آخرين خبر/
پيرانه سرم عشق جواني به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد
از راه نظر مرغ دلم گفت هواگير
اي ديده نگه کن که بدام که درافتاد
حافظ
گشتيم و گشتيم تا يک داستان خواندني و با ارزش برايتان آماده کنيم و حالا اين شما و اين هم شوهر آهو خانم.
يک داستان وقتي به دل آدم مي نشيند که بتوان با شخصيت هايش آشنا شد، دوستشان داشت از آن ها متنفر بود و يا درکشان کرد. وقتي شخصيت ها خوب و درست تعريف شوند ما هم خيلي راحت با آن ها ارتباط برقرار ميکنيم و اين مي شود که يک قصه به دلمان مي نشيند و مشتاق خواندنش مي شويم.
شوهر آهو خانم يکي از معروف ترين داستان ايراني موفق و پر طرفدار است که علي محمد افغاني آن را نوشته و سراسر عشق و نفرتي است که کاملا قابل درک است، اميدواريم از آن لذت ببريد
قسمت قبل
از او مي پرسيدند که مرادش از خدا همان يکي است؟با لبخند پوشيده پاسخ مي داد:
-خداوند هيچوقت همه آرزوها را يکجا برآورده نمي کند،هر چيزي موقعي دارد.عجالتا غير از اين
آرزوئي در دل ندارم.
يک شب که ميرزانبي لواش پز،برادر خوانده و همکار سيد ميران،با زنش هاجر،به منزل آنها شب نشيني
آمده بودند همين صحبت به ميان آمد.سيدميران با طمطراق خاصي گفت:
-مادر بچه ها به گردن من خيلي حق دارد.قول مي دهم انشالله گوش شيطان کر،در سفر دومم به مشهد او
را با خودم ببرم.ديگر چه مي گوئي آهو،از من راضي خواهي شد؟
اين حرف دل زن جوان که آن موقع بيست و هفت سال داشت از اميد و شادي لرزاند.چشمانش از حق
شناسي و شوق پر از اشک شد و بي اراده گفت:
-عزيزم،اين تو هستي که بايد از من راضي باشي.من هم براي آنکه سربار تو نباشم و ضمنا ثوابش مال
خودم باشد،پول کرايه و خرج راهم را خودم مي دهم.جزئي پس اندازي دارم که تا بحال چيزي از آن به
تو نگفته بودم.آيا سي تومان کافي است؟
سيدميران با خوش خلقي خنديد:سر بطرف ميرزا نبي و زنش که سفت و سخت رو گرفته نشسته بود
رو برگرداند و گفت:
-مگر خودت از کجا آورده اي؟لابد از خرج خانه درز گرفته اي،که در اينصورت آن هم مال من
است.
آهو با دستپاچگي و در حالي که اندکي سرخ مي شد پاسخ داد:
-نه به جان مشهدي به مرگ بچه ها حتي يکشاهي اين پول از سرخرجي نيست.دسترنجي است مال خودم.
که از کار گيوه بافي روزانه جمع کرده ام،به تو دروغ نمي گويم از گوشه هاي خرج نيز گاهي زده ام اما
اگر چيزي از اين راه پس انداز شده حسابش جدا بوده،بزخم چيز ديگري خورده است.
هاجر خانم زن رنجور و هميشه نالاني بود که خيلي کم ممکن بود از خانه بيرون بيايد در حالي که از چادر
سر ديواري در مقابل ديد دوست شوهرش درست مي کرد به طعنه گفت:
-آهو خانم آيا تو راست مي گوئي که تا بحال فقط سي تومان پس انداز کرده اي؟ذخيره طلاي تو را من بصد
تومان خريدارم.
-فروختم
-جاي آن را نشان بده
-جاي آن در همين صندوق حاضر،صد تومان را رو کن تا کليدش را در دست تو بگذارم،پول ننداز هر رنگ
ورقم،طلا،نقره،مس ،کاغذ،هر چه که پيدا کردي مال توست.
-قسم بخور که بيخ صندوق خانه ي اطاق سکه هاي پنج قراني احمد شاهي چال نکرده اي،ما حرف ترا باور
خواهيم کرد.تو در اين کار سابقه داري!منظورم دکان ساجي پزي نبش چهارسوق است که خودت برايم تعريف
کرده اي.چنين کسي يقينا پولهايش را جائي نمي گذارد که به آساني بشود دست روي آن گذاشت.
ميرزانبي که يک روزنامه کوچک محلي را مطالعه مي کرد وارد صحبت شد:
-اگر قسم بخورد آن وقت معامله به قوت خودش باقي است يا حرفت را پس خواهي گرفت؟من اگر جاي تو
بودم حتي پس از قسم گرفتن سر حرف خودم مي ايستادم چه برد با من بود چه باخت.
سيدميران گفت:
-زن کسي است که سر شيطان کلاه گذاشته است:اگر قسم بخورد يقين بدانيد که سکه هاي خاک شده پنج قراني
نيست و يک توماني است يا بجاي احمدشاهي است.
آهو با اعتراضي صميمانه به طوري که گيسوان انبوهش از زير چادر موج خورد سر بيکسو تکان داد:
-هيچ قسمي ندارم بخورم مگر من جاي او را گرفته ام که پولهايم را ببرم توي هفت سوراخ موش قايم کنم.يا
اينکه کارم پنهاني باشد.کسي که چنين حرفي مي زند لابد شکش به خودش رفته است.کافر همه را به کيش خود
پندارد.
از گوشه اي که در جمله اخير حرف زدن بود سيدميران خوشش نيامد.دور از نگاه ميهمانان به او چشم غره
رفت.آهو از گفته نسنجيده خود پشيمان شد.منظور او از کار پنهاني اين بود که ميگفتند هاجر هميشه در پستوي
اتاقش براي ميرزانبي جوهر مي کوبيد.جوهري که مال قاچاق بود و هر مثقالش يک قران استفاده داشت.ميرزا
گفت:
-گدا هرچه در توبره خودش است خيال مي کند در توبره رفيقش هم هست.من به حرفهاي آهو خانم اعتماد دارم
او هرگز دروغ نمي گويد و چون پولي است نتيجه کار و زحمت خودش با آنکه در خانه شوهر بدست آمده
است شرعا و عرفا نتعلق به خودش مي باشد و متعهدي را بر آن حقي نيست.خيليها عقيده دارند که زن غير از
پول حمـ ـام آن چيزي را که از خانه پدر با خود آورده است حق ديگري در خانه شوهر ندارد.حتي اگر براي
مردگان خود خيراتي کرده باشد شوهرش بايد آن را حلال کند،من اين عقايد را باطل مي دانم.
ميان دو دوست آنگاه بي آنکه زنان دخالتي نمايند درباره حقوق زن از نظر فقه اسلامي بحثي درگرفته بود که
تا پايان شب نشيني ادامه يافته بود.
ميرازنبي مرد فهميده و با سوادي بود اهل هرسين،با همه حسابگري و محافظه کاريش در زندگي و روابط
اجتماعي نسبت به دوستان و به خصوص سيدميران سرايي از هيچ گفتني فروگذار نمي کرد.آدم فروتن و بي
ادعائي بود که حتي به بچه ها سلام مي کرد.زنش که سه بچه داشت نيز هرسيني بود.از خوش صحبتي و بذله
گوئي زنان آن ديار سهمي داشت،ليکن از لحاظ بي بند و باري و آزاد منشي،در جائي که مرد حضور داشت با
آنان تفاوت بسيار داشت.
نقل صحبت سيدميران در هر ميهماني و مجلس،ديدنيهاي سفر خراسان بود آهو نيز به همين جهت آرزوي
يگانه خود را همه جا تکرار مي کرد.مسجدگوهرشاد و سقاخانه اسماعيل طلائي در گوشه اورنگ مخصوصي
داشت.تا کفش هايش دم در روي هم سوار ميشد با خوشحالي از جا مي پريد:
-هان سفري در پيش است به زيارت خواهم رفت.
گوئي زيارت بر عهده او ديني بود که مي بايد بپردازد.اما وقتي سيدميران براي بار دوم نيز عازم خراسان شد
و او را نبرد با بردباري بخود تسليت داد:
-شايد حضرت هنوز مرا نطلبيده است.
در اين هنگام او سر مهدي چهار ماه بود.فکر زيارت هم خيلي آني و در لحظه اي پيشامد کرد که چند نفر از
دوستان و همکاران شوهرش راهي خراسان بودند.سيدميران ناگهان به سرش زد که او هم برود.اگر همسفر
هايش زني همراه داشتند با اينکه آهو بار شيشه بود او را هم مي برد.ولي آنها همه زنهاي خود را در خانه
گذاشته بودند و گذشته از اين فرصتي نبود تا آهو دست و پاي خود را جمع کند.امروز شوهرش به خانه آمد
و خبر داد به زيارت مي رود سفارشات لازم را کرد دکان را به ميرزانبي سپرد و پس فردايش،بوعده بازگشت
پانزده روزه حرکت کرد.خوشمزه اينجا بود که در لحظه آخر حرکت در گاراژ،هنگامي که مي خواست سوار
ماشين بشود،بهرام که در آن موقع به سن کنوني بيژن بود و همراه مادر با لباس گاباردين شنگول و منگول به
بدرقه آمده بود به گريه افتاد.خود را به زمين کوفت که او هم مي خواهد برود.مسافران که چندتائي زوار عرب
نيز جزو آنان بود،همه سوار شده بودند شوفر پشت فرمان نشسته بود.موتور صدا مي کرد و شيشه ها و بدنه
اتوبـ ـوس مي لرزيد.در چنين لحظه کوتاهي بود که سيدميران به پيشنهاد يکي از دوستان همسفر،يعني مشهدي
نوروز علي مرحوم،ناگهان تصميم گرفت بچه را نيز با خود ببرد.آهو که غافلگير شده بود قبل از اينکه دل پر
تب و تاب خود را راضي به اين جدائي کرده باشد تسليم به پيشامد شد.بر لبـ ـانش خنده و در چشمانش اشک بود
و به اين ترتيب با دستي لرزان به دعاي خير و دلي پيچان از ترس انتظار از دو عزيز کرده خود جدا شد.سه
روز بعدش آش پشت پا پخت و به همسايه ها داد.پس از يکماه دوري که براي يک زن سعادتمند يک سال طول
کشيد و به دنبال دو تلگراف از مشهد و تهران و يک مکالمه تلفني از همدان با ميرزانبي،سفرکرده کوچولوي
او و پدرش صحيح و سالم بازگشتند.مردم کرمانشاه خونگرم،زنده دل و جوياي شاديند.طرف عصر يکي از
روزهاي ارديبهشت ماه بود.بقدر پانزده نفر از نانواها و يکي دو آسيابان که همگي از دوستان صميمي سيد
بودند،در دو ماشين رو باز فورد با دستگاه ساز و ضرب،تا بيستون به پيشواز زوار رفتند و با طمطراقي هر
چه تمام تر آنها را وارد شهر کردند.کفش و کت و کلاه و اسباب بازي هاي فراوان براي بچه ها،يک قواره
مخمل آبي براي آهو،پوستيني خراساني براي خودش،يک توپ برک که مقداري از آن را ميرانبي برداشت،
زعفران براي آذرنوش،زيره و عناب و بادبزن،تسبيح و سوهان و صابون قم براي همسايه ها و آشنايان اينها
بود بطور خلاصه چند قلم سوغاتيهائي که با خود آورده بود و به هر چيزي رسيد و خوشحال شد.با اين
وصف و با همه سفارشهائي که به او شده بود تربت اصل را فراموش کرده بود.اگر خود آهو نيز که آن همه
در آرزويش مي سوخت همراه شوهر رفته بي شک از شادي و هيجان خارج از توصيفي که اينک نصيبش
شده بود محروم مانده بود.هرگز به اين نمي انديشيد که چرا او را نبرد.به دلش اينطور برات شده بود که
بلاخره او نيز روزي به اين آرزوي دل خود خواهد رسيد.مردم به احترام جد بزرگوار سيدميران،قبل از
همه به ديدار او رفتند.يکي دو نفر از همسفران که جوياي شهرت نبودند يا وسيله پذيرائي را نداشتند در
همان روزي که سيدميران براي جلوس تعيين کرده بود به خانه او رفتند.تا آخر وقت ماندند و به دوستان خود
نيز خبر دادند که براي ديدن آنها به آنجا بيايند.قصد آنها از اين عمل آن بود که مخارج را هر چه که مي شد
هر کدام به سهم خود بپردازند.ولي سيدميران آن کسي نبود که زير بار برود.اصلا نشد که صحبتش را بکنند
از اين مسافرت،او،سوغاتي هاي ديگري نيز آورده بود که خاطرات و ديدنيهاي تازه اش بود.خاطراتي که تا
پايان عمر مي بايد از آن ياد کند و بس غني تر و جالب تر از سفر پيشين بود.بردن بهرام به خصوص،با همه
زحمت ها و دردسرها بهانه جوئيها و بعضا بي قراري هايش که يکي دو بار حقيقتا از کوره درش کرده بود.نه
تنها بد نشده بود بلکه خود موضوعي شده بود که خارج از لطف نبود.در طول راه براي رفقا يک وسيله
تفريحي و سرگرمي شده بود.چاوشي خواندنهايش در پيچ گردنه ها و لحظات پر شور مسافرت که مسافرين را
از چرت بيرون مي آورد.حساب نگه داشتنش از سنگ هاي کيلومتر شمار کنار جاده ها که تا مقصد سيصد و
سي و شش عدد شده بود.قلمدوش سواريهايش بر گردن رفقا هنگامي که اتوبـ ـوس خراب مي شد و آنها مبلغي
ناگزير به پياده روي بودند.شيرينکاري خنده دارش در ميهماني مجلل خانه حاج لطيف تهراني که چون خواب
آلود بود پلو را به خيال کشمش مشت کرد و در جيب ريخت.و خيلي مطالب جالب ديگر،هميشه ورد زبان پدر
بود.در ميان اين خاطرات فراموش ناشدني،قضيه خانم متشخصي که در بازار کفش دوزهاي مشهد به حمايت
بچه درآمده بود از لحاظ خود مرد گفتني تر بود.خواسته بود به رفقايش که در حرم بودند بپيوندد بهرام که خود
سبب جاماندنش شده بود جلوي بازار دست از دست او بيرون کشيده بود،پا را بر زمين کوفته بود و نخواسته
بود به حرم برود.سيدميران که نتوانسته بود با حرفش رامش کند،يعني حوصله اش نکرده بود از اين بهانه
گيري بيموقع سخت از جا رفته بود.کشيده محکمي به او زده بود که جاي پنج انگشت در صورتش مانده بود.
در همين بين دو زن که نگو از همان اول مواظب کشمش ميان آن دو بودند،از گريه و ناراحتي شديد طفل
طاقت نياورده پيش دويده بودند،بچه را چنانکه گوئي مال خودشان است از دستش گرفته بودند يکي از آنها
که بلند بالا،جوان و خوش صورت بود و برق چادر فايدوشين و عطر مطبوع لباسش به تنهائي براي رساندن
تشخصش کافي بود،روبنده ابريشمين خود را بالا زده و با لحن شيريني پرخاش کرده بود:
-چرا اين بچه را ميزني مگر پدرش نيستي؟آيا مادر او را هم همراه آورده اي؟بميرم الهي،پس در حالي که
حيوانک از مادر دور است نمي داني اين نامهرباني تا چه حد رنجش خواهد داد؟
زن آنگاه با دلسوزي و نـ ـوازش يک مادر مهربان و آزموده بچه را ساکت کرده بود.اشکش را با دستمال
پاک کرده بود.واقعا چه موهبت خدائي بزرگي است اين محبت که مثل عطر گل در هرجا و از هرکس
باشد دلپذير است.سيدميران فهميده بود که اشتباه کرده است.بيش از حد تصور تحت تاثير قرار گرفته
بود.بطوري که همان جا در حضور زنها براي دلجوئي بچه با گشاده دستي تمام و بدون چانه زدن از
خرازي فروشي چند قلم اسباب بازي که در ميان آنها يک خروس کودکانه اي پرچين و تماشائي بود
خريد.پس از بازگشت از سفر اولين بار که داستان را براي زنش تعريف مي کرد.احساسات مادرانه
آهو،به جوش آمد و گفت:
-آه چه زن مهربان و نازنيني!اگر من آنجا بودم به خدا دهانش را مي بـ ـوسيدم.
کربلائي عباس پيرمرد نکته سنج روشندل و نابينائي که همسايه همان خانه بود و در جمع حضور داشت
زيرکانه افزود:
-دل آسوده باش دختر،لابد خودش عوض تو اين کار را کرده است.
آهو که تازه سرحساب آمده بود با لحن نرم و کشداري که ملامت از آن مي باريد پرسيد:
-آري مشهدي؟
گوشه لب سيدميران مثل اينکه خارش افتاده باشد به لبخند پوشيده و آرامي جنبيد و گفت:
-دلم مي خواست اما ميسرم نشد.بعد از آن يکبار ديگر در صحن حرم ديدمش جلوي کبوترها دانه مي پاشيد.
به نوروز علي مرحوم نشانش دادم،گفتم:اين باب دندان توست.يکشبه چهل سال جوانت خواهد کرد.خدا
بيامرز قند در دلش آب شد.حتي چند کلمه اي با او حرف زديم.احوال بهرام را پرسيد که همراهم نبود.آن
يکي هم که هميشه همراهش بود آنطوري که ميگفت مادرش بود.لهجه آنها نشان مي داد که اهل تهران
بودند.آن روز زيارتشان را کرده بودند،مي خواستند به زيارتگاه خواجه ربيع بروند که در عين حال
تفريحگاه خوب و باصفائي است.ما هم قصد کرديم برويم،بهرام همراهم نبود.به علاوه رفقا که هر يک
جائي پر و پخش بودند خبر نداشتند.
آهو بي آنکه از گفته هاي شوهر احساس رنجش يا حسادت کرده باشد با خوشخلقي برآشفت:
-خوبه خوبه."دلم خواست ميسر نشد"پس ما معني زيارت رفتن آقايان را هم فهميديم.و اينجا معلوم ميشود
سفري که بار اول سرتاته هفده روز نکشيد چرا اين بار از يکماه تجـ ـاوز کرد.حتي وقتي مي بيني پولت ته
کشيده است تلگرافي از حاجي محمود آقا برات ميطلبي.بيخود نيست که مرا با خود نميبري.زنک تهراني
که معلوم نيست از چه قماشي بوده دل ترا برده.والله بالله ديگر از شما گذشته است.
سيدميران قاه قاه خنديد و با تظاهر با افتاده حالي حرف خود را رفع و رجوع کرد:
-شوخي مي کنم ضعيفه.مي خواهم ببينم تو چه مي گوئي.به علاوه تو بايد شوهرت را بيش تر از کف
دستت شناخته باشي.من آن وقتها که جوان بودم دندان در دهانم بود و موهاي سرم مثل شبق برق ميزد اهل
اين شيطنتها نبودم حالا که به قول معروف پاتيلم دررفته است چطور ممکن است باشم؟درست است که او
زني قشنگ،خوش صحبت و از همه مهمتر مهربان بود.اما امر به تو مشتبه نشود خودش يک پا مرد بود.
با زنهاي تهراني برخورد کرده ام،از آنها چيزهائي ديده ام که هر بشنود باور نمي کند.با زنهاي پخمه
توسري خورده و بي دفاع خودمان مثقالي هفت سنار تفاوت دارند.پر دربند حجاب نيستند،اما کسيت که
بتواند به آنها چپ نگاه کند.
کربلائي عباس پيرانه سر تکان داد:
-هوم هوم.آهو خنم من دنيا را خيلي ديدم ام.و دنيا ديده به از دنيا خورده است.بايد بروي خدا را شکر کني
که چنين مرد خوب و نازنيني به تو داده است.آدم خوب در اين دنيا زياد است ولي شوهر خوب کم.سنگيني و
صفاي اخلاقي او را در کمتر کسي ديده ام.در اين مطلب البته جاي حرف نيست که خوبي هاي او مثل گل
قالي و زمينه اش فقط با کدبانوي شايسته و نجيبي چون توست که مي تواند نمود داشته باشد.هميشه به نازپري
زنم گفته ام که اين آهو آن ستاره دنباله داري است
که قرني بقرني بر زمين ما ظاهر مي شود . والله مشهدي ميران ، تو بايد مجسمه اين زن راازطلا بريزي وتا زنده است اسم هيچ زن ديگر را ، ولو آنکه حور و پري باشد ، برزبان نياوري.
- پيرمرد آنگاه به دفاع از زنان ديار کرمانشاه ، در ردّ گفتار پيشين سيّد ميران شروع بشرح قضيه ي دختر کُردي کرد ، که در جنگهاي انقلاب مشروطيّت به انتقام خون برادر از مـ ـستبدّين ، پا به حـ ـلقه رکاب گذارده و با دلبري ها و رشادت هاي خود روزگار را بر دشمن تنگ ساخته بود.
کربلائي عبّاس و زنش نازپري قديمي ترين همسايه اين خانه ودر حقيقت از نظر خانواده .... بمنزلهء آيينه و قرآن آن بودند . خود پيرمرد اصلاً اهل فَريدَن اصفهان بود . در بحبوحه ي انقلاب مشروطيّت بقصد زيارت عازم کربلا شده بود.هنگام برگشتن در کرمانشاه خرجيش تمام و همانجا ماندگار شده بود ، اين زن را که کرد بودهنوز سربند بسر مي بست و يک کلمه فارسي نمي دانست بعد ها گرفته بود .از او بچّه اي بهم نزده بود. پيش از آنکه زمانهء غدار ميل در چشمانش بکشد مدّتي دکاندار سيّد ميران بود. و عجب آنکه در روزگار جواني و کامروائي خود چند سالي بنانوائي اشتغال داشته بود. امّا اکنون که کور و خانه نشين شده بود گذرانش از راه خواندن نماز نافله ، گرفتن فطريه واينگونه صدقه هاي مذهبي مي گذشت.سيّد ميران که مرد با استطاعتي بود عوض خمس و زکات خود ، سالي پنجاه من نان ودو گوني ذغال نانوائي که از آتش تنور بود وفقط بدرد کرسي مي خورد ، به او ميداد . کرايهء اتاق ازش نمي گرفت واز کمکهاي ديگر هم در حقّش دريغ نمي کرد.زيرا او برکت آن خانه بود.مرد محتم و بزرگواري بود که هشتاد سال زيسته واز بدو خوب زندگي تجربيات گران بهائي کسب کرده بود. ليکن روزگار با پيري و کوري و نيستي دستش را بسته بود.کور بد ولي با چشمي باز تر از مردمان معمولي ، واز ديدگاهي بلندتر به حقايق امور مي نگريست . به همان ترتيب که آهسته حرف مي زد آهسته نيز قضاوت مي کرد. جهان را جاي شرّ ولي بشر را تابع خير مي دانست.تا مي توانست تعريف مي کرد زبانش به بد گويي نمي گشت .غيبت را زشت ترين گناهان مي دانست و اين اخلاقش در سيد ميران نيز مؤثّر واقع شده بود.تنها پسر بزرگش را که از زن اوّلش بود و خود زندگي جدا داشت ، بعلّت بعضي حرف نشنوي هاو نا اهليها عاق کرده بود.باآنکه نابينا بود مي توانست انار را چنان پاره کند و بخورد که حتي يک دانه اش زمين نيفتد؛مي گفت ، يکي از دانه هاي انار مال بهشت است ، اينکه ميافتد و نصيب مَلَک مي شود ممکن است همان باشد .سيد ميرا با عقيده و علاقه ي خاصّي احترام او را داشت؛ يکي از سرگرمي هايش ، هنگامي که بخانه مي آمد و کاري نداشت ، هم صحبتي با او بود. هميشه و حتي پس از مرگش که در تابستان سال بعد اتفاق افتاد ياد اورا به ميان مي آورد. در صحبت هاي خود که اغلب با قصّه پردازي، تمثيل و شرح و بسط آميخته بود از پيرمرد نقل قول مي کرد.
فصل سوم
سيد ميران سرابي در روشنائي نيمه جان چراغ هاي برق خيابان با گام هاي بدون شتاب از خانه ي دوستش ميرزا نبي بسوي آلونک خود مي رفت.افطارش را همانجا کرده بود.دست هارا چنان که عادت او هنگام راه رفتن بود از پشت بهم وصل داده ، سر را پايين انداخته ، در فکر کشمکش جديدي بود که مي بايست بين آنها و صنف آسيابان درگير شود.شهردار تازه وارد که ميرزا نبي را از اتاق بيرون کرده و با توپو تشر هاي خود مارمرده توي دست و پاي نانواها انداخته بود صفرايش با ليمويي شکسته شده بود ؛ همان روز در يک گفتگوي دو بدو و کاملاً خودماني به او قول داده بودکه اگر نانواخانه خود را کاملاً زير حمايت شهرداري بکشد ، بعنوان تنها مقام ذينفوذ و صالح ، براي آنان مي توانست خيلي از مشکلات را حل بکند.و همچنان که ميرزا نبي نيز تاييد مي کرد ، هيچ سخني راست تر از اين نمي توانست بوده باشد. اوّلين اقدام مؤثّري که شهرداري مي توانست بکند اين بود که جلوي بار کردي را که از دهات اطراف وحومه ي شهر به آسياب سرازير مي شد را بگيرد.درآن سال کم آبي اين موضوع اگر چه به ضرر آسيبانها بود کلّي به نفع نانواخانه ها تمام مي شد؛ مزد بار بلافاصله افت مي کرد؛ آسيبان ها از ادعاهاي خود پايين مي آمدند.اگر شهرداري مي خواست پا پشت پاي آسيبان ها بگذارد مي توانست چهل وهشت از يک آسياب ، هر کدام که طرفين موافقت مي کردند ، ريع بگيرد وببيند که ادعاي اين جماعت در اينکه ضرر مي کنند و دخل و خرجشان بهم ديگر نمي رسد تا چه اندازه درست يا نادرست است.اساس
مطلب اين بود که البته مدعي نيز بيکار نمي نشست سهل است،تا آنجا که گذشته دو سه سال اخير نشان ميداد.آسيا با نهادر اينگونه کارها خيلي زرنگ تر از آنها بودند.شهردادر به او قول همراهي داده بود،اما واقعا تا کجا با اين قول پاي بند ميماند مسئله اي بود که ميبايست آينده و عمل جوابش را بدهد.
در هر حال سيد ميران خوشحال بود،ملاقات آنروز او با شهرداد پرهارت و پورت،خود قدمي بود به سوي موفقيت.وقت عبور از سبزه ميدان،مثل چيزي که بدلش الهام شد،يا اينکه بوي او بمشامش رسيد.سر بالا کرد و در ده قدمي پيشاپيش خود هما را ديد که ميرفت.با همان چادر سفيد و وضع و رفتار،با همان جوراب ساقه بند وپاي افزار.روي خود را سفت و سخت پوشانده بود با شتاب زني که بچه شيريش در خانه بي سرپرست مانده است گام برميداشت.شکي نبود که خود او بود! علاوه بر قد و قواره و وضع لباس ، سيد ميران راه رفتنش را نيز که به طرز مخصوص بود ميشناخت. در عين تعجب که در آن وقت شب از کجاميآمدوبکجا ميرفت در قلب خود احساس لرزش کرد.از آنروز کذائي که همراه بچه به در دکان آمده بود تا اين ساعت يک هفته ي تمام گذشته بود.در طي اين مدت به تنهائي وبي باعثي او ، به بي سر انجامي و باريکي کارش خيلي انديشيده بود .و
پنهان کردني نيست که زن جوان و خوبروي از همان برخورد اول بسختي وي را تکان داده بود . اگرچه براي ديدار مجددش کوششي ننموده بود ،هواي او،وغم او در چند روزي که گذشته بود دقيقه اي مرد کاسب را رها نکرده بود. اينجا ممکن است کسي انگشت بلند کند وبپرسد پس آن اعتقاد مذهبي ونماز و روزه که اين مرد پاي بند با آنها بود کجا رفت؟ آيا اين عوامل ، با همه ي نفوذ زور مندي که بر روح و جسم بشر دارند نتوانسته بودند به هواي نفس اودهنه بزنند؟ اگر ملاک قضاوت ، چنانکه شرع و عرف هر دو را عقيده بدانست ، حاصل عمل باشد نه فکر خالي . جواب اينست که چرا توانسته بودند،وخوب هم توانسته بودند ، اما فراموش نميکنيم که خيال روياي بيداري است ،نمونه هاي بسياري در دست است که حتي پيغمبران خدا نيز از عارضه ي دودي شکل و ناپايدار خيال پردازي در امان نبوده اند ، سيد ميران سرايي که جاي خود را داشت. درروز حساب هم نامه اعمال مارا مي خوانند نه نامه افکار مارا.خيال گناه نه گناه است و نه مادام که پا از دايره دوار خود بيرون ننهاده است ميتواند دامن تقوي و فضيلت را لکه دار کرده باشد.بيوه زيباروي که طلعت رخسارش رخشانتر از ستاره صبحدم بود،با آن چشمان گر،با آن حالات پرمعنا و لطف آميز،ممکن نبود بيننده را بي خيال وا ندارد.بعضي را عقيده بر آنست که اصولا سيدها،که اولاد پيغمبر باشند،مانند خود آنحضرت عليه السلام و جانشينانش،ميل بيشتري به جماعت زن دارند.از اين جهت که جهان بايد بر نسل آنها پايدار باشد.در درستي يا نادرستي اين نظر همين قدر بايد گفت که اگر اسلام بر پايه اين گرايش استوار نبود نميتوانست دين تعدد زوجات باشد.يک مسلمان هر آينه ميلش قرار گيرد و استطاعتش را داشته باشد ميتواند حرم خود را تا آنجا که گنجايش دارد از زنان عقدي و صيغه اي پر کند. اما از همه ي اين بحث ها گذشته، انديشه ي سيد ميران در چند شب و روزي که گذشته بود روي قطب ديگري نيز دور زده بود، مثل يک تصور ماليخوليائي يا محاکمه دروني هميشه خود را طرف سوال قرار ميداد:
-اين زن از درد ودلهايي که در آن رهگذر نا مناسب پيش تو آورد چه منظوري داشت؟آيا با زبان بي زباني دست حاجت به سوي تو دراز نکرد؟گرفتاري فعلي او بايد جدي تر از آن باشد که قابل گفتن باشد.
به اين فقره که ميانديشيد،تحت تاثير نيک نهادي مردانه اي که در خميره او بود،تخيلات خود پرستانه اي را که چيزي جز نشخوار بيهوده روح نبود دور ميريخت.بر خود با بيزاري لعنت ميفرستاد که تسليم سوداهاي پست و ناپسند شده است،بجاي آنکه زن جوان و بي باعث را بچشم خواهر-برادري بنگرد،هواي تملک و تصرفش را در سر پرورانده است.از اين که ميديد فرصت يک نيکوکاري به جا و خداپسندانه را از دست داده است،مثل آنکه گناهي کرده باشد،ناراحت و پشيمان بود.چون وسيله اي نيافته بود تا او را بجويد و برادر وار دست لطف و حمايت بر سرش بکشد افسوس ميخورد.اينک که دست تصرف گمشده او را جلوي رويش نهاده بود فکري به خاطرش رسيد
بر حالت ضعف و ترديد خود که تا مرحله تب الودي برايش ازار دهنده شد فاعق امد که ديد بازو ببازوي اودر کوچه خلوت و تاريک مشغول راه رفتن و گفتگو کردن است.در زندگي اولين بار بود که از جسارت وقدرت اراد؛خود در تصميم گرفتن لذت ميبرد اما زن،گويي ان هماي ارام نرمخوي اول نيست که او ديده بود؛اولين جمله اي که بر زبان اود اين بود:
-من دو روز است ميخواهم شما را ببينم و نميتوانم؛ايا در حق موجود بد بخت و بي پناهي که شرافت و زندگيش بر لب پرتگاه است از دست شما کمکي ساخته هست؟
اينرا که گفت بسرعت جلو رفت و چند قدم از او فاصله گرفت .گويي از مرد بيگانه هم شرم داشت هم ميترسيد .سيد ميران حيران ماند چه بگويد. حرکات زن مثل سودا زدگان و مهجوران عجيب غير اردي بود .بنظر ميآمد از جسم خود ميگريخت.ناگهان ايستاد و باو تنديد:
-هان ، جواب مرا بده ! يا اين که شما هم مثل همه مردان فقط صورت خود را در ايينه مي بينيد؟اگر چنين است مرا بحال خود بگذاريد و از همبنجا پي کار خود برويد.
اگر کوچه روشن بود بخوبي ديده ميشد که رنگ پولادي چهرهمرد چسان بسفيدي گراييده بود .با صدا ي نيمه گرفته اي که بدون لکنت نبود گفت:
-خانم محترم، از اينکه مي بينيد دنبال شما امده ام اگر بگوييم چه نيتي در دل داشته ام شايد باور نکنيد .نقشه من اين نبود که شما مرا ببينيد؛ميخواستم بعد از انکه سياهي بسياهي ات امدم و دولت سرا را فهميدم کجاست، زنم را انجا بفرستم تا مثل يک خواهر دلسوز و درد برس خاري را که در تن داريد بيرون بياورد .
زن با سرزنشي تند رشته کلام اورا بريد:
- زنت را کجا بفرستيد،بخانه بدنامها؟خانه اي که فقط رسوا شدگان!بله و تيره بختي چون من شايسته ي زندگي در انند؟ايا اينقدر ساده دل و خوش گمان هستيد که هنوز نفهميده ايد با که طرف صحبتيد؟يا اينکه فهميده ايد و ميخواهيد
شما نيز چندي مرا بازي و هـوس قرار دهيد. اما اشتباه مي کنيد، من تا به اين ساعت هنوز بازي و هـ وس کسي نشده بودم که شما دوميش باشيد.
سيد ميران با کمال ملايمت و حوصله گفت:
-از شما، خانم عزيز، خواهش مي کنم پيش از آن که کسي را شناخته باشيد در باره اش قضاوت مي کنيد؛ چنان که من هم هنوز درباره شما نکرده ام، شما پيش خودتان هر چه باشيد در نظر من از يک زن محترم و نجيب که شايسته ي همه خوبي هاي زندگي است چيزي کم نداريد. و مي توانم به همان آبرو و شرافت تهديد شده اي که تا اين حد دوستش داريد، تا اين اندازه دلواپسش هستيد، سوگند مردانگي ياد کنم که نه تنها که نه تنها کوچکترين گمان ناروا يا انديشه اي که رنگ هـ ـوس داشته باشد از سر من نگذشته است بلکه مردانه عزم دارم که در راه کمک به شما پاي پيش گذارم و تا آن جا که ازدستم بر مي آيد از کوشش فرو گذار نکنم. غير از اين چه بگويم؛ جز اين که بايد خود را سرزنش کنم که چرا در همان اولين برخورد با شما آن چه را که اکنون مي فهمم نفهميدم؛ هرچند، من آدم کنجکاوي نبوده و نيستم. و پيش از آن که خود شما با صراحت چيزي را عنوان کرده باشيد به خود اجازه اين فضولي ها را نمي دهم، ولي همين قدر به حقيقت حق قسم، در هفت شب و روزي که گذشته است لحظه اي از انديشه کار شما بيرون نبوده ام. اگر شما در آتش مي سوزيد بدانيد که زجرش را من مي کشم. آيا اکنون به همان خانه اي که مي گوئيد مي رويد؟ و من هم بايد همراه شما بيايم؟
-آري به همان خانه مي رويم؛ به همان خراب شده اي که مي خواهيد قبرستان آبرو و شرف من بشود. يا بهترش را بگويم، شده است. غير از آن جا کجا را دارم بروم. مي خواهم بروم و با خوردت خرده شيشه جان خود را از دست اين زندگي پر دردسر و ننگين آسوده سازم. با صد هزار اميد و آرزو رفته بودم تا يک نظر جگر گوشه هاي مادر مرده ام را ببينم. گمان مي کردم امروز که روز احياست آن عفريته، خواهر شوهرم، مثل همه مردم براي تماشاي دسته هاي عزاداري همراه بچه ها از خانه بيرون خواهد آمد و آن طور که بعضي سالها ويرش مي گرفت به مسجد يا تکيه خواهد رفت. از دو ساعت بعد از ظهر تا اين دقيقه که برمي گردم در دالان يکي از خانه هاي آن کوچه به انتظار نشسته بودم. اما چه انتظار پوچي! نه اين که من زن بدبختي خلق شده ام، حتي در اين لحظه که مي خواهم با زندگي وداع کنم بايد آرزوي آخرين ديدار آن ها را به گور ببرم! اگر يک نگاه از چهره ي عزيز آنها و چند کلمه صحبت به قيمت جانم تمام ميشد با کمال ميل و رضا اين معامله را مي پذريفتم و بي ترس و پروا به درون خانه مي رفتم؛ ولي آن دژخيم بدتر از حارث با پرتاب قرآن سوگند ياد کرده است که اگر پاي من بهر اسم و بهانه که مي خواهد باشد به در خانه اش بخورد، يا به وسيله انگيزه اي زنانه در جائي با بچه هايم ديدار کنم، بي هيچ چون و چرا هر دوي آن ها را لب پاشويه حوض برده مثا مرغ سرخواهد بريد. اينست آن آتش بي اماني که دارد جان مرا مي سوزاند. يک طرف دوري ابدي از فرزندان دلبندي که اميد زندگي ام بوده اند. که ريشه ي هستي شان از اين قلـ ـبم آب خورده است.
خيال مي کني آنچه را که گفته است نمي کند؟ هوم! تگر من به اندازه ي سر سوزني محبت اين بچه ها را در دل او حس مي کردم چرا دست از زندگيم ميشستم. به خاطر سعادت همين بچه ها بود که چنين کاري کردم؛ اما از انتقام او غافل بودم. و غافل بودم که خوهار سليطه اش پشت سرم چه چيزها که نخواهد گفت، چه شهرتها که نخواهد داد. مي خواستم همين را بگويم. يک طرف ننگ بدنامي و بي آبروئي! حتي دست خواهر چه هاي قديم و نديمي که چند سال آزگار با آنان دوستي و آمد و رفت داشته ام، وقتي امروز از دور سايه ام را در آن کوچه ميبينند خود را پشت لنگه هاي در پنهان مي کنند، گويي جذامي از بيمارستان گريختهاي هستم که مي خواهم با آنها هم کاسه شوم.
گوينده ي اين کلمات ايستاد؛ چنان که گوئي نيروي رفتنش به پايان رسيده است، در تاريکي کوچه شانه اش را به ديوار تکيه داد، دستها را جلوي صورت گرفت و به بدبختي آغاز گريستن کرد. سيد ميران از اين پيش آمد در وضع ناراحتي گير کرده بود، نمي دانست چه بگويد و چه بکند که زن آرام بگيرد.
ادامه دارد....
همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد:
آخرين خبر در تلگرام
https://t.me/akharinkhabar
آخرين خبر در ويسپي
http://wispi.me/channel/akharinkhabar
آخرين خبر در سروش
http://sapp.ir/akharinkhabar
آخرين خبر در گپ
https://gap.im/akharinkhabar
بازار