داستان ایرانی/ محرک جنون- قسمت هفتم و پایانی
آخرين خبر/ در اين شب هاي ماه مبارک رمضان باز هم در کنار شماييم با يک داستان کوتاه زيبا به قلم اميررضا لطفي پناه که هر شب در همين ساعت براي شما همراهان دوست داشتني بازنشر مي شود. اميدواريم از خواندن آن لذت ببريد. قسمت قبل
+فکر ميکنم عميقاً دلتون ميخواد شرايط رو تغيير بديد آقاي چمبرز، ولي نميدونيد چطور؛ از اين ناتواني براي فرار از گذشتهتون خسته شديد. چرا بهجاي خودکشي، به برگردوندن کلارا فکر نکرديد آقاي چمبرز؟
-چون به نظرم لياقت کلارا بيشتر از منه خانم آنجلا، حس ميکنم هيچوقت نميتونم ترس از دستدادنش رو از خودم دور کنم؛ ولي اون لايق اينه که يه زندگي عاري از ترس و استرس داشته باشه، يه همسر خوب.
+چرا فکر ميکنيد لايق کلارا نيستيد؟ مگه چي کم داريد؟
-خودِ کاملم رو.
+خودِ کامل معنا نداره آقاي چمبرز، هيچ آدمي کامل نيست.
-ميدونم خانم آنجلا، ولي من حس ميکنم يه بخشي از وجودم توي گذشته گير کرده، براي همينه که هميشه ميترسم و همين ترس باعث شد کلارا رو از دست بدم و دست به خودکشي بزنم.
+چمبرزِ دوران وينسنت و استيسي با چمبرزِ امروز فرق داره، خيلي هم فرق داره. شرايط هم همينطور. شما نه مسبب مرگ وينسنت بوديد، نه درخصوص استيسي کار ديگهاي از دستتون برمياومد. شما در مقابل وينسنت يه کودک و در مقابل استيسي يه نوجوان بوديد، ولي الان يه فرد بالغيد آقاي چمبرز. آيا با درک و فهم امروزتون، هنوز هم اون اتفاقات رو اونطور که سالها پيش تحليل کرده بوديد، برداشت ميکنيد؟ آيا ميتونيد بگيد که حقيقتا توي مرگشون مقصر بوديد؟
-شايد اگر براي وينسنت برادر بهتري بودم و براي کلارا يه دوست بهتر، هردوشون الان زنده بودن. ولي شايد درست بگيد، شايد من نميتونستم هيچ تأثيري توي نتيجهي نهايي داشته باشم.
+اقدامات شما توي اون دوره و اون سن محدود به همون دوره و همون سن بودن آقاي چمبرز. سيرکردن توي گذشته کار راحتيه، ولي مضره. الان هم سيرکردن توي گذشته براي شما خطرناکه آقاي چمبرز، بايد از گذشته درس بگيريد و اشتباهات گذشته رو دوباره تکرار نکنيد. الان بايد تمرکزتون روي اين باشه که چطوري ميتونيد کلارا رو برگردونيد. فکر ميکنم الان ميتونيد قبول کنيد که ترستون براي از دستدادن کلارا بيپايه و اساس بوده و فقط از گذشته نشأت ميگرفته. ولي شما ميتونيد با اين ترس روبهرو بشيد و کلارا رو برگردونيد.
-ولي الان ديگه دير شده خانم آنجلا، من احساس ميکنم گم شدم، احساس ميکنم به اندازهي کافي قوي نيستم.
+هيچوقت دير نيست ويليام. هيچوقت. فرض کن من يه جادوگر باشم و با چوب جادوييم تو رو تبديل کنم به قويترين مرد کرهي زمين. اونوقت براي کلارا چيکار ميکني؟
-همين الان بعد از اينجا ميرم جلوي در خونش و بهش ميگم که چقدر متأسفم و چقدر دوستش دارم. براش همهچيز رو توضيح ميدم و سعي ميکنم براش همسر خوبي باشه، کسي که کلارا لايقشه و ميتونه کنارش خوشبخت باشه. البته نميدونم اگر همچين کاري رو ميکردم، من رو ميبخشيد يا نه...
+همين حالا کاري که گفتي رو بکن ويليام، مطمئن باش عشق و علاقهي بين تو و کلارا قويتر از گذشته و ترسه و کار خودش رو ميکنه. ولي اينبار براي هميشه اون ترس رو توي همونجايي که بهش تعلق داره چال کن ويليام، نه فقط اون ترس، بلکهي همهي ترسهات رو بنويس و سعي کن باهاشون روبهرو بشي و شکستشون بدي. ما آدمها اغلب اوقات اسير اشتباهات گذشتمون ميشيم، اسير اون آدمي که يه روزي بوديم و کارهايي که يه زماني انجام داديم. ولي زمان ما رو تغيير ميده، ما بزرگ ميشيم و درک و فهممون رشد پيدا ميکنه. اين روند طبيعيه زندگيه ما آدمهاست ويليام، هزاران سال همينطور بوده و هزاران سال ديگه هم همينطور باقي ميمونه. ما فقط وقتي ميتونيم آيندهي خوبي رو رقم بزنيم که توي گذشته زندگي نکنيم. پس همين حالا بلند شو و کاري رو که گفتي انجام بده ويليام. عشق هميشه پيروز ميشه.
ويليام چمبرز فوري از جايش بلند شد، قلبش محکم به قفسهي سينهاش ميکوبيد، همان موقع هم داشت حرفهايي که ميخواست به کلارا بزند را در ذهنش رديف ميکرد. همهي حرفهايي که از آنجلا شنيده بود درست بود، چه کسي را داشت گول ميزد؟ کمي استرس داشت، ولي مهم نبود. اگر قرار بود اينکار آخرين کاري باشد که در عمرش انجام ميدهد، حاضر بود به هر قيمتي آن را انجام دهد. نيمنگاهي به آنجلا انداخت، لبخندي بهصورت داشت، لبخندي پيروزمندانه؛ مانند کسي که از جنگي بزرگ سربلند بيرون آمده باشد. سعي کرد آدمهايي را تصور کند که هر هفته با مشکلات و ترسهايي متفاوت روي همين صندلي چرمي مينشينند و سفرهي دلهايشان را باز ميکنند و او با صبر و حوصله به حرف تکتکشان گوش ميدهد. آدمهايي که اسير گذشته، آينده، اشتباهات و کموکاستيهايشان هستند و روي لبهي باريک ميان زندگي و مرگ قدم ميزنند، ولي از درِ اين اتاق آدم متفاوتي خارج ميشود، آدمي که احساس ميکند کنترل زندگياش را پس از مدتها در دست گرفته است و اين، اين ارزشش را داشت که آن همهروز با جولي بر سر زمان ملاقاتش بحث کند؛ چقدر براي جولي حرف داشت! چقدر دوستش داشت !
خيسِ عرق شده بود، خواست چيزي بگويد، تشکري کند، حرفي بزند، ولي نميتوانست. زبانش بند آمده بود. ولي گمان کرد ديدن اين رفتار براي آنجلا عادي است، هرچه نباشد او با آدمهاي زيادي مثل خودش سر و کار داشته است. با قدمهايي بلند و سريع سمتِ در اتاق رفت، آن را گشود، نسيمي خنک وارد شد و صورتش را لمس کرد، نفس عميقي کشيد، کلارا را بهياد آورد و لبخندي زد. بعد از چند ماه ميخواست او را ببيند و موهايش را بو بکشد. چيزهاي زيادي داشت که برايش تعريف کند و چيزهاي زيادي بود که بايد باهم برايشان برنامهريزي ميکردند. دوباره به پشت سرش نيمنگاهي انداخت، سرش را به نشانهي تشکر به پايين خم کرد و در را بست و دواندوان سراغ ماشين جولي رفت که چند کوچه آنطرفتر پارک کرده بود. درنظر داشت يک دسته گل براي کلارا بخرد، رزهاي سرخ زيبا، از همانهايي که دوست داشت.
پايان
همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد:
آخرين خبر در سروش
http://sapp.ir/akharinkhabar
آخرين خبر در ايتا
https://eitaa.com/joinchat/88211456C878f9966e5
آخرين خبر در آي گپ
https://igap.net/akharinkhabar
آخرين خبر در ويسپي
http://wispi.me/channel/akharinkhabar
آخرين خبر در بله
https://bale.ai/invite/#/join/MTIwZmMyZT
آخرين خبر در گپ
https://gap.im/akharinkhabar