نقد تند یک فعال فرهنگی به کتاب «رهش» امیرخانی
مشرق/ کتاب رهش نوشته رضا اميرخاني اين روزها به خاطر صف بستن علاقمندانش در مقابل فروشگاه انتشارات افق، خبرساز شده است. فعالان فرهنگي و نويسندگان با اشتياق بيشتري اني کتاب را خوانده و نقد مي کنند. امير اسماعيلي يکي از آنان است که در صفحه شخصي اش نوشت: اين سهم من نبود آقا رضاي اميرخاني! ميخواهم همين الان بفهمم. بلافاصله بعد از خواندن کتاب. حوصله کشدار شدن زمان را ندارم. دنياي خودم است، چه کار به کار دنياي ديگران دارم که بگذارم آنها هم بخوانند و زمان بگذرد (و چه معجوني است اين گذر زمان.) تازه آن وقت تحليلها و نکتههاي مستتر در متن بيرون بيايد و جماعت هر کدام کاسه ارادت دست بگيرند و تمجيد کنند و من در تنهايي بگويم: چه نفهم شدهام. من هم ارادت دارم. از سالها قبل. از ايام آغشته به عاشقي که دربهدر دنبال مراد ميگشتم و بزرگتر، از آن جنسهاي خاص. که نگفته بداند و دل بخواند. با حديثي و کلامي آرام کند. «من عشق فعف ثم مات، مات شهيدا» درويش مصطفاي من او اصل جنس بود. همين صاحب نفسي بود که مزينم کرد به ارادتمندي و خاص ديدن. که بهترين جاي کتابخانه را به ارميا و ناصر ارمني و من او و ازبه و داستان سيستان و نشت نشا و بيوتن و سرلوحهها و نفحات نفت و جانستان کابلستان و قيدار و حالا هم ره ش دادهام. اما اين سهم ما نبود آقاي نويسنده! آقاي خاص! بيحوصله بوديد. بيحوصلهتر از ما بعد از شش سال منتظر بودن که رضاي اميرخاني که در همين ششسال از چهلسالگي عبور کرده پاي لپتابش بنشيند و درويش مصطفايي تازه خلق کند و يا همان را امتداد دهد. حظ کردم از کشيدن صف براي خريد ره ش در تهران و قم و مشهد. اما نبود آنچه حق و سهم ما بود از کتاب. لعنت به اين شهر با همه بههمريختهگيهايش و با همه مصيبتهايش. اين که آدم را مجنون ميکند. اين که روح ندارد و روح تو را هم ميبلعد. اين که حسرت دارد و فاصله شمال و جنوبش قد آسمان است و هيچ وقت به هم نميرسد. اين که نميشود داخل آن نفس کشيد. اينکه آدم سفيدها در ماشينهاي مشکي تشريفاتي شاسي بلندشان روز به روز گردن صفورا را بيشتر فشار ميدهند تا پرايد زير بيست ميليونتومانياش را بفروشد و جاي پارک به آنها بدهد. لعنت به اين شهر که نه زنش معلوم است و نه مردش. لعنت به اين شهر که ريه بچهام را حساس کرده و آنچنان وقتي سرما ميخورد سرفه ميکند که تمام هيمنهي پدريام ضعف ميکند. تکليف شهرداري و آدم سفيدهاي مسوولش که معلوم است و مشخص. لعنت به شهري که کارتن خواب دارد و گدا و دستهايي که دراز است و کمکي که ترحم است. شهري که گرگمان ميکند و ابايي از دريدن گلوي هم نداريم. شهري که قيمت قوطي کبريتهايش روزبهروز بالاتر ميرود و ... آقارضا! حس ميکنم، خيلي از کلمههاي اين کتاب در پيادهروي بزرگراه دوطبقه صدر بر روي «وويس رکوردر»تان نوشته شده است. همان زمان که ما در پشت ترافيک ميدان شوش منتظر بوديم تا کاميوني که با مجوز شهرداري و... چند دقيقه طولاني، خيابان را بند آورده تا بتواند دور بگيرد و برود داخل باربري، تا راه باز شود و برسيم خانه و با شوق بنشينيم پاي برنامه مهران مديري که رفتار آدم سفيدهاي شهر را به سخره بگيرد و کمي دلمان خنک شود. اما چارهاي نداريم که مثلا بعد از چند ساعت خواب بايد دوباره برويم در دهان اژدهايي که نامش را شهر گذاشتند. انتظارم برآورده نشد. از آقا رضاي اميرخاني که ميدانم فقط بايد با خودش و کلمههاي گذشتهاش سنجيدش. و موافقم با کار ايليا که در پرواز با پاراگلايدر زيپ شلوارش را پايين کشيد و شمارهي يکش را نثار شهر و مردي کرد که آگهي همشهري دستش بود و دنبال کار ميگشت. منتظر اثر بعدي ميمانم. اثري از نويسندهاي پنچاه ساله! همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد: آخرين خبر در تلگرام https://t.me/akharinkhabar آخرين خبر در ويسپي http://wispi.me/channel/akharinkhabar آخرين خبر در سروش http://sapp.ir/akharinkhabar آخرين خبر در گپ https://gap.im/akharinkhabar