داستانک/ وصله ناجور آسمان
آخرين خبر/ کلاغ لکه اي بود بردامن آسمان و وصله اي ناجور برلباس هستي صداي ناهموار وناموزونش،خراشي بود بر صورت احساس.با صدايش نه گلي مي شکفت و نه لبخندي بر لبي مي نشست. صدايش اعتراضي بود که در گوش زمين مي پيچيد. کلاغ خودش را دوست نداشت.بودنش را هم.کلاغ از کائنات گله داشت. کلاغ فکر مي کرد در دايره قسمت، نازيبايي ها تنها سهم اوست.کلاغ غمگين بود وبا خودش گفت کاش خداوند اين لکه زشت را ازهستي مي زدود پس بالهايش را بست وديگر آواز نخواند. خدا گفت عزيز من صدايت ترنمي است که هر گوشي شنواي آن نيست.اما فرشته ها باصداي تو به وجد مي آيند.سياه کوچکم!بخوان فرشته ها منتظرند ولي کلاغ هيچ نگفت. خدا گفت توسياهي چنان مرکب که سياهي را ازآن مي نويسند. وزيبايي ات را بنويس.اگر تونباشي.آبي من چيزي کم خواهد داشت. خودت را از آسمانم دريغ نکن وکلاغ باز خاموش بود. خدا گفت بخوان،براي من بخوان،اين منم که دوستت دارم.سياهي ات را وخواندنت را وکلاغ خواند.اين بار عاشقانه ترين آوازش را. خدا گوش داد ولذت برد وجهان زيبا شد. عرفان نظرآهاري