داستان ایرانی/ محرک جنون- قسمت ششم
آخرين خبر/ در اين شب هاي ماه مبارک رمضان باز هم در کنار شماييم با يک داستان کوتاه زيبا به قلم اميررضا لطفي پناه که هر شب در همين ساعت براي شما همراهان دوست داشتني بازنشر مي شود. اميدواريم از خواندن آن لذت ببريد.
قسمت قبل
+چه اتفاق جالبي آقاي چمبرز. شما از عشق فراري بوديد و عشق با پاي خودش اومد توي حياط خونتون. بعدش چي شد؟
-بعدش بهتر و بهتر شد. بعد از اينکه با کمک همسايهها از ماشين درش اُورديم، من با ماشين جولي رسوندمش به نزديکترين بيمارستان، خودش ميگفت نيازي نيست و حالش خوبه، ولي من بههرحال رسوندمش به بيمارستان. گمونم بشه گفت اين دفعهي سومي بود که خودخواهي رو انتخاب کردم. تا وقتي کارش توي بيمارستان تموم شد کنارش موندم. چيزهاي خيلي زيادي توي چند روز بعد از بيمارستان فهميدم. کمکش کردم ماشين رو ببره به يه تعميرگاه و فهميدم اسمش کلاراست و توي شهر تازهوارده، فهميدم تازه گواهينامه رانندگي گرفته، فهميدم سه ماه پيش پدر و مادرش توي يه تصادف از دنيا رفتن و اون تصميم گرفته بره به يه شهر ديگه و زندگيش رو از سر بگيره، فهميدم اونروز وقتي زده به صندوق پستي ما، داشته به من نگاه ميکرده و حواسش پرت شده، فهميدم يهبار ازدواج کرده ولي کارش به جدايي کشيده، درست مثل جولي. شروع آشنايي من و کلارا يه تصادف ماشين بود خانم آنجلا. يعني يه تصادف هولناک که اغلب اوقات مرگ و مير بهجا ميذاره، منجر به يه آشناييِ اتفاقي شيرين شد. تمام طول اون چند ماه اول رو با خودم ميگفتم يه معجزه رخ داده، يه فرشته از توي آسمون دلش به حال من سوخته و تصميم گرفته توي زندگيم مداخله کنه و کلارا رو بذاره وسط زندگيم. جولي از صميم قلب برام خوشحال بود و کلارا رو خيلي دوست داشت، مدام با هم ميگفتن و ميخنديدن و خودم احساس ميکردم روح تازهاي توي وجودم دميده شده. انگار يهدفعه يه چيزي توي دلم روشن شده بود، چيزي که خيليوقت بود احساسش نکرده بودم، اونقدر که يادم رفته بود چه حسوحالي داره. اينکه با تموم وجود يهنفر رو بخواي بينظرترين حس دنياست خانم آنجلا، فقط اونموقعست که آدم کامل خودش رو فراموش ميکنه و تمام فکر و ذکرش ميشه اون طرف. دنياي من کلارا شده بود، کافي بود به درياي چشمهاش خيره بشم تا همهچيز يادم بره. دوباره شروع کردم به سر کار رفتن، از لاکِ تنهاييم اومدم بيرون و همهچيز داشت خوب پيش ميرفت. ولي يه حس ديگه هم وجود داره که درست به اندازهي خواستنِ يه آدم ديگه قويه: ترس. ترس از دست دادنش از همون روز اولي که فهميدم ازش خوشم ميآد توي وجودم ريشه دووند. ترسي که دوست قديمي و همدم هميشگيم بود. مدام از خودم سؤال ميپرسيدم، کلي سؤال بيجواب که هيچوقت تمومي نداشتن. اگه يه نفر ديگه رو ببينه و از اون خوشش بياد چي؟ اگر متوجه بشه که اصلا آدم جالبي نيستم و بره چي؟ اگه يه بلايي سرش بياد؟ اگه سرنوشت دوباره بخواد گند بزنه توي زندگيم، اگه اون فرشته که دلش بهحالم سوخته بود يهدفعه بيخيال شه، اگه اگه اگه اگه، هزارتا اگه که عين يه هالهي سياه مغزم رو گرفته بودن. من فقط ميخواستم با هر چنگ و دندوني که شده کلارا رو نگه دارم
-تازه با کلارا نامزد کرده بودم و همهچيز به ظاهر خوب بود. به جز طوفان شک و ترديد و ترس که توي دل و ذهن من جريان داشت. ميدونستم که کلارا فرشتهي نجاتمه و همين باعث شده بود ترس از دست دادنش چندين برابر تشديد بشه. جولي سعي ميکرد بهم قوت قلب بده و کاري کنه از فکر و خيال بيام بيرون، کاملا با اطمينان ميگفت کلارا براي تو ساخته شده و تو براي کلارا، من هم سر تکون ميدادم و حرفش رو تأييد ميکردم ولي ته دلم دوباره هزارتا اگهي مختلف پيداشون ميشد. احساس ميکردم دارم ديوونه ميشم خانم آنجلا. از نظر من هيچچيز مثل عشق نميتونه يک آدم رو رستگار کنه، يا به جنون بکشونه. ديگه به جاي اينکه از حضور کلارا لذت ببرم، از نبودنش هراس داشتم و اين باعث ميشد هربار که ميرفتيم بيرون و هربار که به چشمهاش زل ميزدم، به جاي کلارايي که مقابلم بود، کلارايي رو ببينم که داره ميره و ديگه نيست. زنها حس ششم خيلي قوياي دارن خانم آنجلا، مطمئنم اين رو ميدونيد، براي همين طولي نکشيد که کلارا متوجه سردي نگاهم بشه، حالت خاصي که توي رفتارم نمود پيدا کرده بود رو فهميده بود، دستم رو خونده بود. يه شب بهم زنگ زد و با گريه ازم عذرخواهي کرد که برام کافي نيست و اونقدر که بايد دلربا نيست و نتونسته کاري کنه حس خوشبختي داشته باشم. قلبم داشت از جا کنده ميشد خانم آنجلا، کلارا دقيقا زني بود که باعث ميشد احساس کنم زندگيم ارزشمنده و تنها زني بود که کاري ميکرد از ته دل احساس کنم که خوشبختم. ولي من بهجاي عشق، با ترس عمل کرده بودم و باعث شده بودم نسبت به رابطهمون و خودش حس بدي پيدا کنه. سعي کردم براش توضيح بدم، ولي وقتي دل يهنفر رو ميشکني خيلي سخت ميشه براش يه دليل منطقي براي کارت بياري. کلارا اونشب با گريه تلفن رو روم قطع کرد و باهام بهم زد، دقيقا چهار ماه پيش و از اونموقع زندگي من تبديل شده به جهنم. سه بار توي اين مدت سعي کردم خودکشي کنم، ولي هربار جرئتش رو نداشتم که خودم رو خلاص کنم، يه بار تيغ رو شل روي رگم کشيدم، يه بار کمتر از حدي که بايد قرص خوردم و يه بار طناب رو محکم به قلاب بالاي گاراژ گره نزدم و طناب باز شد. ميبينيد چه موجود بهدردنخوري هستم خانم آنجلا؟ حتي جربزهي اين کار رو هم ندارم که يکبار و براي هميشه ديگران رو از شر خودم راحت کنم. جولي بعد از اولين بار که سعي کردم اين کار رو کنم، يه مرخصي طولانيمدت گرفت و موند خونه تا حواسش به من باشه، ميتونم از نگاهش بخونم که از من متنفره و ازم خسته شده. مرگ من ميتونست زندگي جولي رو هم بهتر کنه. ولي حيف خانم آنجلا. حيف که مرگ هم دور از دسترس منه. حيف که من نفرين شدم که تا وقتي خود زندگي جونم رو نگرفته، زندگي رو به کام ديگران تلخ کنم. شرط ميبندم خود شما هم تا الان از حرفهاي من خسته شديد و لحظهشماري ميکنيد که از اون در برم بيرون و ديگه هيچوقت پيدام نشه. متأسفم خانم آنجلا... شايد بهتر بود امروز نمياومدم به ديدنتون، نميدونم چي باعث شد بيام، مسلما به خاطر اصرارهاي جولي نبود، ولي يه چيزي توي وجودم باعث شد که امروز بيام، يه چيزي که همون روز باعث شد فوري برم سراغ ماشين کلارا و براي بار اول ببينمش، يه چيزي که ازش سر در نميآرم... متأسفم خانم آنجلا...
ادامه دارد...
همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد:
آخرين خبر در سروش
http://sapp.ir/akharinkhabar
آخرين خبر در ايتا
https://eitaa.com/joinchat/88211456C878f9966e5
آخرين خبر در آي گپ
https://igap.net/akharinkhabar
آخرين خبر در ويسپي
http://wispi.me/channel/akharinkhabar
آخرين خبر در بله
https://bale.ai/invite/#/join/MTIwZmMyZT
آخرين خبر در گپ
https://gap.im/akharinkhabar