آخرين خبر/
پيرانه سرم عشق جواني به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد
از راه نظر مرغ دلم گفت هواگير
اي ديده نگه کن که بدام که درافتاد
حافظ
گشتيم و گشتيم تا يک داستان خواندني و با ارزش برايتان آماده کنيم و حالا اين شما و اين هم شوهر آهو خانم.
يک داستان وقتي به دل آدم مي نشيند که بتوان با شخصيت هايش آشنا شد، دوستشان داشت از آن ها متنفر بود و يا درکشان کرد. وقتي شخصيت ها خوب و درست تعريف شوند ما هم خيلي راحت با آن ها ارتباط برقرار ميکنيم و اين مي شود که يک قصه به دلمان مي نشيند و مشتاق خواندنش مي شويم.
شوهر آهو خانم يکي از معروف ترين داستان ايراني موفق و پر طرفدار است که علي محمد افغاني آن را نوشته و سراسر عشق و نفرتي است که کاملا قابل درک است، اميدواريم از آن لذت ببريد
قسمت قبل
زن چادر سفيد، بعدازظهر روز بعد نيز براي گرفتن نان به دکان سنگکي کمر کش خيابان رجوع کرد. روز آفتابي خوشي بود ولي سوز ملايمي در هوا بازي مي کرد که گوش و بيني را مي گزيد. تنور دکان را تازه روشن کرده بودند. شاطر مشغول بستن لنگ پيشبند به کمر بود تا به کاري که ساعت چهار از شب رفته پايان مي يافت آغاز کند. کمي زودتر از روي پيش بود و سيدميران، سرگرم صحبت با کارگران، روي هيزمهاي دسته شده ي داخل دکان نشسته بود. از پوست و پشم گوسفند براي کته ي آرد، آردمال درست مي کرد. از بيرون، گوشه ي چادري سفيد که باد موجش داد به چشمش خورد. وقتي بيرون آمد و ديد که اوست آشکارا دلش تپيد. زن، بچه اي به بغـ ـل داشت. چادرش را به طرز دلچسب و شيريني روي سر او نيز گرفته بود. هر دو دستش که بند بود گوشه ي چادر را با دندان نگه داشته بود. نيمي از صورتش پوشيده نيم ديگر که خواه ناخواه باز بود، با لاله ي شيرگون گوش و طرح افراشته و خوش نماي گردن به طول کامل در معرض ديد بود. چهره ي حالت دار و بي تکبرش، با هاله ي درخشاني از زيبائي و متانت، تصوير دومي بود از مريم مقدس که بچه به بغـ ـل داشت و مادرانه و مهربان گردنش را کج گرفته بود. در خطوط چهره و سکناتش نشانه ي دوري از آشنائي و وفاي دوستي بود. چتر گيسوي شانه زده و خوش رنگش از خرمائي روشن به کهربائي موج مي زد. بچه ي بغـ ـلش را مثل اين که خسته شده باشد در آستانه ي درگاهي دکان به زمين گذاشت؛ کودک سه ساله چاق و چله اي بود که شنل قرمز به تن داشت. جلوي سـ ـينه اش براي حفاظت از چشم بد يک رشته مهره و کجي سبز و سر شانه اش دستمال سفيد و تميزي سنجاق شده بود. سيدميران، پيش از آنکه مشتري تازه چهر و با آزرمش لب به سخن تر کرده باشد، از پرده ي فروافتاده ي مژگان وي به وظيفه ي خود پي برد؛ فورا به داخل دکان رفت و از اولين نانهايي که بيرون آمده بود دانه ي برشته و بزرگي سوا کرد. ميان درگاهي دکان با لبخند راحت و نيمه آشنايي که بر سيما داشت ريگهاي داغ چسبيده به آن را کند و به زمين ريخت و با اين که طبق معمول قاعده ي نان برشته را نمي کشيدند آن را در ترازو گذارد که ناگهان صداي جيغ و گريه ي دلخراش بچه از پاي منبر چرتش را پاره کرد. زن و مرد با هول و دستپاچگي وصف ناپذير در يک آن خود را به او رساندند. بچه مثل اين که عقرب نيشش زده باشد، از گريه زبان به سقف دهان گرفته بود، ريسه مي رفت و دست کوچکش را به شدت تکان مي داد. بيچاره مادر از وحشت رنگش پريده و لحنش پريشان شده بود و در حالي که خم شده بود تا طفل را بگيرد و ساکت کند چنانکه گويي تقصير از جانب وي بوده است زير لب ندا داد:
_ آخ که خدا مرا بکشد؛ ديدي چطور ريگ داغ دستش را سوزاند! ديدي چه به سرم آمد! حالا جواب مادرش را چه بدهم؟!
براي هر دردي دو درمان است:
پيشامد ناراحت کننده اي بود و صاحل دکان که تقصير را در حقيقت از خود مي ديد با دلسوزي پدروار دست بچه را در دست گرفت، فوت کرد تا خنک شود. طفلک از سوز درد همچنان بي قرار بود. کف دست و انگشتان ظريفش در دو جا تاول زده بود. قطرات درشت اشک مثل چشمه اي نظر کرده و پايان ناپذير از هر گوشه ي چشمانش غل مي زد و بيرون مي ريخت. تمام صورت و قسمتي از يقه ي شنلش در چند دقيقه کاملا خيس شد. سيدميران در همان حال که پهلوي بچه چمباتمه زده بود، بي آنکه ياراي نگاه کردن به زن را داشته باشد، با اثر آشکاري از پوزش در بيان به حرف در آمد:
_ بي توجهي از من بود خواهر اما نگران مباش، ريگ چندان داغ نبوده است که به بچه صدمه اي برساند. ناراحت شده است ولي همان حالا آرام خواهد گرفت.
و به داخل دکان صدا زد:
_ آهاي عبدل؛ عبدالمحمد!
پسرکي ده يازده ساله، ريزنقش، با موهاي وز کرده، دستهاي کبر بسته و لباس پاره پاره و کثيف حاضر شد. دستش را که به پيشاني ماليد لکه ي ديگري از زغال بر لکه هاي فراوان سياهي که زينا بخش تمام صورتش بود افزود. ارباب به او دستور داد که خيلي زود برود از قهوه خانه ي روبروي دکان آن دوات مرکب را بگيرد و بياورد و سپس با لحن آرام بخش و مهربان بچه را به زبان گرفت:
_ دستت سوخت کوچولو، دستت سوخت؟ آه، آه. اين ريگ هاي پدرسوخته! (در حالت نشسته با لگد روي ريگهاي پاي منبر زد.)
دوات را که گرفت انگشتش را مرکبي کرد و روي تاولهاي کف دست کوچولو که زن نگهش داشته بود، مالاند.
_ الان خوب مي شه، همين الان. هان نگفتم! بارک الله کوچولوي خودم که ديگه گريه نمي کنه. چه بچه خوبي. اسمت چيه کوچولو؟
با اين حرفها او مي خواست توجه بچه را که حيران مانده بود برگرداند. زن که هنوز بر دستپاچگي خود غالب نيامده بود از روي نزاکت و ادب زنان هوشمند زير گوشش گفت که بگويد فرخ. آهنگ نرم صدايش در عين آن که حق شناسي را منعکس مي کرد واپس زده و شرماگين بود. بچه با چشمي اشک آلود که عجز کودکانه و دوست داشتني اش را نشان مي داد به مرد ناشناس ولي دلجو و مهربان نگاه کرد و براي آنکه اطاعت نموده باشد آهسته گفت:
_ فرخ!
_ به! به! چه اسم خوب و قشنگي! بارک الله کوچولو، خدا ببخشدت!
او را بـ ـوسيد و تند برخاست. انگشت مرکبي خود را با دستمال پاک کرد و در حالي که به پشت دستگاه ترازو مي رفت از روي خيرخواهي و اندرز گفت:
_ در اين سرما بچه را چرا از خانه بيرون مي آوريد خانم؟ هوا آفتابي است اما ببين چه سوزي مي آيد. چله کوچيکه حرامزاده و بي چشم و روست. از او نمي شود غافل بود. طفلک لپها و نوک بيني اش از سرما مثل لبوي پوست کنده قرمز شده است. به خانه که رسيدي اسفند و دعا را فراموش مکن. مگر بچه خود شما نيست؟
_ نه آقا، بچه ي صاحب خانه ي من يا بهتر بگويم، نوه ي صاحب خانه ي منست. ولي در حقيقت با بچه خودم هيچ توفير ندارد. در خانه که هستم لحظه اي نمي توانم از او دور بشوم از بس دوستش دارم. گاه که براي خريد چيزي مجبور به بيرون آمدن مي شوم براي آنکه تنها نبوده باشم همراه خودم برش مي دارم. چه مي شد کرد، عجالتا خدا براي من چنين خواسته است!
گوينده ي اين کلمات آه خود را فرو خورد و سکوت کرد؛ به بچه که اينک بغـ ـلش گرفته بود مادرانه نگاهي افکند. با دستمال سرشانه ي او چشم و بيني و گونه هاي ترش را پاک کرد و سر به زير انداخت. سيدميران با ترس و ترديدي مبهم از سوالي که مي کرد و در نظر اول به گمان او، چيزي کمتر از يک فضولي بيجا در کار خلق خدا نبود پرسيد:
_ مگر سرپرست و نان آور و يا در هر صورت بزرگتر از خودي در خانه نداريد؟ فضولي من پسنديده نيست ولي از گفته ي شما اينطور بر مي آيد که تنها به سر مي بريد و يا... اينکه... حادثه ناگواري را از سر گذرانيده ايد.
زن خواهي نخواهي گفت:
_ همين طور است، حدس شما اشتباه نيست؛ از وقتي با شوهرم به هم زده ام تنها به سر مي برم.
از نان خمير شده اي که روي سکو افتاده بود ذره اي کند، گلوله کرد به طرف ديگر انداخت و ادامه داد:
_ و براي يک عترت ضعيف و ناتوان که نه از خود هنري دارد و نه راه به جايي مي برد، چه حادثه اي ناگوارتر از اين که پناه خود را از دست داده باشد. هر کس قيافه ي مرا مي بيند فورا درک مي کند که زندگي ام نبايد عادي باشد. از بخت بدي که دارم وسيله اي نيز در دستم نيست تا به کسان خود در ده خبر دهم که بيايند و مرا از اين جا ببرند. بيچاره ها کجا مي توانند از کار من خبر داشته باشند وقتي که کسي به آنها اطلاع نداده است؛ پيغمبر نيستند که غيب بدانند؛ خيال مي کنند خوش يا ناخوش همچنان بر سر خانمان و بچه هاي خود هستم که بودم غافل از اينکه...
جمله اش ناتمام ماند. مژه هاي پايين افتاده و سنگين را چند بار بهم زد تا با قطره اشکي آتش دل را آرام سازد. قلب سيدميران بر بيچارگي او فشرده شد. موجود لطيفي که روبروي او ايستاده بود آنطور که بر ميآمد ، شايد روزگاري با ادها و اصولها که طبيعت ثانوي زنان است عرصه بر شوهر تنگ کرده بد، اما اينک خود را بقدري خوار و بيچاره مي ديد که از گشودن سفره دل پيش هر کسي که ميشد، ولو يک کاسب بيگانه، خودداري نمي نمود.
- عجب! عجب!
اين تنها چيزي بود که سيدميران توانست برزبان آورد. مراجعه پياپي چند مشتري رشته کلامش را بريد. با اين وصف فرصتي به دست آورد تا از او بپرسيد دليل آنکه با شوهرش بهم زده چيست؟ شايد کار عاقلانه اي نکرده است، و ايا از او بچه هم دارد؟
زن نگاه شرمزده و پشيمان خود را برشته مُهره و کُجي سبز سرسيـ ـنه بچه بغـ ـلش متوجه کرده بود؛ با انگشت با آن بازي مي کرد و فقط به پرسش آخِري مرد پاسخ داد:
- يک پسر و يک دختر.
- و هيچ صدا و ندا، يا بگو مگوي اينکه بخواهد دوباره بَرَت گرداند در ميان نيست؟ خيلي بد! پس در اين صورت چه خواهي کرد؟ زندگي ات در حال حاضر چطور مي گذرد؟ بمن بگو چه کمکي از دستم برميآيد؟ آيا ميخواهي به کسانت در هر جا که هستند خبر بدهم تا بيايند و تو را ببرند؟ از جدائي شما چند وقت مي گذرذ؟ آ يا پيشنهاد طلاق از جانب شما بوده است، يا از جانب او؟
سيل پرسش بمغز سيدميران هجوم آورده بود. زن شانه اش را به تيرک چوبي ميان درگاهي داد و با نيرو و اطمينان تازه اي در بيان سر را بيکسو موج داد:
- ظاهرا از جانب من، و در حقيقت امر از جانب او. زندگي من و اين مرد با وجود داشتن دو فرزند بچنان بن بستي رسيده بود که نجات از آن جز با قطع پيوند مشترک و جدائي هميشگي ممکن نبود. اختلاف ميان زن و شوهر، آقاي عزيز، مانند بيماري ، از هر نوع که باشد وقتي بنقطه حساس برد زندگي را چنان بر انسان غيرقابل تحمل مي کند که مرگز برايش عروسي باشد؛ من و او در يک چنين وضعي بسر مي برديم. براي من طلاق در حکم زخم آن ساطوري بود که جايش هرگز خوب نمي شود. دوري از فرزندان که بند دل مادر هستند آسان نيست؛ اين، درديست که بايدتا جان در بدن دارم ديگر همدمم باشد. نه اينکه بگوئيد حالا پي بآن برده ام. از اول هم بآن آگاهي داشتم، زيرا مادر بودم؛ اما چکنم، کاردم به استخوان رسيده بود؛ چاره ام منحصر شده بود.
با حالت رقت انگيزي بچه بغـ ـلش را زمين گذاشت؛ دست او را در دست نگهداشت چادر نماز سر خود را از روي پيشاني پائين کشيد، بقسمي که جز نوک بيني ، لبها و نيمي از چانه صاف و ظريفش ديده نمي شد. بگفتن ادامه داد:
- عمر و جوانيم در عذاب و بدبختي مي گذشت. از دست خواهر شوهر ستم پيشه و بد کرداري که مثل عقرب زير فرش تا غافل ميشدم زهرش را بجانم مي ريخت آب خوش از گلوي خود و بچه هايم پايين نمي رفت. شايد اگر غير از من ديگري بود تحمل مي کرد. اما رُک و راست اعتراف مي کنم. از قوه من خارج بود. چه ميشود کرد، مقاومت همه يکسان نيست؛ هر ## طبيعتي دارد.
نميخواهم سر شما را به درد بياورم. در زندگي هر باري خود گرفتاريهايي دارد که کم و بيش در حدود تحمل و يا توانايي اوست؛ اما شوهر من از آنقبيل آدمهاي کميابي بود که ميگفت براي زندگي بايد انتحار کرد؛ و اين از دست من ساخته نبود. اکنون که اينجا ايستاده ام با اينکه در چنان وضعي تا گفتني و دشواري ميگذارنم وقتي خوب فکر مي کنممي بينم جز طلاق چاره اي نداشتم. اين برادر و خواهر نسناس، وچه بگويم، بي همه چيز، چهار سال آزگار خون مرا در شيشنه کردند و قطره قطره بگلويم چکاندند. يک لقمه نان خشک و خالي ميخوردم و صد جو رتهمت و افترا و سرکوفت و ناسزا مي شنيدم. وصله هائي که بمن ميچسباندند که اگر بگوه بچسباندند در يک لحظه منفجرش مي کرد
کار بدگماني او به جايي کشيده شده بود که اگر کسي در سکوت نيمه شب از زير پنجره ي خانه ي ما مي گذشت و براي خودش آواز مي خواند، يا دلش درد گرفته بود و بيخود نعره مي کشيد، اين مرد با خشونت خشمگيني مرا از خواب بيدار مي کرد: هان، يکي از عشاق تست، بگو ببينم کيست؟! و با مشت و لگد بباد کتک و بازخواستم مي گرفت که چرا هيچ ## از اين کوچه رد مي شود آواز خواندنش مي گيرد!؟ جلوي پنجره ي بيروني بالاخانه ي بلندي را که در آن سکونت داشتم با خشت و گل بالا آورده بود تا من کوچه را تماشا نکنم.
و کاش همينها بود؛ برادرها و کسانم حق اين را که به ديدنم آيند نداشتند.
بي خبري آنها از حال و بال قوم بدبخت خود که من باشم موضوع تازه اي نيست. آخرين باري که برادر بزرگم را ديده ام دو سال و نيم پيش بوده است. پسر عمويم را اگر حالا ببينم مسلما نمي شناسم؛ زيرا او در تمام دوران شوهر داريم فقط يکبار پا به خانه ي اين مرد نهاد و با چنان قيافه ي تلخ و تند و رفتار زننده اي روبرو شد که در چهار سال بعدي هرگز نخواهد ياد دختر عمويش را بکند؛ رگ و ريشه را اينطور آنها از هم سوا کرده بودند. و درباره ي سلوک با ديگر کسان و همسايگان، آنجا که پاي من بميان مي آمد اين مرد سگ ديوانه اي مي شد که هيچ ## جرات نزديک شدنش را نمي کرد. از پستي و ناکسي او همين بس که وقتي سر بچه سومم چهارماهه بودم لگد به پهلويم مي زد تا آن را بيندازم. و عاقبت هم کار خود را کرد؛ خواهر عفريته اش در لحظه اي که من از بيماري و ضعف در بستر مرگ افتاده بودم گرد سفيدي را باسم داروي مسکن در آب حل کرد و بخوردم داد. به همان نام ونشان سه روز و سه شب قي کردم. چيزي نمانده بود که قاتل جانم بشود. اين مرد جو کي صفت در تمام مدت چهار سالي که من در خانه اش بودم فقط يک چادر برايم خريد. مي گفت چادر زن تا زماني که جوانست چار ديواري اطاقست و وقتي پير شد ديوارهاي گور. در خشک دستي و نان کوري و عيال آزاري جفت دومش همان خود او بود. زن و فرزند براي او در حکم سنگ و گل بنايي بود. تعجب است، خود او پي کار هم تکاپويي نداشت. از هيچ چيز و هيچکس خوشش نمي آمد. اگر وقت پاک کردن برنج براي پلو، که آنهم فقط
سالي يکشب بود ، دانة شلتونک را دور ميانداختم ، شام از خوردن محروم ميماندم .اينهم باصطلاح يک درس زندگي بود که آنها بمن مي دادند . ولي بيشتر براي اين چادر براي من نميخريد که هميشه مجبور باشم در خانه بمانم . منهم که اينطور ميديدم لج ميکردم و سر برهـ ـنه به کوچه ميرفتم . رنگ حمّام را از اين ماه به آن ماه نميديدم . هر وقت از او پول حمّام ميخواستم پوزخند ميزد و ميگفت ، حمّام کدامـ ـست ، خوردني است يا پوشيدني ؟و با اين لفظ ، براي سوزاندن دل من ، به خويشانم که ده نشين هستند و زندگي ساده و مخصوصي را ميگذرانند طعنه ميزد .
از شنيدن اين مطلب آخر گوشة لب سيد ميران اندکي جنبيد و در حالي که دستش روي ترازو معطّل مانده بود بعلامت تمسخر حرکتي کرد و با چشم خنديد ؛ مثل اينکه بگويد : عجب مرد بي وجودي ! ـ زن ، با آن ملايمت تسليم آميزي که خاص ّ بيوگان جوان است خم شد تا با بچّه که از روي بيقراري براي رفتن پيوسته دستش را ميکشيد حرف بزند . به او گفت که حالا خواهند رفت و در راه برايش خوردني خواهد خريد . دوباره بغـ ـلش گرفت چنان که گوئي طرف صحبتش همان بچّه است آدرس گرفت :
ـ حال آنکه خود خاک برسرش سال بسال از در حمّام رد نميشد . مثل مرغ حمّامش خاک بود . شبها با همان لباس گچي و پرلک و پيس سرکار ، و تني که بوي گند و کثافتش زمين و زمان را بر ميداشت ، برختخواب من ميآمد . توي گوشها و موهاي سرش هميشه يکمن خاک رس و کَرَه پو بود . چون در لحظه ي شوهر کردن بچه اي بيشتر نبودم اين اکبير گرفته و خواهر دمّامه اش بخوبي توانسته بودند بر گرده ام سوار شودند .
بجزئي ترين بهانه در صندوقخانة اطاق حبسه ام ميکردند ؛ نان و آبم را همانجا پيشم ميگذاشتند و از خانه بيرون ميرفتند . گوئي اسير گير آورده بودند . آنقدر از زندگي سير شده بودم که بارها قصد جانم را کردم . تا اينکه پائيز گذشته پيش آمد ـ شايد کسان ملامتم کنند که چرا اينطور نسنجيده يا گستاخانه رفتار کرده باشم ! امّا چکنم ، غير از اين راهي پيش پايم نبود ؛ وقتي کسي از زندگي و روزگار خود بستوه آمده باشد توقّع علم سليم از او نادر است ـ پائيز گذشته بود بدنيال يک مسخره بازي لوس و بيمعتي که براي من حکم شکنجه را داشت ، بالاخره دل بدريا زدم و با همين چادر نمازي که به سر دارم شبانه از خانه اش گريختم . روز بعد بي آنکه ازنها نگاه خود باو خبري بدهم ، برايش پيغام دادم که خواري و خونبدلي تا همين جا بس ، اي نامرد بيغيرت ، اگر يکي که بمن بد ميکرد ميتوانستم دندان بر جگر بگذارم و بخاطر بچّه هايم تحمل کنم امّا نه اينست که شما دو نفر با هم دست بيکي کرده بوديد تا من يکي را جان بسر کنيد ؟!
زن ، باينجا که رسيد ساکت شد . يکلحظه در انديشة دور و داراز و تلخ ماجراي گذشتة خود فرو رفت و سپس مثل اينکه بخواهد دامن دل از دست غم برهاند ، با تظاهر برفتن ، کلاه بچّه را مرتب کرد ، او را در پناه چادر گرفت و با لحني نرمتر از معمول گفت :
ـ باين ترتيب مهرم را حلال و جانم را آزاد کردم . از او و قصر زبرجدش چنان جدا شدم که حتّي خود خدا هم نتواند ميانة ما را دوباره بهم پيوند دهد .
سر گذشت بيوة جواني ظاهراً بپايان رسيده بود . مخآطب او بر حسب اقتضاي وضع اگر چه گاهي توجهش بر ميگشت و بکار مشتريان و سنگ و ترازو ميگرويد ، سراپا گوش بود ؛ ناني را که براي او آورده و وزن کرده بود . سهواً پاره و پارسنگ مال ديگري کرد . زن که ملتفت بود چيزي نگفت . چادر را حمايل دهان ساخت تا از هُرم نفس خود گرمش شود . از توضيحات ديگر که در پاسخ مرد بود چنين معلوم ميشد که پسر عمويش کدخداي ده چفا سفيد و مرد نسبتاً ثروتمندي بود ؛ برادرهايش هر کدام بسهم خود از مال دنيا چيزي داشتند در زندگي رعيتي محتاج غير نباشند .
سيد ميران که اطلاع مختصري از موقعيّت طبيعي و کوچکي و بزرگي ده داشت حتي فرصت کرد تا از خرده مالکي آنجا و پاره اي مطالب ديگر ، از او سوالاتي بکند . آنچه که از گفته هاي تقريباً فاش و بيرياي زن استنباط کرده بود اگر معلومي بر معلومات آنروزش افزوده بود مجهولاتش را نيز دو چندان کرده بود . بدي کار اين بود که او مرد بود و اينگونه کنجکاويهاي خاله زنانه ، آنهم در يک چنان گذرگاه نامناسبي ، محقّقاً نمي توانست زيبنده اش باشد . طرف صحبت زيبا رويش ، که با زنان معمولي از هر حيث در کّفّه ي ديگري قرار داشت از دهي که ميگفت زادگاه اوست اطّلاعات چندان دقيقي نداشت ؛ همينقدر ميدانست که در نزديک درياچة نيلوفر است و از شهر چهار فرسخ فاصله دارد ؛ بيشتر دلش ميخواست از زندگي و سرگذشت خود بگويد تا از موضاعات ديگر :
ـ دختر دوازده ساله اي بودم که بهمراه دايه و عروسکم مرا بخانة شوهر فرستادند . از آن زمان تا اين ساعت که بيست سال از سّنم ميگذرد همه را در شهر بوده ام . آن حارث بيرحم و انضاف حتّي نميگذاشت براي يک تغيير آب و هواي دو سه روزه بکسانم در ده سر بزنم . نميدانم بدرگاه خدا چه گناهي کرده بودم که پيش از مردونم گرفتار يک چنين مار هفت سر و بيِکرداري شده بودم . زندگي خاموش و يکنواخت دِه ، آنهم در حالتي که نه پدري براي آدم مانده نه مادري ، و خواهري هم که داشته است بيست فرسخ دوتر پرت و پلا شده است ، طبيعي است که لطفي ندارد ؛ امّا اين هم چنگي بدل نميزند که زني همينقدر که نامش زن شده است ناگزير باشد تا عمر دارد مثل نعل آستانة در بزندگي پرستوه و مشقّت بار خانة يک مرد نامرد ميخکوب شده باشد و از لذّات شرعي و عرفي آن جز سائيده شدن زير پاها چيزي سر در نياورد ؛ زندگي ده نشيني را با همة يکنواختي ها و بيش و کم هايش من هزار بار باين نوع زندگي ، که نه زندگي بلکه اِسارت و بدتر از آن زنده بگوري است ، ترجيح ميدهم . امّا افسوس ، صد افسوس !
صحبتها و درد دلهاي وي پاياني نداشت . سيد ميران در عوض او پيش خود آهسته گفت :
ـ افسوس ، صد افسوس که شهر فريبنده دست از دامنم برنميدارد ؛ زيبائي و پول دو چيزند که هميشه انسان را خوشبخت نميکنند !
و با جسارت تازه اي که از شکسته نفسي رک و زاست و آزادمنش زن نيرو گرفته بود پرسيد :
ـ اسم شما چيست ؟
ـ هُما .
ـ خوب ، هُما خانم ، کسي که بقول خودش از شوهر و زندگي قديمش چنان بريده و يز گشته است که حتّي خداوند هم نميتواند ميانجي کارش بشود ، و از طرفي عّدة طلاقش هم ـ منظورم اين نکته است ـ اگر بسر نيامده بهرحال نزديک سرآمدن است ، دگير دليل ندارد که در آه و افسوس باشد .
از روي سرگرمي فکري و همچنين براي کشيدن نان يک پير زن مکث کرد ؛ او را که براه انداخت از پشت ترازو باينسو آمد ؛ نزديک زن خود را به زير ورو کردن نانهاي گرم روي منبر مشغول نمود و در همان حال ادامه داد ؛
ـ اين دو روزة عمر ، اي برادر ، چه ارزش آنرا دارد که انساني همه را بدرد و دريغ بگذراند . تو جوان هستي و جوياي زندگي ، و از قديم گفته اند سر با همسر . اگر خداوند ترا بيک نفر حرام کرده است در دنيارا برويت نبسته است و وظيفه و تکليف را معيّن کرده است ؛ تو بايد شوهر احتيار کني . هان ، غير از اينست که ميگويم ؟
زن که رويش تقريباً گشوده بود به نيم نگاهي سر برداشت . بعد از دو ملاقات پي در پي و يک گفتگوي نيمساعتة رُخ در رُخ اوّلين بار بود که نگاه آندو بهم بر ميخورد . در چشمانش ميشي روشن بود شکّ و ترديد نيم بند موج ميزد . مثل اينکه از برداشت سخن که باينجا کشيده شده بود خود را غافليگر ميديد . با حرکت معني داري سر بزير افکند و باحال شماتت باري که در عين حال حجب زيباي زنانه اش را ميرساند گفت :
ـ شوهر !؟
از روي شرم و ناراحتي که باو دست داده بود خود را با بچّة بغـ ـلش سرگرم نمود .
ـ بميرم الهي ، دست بچّه ام سوخت ؛ دست فرّخ عزيزم جيز شد !
بي آنکه از محبّت مادرانة خود خجلتي داشته باشد دست کودک را بلب برد و بـ ـوسيد و او که از ديدن دوبارة انگشتان سياه خود بياد درد افتاده بود و همچنين از دوري
مادر و بي حوصلگي، لب برچيد و گريه ي پيشينش را از سر گرفت. دستپاچگي و بي قراري زن در ساکت کردنش امري طبيعي بود. براي آنکه بيش از آن آنجا نايستاده باشد، اگرچه هنوز نانش را نگرفته بود، روي پاشنه ي پا چرخيد که برود. بچه را با زمزمه ي کوتاه و افسرده اي در گهواره ي آغـ ـوش تکان داد و در جاي خود پا به پا کرد. در آهنگ صدايش از اندوه و نامرادي ابراز نشده نشانه ي عميقي بود که مرد کاسب را يک لحظه به انديشه فرو برد – عقل و وجدان اجتماعي خود براي تکان دادن انساني کافي هستند چه رسد به آنکه با نيروي اصلي تري که احساس باشد هم عنان شوند – آيا اين زن دردها و تقاضاهاي پوشيده اي نداشت که نمي توانست بر زبان آورد؟ و چگونه ممکن بود اين را فهميد؟ مسئله مهم اينجا بود. در همان چند دقيقه ي کوتاهي که آن بنده ي خدا تکيه اش را به چوب ميان درگاهي داده بود و صحبت مي کرد، صاحب بزازي بغـ ـل دست قهوه خانه، در آنسوي خيابان، همانطور که زير کرسي نشسته بود چشمهاي بي حيايش را يک لحظه از آن ها برنداشته بود؛ معلوم مي شد خود جفنگ خيالش نسبت به گروه زنان که مشتريان هميشگي اش بودند نظر خاص داشت که به ديگران گمانش را مي برد وگرنه او هرگز کار خلافي نکرده بود.
سيدميران در حال کشيدن نان بار ديگر عبدل شاگرد دکان را صدا زد. با اشاره اي که زن چادر سفيد ملتفتش نشد دستور داد که برود و از شيريني پزي سر نيش چند نان مربائي بگيرد و بدهد به دست آن بچه که هنوز گريه مي کرد. پولي را که زن در همان ابتداي آمدن روي سکو نهاده بود و هنوز همان جا بود برداشت و به پسرک داد. صداي خسته ي لحظه ي پيش خود را که هيچ نوع تهديدي در پس آن نبود بلندتر کرد:
_ بيا که خدا يا تو را بکشد و مرا آسوده کند، يا مرا آسوده کند و تو را بکشد، اي تنبل نان حيف کن! خدا زنبورعسل را آفريد تا شب و روز بيدار و در تقلاي کار کردن و فائده رساندن باشد و تو قوشمه ي بي مصرف را که بروي روي هيزمها دراز بکشي و متصل خواب زخيره کني! به دل من که ارباب تو هستم حسرت ماند يک بار سر خود جارويي به دست بگيري و جلوي اين دکان را تميز کني که خرده نان زير پاي مردم لگد نشود. ببين، ببين، آخر اين ريگه که در پياده رو با هر قدم عابرين مثل ملخ به اين ور و آن ور جست و خيز مي کنند مال اين دکانند؛ آخر اينها پول خورده اند، پول! آخ که دق تو يک نفر مرا کشت!
و روي به زن چادر سفيد و مشتري مردي که از روي منبر نان بر مي داشت کرد و افزود:
_ براي شما خالي از تعجب نيست، من مي دانم؛ حق هم داريد تعجب کنيد يا در دل به من بخنديد و زير لب بگوئيد: چه چيزها، مگر ريگ بيابان هم پولي شده است؟! همين ديروز ناشناسي آمده بود و براي روي بخاري خانه اش از اينجا ريگ برد، همانطور که از چشمه آب مي برند و اين عين حرفي است که او به من زد. بله متاسفانه بايد بگويم که اين روزها ريگ بيابان هم پولي شده است؛ چنانکه خود ما که کاسب هستيم باري دو قران چرخي، آن هم با هزار و يک خواهش و منت، پول اينها را مي دهيم، چرا که اينها را بايد از رودخانه بياورند؛ باري دو قران رايج ايران و سکه اعليحضرت براي همين ريگ هاي بي مصرف!
به صداي اُشتُلُم او خليفه دکان جاروب به دست از دکان بيرون آمد تا ريگها را جمع کند. زن چادر سفيد که نامش هما بود نان خود را گرفت، زير چادر گذاشت و در حالي که مي رفت سر به عقب برگرداند. با نگاهي شوخ و دلفريب که به همان اندازه متين و پرشکوه بود دهان کوچک و بهانه جويش را که به لباني نازک و هـ ـوس انگيز مشخص مي شد گشود؛ سر و گردن را به عشوه اي دلنشين موج داد و اين لطيفه ي جانانه را نثار همراز چند لحظه ي پيش خود کرد:
_ آقا عصباني نباشيد، باري دو قران مي خريد و مني دو قران، يعني به نرخ نان به ما مشتري ها مي فروشيد؛ چه معامله اي از اين پر فايده تر؟!
گوي درشت چشماني که به سوي سيدميران چرخيده بود با خاصيت عجيب فوق زميني اش صاعقه آسا چنان اثر خرد کننده و سوزاننده اي بر او گذاشت که مرد با خدا تا چند لحظه حال خود را نفهميد
ادامه دارد...
همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد:
آخرين خبر در تلگرام
https://t.me/akharinkhabar
آخرين خبر در ويسپي
http://wispi.me/channel/akharinkhabar
آخرين خبر در سروش
http://sapp.ir/akharinkhabar
آخرين خبر در گپ
https://gap.im/akharinkhabar
بازار