داستان ایرانی/ در همسایگی گودزیلا- قسمت سی و هشتم
آخرين خبر/ باز هم زمستان و يک داستان عاشقانه ديگر که سراسر حادثه و هيجان و ماجراست، براي شما که رمان ايراني دوست داريد و منتظرش بوديد. قسمت قبل قطره اشکي از چشمم چيکد... نگاه اشکيم ودوختم به چشماش...پربغض ونگران گفتم:رادوين...سرفه... سرگيجه...تو...نه...توديگه نه! و به گريه افتادم...بي وقفه اشک از چشمام جاري مي شد...طولي نکشيد که صورتم از اشک خيس شد!صورتم وبا دستام پوشوندم ولبم وبه دندون گرفتم تا صداي گربه هام باال نره ...باصداي خفه وآرومي هق هق مي کردم... رادوين ديگه نه!...خدايانه!اگه رادوينم به سرنوشت سارا دچار بشه ديگه چيزي ازم نمي مونه!چرا داري بامن اين کارو مي کني؟!چرا؟؟چرا بايد کسايي که واسم عزيز ومهمن به يه سرنوشت مشترک و وخيم دچار بشن...نه...نه!من نميذارم...نميذارم رادوين چيزيش بشه!...نميذارم رعناجونم عين مامانم زجربکشه...نميذارم! حال خرابم دست خودم نيست!چشمم ازسرفه هاي مکرر وسرگيجه هاي بي دليل ترسيده...باليي که سر خونواده امون اومده ويه غم بزرگ وتودالمون جا داده،از همين سرفه ها شروع شد...ازهمين سرگيجه ها!ازهمينا...ازهمينا!... درگير اين فکرا بودم و از زور گريه نفسم به شماره افتاده بود که دستي رو روي شونه ام حس کردم...گرماي نفس هايي به دستام مي خورد...به دستايي که حاال پوشش صورتم شده بود! صداي رادوين توي گوشم پيچيد: - چرا گريه مي کني عزيزم؟!چرا با خودت اينجوري مي کني؟چيزيم نيست...به جونه مامان رعنا خوبم!...رها...ببين...به جونه مامان رعنا قسم خوردم...رها من خوبم...گريه نکن...جونه رادوين...جونه رادوين گريه نکن! دستام واز روي صورتم برداشتم ونگاه خيس از اشکم به نگاه نگران وآشفته اش گره خورد...درست جلوي من،روي زمين زانو زده بود...فاصله زيادي ازهم نداشتيم... درحاليکه به سختي نفس مي کشيدم،هق هق کنان گفتم:رادوين...بايد بريم دکتر!...بايد بريم... لبخندي زد و بالحن آرامش بخشي گفت:دکتر براي چي خانومي؟!من خوبم... سارام مي گفت خوبه...مي گفت دکتر رفتن الزم نيست!مي گفت چيزيش نيست...سارام همينارو مي گفت! کالفه ونگران داد زدم: - بايد بريم!... وبي توجه به نگاه متعجب ونگران رادوين،از جابلند شدم...و روم وازش گرفتم.چند قدمي ازش دور شدم وزل زدم به روبروم... نگاه کالفه وسردرگمم توي هال چرخيد...زير لب زمزمه کردم: - لباس...لباست کو؟!...سوئيچ...سوئيچ ماشين...بايد بريم... و دوباره صداي مهربونش به گوشم خورد: - رهاجان من خوبم...چهار تا سرفه وسرگيجه که... به سمتش بگشتم وداد زدم: - بايد بريم...مي فهمي؟! از جابلند شد وقدمي نزديک تر اومد...نگاه متعجبش روي نگاهم مضطرب وکالفه ام ثابت موند...نگراني توچشماش موج ميزد... زيرلب گفت:رها...خوبي؟؟ با اين حرفش گريه ام شدت گرفت... نگاه اشکيم ودوختم به چشماش...نگاهم پراز التماس وخواهش بود... اونقدر اشک ريخته بود که نفس کم آورده بودم... باصداي لرزون و بريده بريده اي گفتم:رادوين...توروخدا!...تورو خدا بيابريم...بريم...بريم...من...مي ...ترسم...مي ترسم...رادوين!! و به هق هق افتادم... يهو گفت: - ميريم...هرجاکه توبگي!فقط رها...جونه رادوين...ديگه گريه نکن!...هرجاکه بگي ميريم...فقط چشماي خوشگلت واشکي نکن!باشه؟! فقط اشک مي ريختم وهق هق مي کردم... نفس کشيدن واسم سخت بود خدايا رادوين وازم نگير!...نذار اتفاقي براش بيفته... اگه چيزيش بشه...اگه چيزيش بشه... حتي طاقت اين وندارم که ازش حرف بزنم!نمي دونم اگه رادوين چيزيش بشه چه باليي سرم مياد...نمي دونم...خدايا...ازم نگيرش!فقط همين... خيره شدتوچشمام...لبخندي مهربوني روي لبش نقش بست... بالحن تخي گفت:قراربود گريه نکني!... باعجز والتماس ناليدم: - رادوين...مابايد بريم...بايد بريم... سري تکون داد و لبخندش وپررنگ تر کرد... بين اون همه اشک لبخندي روي لبم نشست... رادوين با يه قدم ازم دور شد وروش وبرگردوند...به سمت اتاقش رفت... لبخندش...چشماش...صداش...مهر بوني هاش...عطرش...خنده هاش...شيطنتاش... چقدر به همشون عادت کردم...من ناخواسته به رادوين وابسته شدم!به همه چيزش...حاال مي فهمم که چقدر بهش عادت کردم...حاالکه فکر ازدست دادنش داره ديوونه ام مي کنه... طولي نکشيد که رادوين حاضر وآماده از اتاق خارج شدوبعداز برداشتن سوئيچ ماشينش،به سمتم اومد... ودوباره سرفه هاش...سرفه اش گرفته بود وصداي سرفه هاي ممتد ولجبازش توي گوشم مي پيچيد...خيلي تالش کرد خاموششون کنه ولي موفق نشد! دردناک ترين سمفوني بود که تابه حال به گوشم خورده بود...کي فکرش ومي کرد يه روز صداي سرفه رادوين بشه دليل گريه هاي من؟! هردو از خونه خارج شديم... حاال دوتا صدا توراهروي ساختمون مي پيچيد...يکي صداي سرفه هاي مکرر رادوين ويکي صداي هق هق گريه هاي من... رادوين به سمت آسانسور رفت ودرش وبازکرد...منتظر ايستاد تامن سواربشم... اول من وارد آسانسور شدم و بعد رادوين... بافشرده شدن دکمه پارکينگ به دست رادوين،آسانسور به حرکت دراومد. درتمام مدت،صداي گريه هاي من وصداي سرفه هاي ممتد ومکرر رادوين سکوت بينمون ومي شکست... باالخره آسانسور متوقف شد...رادوين درو برام باز کرد واشاره کرد که پياده شم... به سمت در رفتم...وقتي مي خواستم از کنار رادوين رد بشم،بي اختيار نگاه خيس از اشکم روي چشماش ثابت موند...روي چشماي عسلي که حاال بيشتر از هرموقع ديگه اي معتادشون شده بودم.حاالکه ترس ازدست دادنشون بغض توي گلوم وتحريک مي کنه... رادوين لبخند مهربوني روي لبش نشوند تا بهم آرامش بده... همين لبخندت...همين!...ترس از دست دادن همين لبخندت اشک به چشمام آورده... صداي مردونه وبمش که حاال با سرفه هاي مزاحمش همراه شده بود،به گوشم خورد: - رها...من خوبم!ببين...توروخدا گريه نکن! صدات...همين صدايي که به شنيدنش عادت کردم...من مي ترسم رادوين...مي ترسم يه روزي بياد که دلم براي صدات تنگ بشه ولي ديگه هيچ جوري نتونم لمسش کنم!...من مي ترسم رادوين...! گريه ام شدت گرفته بود...قطره هاي لجباز ومزاحم گونه هام وبه بازي گرفته بودن! دلم نمي خواست گريه کنم...نمي خواستم رويِ رادوين وزمين بندازم واشک بريزم...رادوين ازم خواسته بود که گريه نکنم...اما گريه کردنم دست خودم نبود!...تمام اون اشکا وگريه هابي اراده بودن... نگاهم واز رادوين گرفتم ودرحاليکه از شدت گريه به سختي نفس مي کشيدم،از کنارش گذشتم... بدون اينکه نگاهي بهش بندازم به سمت ماشينش رفتم که درست کنار ماشين اشکان،پارک شده بود. رادوين به سمت ماشين اومد ودرش وبازکرد... کالفه از بغضي که گلوم وچنگ ميزد،دست دراز کردم ودر ماشين وبازکردم... سنيگني نگاهش وحس مي کردم...مي دونستم نگاه خيره اش ودوخته به من ولي جرئت نداشتم سرم وبلند کنم...طاقت نگاه کردن به چشماش ونداشتم! کالفه تر از قبل،سوار ماشين شدم ودروبستم...بعداز سوار شدن من،رادوينم به سمت درراننده رفت وپشت رول نشست. سرم وبه پشتي صندلي تکيه دادم وچشمام وبستم...هنوزم قطره هاي اشک از چشمام جاري مي شدن. رادوين استارت زد وماشين حرکت کرد... هيچي نمي گفت...منم چيزي نمي گفتم!...تنها صداي گريه من وسرفه هاي اون سکوت بينمون وخاموش مي کرد! همه راه تو سکوت گذشت... حتي براي يک لحظه هم چشمام وباز نکردم...طاقت روبرو شدن با نگاهش ونداشتم...چشمام وبستم تا نگاهم به نگاهش نيفته...تا گريه ام شدت نگيره!تا از ايني که هستم داغون تر نشم...اگه نگاه خيره ام و بهش مي دوختم از فرط نگراني ديوونه مي شدم!...مي ترسيدم که با خيره شدن به چشماش،به ياد اين بيفتم که ممکنه از دستش بدم... لبم وبه دندون گرفتم تا صداي هق هق گريه هام وخفه کنم... اشک ريختنم دست خودم نبود...ترس واضطرابم دست خودم نبودم...اين همه نگراني وآشفته حالي دست خودم نبود...همه چيز بي اراده بود!همه چيز... صداي سرفه هاي رادوين هنوزم محسوس بود...سرفه هاش وخيم تر از قبل شده بودن واين حال من وبدتر مي کرد! - رها... باصداي رادوين به خودم اومدم وسريع چشمام وبازکردم وخيره شدم بهش... لبخندمحوي زد وبا نگاهش به روبرو اشاره کرد... گيج وگنگ،نگاه اشکيم وازش گرفتم ورد نگاهش وگرفتم ورسيدم به تابلوي بيمارستان! ماکي رسيديم؟...من حتي متوجه از حرکت ايستادن ماشينم نشدم!انقدر توفکربودم که نفهميدم رسيديم... حاال ماشين رادوين،دقيقا روبروي بيمارستان پارک شده بود... - پياده نميشي؟! با اين حرف رادوين،نگاه متعجبم واز تابلوي بيمارستان گرفتم وخيره شدم بهش... سرفه امونش وبريده بود... نگران وآشفته پرسيدم:خوبي رادوين؟! سري به عالمت تاييد تکون داد واشاره کرد که پياده شم... نگاه نگرانم وازش گرفتم ودستم وبه سمت دستگيره در دراز کردم وپياده شدم... رادوينم پباده شدو بعداز قفل کردن در ماشين،به سمتم اومد... هرچه بيشتر مي گذشت سرفه هاش وخيم تر مي شدن! رادوين درست روبروي من وايساد وخيره شد به چشمام... تحمل نگاه هاي خيره اش ونداشتم...تمام مدت توي ماشين چشمام وبستم تا نگاهم به نگاهش گره نخوره اون وقت حاال چطور مي تونم نگاه خيره اش وتحمل کنم؟! نگاهم وازش گرفتم وخواستم سرم وبندازم پايين که دست رادوين مانع شد...دستش وگذاشت زير چونه ام وسرم وبلندکرد. نگاهم به نگاهش برخورد کرد... دقيق وموشکافانه زل زدبهم...اخمي روي پيشونيش نقش بست! دستش وبه سمت صورتم برد واشکم وپاک کرد... زيرلب گفت:حتي اگه خوبم باشم باديدن اشکت داغون ميشم...ديگه چه برسه به حاالکه اين سرفه هاي لعنتي دارن ديوونه ام مي کنن! وبعداز گفتن اين حرف،دستش وکه زير چونه ام بود،پايين آورد ودستم وگرفت... سرش وبه سمت گوشم آورد وگفت:اگه گريه کني بيشتر سرفه مي کنما! وبه سرفه افتاد...همون طورکه سرفه مي کرد،قدم اول وبرداشت وحرکت کرد...منم مجبور به قدم برداشتن شدم... لبخندتلخي روي لبم نشسته بود... همين مهربونياته که باعث وباني اين گريه ها شده...اگه بداخالق بودي،اگه بي احساس وسنگ بوديوابسته ات نمي شدم...کاش يه ذره فقط يه ذره کمتر مهربون بودي...اون وقت شايد مي تونستم ازدست دادنت وتحمل کنم! به سختي نفس عميقي کشيدم وسرم وانداختم پايين...نگاهم خورد به دست هاي درهم گره شده امون... قطره اشکي از چشمام جاري شد وروي گونه ام سُر خورد... زيرلب زمزمه کردم: - چرا انقدر مهربوني؟ دستم وبه سمت صورتم بردم واشکم وپاک کردم... به خاطر رادوين گريه نکن...سخته ولي به خاطر رادوين اشک نريز!... به سختي بغضم وقورت دادم وسعي کردم ديگه گريه نکنم. دست در دست هم،از پله هاي جلوي بيمارستان باالرفتيم و وارد شديم... خيلي شلوغ نبود...آخه ساعت 3 شب براي ي بايد شلوغ باشه؟!کدوم آدم ديوونه اي مثل من يه مريض ومجبور مي کنه که همچين موقعي بياد بيمارستان؟ به سمت پذيرش بيمارستان رفتيم... رادوين مشغول حرف زدن با پرستاري شد که توپذيرش بود ومنم خيره شدم به چهره بدحال اما همچنان جذاب رادوين!... رادوين داشت باپرستاره صحبت مي کردو حواسش متوجه من نبود... نگاهم روي تک تک اعضاي صورتش چرخيد...روي چشماش ثابت موند!... چشمات...همين چشماي خوش رنگت من و وابسته کردن... تازه امشب فهميدم که چقدر بهت وابسته شدم!همين سرفه هاي مکررت به من فهموند که چقدر برام عزيزي... ترسِ از دست دادنت من وبه اينجاکشونده!...ترسِ از دلتنگ شدن براي نگاهت مجبورم کرد که بيارمت اينجا...رادوين...چرا انقدر زود برام مهم شدي؟!اونقدر مهم که به خاطرت نفسم از زور گريه به شماره افتاده!...توچيکار کردي که دلم انقدر بهت عادت کرده؟!چيکار کردي که فکر از دست دادنت انقدر عذاب ميده؟؟چيکار کردي لعنتي؟ چشمام پراز اشک شد بود... بسه ديگه!...چقدر اشک؟!چقدر گريه؟ نمي خواستم اشک بريزم...خيلي تالش کردم تا سد راه اشکم بشم اما نتونستم... قطره اشکي از چشمام جاري شد... - خانوم...شما حالتون خوبه؟! باصداي پرستاره به خودم اومدم... رادوين با اين حرف پرستار،متوجه من شد ونگاه عسليش ودوخت به چشمام...خيره خيره نگاهم مي کرد...نگراني تونگاهش موج ميزد... زيرلب گفت:خوبي رها؟! کالفه وبي حوصله سري تکون دادم روم وازرادوين گرفتم وبه سمت صندلي هايي رفتم که کنار راهروي بيمارستان جاخوش کرده بودن... روي يکي از صندلي هانشستم وسرم و به ديوار پشت سرم تکيه دادم... چشمام وبستم ودوباره سيل اشک گونه هام وخيس کرد!... برام مهم نبود که پرستار بيمارستان راجع به من چي فکر ميکنه... هيچکس مهم نبود...نظر هيچکس واسم اهميتي نداشت.فقط رادوين...تواون لحظه فقط رادوين مهم بود!... صداي سرفه هاش هنوزم به گوشم مي خورد... داشتم ديوونه مي شدم... ناخودآگاه چهره سارا اومد جلوي چشمام... سرفه هاش،سرگيجه هاش،بهانه تراشي هاش براي شونه خالي کردن از دکتر رفتن...همه وهمه مثل برق وباد از جلوي چشمام گذشت...درست مثل يه فيلم! صداي سرفه هاي رادوين هنوز ادامه داشت... دلم لرزيد... انگار براي دومين بار يه بالي آسموني سرم نازل شده بود...انگار دوباره قرار بود تنهابشم...دلم مي ترسيد...نگران بودم!...بعداز رفتن خونواده ام،رادوين تنهاييام وپر کرد...اين رادوين بودکه هيچ وقت تنهام نذاشت...حاالاگه رادوينم از پيشم بره من چيکار کنم؟!...اگه رادوين چيزيش بشه من دوباره تنها ميشم...خيلي تنهاتر از ايني که هستم...خيلي تنهاتر!... - رهاجان... باصداي رادوين به خودم اومدم...چشمام وباز کردم ودستي بهشون کشيدم واشکام وپاک کردم...تکيه ام واز ديوار برداشتم وخيره شدم به رادوين که حاال دقيقا روبروم وايساده بود. سرفه اش براي لحظه اي قطع شد...لبخندمهربوني تحويلم داد ودستش وبه سمتم دراز کرد..گفت:پاشو بريم تو مطب دکتر... دستم وبه سمتش دراز کردم...دستش گرفتم واز جابلند شدم... نگاه خيره ام واز چشماش گرفتم تا داغون تر از اوني که بودم نشم!...تا به از دست دادنش فکرنکنم وحالم خراب تر نشه... باهم ديگه به سمت مطب دکتر رفتيم...پاهام مي لرزيدن!...دست خودم نبود!توان راه رفتن نداشتم...انگار پاهام ديگه تحمل وزن بدنم ونداشتن...بي اختيار اشک از چشمام جاري مي شد...رادوين ازم خواست که گريه نکنم ولي...نمي تونستم! دلم نمي خواست گريه کنم ولي توان کنار زدن اشکام ونداشتم... باالخره به هرسختي بود،رسيديم به اتاق دکتر... رادوين دست آزادش وبه سمت دستگيره برد ودرو باز کرد. دست ديگه اش واز دستم بيرون کشيد وگذاشت پشت کمرم... سرش وبه سمت گوشم خم کرد وميون خس خس سرفه هاش گفت:اگه مي دونستي با گريه کردنت چي به روزم مياري،انقدر راحت اشک نمي ريختي! با اين حرفش ميون اون همه نگراني وترس،يه احساس خوشحالي بي رمق تودلم جون گرفت... حرفش بهم اين اميدو دادکه احساسم به رادوين يه طرفه نيست!...همون قدر که اون براي من مهمه،منم براش مهمم...همون قدر که ديدن اشک اون من وداغون مي کنه،ديدن اشک منم براي رادوين غيرقابل تحمله... رادوين من وبه داخل اتاق هدايت کرد... دستي به چشمام کشيدم تا حداقل جلوي دکتر آبروم نره! وارد اتاق که شدم چشمم خورد به يه دکترمرد مُسِن...با عينکي روي چشم و روپوش سفيدي که به تن داشت،روي صندليش نشسته بود...نگاه دکتره روي من ثابت بود...يه نگاه خونسرد وبي تفاوت! بعداز من رادوينم وارد اتاق شدو درو بست...باهم به سمت صندلي ها رفتيم ودرست در نقطه مقابل دکتر،کنارهم نشستيم... رادوين سالمي کرد ودکتره هم جواب داد...منم زيرلب سالم کردم اما صدام اونقدر آروم بود که دکتر بيچاره چيزي نشنيد! دکتر نگاه گذرايي به رادوين انداخت وبعد نگاهش رسيد به من... پرسيد:مشکلتون چيه؟...مريض شماييد ديگه؟ لبم وبا زبونم تر کردم...بغض توي گلوم،باعث شده بود که صدام بلرزه وخش دار به نظر بياد!...سري به عالمت منفي تکون دادم وگفتم:من مريض نيستم...)به رادوين اشاره اي کردم وادامه دادم:(ايشون مريضن! با اين حرفم،دکتر نگاه متعجبش ودوخت به رادوين... رادي از همون اول که وارد اتاق دکتر شديم تا حاال يه بند داره سرفه مي کنه!...اين دکتره چجوري با وجود سرفه هاي مکرر رادوين،فکر کرده من مريضم؟ صداي متعجب دکتر به گوشم خورد که خطاب به من مي گفت: - واقعا؟!...اما قيافه شما بيشتر به مريضا مي خوره...شوهرت مريض شده بعد تو ماتم گرفتي؟ لبخندي روي لبش نشسشت وروبه رادوين ادامه داد: - قدر خانومت وبدون پسرجان...کمتر کسي پيدا ميشه که به خاطر يه چندتا سرفه جزئي اينجوري اشک بريزه! واشاره اي به چشم هاي به خون نشسته ام کرد... چيزي نگفتم وفقط سرم وانداختم پايين... تنها جوابي که از رادوين شنيده مي شد،صداي سرفه هاش بود... دکتر ازش در مورد مشکلش پرسيد ورادوينم گفت که از امروز صبح خيلي سرفه مي کنه وچند باري هم سرش گيج رفته...گفت که مشکل چندادن بزرگي نيست و خانومم خيلي بزرگش کرده! خانومت؟!... خانوم تو...فکرکن...من بشم زن تو!... سرم وبلند کردم وخيره شدم به رادوين... يه احساس عجيب وغريب تهِ دلم سنگيني مي کرد...احساسي که با حرف رادوين،به وجود اومده بود...وقتي بهم گفت خانومم يه احساس عجيب تمام وجودم ودربرگرفت... نگاهم رو نگاهش ثابت بود... دکتر مشغول به معاينه کردن رادوين شده بود ومن درتمام مدت ساکت بودم... خب يعني ساکتِ ساکتم که نه...يه صداي فين فين خفيف که به خاطر اشک ريختنم بود،ازم در ميومد! در طول مدتي که دکتر به معاينه مشغول بود،من اشک مي ريختم وتودلم خدا خدا مي کردم که اتفاقي براي رادوين نيفته! باالخره معاينه دکتر تموم شد...دفترچه رادوين وازش گرفت وشروع کردبه نوشتن نسخه... نگاه خيره ونگرانم ودوخته بودم به دکتر...نفسم توسينه حبس شده بود.هرآن منتظر بودم که دکتر دست از نسخه نوشتن برداره وحرف بزنه... مي ترسيدم...نگران بودم!...ترسم از اين بود که حرفاي تکراري بشنوم...که بشنوم ممکنه رادوين واز دست بدم... باالخره قلم دکتر متوقف شد وسرش وباالآورد...خيره شدبه من ورادوين وگفت:مشکل خاصي نيست...يه سرماخوردگي جزئيه که با قرص ودارو حل ميشه! تواون لحظه انگار دنيارو بهم داده بودن...دلم آروم گرفته بود!...نمي دونستم از خوشحالي زياد بايد بخندم يا گريه کنم!... لخندي روي لبم نشست اما اشکام همچنان جاري مي شدن... دکتر نگاهي بهم انداخت وگفت:دخترم چرا گريه مي کني؟...ديدي که معاينه اش کردم...شوهرت هيچيش نيست!...فقط سرما خورده ...همين! لبخندم پررنگ تر شد... نگاهم واز دکتر گرفتم وخيره شدم به چشماي رادوين... لبخندمهربوني بهم زد...زيرلب گفت:گفته بودم که چيزي نيس... خيره خيره نگاه عسليش ومزه مزه مي کردم... خدايا شکرت...شکرت که حالش خوبه!شکرت که تنهاتراز اينم نکردي...شکرت!... رادوين ازجا بلند شدومنم به تبعيت از اون بلندشدم...بعداز خداحافظي از دکتر،باهم از اتاق خارج شديم... رادوين دستش وگذاشت پشت کمرم ومن وبه سمت در خروجي بيمارستان هدايت کرد... هنوزم اشک مي ريختم!...اين بار اشک ريختنم از سر خوشحالي بود نه نگراني!... باقدم هاي آروم وآهسته،شونه به شونه هم راه مي رفتيم... ازبيمارستان که بيرون اومديم،رادوين يه لحظه از حرکت ايستاد... درست روبروي من جاخوش کرد وخيره شدبه چشماي اشکيم. لبخندي زد وبالحن مهربوني گفت:رها...اين همه نگراني براي چي بود؟...فقط يه سرماخوردگي ساده اس!ديدي که دکترم همين وگفت... خيره خيره نگاهش مي کردم... باصداي بغض آلودي گفتم:آخه...سرفه ها وسرگيجه هات من وياد سارا انداخت!...سارام مثل تو همش سرفه مي کرد...وقتي سرفه وسرگيجه ات وديدم ترسيدم...ترسيدم که توام مثل سارا...توام...من مي ترسيدم که تورو هم ازدست بدم...که تو... وديگه نتونستم ادامه بدم....به گريه افتاده بودم...قطره هاي اشک بي وقفه از چشمام جاري مي شدن!... صداي مردونه رادوين به گوشم خورد: - رها!!گريه؟! با اين حرفش گريه ام شدت گرفت. نمي فهميدم دارم چيکار مي کنم... رادوين مکث کوتاهي کرد...انگار از حرکتم جاخورده بود!.. .به هق هق افتاده بودم... .اگه دوباره نمي تونستم صداش وبشنوم چي به سرم ميومد؟....اگه دوباره چشماي عسليش و نمي ديدم چيکار مي کردم؟...من...بهش عادت کردم!وابسته اش شدم...به مهربوني هاش،به لبخندش،به شوخياش،ازهمه بيشتر به چشماش...من بدون اينکه خودم بفهمم وابسته اش شدم... رادوين سرش وتکيه داد به سرم...گوشش وخم کرد سمت گوشم وزيرلب گفت:چرا انقدر مهربوني؟!...اين همه اشک ريختي به خاطر من؟... هق هق گريه ام بيشتر شده بود...اشکايي که مي ريختم از نگراني ودلتنگي نبود،از سرِخوشحالي بود!...باورم شد....باورم شدکه اون روز توي رخت خوابم رادوين من و بوسيد!...درست مثل حاال!...مهربوني هاي رادوين انتهانداره... بهش نگاه ميکردم يکم اروم تر شده بودم به صورتش نگاه گردم ...نگاهم روي اجزاي صورتش چرخيدوخيره شد به چشماش! لبخندي تحويلم داد....دستش وبه سمت صورتم برد واشکام وپاک کرد... خيره شد توچشمام وگفت:ديگه دلم نمي خواداشک بريزي...هيچ وقت!...هيچ وقت گريه نکن رها...بدون يه قطره اشکت دلم وبه آتيش مي کشونه...وقتي گريه مي کني،ديوونه ميشم!... حرفش دلم ولرزوند...يه جوري شدم!...احساسي ولمس کردم که براي خودمم عجيب بود! به زور لبخند محوي روي لبم نشوندم...نگاه خيره اش معذبم مي کرد!نگاهم وازش گرفتم وسرم وبه زير انداختم... انگار از نگاهش خجالت مي کشيدم...نگاه امشبش باهمه نگاه هاش فرق داشت...يه چيزي تواين نگاه بود که از بقيه نگاه ها متمايزش مي کرد!چيزي که من نمي فهميدم چيه...چيزي که برام گنگ وعجيب بود... رادوين که وضع واون طوري ديد،گفت:بهتره بريم توماشين...هواسرده! وبه سرفه افتاد... ديگه شنيدن صداي سرفه هاش نگرانم نمي کرد...چون مي دونستم که دليل اين سرفه هافقط يه سرماخوردگي کوچيکه!...چون مي دونستم قرارنيست ازدستش بدم وتنهابشم!... رادوين به سمت ماشين رفت ومنم پشت سرش به راه افتادم... به ماشين که رسيديم،قفل درو باز کرد و سوارشد...منم سوار شدم وماشين به حرکت دراومد. سرم وتکيه دادم به پشتي صندلي وروکردم به رادوين...خيره خيره نگاهش مي کردم...نگاهش به روبرو بود وحواسش جمع رانندگي...از فرصت استفاده کردم وتاجايي که مي تونستم بهش خيره شدم!... چقدر برام مهم شدي رادوين...با دلم چيکار کردي که حتي فکر از دست دادنت داغونش مي کنه؟با دلم چيکار کردي رادوين؟!چشمات بدون اينکه خودم بفهمم معتادم کردن...حاال من معتادم!معتاد يه نگاه عسلي!...تقصير نگاه توئه...تقصير مهربوني هاي توئه...تقصير لبخندته...تقصير توئه که انقدر زود من وبه خودت وابسته کردي!...درست وقتي وارد زندگيم شدي که تنهاتر از هميشه بودم...توهمه تنهاييام وپرکردي...حاال برام اونقدر مهم شدي که با سرفه کردنت داغونم مي کني...برام مهم شدي رادوين...خيلي مهم تر از اون چيزي که فکرش وبکني!...هم مهم شدي هم عزيز! لبخندي روي لبم نشسته بود...لبخندي از سرِآرامش!...دلم قرص بودکه رادوين سالمه...همين تهِ دلم وگرم مي کرد!...صداي سرفه هاش به گوشم مي خورد ولي همين که مي دونستم دليل سرفه هاش با سرفه هاي سارا فرق مي کنه آرومم مي کرد... نگاهم وازش گرفتم وخيره شدم به خيابون روبروم... رادوين بخاري رو روشن کرد...فضاي ماشين بدجوري گرم شده بود!اونقدر گرم که پلک هام وسنگين مي کرد... دست دراز کرد وبا فشردن دکمه ضبط،سکوت بينمون وشکست... بوي عطر تلخ ومست کننده رادوين به مشامم مي خورد...فضاي گرم وخواب آور ماشين خواب به چشمم آورد...پلک هام بدجور سنگين شده بودن!...صداي آهنگ توي گوشم مي پيچيد: چيزي شبيه زندگي داره،دستام وتودست توميذاره اونقدر گيج ومنگ خواب بودم که بي اختيار چشمام بسته شد وپلک هام روي هم افتاد... زيرلب اين قسمت از آهنگ و زمزمه کردم: -مهتاب چشمات،آسمون گيره وقتي مياي غم از دلم ميره تصوير چشماي رادوين توي ذهنم حک شده بود...لبخندي روي لبم نشست...مهتاب چشمات آسمون گيره... زمزمه رادوين به گوشم خورد...زمزمه اي که بايه لحن عجيب همراه بود: -دنيام وعاشق کن،نگاهش ازتو دلتنگي ودل شوره هاش ازمن درکم کن احساسم ترک خورده خب عاشقم شو دلم ونشکن اونقدر گيج خواب بودم که به خودم زحمت ندادم به معني زمزمه اش فکرکنم... کم کم پلک هام سنگين شد وبه خواب رفتم... ********** - خوب بخوابي عزيزم!... اين صدا توي گوشم مي پيچيد...يه صداي مردونه...يه صداي مردونه آشنا...صدايي که عجيب بوي رادوين ومي داد!... بابه يادآوردن اسم رادوين،ناخودآگاه پلک هام تکون خوردن و چشمام ازهم باز شدن... نگاهم به نگاه مهربونش گره خورد... وقتي چشماي بازم وديد،لبخند زد...پتوي روي تخت وکشيد روم ومرتبش کرد...زيرلب گفت:بخواب خانومي...چشمات وببند وبخواب! لحنش...نگاهش...حرفاش...با هميشه فرق داشت!...رادويني که لبه تختم نشسته بود واون حرفارو بهم مي زد،رادوين 2 روز پيش نبود...اون رادويني نبودکه باهام دردودل کرد...يه آدم چطور مي تونه تواين مدت کم انقدر تغيير کنه؟!... انقدر خوابم ميومد که حوصله فکرکردن نداشتم...به نشوندن لبخندي روي لبم بسنده کردم وزيرلب گفتم:شب بخير... وچشمام وبستم... روي تخت،تواتاق خودم، دراز کشيده بودم يهو تهِ دلم خالي شد... نفسم حبس شده بود!...قلبم ديوونه وار مي کوبيد... تمام تنم داغ شده بود!. ..دلم مي خواست چشمام وباز کنم وخيره بشم به نگاهش...خيلي کنجکاو بودم تا بفهمم چه احساسي تونگاهش موج ميزنه اما... راستش جرئت نداشتم که چشم باز کنم وبا نگاهش روبرو بشم!...اونقدري شجاع نبودم که بتونم در برابر نگاه هاي خيره ومجذوب کننده اش دووم بيارم...نگاه امشب رادوين،با همه نگاه هايي که تابه حال بهم انداخته بود،فرق مي کرد...باهمه نگاه هاش!...ترسِ از روبرو شدن با اين نگاه عجيبش بودکه بهم توان چشم بازکردن نمي داد... بعداز چند لحظه صداي به هم کوبيده شدن در به گوشم خورد... پس رفت!... نفس حبس شده ام وبيرون دادم واز سرآسودگي پوفي کشيدم...ضربان قلبم آروم تر شده بود... پتورو کشيدم روي سرم...پلک هام وروي هم فشردم تا خوابم ببره...تمام سعيم وبه کار گرفته بودم تا به خواب برم که ناخودآگاه يادِ اين حرف رادوين افتادم: -دنيام وعاشق کن،نگاهش ازتو دلتنگي ودل شوره هاش ازمن درکم کن احساسم ترک خورده خب عاشقم شو دلم ونشکن منظور رادوين از اين حرف چي بود؟!...شايد داشت باآهنگ همراهي مي کرد!اين زمزمه نمي تونه فقط به خاطر همراهي کردن با آهنگ باشه...چون اگه مي خواست با آهنگ همراهي کنه،فقط همين يه تيکه رو زمزمه نمي کرد وبقيه آهنگ وهم مي خوند!پس دليل اين حرفش چي بوده؟!...دنيام وعاشق کن...نگاهش از تو...دلتنگي ودلشوره هاش ازمن... رادوين عاشق شده؟!...عاشق کي؟...از کي مي خواد که دنياش وعاشق کنه؟ تهِ دلم لرزيد... يه حسادت عجيب توي وجودم رخنه کرده بود...حتي فکرکردن بهشم داشت ديوونه ام مي کرد!... رادوين عاشق شده؟!...غلط کرده!مگه شهر هرته که زرتي رفته واسه من عاشق شده؟!...اصال يعني چي که برمي گرده ميگه "درکم کن احساسم ترک خورده خب عاشقم شو دلم ونشکن"؟!...احساست ترک خورده که خورده...مگه هرخري احساسش ترک خوره بايد بره عاشق بشه؟!من چشماي تو واون دختره بي شعوري که قراره عاشقت بشه رو از کاسه درميارم!... هِي!...بشکنه دستي که نمک نداره... اين همه نشستم واسه خاطر چهارتادونه سرفه ويه سرگيجه زار زدم وگريه کردم بعد آقا رفته واسه من عاشق شده...تازه پررو پررو جلوي من با عشقش حرف ميزنه وشعراي عاشقونه واسش مي خونه! رادوين جلوي من اون حرفا رو زد...ديوونه نيست که جلوي من با عشقش حرف بزنه!خب رادي خره بايد اين حرفارو جلوي عشقش بگه...چرا وقتي من کنارش بودم اون تيکه ازآهنک و زمزمه کرد؟...نکنه...نکنه که...که... به سختي آب دهنم وقورت دادم... حسادتي که تو وجودم بود جاش ودادبه يه ترس...يه ترس عجيب که خودمم دليل به وجود اومدنش ونمي دونستم... نکنه رادوين داشت اون حرفارو به عشقش ميزد؟!... جان؟!...چرا چرند ميگي رها؟؟جز تو ورادي خره که کس ديگه اي اونجا نبود!...خب منظورمنم اينه که...که... که عشق رادوين من باشم!... زرشک!...توهم فانتزي از اين ضايع تر نداشتي بزني؟!...آخه رادوين براي چي بايد عاشق توبشه؟....اون به توبه عنوان يه دوست نگاه مي کنه نه به عنوان يه عشق!... آخه کدوم خري به دوستش ميگه عزيزم يا خانومي؟!. اصال رادوين امشب چش شده بود؟!...ون نگاه هاي عجيبش چه معني مي دادن؟!...حرفاش...اين که مدام ازم مي خواست گريه نکنم...اينکه جون خودش وقسم مي داد تااشک نريزم!...اينا چه معني ميدن؟!...اگه من بيرون گود بودم ومي خواستم در مورد احساس رادوين قضاوت کنم،با ديدن اين حرکات ورفتارش مي گفتم که عاشقم شده ولي...حاالکه وسط اين ماجرام،توکَتَم نميره!...هيچ رقمه حاليم نميشه که رادي من ودوست داشته باشه...آخه رادوين براي چي بايد بياد دنبال من؟...نميگم من به تيريپش نمي خورم واون خيلي از من باالتره و از اين مزخرفات...اصال بحث سر اين حرفا نيست!...بحث سر اينه که به رادوين نمي خوره که عاشقم باشه...اصال من باورم نميشه...يعني... من تاحاال فکرمي کردم که رادوين به عنوان يه دوست قبولم داره ولي حرفا وحرکات امشبش شک وترديد به دلم راه داده...يعني رادوين عاشق شده؟عاشق من؟!...رادوين تازگيا خيلي عوض شده... منم عوض شدم...چرا؟ چرا انقدر عوض شدم؟!چرا احساسم به رادوين تغيير کرده؟چرا رادوين انقدر برام مهم شده؟چرا ترسِ از دست دادنش داغونم مي کنه؟!...چرا فکرِ اينکه رادوين عاشق کس ديگه اي باشه باعث حسادتم ميشه؟...چرا آرامشي که توآغوش رادوين لمس مي کنم و تاحاالهيچ جاي ديگه تجربه نکردم؟!...چرا فقط با گذشت 2روز،دلم براي چشماش تنگ شد؟...چرا اونقدري برام مهمه که حاال نشستم ودارم پيش خودم فکر مي کنم که چه احساسي به من داره؟!...چرا؟؟... معني اين همه تغيير چيه؟!...يعني...من عاشق شدم؟!...عاشق رادوين؟!! اصال عاشق شدن چجوريه؟...عاشق شدن نبايد يه نشونه خاص داشته باشه؟...يه نشونه که به آدم بفهمونه احساس ته قلبش چيه؟!...من تاحاال عشق نشدم....حتي نمي دونم عاشق شدن چه شکليه... اين احساسي که من يه رادوين دارم عشقه؟...احساس اون چي؟!... اون قدر به اين چيزا فکر کردم وبا خودم کلنجار رفتم که تا ساعت 7 صبح خوابم نبرد!...خيلي خسته بودم...فکرم هنوز درگير بود ولي اونقدر خسته بودم که باالخره پلک هام سنگين شد و به خواب رفتم... ********** نگاه پرحسرتي به کارت ويزيت توي دستم انداختم وآه پرسوزي کشيدم...نگاهم روي کارت چرخيد و روي شماره رادوين ثابت موند... بهش زنگ بزنم؟...نزنم؟!... مرده شور اين همه شک وترديدو ببرن الهي! چند دقيقه اي بيشتر نيست که بيدارشدما اما ازهمين کله صبحي دلم واسش تنگ شده!...آخه يه خري نيست بگه توکه ديشب شوصون ساعت کنارش بودي،حاالديگه دلتنگ شدنت واسه چيه؟!...چه مي دونم؟!...اصال مگه دست منه؟خب دله ديگه!... گذشته از اين دلتنگي،نگرانشم هستم...يعني االن حالش بهتره؟!بازم مثل ديشب سرفه مي کنه؟داروهاش وخريده؟...االن داره چکار مي کنه؟...بهش زنگ بزنم؟...نزنم؟!اگه زنگ نزنم که از نگراني ودلتنگي ديوونه ميشم!...ديوونه بشي بهترازاينه که زنگ بزني بهش بگي رادوين جان عزيزم دلم واست تنگ شده بود!...خجالتم خوب چيزيه!...توخيلي بي جا کردي که دلت واسه رادوين تنگ شده!خيلي هم بي خود کردي که نگرانشي... اما آخه...من نمي تونم جلوي خودم وبگيرم وبهش زنگ نزنم!... باالخره ترديدو از دلم بيرون کردم و گوشيم و که کنارم روي مبل بود به دست گرفتم... شروع کردم به شماره گرفتن!... اي خدا!...من وبکش راحتم کن...اين چه فالکتيه که من بهش دچار شدم؟چرا تازگيا من انقدر دلتنگ رادوين ميشم؟...سنگ قبرم وبشورم الهي که شماره اشم از حفظم!...بدون انداختن يه نيم نگاه به شماره روي کارت،شماره گرفتم!...همينه ديگه.هر خر ديگه ايم به جز من بود،وقتي چهار ساعت تمام زل بزنه به يه شماره حفظش مي کنه!...خاک توسرمن کنن! - بله؟! با شنيدن صداي رادوين هول کردم!... ذهنم انقدر درگير فحش وفحش کاري باخودم بودکه اصال يادم رفت رادوينم درکاره که منه گوربه گور شده دارم بهش زنگ ميزنم! تک سرفه اي کردم تا يه ذره به خودم مسلط بشم... دهن بازکردم وباصداي خفه اي گفتم:سالم... بااين حرفم،رادوين مکث کرد...يه مکث خيلي طوالني!...مکثي که نمي دونم دليلش چي بود... بعداز اون مکث،ناباورانه خنديد وگفت:رها...تويي؟! پس فکرکردي روح آق بزرگ ننه اتم واز اون دنيا زنگ زدم بهت تا حال واحوالت وجويا بشم!؟... براي همراهي با رادوين،منم تک خنده مصنوعي کردم وگفتم:آره خودمم! واقعا مکالمه ضايعي بود! ودوباره صداي خنده اش.... خنده اش آروم آروم محو شد وصداي سرفه هاش توي گوشم پيچيد! صداي سرفه هاش وکه شنيدم،دلم هري ريخت.اونقدر هول کرده بودم که اصال يادم نبود رادي مريضه ومن زنگ زدم بهش تاحالش وبپرسم... بانگراني گفتم:رادوين بهتري؟!...داروهات وگرفتي؟ باتک سرفه اي به سرفه هاش خاتمه داد وگفت:آره گرفتم...حالمم خوبه خوبه!...)مکث کوتاهي کرد وبعد پرسيد:(توچي؟خوبي؟... - آره...من خوبم!مطمئني که حالت خوبه رادوين؟! بالحن آرامش بخشي گت:خوبم...هيچيم نيست!نگران نباش عزيزم... واين عزيزم آخرش،ياد شب قبل و برام زنده کرد...ياد نگاه هاي متفاوتش،حرفاش،لحنش... - رها...الو؟!... باصداي رادوين،از فکر بيرون اومدم...مکثم باعث شده بودکه فکرکنه پشت خط نيستم.تک سرفه اي کردم تا بفهمه هنوزم گوشي دستمه!... - چي شدي تو؟! - چيزي نبود...ببخشيد! مکثي کرد وبراي ادامه دادن بحث گفت:دانشگاهي؟ - نه...امروز کالس ندارم.شرکتي؟ - آره... وبا اين حرف،تمام صحبتامونن به معني واقعي کلمه ته کشيد!...نه من توان حرف زدن وکِش دادن بحث وداشتم ونه رادوين... سکوت سنگيني بينمون حاکم شده بود. باالخره صداي ظريف وزنونه اي سکوت وشکست: - جناب مهندس ناهار چي ميل دارين براتون سفارش بدم؟ رادوين مکثي کرد وبعدگفت:قورمه سبزي... با اين حرفش،لبخندي روي لبم نشست. ياد اون شبي افتاده بودم که براش قورمه سبزي درست کردم!...همون شب که فيلم گذاشت ومن وسکته داد!...همون شب که براي اولين بار رادوين باهام مهربون شد! با يادآوري اون اتفاقات،فکري توذهنم جرقه زد... باصداي خفه وآرومي صداش کردم:رادوين... - جانم؟ با اين حرفاش بدجوري دلم ومي لرزوند...وقتي اينجوري باهام حرف ميزد،دست وپام وگم مي کردم... سعي کردم به خودم مسلط بشم...تک سرفه اي کردم ومن من کنان گفتم: - ميشه؟...يعني...ميگم... بانگراني پريد وسط حرفم: - چيزي شده رها؟ با عجله گفتم:نه...چيزي نشده!فقط... - فقط؟! آب دهنم وبه سختي قورت دادم...نمي دونم چرا هول کرده بودم! چيزي نمي خواي بهش بگي که دختر...هول نکن...بدون استرس وباخيال راحت حرفت وبزن! مکث کوتاهي کردم تابه خودم مسلط بشم وبتونم حرف بزنم... لبم وبازبونم ترکردم ويه نفس گفتم:امروز ناهار خونه من دعوتي! وبعد ازگفتن اين حرف،از سر آسودگي پوفي کشيدم. رادوين اما انگار از شنيدن حرفم،رفته بود توشوک!...صداش درنميومد...براي يه مدت طوالني سکوت کرده بود! باالخره به حرف اومد...اونم نه به حرف بلکه به داد! ناباورانه دادزد: - بامني؟! يه جوري داد زد بامني که يه آن فکر کردم يه فحش خواهر مادري چيزي بهش دادم!...آخه منه بيچاره که چيزبدي نگفتم!فقط دعوتش کردم بياد خونه ام...چرا دادميزنه؟! داشتم از ترس زهر ترک مي شدم... با تته پته گفتم:خب...خب...اگه کار داري باشه يه وقت ديگه...اصال...اصال...ببخشيد! همچين با عجز والتماس ازش معذرت خواهي کردم که انگار واقعا بهش فحش داده بودم وحاال بايد منت کشي مي کردم. صداي خنده بلندش توگوشم پيچيد! ديوونه...دودقيقه پيش با دادش تمام تنم ولرزوند حاال واسه من مي خنده؟ يه دل سير که خنديد،باذوق گفت:جونه رادوين با من بودي؟! وا!!...من دارم با توحرف ميزنم...کس ديگه اي پشت تلفن نيست که بخوام با اون باشم!...اين بچه هم ازدست رفت! گيج وگنگ گفتم:خب آره ديگه... شيطون شدو به شوخي گفت:ممنون از دعوتت ولي بايد بگم که...من هرمهموني نميرم...براي مهموني رفتن شرط دارم! - چه شرطي؟ مکث کوتاهي کرد وبعد صداي ذوق زده اش به گوشم خورد: - غذا بايد قورمه سبزي باشه!اونم قورمه سبزي مخصوص رها خانوم... با اين حرفش به خنده افتادم... بين خنده هام گفتم:اِي به چشم!...يه قورمه سبزي درست کنم انگشتاتم باهاش بخوري! خنديد... - هنوزم مزه قورمه سبزي اون شب زير دندونمه!عجب غذايي بود!... )وبعداز مکث کوتاهي،داد:(ساعت 3 اونجام...غذات بايد آماده باشه ها!...فعال کاري نداري؟ - نه...خداحافظ. - فعال! وگوشي وقطع کردم... لبخند عريضي روي لبم خودنمايي مي کرد!...داشتم ذوق مرگ مي شدم! قراره رادوين براي اولين بار مهمون من باشه... به اومدن رادوين که فکر مي کردم،ته دلم غنج مي رفت! باشوق وذوق به سمت آشپزخونه رفتم... وسايل آشپزي وموادش وآماده کردم وگذاشتمشون روي ميز. نگاه خيره ام روي کتاب آشپزي توي دستم ثابت موند... درسته که دفعه پيش يه قورمه سبزي ترگل ورگل تحويل رادوين دادم ولي نبايد فراموش کنم که همه اش از صدقه سري همين کتاب آشپزي بود!...دومين باره که دارم قورمه سبزي مي پزم ولي هنوزم محتاج اين کتابم!خداکنه اين غذاهم مثل دفعه قبل خوب از آب دربياد!دلم مي خواد رادوين وخوشحال کنم...حتي شده با پختن يه غذا! لبخند روي لبم وتمديد کردم وباشوقي مضاعف مشغول غذا درست کردن شدم... در زودپزو برداشتم وخيره شدم به خورشت خوش رنگ ولعابم! با ذوق قورمه سبزي رو بوکشيدم ولبخندي از سر رضايت روي لبم نشست... عالي شده!...درست مثل دفعه قبل خوش رنگ وخوش عطر...من ميميرم براي اين بوي قورمه سبزي!... اين بار چون اندازه نمک وادويه و... دستم اومده بود،کارم خيلي راحت تر شده بود...خيلي راحت وبي دردسر غذا درست کردم!...به کمک زودپزم غذارو زودتر آماده کردم.قربون خودم برم که اين همه استعداد نهان توآشپزي داشتم و رو نمي کردم! باالخره از قورمه سبزي محشرم دل کندم ودرزودپزو گذاشتم...از آشپزخونه خارج شدم وبه سمت اتاق رفتم... چيزي به ساعت دو نمونده!...باالخره من بايد يه ذره به خودم برسم يانه؟!خير سرم مهمون دارم! تمام خونه ام وهم تميز کردم!... سراميکا از تميزي برق ميزنن! الکي نيست که رادوين مهمونمه!...دلم مي خواد بهش خوش بگذره...دلم مي خواد همه چيز وهمه جا مرتب باشه...شايد بتونم با اين مهموني کوچيک يه ذره از زحمتا ومهربوني هاي رادوين وجبران کنم...دلم مي خواد واسش سنگ تموم بذارم!... هيچ وقت از مهموني دادن ودردسرايي که داشت خوشم نميومد ولي اين بار با هميشه فرق داره!...اين بار رادوين مهمونمه...اين مهمون باهمه مهموناي ديگه فرق داره! وارد اتاق شدم وبه سمت کمد رفتم...درش وباز کردم وخيره شدم به لباسايي که توکمد جا خوش کرده بودن... چي بپوشم؟!... بعداز کلي کلنجار رفتن باخودم،باالخره تصميم وگرفتم... يه شلوار اسپرت مشکي پوشيدم بايه تونيک صورتي-توسي...يه شال صورتي هم سرم کردم. روي صندلي،روبروي ميز آرايش نشستم وشروع کردم به آرايش کردن... پنکک وريمل ورژگونه وسايه مشکي-سفيد...بايه برق لب... خيره شدم به عکس خودم توآينه... لبخندي روي لبم نشست... به به!...مي بينم که قيافه ات آدميزادي شده! ميميري هميشه انقدر شيک وخوشگل باشي؟...حتما بايد رادوين مهمونت باشه که تويه ذره به اين قيافه چلغوزت برسي؟... صداي زنگ در من از فکر بيرون کشيد! با شنيدن صداي زنگ،دلم هري ريخت...تنم يخ کرده بود!...قلبم تندتند ميزد. چته تو؟!..چرا جديداً هربار اسم از رادي مياد مي گُرخي؟رادوينه ديگه لولوخُرخُره که نيست! نفس عميقي کشيدم تا استرسم کمتر بشه... آخرين نگاهم وبه آينه انداختم وازخوب بودن سرو وضعم مطمئن شدم.باالخره از اتاق وآينه دل کندم وبه سمت در ورودي خونه رفتم. پشت در وايسادم ودستم وبه سمت دستگيره دراز کردم... هنوزم مضطرب بودم...ضربان قلبم باالرفته بود!دوباره نفس عميقي کشيدم تا حالم بهتر بشه...چشمام وبستم ويه نفس عميق ديگه... صداي زنگ در دوباره بلند شد... بيچاره هالک شد اون پشت!...تونشستي اينجا داري به محيط زيست کربن دي اکسيد هديه ميدي وهي هي نفس عميق مي کشي؟درو باز کن ديوونه! باتشري که به خودم زدم،دستگيره رو به دست گرفتم ودرو باز کردم... وبا شاخه گل رزقرمزي روبرو شدم!...شاخه گله صاف داشت ميومد تو حلقم!خيره شده بودم به گلي که حاال دقيقا روبروم بود! لحن شيطون وپرانرژي رادوين به گوشم خورد: - هرچند که خودم گلم!...اما گلم خريدم که بشه گل توگل! خنديدم و شاخه گل واز دستش گرفتم...نگاهم ودوختم به چشماش وباشيطنت گفتم:اکثراً تواين جور مواقع ميگن گل براي گل... نگاه عسليش روي چشمام ثابت بود...لبخند محوي زد ومهربون گفت:درگل وخانوم بودن شما که شکي نيست!...چيزي که روشن واضحه که نيازي به ذکر کردن نداره! اخم مصنوعي کردم وبه شوخي گفتم:خوبه خوبه!...من گنجايش هضم اين همه هندونه و نوشابه رو باهم ندارم!...)چشمام وريز کردم ومشکوک پرسيدم:(حاال اين همه داري تحويلم ميگيري چي ازم مي خواي؟! رادوين داشت سرفه مي کرد...سرفه اش که تموم شد،باشيطنتي مضاعف گفت:هيچي...فقط يه قورمه سبزي خوشمزه!...انتظار زياديه؟ - نه واال!...تو ازهمون روز اول بچه قانعي بودي!...خيالت از بابت قورمه سبزي راحت باشه!حاضرو آماده اس...) از جلوي در کنار رفتم وبه داخل خونه اشاره کردم وادامه دادم:(چرا دم در وايسادين؟ تورو خدا بفرماييد تو!دمِ در بده. لبخند مهربوني تحويلم داد و وارد خونه شد...منم دروبستم و به سمت رادوين برگشتم...داشت کتش و درمياورد!...اومدم تيريپ باکالسي بردارم ومتشخص باشم،کيفش وازدستش گرفتم وبهش کمک کردم تا کتش ودربياره.بالبخندي روي لبم،گفتم:ميذارمشون تواتاق.تو بشين... ودر مقابل نگاه متعجب ودر عين حال خاص وعجيب رادوين،از کنارش گذشتم وبه سمت اتاق رفتم...کيفش وروي تخت گذاشتم وکتشم به چوب لباسي آويزون کردم.از اتاق خارج شدم وبه هال رفتم...رادوين روي مبل سه نفره نشسته بودو با لبخند محوي روي لبش،زل زده بود به من... به سمتش رفتم وکنارش نشستم... هنوزم خيره خيره به من نگاه مي کرد! نگاه متعجبي بهش انداختم...از سر گيجي لبخندي زدم وپرسيدم:چيزي شده؟! سري به عالمت منفي تکون داد... همون طورکه بهم خيره شده بود...بالحني که عجيب شبيه لحن ديشبش بود،گفت:خيلي خوشگل شدي... ونگاهش واز نگاه متعجبم گرفت وخيره شد به تلويزيون!...کنترل وبه دست گرفت وشروع کرد به عوض کردن کاناال!... من اما گيج وگنگ زل زده بودم به رادوين... اين چي گفت؟...گفت من خوشگل شدم؟!...من؟جونه ما؟!!...ايول بابا...ايول! کم کم از شوک بيرون اومدم ولبخندي روي لبم نشست وبهت وتعجب از نگاهم محو شد... صداي سرفه هاي رادوين توي گوشم مي پيچيد...ديگه مثل ديشب وخيم ومکرر نبود!...گه گداري به سرفه مي افتاد... همون طورکه نگاهش به تلويزيون خيره بود،باذوق وشوق گفت:يه خبر خوب دارم... - چه خبري؟! چشم از صفحه تلويزيون برداشت وخيره شد بهم...لبخندي روي لبش نقش بسته بود...گفت: شراکتم وبا سحر بهم زدم! بالحني که ذوق وخوشحالي توام با ناباوري توش موج ميزد،گفتم:نه؟!چجوري؟ لبخندش پررنگ تر شدوگفت: سعيد سهم سحرو خريد!...بهم گفت که ازباباش پول گرفته تا من واز اين منجالبي که دارم توش دست وپاميزنم خالص کنه!امروز رفتيم محضروهمه چي تموم شد!حاالديگه به جاي سحر،سعيدشريک منه...حاالآخرين نقطه مشترک من وسحرم نابود شده!سعيد بزرگ ترين مشکل زندگيم وحل کرده.خيلي ازش ممنونم...)نگاه مهربون وقدرداني بهم انداخت وادامه داد:(اما بيشتر از اون از توممنونم...اگه اون شب باتو درد ودل نمي کردم ديوونه مي شدم...اگه تو کنارم نبودي،بازم مجبورمي شدم تمام غم وغصه هام وبريزم تودلم وبه هيچ کس هيچي نگم...رها ممنونم.به خاطر تمام مهربونيات!... لبخند شرمگيني زدم ومهربون گفتم:اين چه حرفيه؟!...من وتوکه باهم اين حرفارو نداريم!تازه من که کاري نکردم... لبخندش پررنگ تر شد...نگاهش به نگاهم خيره شده بود...دلم مي خواست زل بزنم به چشماي عسليش وتاآخردنيا دست از سرشون برندارم اما...راستش مي ترسيدم...مي ترسيدم خيره بشم به اين چشماي خوش رنگ وبعد نتونم ازشون دل بکنم...مي ترسيدم که سوتي بدم! براي فرار از نگاه هاي خيره اش،خنده مصنوعي کردم وگفتم:گشنه ات نيست رادوين؟... با اين حرفم انگار داغ دلش تازه شد! سري به عالمت تاييد تکون دادوگفت:چرا اتفاقا...دارم از گشنگي هالک ميشم. باشيطنت گفتم:پس پيش به سوي قورمه سبزي! وازجابلند شدم... خنديد...ازجاش بلند شدو گفت:بريم که اين بچه خوشمزه رهاخانوم وبزنيم تورگ! با اين حرفش،به خنده افتادم...همون طورکه مي خنديدم،جلوتر از رادوين به سمت آشپزخونه رفتم... چه ديوونه اي بودم من!...واسه يه قورمه سبزي خودم وبه آب وآتيش زدم...چه بچم بچمي هم مي کردم!...خخخخخ... وارد آشپزخونه که شدم،شروع کردم به چيدن ميزناهار...رادوينم به کمکم اومد ودر چشم به هم زدني ميزو چيديم. رادوين صندلي رو براي من بيرون کشيد واشاره کرد بشينم! گذشته از مهربون شدنش،خيلي خيلي با ادب تر از قبل شده...مثل جنتلمنا رفتار ميکنه! باتعجب خيره شده بودم بهش...رادوين اما بي توجه به نگاه خيره من،صندلي خودش وبيرون کشيد ونشست. به سختي نگاه متعجبم وازش گرفتم وروي صندلي نشستم... نگاه رادوين به ميز غذاي روبروش خيره بود...مثل پسربچه اي که بهش آبنبات داده باشن،ذوق مرگ شده بود!باذوق وشوق گفت:انقدر گشنمه که مي تونم کل اين ميزو يه جا قورت بدم! ودست دراز کرد و کفگير وگرفت وشروع کرد به برنج ريختن...نه يه کفگير...نه دوتا...نه سه تا...بلکه پنج تا! يه عالمه خورشتم روش خالي کرد وبا اشتها و ولع شروع کردبه خوردن... باتعجب بهش زل زده بودم. چند روزه به رادي بيچاره غذانرسيده؟...الهي بميرم...ببين چجوري داره خودش وخفه مي کنه! رادوين براي لحظه کوتاهي نگاهش واز بشقابش گرفت وخواست براي خودش دوغ بريزه که نگاهش بانگاهم برخورد کرد... باتعجب گفت:چرا چيزي نمي خوري؟ آب دهنم وقورت دادم وزيرلب گفتم:مي خورم... ودست دراز کردم براي خودم برنج وخورشت ريختم ومشغول خوردن شدم... واقعا خوشمزه شده!...به به...به اين ميگن قورمه سبزي! - رهاچند ترم ديگه مونده تا ليسانست وبگيري؟ دستم وبه سمت پارچ آب دراز کردم ودرحاليکه براي خودم آب مي ريختم،گفتم:چند روز ديگه امتحاناي پايان ترم تموم ميشه وفقط ميمونه يه ترم ديگه... - پس چيزي نمونده که بشي خانوم مهندس؟! لبخندي زدم وليوان آب وبه دست گرفتم...يه قلوپ از آب خوردم ودوباره قاشق وچنگال به دست گرفتم ومشغول شدم... - پايان نامه ات درچه حاله؟... همون طورکه مشغول خوردن بودم،گفتم:پيگيرش هستم...تقريبا آخراشه! ليوان دوغ وبه دست گرفت وطبق عادت يه نفس داد باال... بعداز خوردن دوغ،نگاه خيره اش ودوخت بهم وگفت:اگه مشکلي داشتي من هستم...حتما بهم بگو!...فقط... مکث کوتاهي کرد...دليل مکث وتعللش ونمي فهميدم... بي توجه به مکثش،نيم نگاهي بهش انداختم وگفتم:فقط؟! و نگاهم وازش گرفتم و خيره شدم به بشقابم...قاشق ديگه اي از برنج خوردم. - فقط...اينکه...خب يه ماهي نيستم ونمي تونم کمکت کنم!تواين چند روز اگه مشکلي داشتي مي توني از امير بپرسي... با اين حرفش،بي اختيار قاشق وچنگال ازدستم افتاد وصداي گوش خراشي ايجاد کرد... رادوين ادامه داد: - قراره حدود يه ماه برم آلمان...هم مي خوام از نزديک شرکت دايي رو ببينم وهم اينکه بابا خيلي اصرار داره که برم!...آخه مي دوني...قراره يه سري دوره ببينم تا راحت تر وبهتربتونم به کاراي شرکتم برسم.اگه با طرح ها وفکراي جديد اون ور آشنابشم مي تونم توپروژه هاي شرکت پياده اشون کنم! بغض لجبازي گلوم وچنگ ميزد...احساس خفگي مي کردم... يه احساس دلتنگي ديوونه کننده ته دلم سنگيني مي کرد.هنوز نرفته دلتنگش شدم!...حاال روبروم نشسته ولي فکر رفتنش من ودلتنگ مي کنه...يه ماه؟!...يه ماهِ تمام نبينمش؟مگه مي تونم؟!مگه ميشه؟...با اين دل بي صاحابم چيکار کنم؟ يه آن به خودم اومدم وديدم تصوير بشقاب غذاي روبروم تارشده!...اشک توچشمام جمع شده بود... رادوين ادامه داد: -دلم نمي خواد برم اما...بابا خيلي اصرار مي کنه.ازيه طرف نميخوام تورو تنهابذارم وبرم وازطرف ديگه ام نمي تونم روي بابام وزمين بندازم... به سختي بغضم وقورت دادم...دست دراز کردم واشک چشمام وپاک کردم. خيلي سعي کردم لحنم بي تفاوت وخونسرد باشه ولي نشد...لحنم تبديل شدبه يه لحن بغض آلود که ناراحتي توش موج ميزد: -چرا روي بابات وزمين بندازي؟يه ماه که چيزي نيست...من از پس خودم برميام!...برو.نمي خوادبه خاطرمن از کاروزندگيت بيفتي. ناخواسته دوباره چشمام پراز اشک شده بود... صداي رادوين وشنيدم: -خوبي رها؟... دستي به چشمام کشيدم وبغض توي گلوم وخفه کردم...سربلند کردم وخيره شدم توچشماش...لبخندمصنوعي زدم وگفتم:آره خوبم... نگران شده بود...نگراني واز توچشماش مي خوندم...اما اونم حرف دلش وبه زبون نياورد ونگفت که نگرانمه!مثل من لبخند مصنوعي روي لبش نشوند و چيزي نگفت... خيره شدن به چشماي عسليش عذابم مي داد!...مي دونستم که اگه بره دلم واسه اين چشماتنگ ميشه...مي دونستم نبودنش دلتنگم مي کنه...مي دونستم!...نمي خواستم بيشتراز اون معتاد چشماش بشم...تا حاال که بدجوري وابسته اين دوتاتيله عسلي شدم وهرچي که بيشتربهشون خيره ميشم وابستگيم بيشتر ميشه...حداقل بذار مانع بيشتر شدن اين وابستگي بشم! نگاهم واز چشماش گرفتم وسربه زيرانداختم...قاشقم وبه دست گرفتم ومشغول بازي کردن با غذام شدم!... بغض توي گلوم داشت خفه ام مي کرد...دلم مي خواست بغضم وبشکنم وبزنم زيرگريه اماغرورم بهم اجازه نمي داد...نمي خواستم رادوين بفهمه که انقدر وابسته اش شدم که حتي فکر نبودنشم اشک به چشمم مياره!اون شب که از ترس از دست دادنش اشک ريختم،دست خودم نبود ولي حاالکه دست خودمه...من نبايد گريه کنم!... دلم ميخواست يه جوري فکرم ومنحرف کنم تا دوباره به ياد دلتنگي که قراه بعداز رفتن رادوين تودلم جابدم نيفتم...تا بتونم سد راه اشکام بشم ونذارم که جاري بشن!...تا بتونم بغض توي گلوم وخفه کنم! ديگه حتي اشتهاي غذاخوردنم نداشتم.با بازي کردن با غذام خودم ومشغول کردم... گرسنه ام بود اما ديگه ميلي به غذا خوردن نداشتم... رادوينم ديگه چيزي نمي گفت...سکوت کرده بود! سرم پايين بود وبه رادوين نگاه نمي کردم...باالخره سکوت بينمون وشکستم ودرحاليکه سعي مي کردم مانع لرزيدن صدام بشم،گفتم:کي ميري؟ - امروز ساعت بعداز ظهر6 پرواز دارم!...دوساعت ديگه ميرم فرودگاه. با اين حرفش تير خالصي وبه من زد...بي اختيار قطره اشکي از چشمام جاري شد. نمي خواستم رادوين بفهمه دارم گريه مي کنم!...نمي خواستم بفهمه از حاالکه نرفته دلتنگشم!نمي خواستم... دستي به چشمام کشيدم واشکم وپاک کردم وخيره شدم به ظرف غذاي روبروم. بغض توي گلوم داشت خفه ام مي کرد...به سختي جلوي خودم وگرفتم تا اشک نريزم! خيره شده بودم به کاسه آب توي دستم... چندتا گلبرگ از گل رزي که رادوين برام خريده بود،روي آب شناور بود.جلوي در ساختمون وايساده بودم ورادوينم دقيقا روبروم بود.چمدونش وگذاشته بود توي ماشينش وحاال جلوي روم وايساده بود تا ازم خداحافظي کنه! بغض توي گلوم داشت خفه ام مي کرد اما به هرسختي بود جلوي شکسته شدنش ومي گرفتم...نمي خواستم جلوي رادوين گريه کنم. همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد: آخرين خبر در ويسپي http://wispi.me/channel/akharinkhabar آخرين خبر در سروش http://sapp.ir/akharinkhabar آخرين خبر در گپ https://gap.im/akharinkhabar