي خيره من خسته شده بود،پوفي کشيدوگفت:کاري داشتي؟!
بچه پررو سالم بلدنيس؟!بي ادب...
وقتي ديدم اون سالم نکرد،خودمم ازخيرسالم کردن گذاشتم وبه چشماش خيره شدم ومهربون گفتم:آره...
ازلحنم تعجب کرده بود...متعجب گفت:مطمئني که بامن کارداري؟!
سرم وبه عالمت تاييدتکون دادم.اخمي کردوگفت:خيلي خوب!!بگو مي شنوم.
ايش!!ببين چجوري واسه من کالس ميذاره ها!!!بچه پررودلم ميخواد همچين بزنم تودهنت تادندونات بره
توشکمت...اماخب به خاطرپايان نامه امم که شده بايدهرخفتي وبه جون بخرم!!خداهيچ بنده اي ومحتاج
گودزيالهانکنه!!بلندبگوآمين .
لبخندم وپررنگ ترکردم وباچشمام به سيني توي دستم اشاره کردم وگفتم:واست غذاآوردم!!
اين دفعه ديگه واقعارفته بودتوشوک!!درحاليکه بادهن بازوچشماي گردشده به غذانگاه مي کرد،گفت:اين وبراي من
آوردي؟!
سري تکون دادم وگفتم:آره.نوش جونت!!
نگاهش وازغذابرداشت ودوخت به چشماي من!مشکوک گفت:ازکجامطمئن باشم که مثل اون معجونت چيزي توش
نريخته باشي؟!
اخمي کردم وگفتم:هيچي توش نريختم!!دليلي نداره چيزي توش بريزم...اون دفعه به خاطراين اذيتت کردم که
کيکم وخورده بودي ولي االن قصداذيت کردنت وندارم!!
اخمي کردوگفت:باورنمي کنم!!
غلط کردي که باورنمي کني!!پسره چلغوز.
به زورلبخندي زدم وگفتم:هيچي توش نريختم...به جون خودم وخودت پاک پاکه!!
به چشمام خيره شدوچيزي نگفت...منم ازاين سکوتش استفاده کردم وگفتم:نمي خواي تعارف کني بيام تو؟!
مثل بچه خنگاگفت:بياي تو؟!
لبخندي زدم وگفتم:آره...اشکالي داره؟!
متعجب ازجلوي درکناررفت وگفت:نه...بياتو!
منم واردخونه وشدم ورادوين دروبست.باچشمام همه جارو زيرنظرگرفتم...ساخت خونه رادوين باخونه من فرق مي
کردولي تقريباهمون اندازه بود...دوتااتاق خواب ويه آشپزخونه نقلي وهال...خاک توسرخرش کنن!!انگارتوخونه بمب
ترکيده!!کف هال پرکاغذه وروي مبلاهم کلي لباس ريخته...يه سري جعبه پيتزا وآشغال ساندويچ هم روي مبال
وزمين پخش وپالس...روي اپن آشپزخونه هم پرظرف نشسته اس!!مرده شورت وببرن...کثيف شلخته!!
روبه من گفت:ببخشيدکه اينجايه ذره بهم ريخته اس!!
يه ذره؟!همش يه ذره؟!!!!شتربابارش اينجاگم ميشه اون وقت توميگي يه ذره بهم ريخته اس؟!گودزيالي کثيف!!
لبخندزورکي زدم وگفتم:نه بابا...کجاش بهم ريخته اس؟!خيليم تميزه!!
جون عمه ام!!
به سمت مبالرفت وهمه لباسارو ازروشون برداشت....بايه حرکت پرتشون کردروي زمين وگفت:بيابشين!!
پسره کثيف!!!اينم کاره توميکني؟!جونت درمياداون لباسايي که ازروي مبال برداشتي و بذاري سرجاشون!؟؟؟من
موندم اين رادوين بي شعورچرا بيرون ازخونه و حتي توي خونه اش انقدخوش تيپه وبه خودش ميرسه ولي خونه اش
عين بازارشامه!!!خب مي تونه يه کاري بکنه...اين که يه عالمه دوست دخترداره،هرچندروزيه باربه يکيشون بگه
بيادخونه اش وتميزکنه...اوناهم ازخداخواسته قبول مي کنن!!راه حل خوبيه ها!!
- نمي شيني؟!
صداي رادوين من وبه خودم آورد...به سمت مبل يه نفره رفتم ونشستم...يه سري برگه ولباس روي ميزعسلي وسط
هال بود!!کنارشون زدم وسيني غذاروگذاشتم روي ميز.
روبه رادوين گفتم:ناهارخوردي؟!
باذوق به غذازل زدوگفت:نه اتفاقا!!مي خواستم زنگ بزنم واسم پيتزابيارن.
اخمي کردم وبه جعبه پيتزاهاي روي مبل وزمين اشاره کردم وگفتم:اين همه پيتزاخوردي نترکيدي؟!
لبخندي زدودرحاليکه روي برنجش آب مرغ مي ريخت،گفت:چرا بابا!!ولي کيه که واسم غذابپزه؟!مجبورم فست
فودبخورم!
ويه تيکه مرغ ازتوي بشقاب بيرون آوردوگذاشتش روي برنجش وباولع شروع کردبه غذاخوردن!!اين ازقحطي
چيزي فرارکرده؟!باذوق تندتندغذامي خورد!!!من موندم نفس کم نياورده بااين سرعت غذامي خوره؟!پسره
گودزيالي شکمو!!وقتي داشت غذامي خوردزل زده بودم بهش...
اخمي کردوگفت:تاآخرغذاخوردنم ميخواي زل بزني بهم؟!کوفتم شدباباهرچي خوردم!
نگاهم وازش گرفتم وهيچي نگفتم...خب راست مي گفت ديگه براي چي نگاهش مي کنم؟!شايداگه منم جاي رادوين
بودم وهمش فست فودمي خوردم،باديدن يه غذاي خونگي انقدذوق مي کردم وباولع غذامي خوردم!!بيخيال
بابا...نگاهش نمي کنم تاهرچقددل مي خوادغذابخوره وخودش وخفه کنه!!
درعرض 7دقيقه تمام محتويات توي سيني نفله شده بودن!!
رادوين به پشتي مبل تيکه دادودرحاليکه دستش روي شکمش بود،بارضايت گفت:واي دستت دردنکنه...يه هفته اي
ميشدکه درست وحسابي غذانخورده بودم!ياهمش ازبيرون غذامي گرفتم ياواسه خودم حاضري درست مي
کردم...دستت طال!!خيلي خوشمزه بود...برعکس قيافه واخالق وهيکل ودرکل همه چيزت دست پختت حرف
نداره...معرکه بود!!
دلم مي خواست جفت پابرم تودهنش!!گودزيالي بي ريخت...قيافه واخالق وهيکل من بده؟!غلط کردي...مثالخودت
خيلي خوبي که به من توهين ميکني؟!بي ادب بي شعوربي شخصيت! ايشاا... هرچي خوردي کوفتت بشه...غذاي
ارغوان گير کنه سرگلوت خفه بشي!
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد
بازار