«عبدالجبار کاکایی»؛ زبان نسل دهه ٦٠
روزنامه شهروند/ زماني که در کوچهپسکوچههاي محروم و غريب ايلام قدم ميزد، کسي نميدانست روزي به يکي از ترانهسراهاي تأثيرگذار ايرانزمين بدل ميشود. پدرش که از تبار کُردهاي فِيلي بود ميان ايران و عراق در رفتوآمد بود تا بتواند مخارج خانواده را تامين کند، اما به شعر و ادبيات نيز علاقهمند بود و شعرخوانيهايش، ذهن پسرش را موزون و تشنه غزل و رباعي کرد. تحصيل در تهران و پيوند با حوزه هنري به نوعي ورود رسمي عبدالجبار کاکايي را به وادي شعر رقم زد، اما رسالتي که بر دوشش سنگيني ميکرد او را به سمت ترانه سوق داد تا شايد بتواند ناقل درد و رنج نسل دهه ٦٠ به نسلهاي بعدي باشد. با عبدالجبار کاکايي که مردم او را بيشتر به ترانههاي ماندگارش ميشناسند و کمتر با اشعار و کتابهايش آشنا هستند، همکلام شديم تا برايمان از دوران کودکي و خانواده تا نحوه آشنايي با شعر و ترانه بگويد. جانمايه گفتوگوي تفصيلي ما با اين شاعر و ترانهسرا را در ادامه ميخوانيد: ابتدا بگوييد در کجا و چه بافتي متولد شديد و رشد کرديد؟ وضع اقتصادي و فرهنگي خانوادهتان چطور بود و چه تأثيراتي پذيرفتيد که نخستين بار با شعر مواجه شديد؟ من اهل ايلام هستم. خانواده ما از تبار مستوفيها و مأموران ماليات بودند که خراج ميگرفتند. اجدادشان مستوفيان واليان لرستان و ايلام بودند که به عبداللهيها شهرت داشتند، چراکه جدشان عبدالله بود و بسياري از آنها با خان يعني حسين قليخان ابوقداره و پسرش، غلامرضا خان همکاري ميکردند. جد پدري ما که مرحوم اسکندر باشد جزو آخرين مستوفيان خان بوده است. پس از اينکه در سال ١٣٠٧، رضا خان آمد و ايلات را تحت انقياد حکومت مرکزي درآورد، بخشي از آنها در مواجهه با سپاه قزاقهايي که از مرکز آمده بودند، عقبنشيني کردند. ابوقداره و غلامرضا خان پسر حسينقلي خان ابوقداره نيز به قلمروي تحت حکومت عثماني يعني نجف و کربلا فرار کردند و همان جا ماندند. فرزندان آنها ازجمله پدر من، فرزند اسکندر در منطقه ايلام ماندند، ولي بين قلمرو عثماني و ايران تردد داشتند. آن زمان در مرزها اينقدر سختگيري نميشد و با شناسنامهها و گاهي بدون شناسنامه ميرفتند و ميآمدند. بنابراين بخشي از زندگيهاي آنها در کربلا، نجف و بغداد و بخشي ديگر در ايران بود. مثلا طرف در ايران زندگي ميکرد و زمينهايش در نعمانيه و بدره بود. تقريبا ميتوان گفت اين ترددهاي مرزي تا سالهاي ١٣٤٣، ١٣٤٤ ادامه داشت. شما متولد چه سالي هستيد؟ من متولد سال ١٣٤٢ هستم. زماني به دنيا آمدم که پدرم ساکن ايلام بود، ولي در اين مدت به عراق هم رفتوآمد داشت. او بعد از ٥، ٦ ماه دوباره به بغداد رفت، چون کارش در عراق بود. آن زمان دسترسي به تهران کم بود، زيرا تهران به نسبت بغداد از ما دورتر بود. بغداد در آن دوران يک پايتخت پيشرفته و توسعهيافته بود و مرکز کار محسوب ميشد. پدرم هم جزو نيروهاي کار بود و در جستوجوي کار به عراق ميرفت، به همين دليل بين عراق و ايران تردد داشت و البته خانواده ما هم به شکلي بين عراق و ايران تردد ميکرد. اين مسأله، مشکلي براي خانواده شما ايجاد نميکرد؟ البته ما عنوان ايراني داشتيم، چون شناسنامههاي ما ايراني بود، تا اينکه حکومت عراق ضوابط و قوانين را سختتر و اقامت را منوط به پذيرش شناسنامه عراقي ميکند. خانواده ما مثل دهها خانواده ديگر چنين موضوعي را نميپذيرد و از عراق اخراج ميشود. آنها پس از اخراج، ساکن ايلام ميشوند؛ شهري مرزي که از پيش ساکنش بودهاند. از سال ١٣٤٢ که من به دنيا آمدم تا سال١٣٤٣ در عراق بوديم و در اين سال دوباره به ايران برگشتيم و ماندني شديم. پدرم تا مدتي در رفتوآمد بود، تا اينکه مرزها به صورت سفت و سخت بسته شد و ديگر امکان تردد وجود نداشت. بخشي از زندگي ما در عراق ماند، ولي ديگر کلا فراموش شد. پس شما از تباري کُرد هستيد. درست است؟ مردمي که بين اين دو منطقه رفتوآمد ميکردند، معروف به کُردهاي فِيلي هستند. فقط همتبار ما نبودند، درواقع بخش وسيعي از مردم ايران هستند که به کُردهاي فِيلي معروفند؛ کُردهايي که هم کُرد و هم شيعه هستند. در حقيقت به جهت اعتقادي بر مذهب تشيع هستند و از جهت زبان و نژادي، کُرد هستند. البته به واسطه واجد بودن شرايط کُرد و شيعهبودن بشدت مورد عناد نظام بعث عراق قرار داشتند. صدام حسين هم با کُردها در شمال و هم با شيعهها در جنوب مشکل داشت، اما اين مجموعه نژادي که کُردهاي فِيلي به آنها گفته ميشود هر دو خصلت را داشتند، در نتيجه بيشتر مورد فشار و بيخانماني بودند. سرنوشت اين جمعيت ١٧، ١٨ ميليوني هم بسيار دردناک است و ميتوان راجع به آنها يک رمان نوشت. خيلي از آنها به خاطر تردد بين قلمروي عثماني و ايران در مضيقه بودند، به خاطر اينکه اين قلمرو از زمان نادرشاه افشار به بعد مدام دستبهدست ميشد. درواقع زمين و زندگي آنها بسته به يک مرز بود که اين مرز مدام جابهجا ميشد، بنابراين مردمش ثبات نداشتند. ميتوان گفت اين مردم به نوعي هويت واقعي و اصالت خودشان را ايراني تصور ميکردند، اما گاهي اوقات مجبور بودند جلاي وطن کرده و در جاي ديگري زندگي کنند. به همين علت احساسات ناسيوناليستي بسيار پررنگي در اين کُردهاي فِيلي وجود دارد و شايد بتوان گفت ايرانيهايي دو آتيشه هستند. پدرم وقتي براي هميشه از رفتن به بغداد نااميد شد، نخستين کاري که انجام داد اين بود که يک کلهپزي در ايلام باز کرد که تنها کلهپزي ايلام نيز به شمار ميرفت. آن زمان چنين چيزي در ايلام وجود نداشت. جالب اين است که اسم دکان را نيز کلهپزي خليجفارس گذاشت. شعر و شاعري در خانواده شما نيز ريشه داشت؟ ذهن پدرم پر از شعرهاي اشرف الدين قزويني، ميرزاده عشقي و آثار دوره مشروطه بود، به اين خاطر که روزنامههاي مشروطهخواهان در بغداد، مصر و چند جاي ديگر بهخوبي توزيع ميشد. پدرم نيز اين روزنامهها را ديده و در حافظه نگه داشته بود. وقتي سر از تخم درآوردم، کمکم بزرگ شدم و چشم و گوشم به مطالعه باز شد، به کتابهايي که در منزل پدرم دسترسي داشتم يا رسالههاي عربي گريزي ميزدم. پدرم به زبان عربي تسلط داشت و بخشهاي زيادي از نهجالبلاغه و قرآن را حفظ بود. رساله آيتالله خويي و کتابهاي عربي در خانه ما وجود داشت. آثار دوران مشروطه نيز در منزل ما ديده ميشد که بيشتر علاقه من به اين آثار بود. از ميان ديوانهاي کلاسيک هم ديوان حافظ و باباطاهر در منزل ما يافت ميشد و آشنايي من با شعر و شاعري هم از همين کتابهايي آغاز شد که در منزلمان وجود داشت. داشتن يک کتابخانه که جزو سرگرميهاي دوران نوجواني من بود، بخش ثابت زندگي ما محسوب ميشد. پدر در کشيده شدنتان به سمت مطالعه چه نقشي داشت؟ گاهي اوقات پدرم کتابهاي عربي ازجمله نهجالبلاغه را با صداي بلند ميخواند و ما گوش ميداديم، ولي رفتن به سمت کتابهاي شعر کاملا خودجوش بود. شايد ذهنم به خاطر تکرار شعرخوانيهاي پدرم از اشرفالدين قزويني يا ميرزاده عشقي و از حفظ خواندن امثال و اشعار عربي، موزون شده بود و به همين خاطر از کلام موزون لذت ميبردم. همين موضوع سبب شد سراغ ديوانها و کتابهاي شعر بروم و اشعار را بخوانم و حفظ کنم. ميتوان گفت علاقهام به شعر، داستان و قصه از همان زمان شروع شد. يادم ميآيد آن زمان شاه با توجه به اصطلاحات نهضت انقلاب سفيدي که به راه انداخت، سپاه دانش و بهداشت را به مناطق مختلف اعزام کرد. در نتيجه کتابخانه و کتابفروشيهايي براي نخستين بار در ايران راه افتاد که گردانندگانش همين نيروهاي سپاه دانش بودند. من نخستينبار از آن کتابخانهها کتاب ميگرفتم و ميخواندم. به همين نحو به مطالعه و خواندن در اين حوزه نيز ورود کرديم. دوران تحصيل را در کدام مدارس پشتسر گذاشتيد؟ دوران ابتدايي من در مدرسه حکيم نظامي در ايلام سپري شد و دوره راهنمايي را در مدرسه حکيم عمر خيام خواندم. دوران دبيرستان را نيز در دبيرستاني به نام اميرکبير پشت سر گذاشتم. سال سوم دبيرستان مصادف با پيروزي انقلاب شد. شايد بتوان گفت تا زمان انقلاب، چيزي بهعنوان نگارش، نوشته يا خلاقيت ادبي به جز انشاهايي که براي مدرسه مينوشتم، نداشتم. بيشتر دغدغهام مطالعه و خواندن بود. محيط ايلام از جهت فرهنگي و اقتصادي، محيط فقيري به شمار ميرفت و ارتباطات و تعاملات فرهنگي هم ضعيف بود و اعتمادبهنفسي هم وجود نداشت که تصور کنيم خودمان ميتوانيم مولد اثر ادبي باشيم. پيش از من هم شاعر پارسيگوي قوياي در منطقه ايلام نبود که الگويي براي من شود. البته در کرمانشاه، شاعراني مثل رشيد ياسمي، کيوان سميعي، مرحوم ابوالقاسم لاهوتي و... بودند. کرمانشاه زمينه قدرتمندي از شعر فارسي، از ٣٠٠، ٤٠٠سال قبل داشت، ولي در منطقه ما شعرها اساسا به زبان کُردي بود. البته اين شعرها به شکل محفوظات و شفاهيات بود و در حافظهها ميماند و چيزي مکتوب نميشد، حتي رسمالخطي هم نبود که ما از روي آن بخوانيم. اشعار کُردي در خانه توسط پدرتان زمزمه نميشد؟ اتفاقا پدرم ابيات زيادي از اشعار کُردي را حفظ بود. همانطور که گفتم پيش از من هيچ شاعر شناختهشده فارسيزباني در منطقه ما نبود، حتي نخستين انجمن ادبي را من در ايلام راه انداختم. تعدادي از دوستانم را جمع کردم و با کساني که به شعر علاقهمند بودند، انجمني را تشکيل داديم. اين اتفاق در سال ١٣٥٩ تقريبا همزمان با آغاز جنگ رخ داد. با شدت گرفتن بمبارانها در کتابخانهاي به نام پارک کودک جمع ميشديم. آقاي بهروز ياسمي، ظاهر سارايي، بخشوده، خانم آفاق شوهاني و... بودند. بعدها آقاي جليل صفربيگي و يعقوبيان به اين جمع اضافه شدند. همه کساني که اسم بردم، الان چهرههايي شناختهشده در شعر کشورمان هستند. آن زمان دور هم جمع شديم، پاتوقي تشکيل داديم و شروع به شعرخواني و نقد شعرهاي همديگر کرديم. ميتوان گفت از آنجا به صورت جدي وارد عالم شعر شدم. از سويي به خاطر اينکه در دانشکده ادبي تهران قبول شدم، به صورت همزمان با حوزه هنري تهران رابطه برقرار کردم و جزو نخستين کساني بودم که در سال ١٣٦٢ به حوزه هنري پيوستم. البته تجربيات و دستاوردهاي ذهني و ذوقي خود را از آنجا به ايلام انتقال ميدادم. در ايامي که هم در ايلام بودم، بچهها را جمع کرده و با فضاي ادبي تشکيلشده در تهران آشنا ميکردم. کمي دراينباره صحبت کنيد که ورودتان به حوزه هنري چگونه شکل گرفت؟ ورودم به حوزه هنري را ميتوان نقطه مهمي در زندگي من و همدورههايم دانست. نهتنها از تأثيرات مثبت حوزه در آن سالها نميتوان گذشت، بلکه در عين حال ميتوان گفت يک نوع ديدگاه فکري در آنجا بروز و ظهور داشت و شايد اقتضايش نيز همين بود. من در دانشکدهاي در جنوب شهر تهران يعني شهرري درس ميخواندم و گاهي اوقات شعرهايم را براي مطبوعات و مسابقات ادبي ميفرستادم. يادم ميآيد مسابقهاي در مجلهاي به نام «اميد انقلاب» برگزار ميشد. نخستين بار که مجله را ديدم، به خاطر اينکه آدرسي گذاشته بود، شعري براي شرکت در مسابقه فرستادم و در آن جشنواره، جايزه نخست را بردم. دست بر قضا مسئوليت صفحه ادبي آن مجله را آقاي عليرضا قزوه برعهده داشت که از گرمسار به تهران آمده بود. ظاهرا ايشان قصد داشت از آنجا به قم برود و ادامه تحصيل بدهد و به همين دليل پيشنهاد داد که من به جايش بروم و صفحه ادبي را اداره کنم. آقاي قزوه در جستوجوي من به دانشگاه آمد و پس از توافق، چند ماهي به مجله اميد انقلاب رفتم و صفحه ادبي را اداره کردم. ايشان در اين بازه زماني، روزهاي پنجشنبه موفق ميشد به تهران بيايد. يعني تا آن زمان حضور متمرکزي در انجمنهاي شعري نداشتيد؟ نخستينبار با آقاي قزوه در سال ١٣٦٢ به جلسهاي به نام «انجمن شاعران مسلمان حوزه هنري» ملحق شديم. همانطور که ميدانيد در سال ١٣٦١-١٣٦٠ آن اتفاقات خياباني و تندوتيز افتاد، اما بعد از اينکه فضا نسبتا به آرامش رسيد، بچههايي که در آن محيط جمع شده بودند، جلسات منظمتري برگزار کردند. انصافا دوران روشني بود و فضاي دگم و بستهاي وجود نداشت. البته بيرون از آن فضا، محيطهاي بسته زيادي بودند و امکان تبادلنظر و طرح بحث و انديشه نبود، اما در حوزه هنري، جمعيتي حضور داشتند که الان ميتوانم به آنها صفت «روشنفکر ديني» را اطلاق کنم. در آن محيط احساس ميکرديم که با آرامشخاطر ميشود شعر خواند و نقد شعر شنيد. بچههاي ما به جنگ، انقلاب و حرکت مردمي انقلاب اعتقاد داشتند. ميتوان گفت فضاي ايدئولوژيکي محض بر جمع حاکم بود. البته اينطور نبود که عقايد، ايدئولوژيها و گفتمانهاي متفاوت ظهور و بروز نداشته باشد، ولي چيزي که بيشتر باعث نزديکي بچهها به همديگر ميشد، کلام بود، چون آنچه در مجادلات ادبي حلقه شکلگرفته اتفاق ميافتاد، ارزيابي ادبي آثار بود. در اين ميان مرحوم سيدحسن حسيني و قيصر گوي سبقت را در نقد ادبي آثار از بقيه ميربودند. به نظر ميرسيد در آنجا، چيزي که اهميت دارد، کيفيت ادبي اثر است. آن روزها شما تنها حلقه ادبي فعال در تهران محسوب ميشديد؟ همزمان با آن حلقه، حلقههاي ديگري هم در تهران بودند. مثلا در روزنامه کيهان، حلقه ديگري موازي با آن حلقه ادبي وجود داشت. البته آنها بيشتر کارهاي ايدئولوژيک و سياسي انجام ميدادند. من با آن حلقه ارتباطي نداشتم و به جمعشان هم نرفتم و اطلاعي ندارم که وضعيتش چطوري بود، اما به نظرم سنجش ادبي، توان ذوقي و استعداد تنها چيزي بود که ميتوانست در جمع ما بدرخشد، يعني اگر اثر خوبي داشتي، بيشتر طرف توجه قرار ميگرفتي. حالا چه شعر آزاد و چه کلاسيک ميگفتي، فرقي نداشت. درحاليکه خارج از آن فضا، شعر نو گفتن يا از وزن خارجشدن به نوعي روشنفکرنمايي محسوب ميشد، اما در همان حوزه هنري سلمان هراتي، شعر نو ميگفت و ضياءالدين ترابي همين شرايط را داشت. اصلا ما تعدادي شاعر نوگرا در آن جمع داشتيم و در مجموع فضا سرشار از ذوق ادبي و هنري بود. من هم براي نخستينبار به يک جايي متصل شدم که امکان نقد و شنيدن شعر فراهم بود و جذابيت زيادي در آن محيط برايم وجود داشت. از سال ١٣٦٢ تا ١٣٦٦ ما هر پنجشنبه به اين جمع ميرفتيم و آخرين جلسه هم در سال ١٣٦٦ برگزار شد. جلسه آخر را مرحوم حسن حسيني حجهالوداع نامگذاري کرد. ميتوان گفت اين انجمن به شکل يک نهضت ادبي بود که درحال خروج از تسلط نهادي شبهدولتي به نام سازمان تبليغات اسلامي قرار داشت. چرا حيات اين انجمن متوقف شد؟ آن جمع تحت فشار سازمان تبليغات اسلامي و جريانهاي ديگري قرار گرفت که تصور ميکردند اين گروه موظف است در جهت مأموريتهاي سياسي شعر بگويد و در مجامع عمومي، شعرهايش را عوض کند. تصوري وجود داشت که اعضاي اين گروه، ابزار انتقال انديشههاي سياسي هستند، ولي چنين پذيرشي در آن جمع ديده نميشد، چون آن جمع براي خودش صاحب ايده و نظر بود. بهطور مثال يادم ميآيد که زماني طرح جمعآوري آثار مرحوم مطهري از دانشگاهها پيش آمد. جمع شعرا با اين اتفاق مقابله کردند و برابرش موضع گرفتند، حتي مرحوم حسن حسيني شعري خواند که «استاد ديشب به خواب من آمد هراسناک و برافراشته دست چپش حمايل گردن، چند قطره خون از شقيقه استاد چکيد و گفت چه نشستهايد در فتنه مجدد فرقان»، يعني شوراي انقلاب فرهنگي را خطاب قرار داد که فرقان جديدي درحال تأسيس است و استاد دوباره درحال ترورشدن است، اما اين بار آثارش در معرض خطر قرار دارد. ميخواهم بگويم بچهها اين جرأت و جسارت نقادي را داشتند. پس ميتوان گفت فضايي بشدت سياسي حاکم بوده که حتي بر محافل ادبي نيز تأثير ميگذاشته است... خطهاي سياسي موجود در جامعه در آن زمان موسوم به خط يک و خط دو بود. خط يک، شاگردان انقلابي امامخميني محسوب ميشدند که تحتتأثير انديشههاي دکتر شريعتي و امامخميني قرار داشته و به فکر سياسيکردن اسلام بودند. آنها جستوجوگر يک اسلام سياسي بودند و ميخواستند از سنتگرايي مورد نظرشان که امامخميني در چند خطابه از آن اظهار برائت و دوري کرد، فاصله بگيرند و درواقع به تقريب مذاهب و وحدت اديان فکر ميکردند. آنها نگرش خاص خود را داشتند و به خط يک معروف بودند. جرياني هم بود که به خط دو شهرت داشت و جريان روحانيت سنتي حوزه به شمار ميرفت. سخن من اين است که اتفاقات سياسي در آن جمع بيتأثير نبود. بههرحال عمر اين انجمن خيلي زود به پايان رسيد. بچهها بعد از آن جلسه پخش و متفرق شدند و هرکدامشان به جاي ديگري رفتند. من و آقاي قزوه به روزنامه جمهوري رفتيم و تا سال ١٣٦٨ در روزنامه جمهوري بوديم. آن زمان مسيح مهاجري در روزنامه جمهوري بود. به خاطر دارم آن زمان يادداشتي درباره آقاي شجريان نوشتم و به علت حمايت از ايشان توبيخ و به خاطر يادداشتم از روزنامه جمهوري اخراج شدم. آقاي قزوه به روزنامه اطلاعات و آقاي حسيني به کيان رفتند و آقاي امينپور راهي سروش نوجوان شد. آقاي عبدالملکيان نيز به جاي ديگري رفت. به همين منوال آن جمع پخش شد و هر کسي به زير سقفي رفت و هيچگاه آن جمع ديگر يک جا گرد هم نيامدند. از نظر من سنجش ادبي و هنري اثر براي اين جمع بسيار مهم بود و همچنين مواضع اعتقادي و ديني برايشان در اولويت قرار داشت. در آن جمع يادداشتهايي نوشته و موضعگيريهايي صورت ميگرفت، اما با جرياني عمومي به نام جريان روشنفکري، ستيزهجويانه در نوشتهها برخورد ميشد. مثلا يادم ميآيد مرحوم حسن حسيني شعر معروف «روزي که روشنفکر در کافههاي شهر پرآشوب دور از هياهوها عرق ميخورد/ با جانفشانيهاي جانبازان حزبالله تاريخ اين ملت ورق ميخورد» را در همان ايام سرود. بههرحال اين نوع نقد هم جريان داشت. از سوي ديگر در مجلاتي که تقريبا ميتوان گفت از اوايل دوره اصلاحات راه افتاد، گاهي اوقات بچههاي حوزه هنري به دست طيف مقابل تحقير ميشدند و گاهي وضع برعکس ميشد. اين دو با همديگر تنازع داشتند، ولي به نظرم جريان ما قابل قبول بود و شناسنامه نسبتا روشني داشت که بهرهکشي را نپذيرفت. نخستينباري که ترانه شما با موسيقي درآميخت و به شکل قطعه موسيقايي منتشر شد، چه زماني بود؟ دومين شعرم را با نام «بوي سيب» گفتم، اين شعر حکايت جنازههايي بود که از زير خاک پيدا ميشد و برميگشت و آن هم لحن انتقادي تندوتيزي داشت، ولي به شکل دو اثر موسيقايي اجرا شد و براي نخستينبار من را به وادي موسيقي پيوند داد. البته مدتي بود که موسيقي پاپ رواج پيدا کرده و تعدادي ترانهسرا نيز فعاليت ميکردند. آنطور که به خاطر دارم آقاي گلرويي و چند ترانهسراي ديگر کار ميکردند. آقاي معلم هم ترانههايي ميگفت که از طريق راديو پخش ميشد. همچنين سهيل محمودي ترانههاي پاپ کار ميکرد. بههرحال ترانههاي من پخش شد و ديگر آهنگسازان و خوانندگان طالب شدند که من کار ترانه را ادامه دهم، مخصوصا تيمي که نخستينبار با آنها کار کردم، يعني آقاي فريدون آسرايي و آقاي بهروز صفاريان به ادامه همکاري تمايل داشتند. بعدها پدرام کشتکار آمد که موجب شد يک آلبوم مستقل با «فريدون» کار کنم و منجر به خلق «گل ناز» و «دوسِت دارم» شد. ميتوان گفت آن آلبوم که البته بخشي هم با صداي احمدرضا احمدي اجرا شد، تقريبا تمامش رفتار عاشقانه گفتاري من در انتقال تجربياتم از دهه ٦٠ به نسل دهه ٧٠ و ٨٠ است. يعني «چي بگم ابري و بارون نميشي، درد و ميفهمي و درمون نميشي» اين را بر وزن يکي از ملوديهايي سرودم که بيژن مفيد در «شهر قصه» ساخته بود. قطعه گل ناز بشدت هم مورد توجه قرار گرفت. در اين شعر نيز نسل جديد را خطاب قرار داديد؟ ميتوان گفت شعر «گل نازم تو با من مهربون باش، برا چشمام پل رنگينکمان باش، اسير باد و بارونم شب و روز، گل اين باغ بينام و نشون باش» اين باغ بينام و نشان همان نسل دهه ٦٠ است که درواقع بيشترين فداکاريها را براي کشورش انجام داد، ولي بيبهرهترين نسل در تاريخ خودش بود. احساس ميکردم بايد زبان اين نسل باشم و همان حرفهايي را بزنم که آقاي حاتميکيا در فيلم «آژانس شيشهاي» و فيلمهاي ديگرش ميخواست به نسل جديد نشان دهد. نسل دهه ٦٠ بيادعا بود، تلاش کرد و بعد هم به سر مزرعهاش برگشت، درحاليکه به قول ديالوگ فيلم «آژانس شيشهاي»، «حتي تراکتورش را هم نداشت.» من فکر ميکنم ترانه بيشتر نياز خودم بود براي اجراي ديالوگ در گفتوگويي متفاوت با نسلي که ديگر آن زبان حماسي را برنميتابيد. بعدتر احساس کردم ترانه، مخاطبان گستردهتري دارد. من همچون زماني شاعر اجتماعي بودم و مخاطبم معمولا عامه مردم بود به اين سمت گرايش پيدا کردم، چون در دهه ٦٠ شعري که در روزنامه چاپ ميشد، مخاطب بيشتري داشت تا شعرهايي که در اين روزها چاپ ميشود و مخاطبش فقط خود شعرا هستند. طبيعتا براي ما سخت بود که يکدفعه از آن ميزان مخاطب بيفتيم در همين گعدهها و انجمنهاي ادبي و خودمان براي خودمان شعر بخوانيم، بنابراين به دنبال تريبونهايي بوديم که ادامه آن گفتوگوها باشد. همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد: آخرين خبر در ويسپي http://wispi.me/channel/akharinkhabar آخرين خبر در سروش http://sapp.ir/akharinkhabar آخرين خبر در گپ https://gap.im/akharinkhabar