نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

قصه شب/ قلعه حیوانات- قسمت سی‌ام

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
آخرين خبر/ دوستان عزيز، اين شب‌ها با قصه‌اي جذاب و معروف در ادبيات داستاني دنيا همراه شما هستيم. کتاب «قلعه حيوانات» توسط «جورج اورول» در طول جنگ جهاني دوم نوشته شد و ترجمه حاضر نيز توسط «علي‌اکبر آخوندي» منتشر شده است. اميدواريم از خواندن اين داستان لذت ببريد. قسمت قبل هنوز خواب و خيال هاي ايام گذشته را در سر مي پروراندند. هنوز حيوانات به گفته هاي ميجر، به رفتن بشر و جمهوري مزارع سبز انگلستان، ايمان داشتند. روزي اين اتفاق خواهد افتاد: شايد آن روز در آتيه نزديکي نباشد، شايد در خلال زندگي هيچيک ازحيوانات زنده کنوني نباشد، ولي آن روز مي رسد. 
هنوز آهنگ سرود «حيوانات انگليس » درگوشه و کنار مخفيانه زمزمه مي شد. هر چند جرات نداشتند آن را بلند بخوانند ولي تمام حيوانات آن سرود را مي دانستند. درست است که زندگيشان سخت بود و به همه آرزوهاي خود نرسيده بودند، ولي آگاه بودند که مثل ساير حيوانات نيستند. اگر گرسنه اند به دليل وجود بشر ظالم نيست و اگر زياد کار مي کنند، براي خودشان است و هيچ موجودي بين آنها نيست که روي دو پا راه برود و کسي، ديگري را ارباب خطاب نمي کند و همه چهارپايان برابرند.
روزي در اوايل تابستان سکوئيلر دستور داد که گوسفندها همراه او به قطعه زمين وسيعي که دور از مزرعه و پوشيده از نهال درخت غان بود بروند. گوسفندان تحت نظر سکوئيلر تمام روز را آنجا به چرا گذراندند. شب سکوئيلر خود به مزرعه برگشت. چون هوا گرم بود به گوسفندان گفته بود در همانجا بمانند. گوسفندان يک هفته تمام درآنجا ماندند و در خلال اين مدت ساير حيوانات از آنها خبري نداشتند. سکوئيلر بيشتر وقتش را با آنان مي گذراند و مي گفت دارد به آنها سرود جديد تعليم مي دهد و لازم است اين کار در خلوت و تنهايي صورت گيرد.
شب باصفايي بود، گوسفندان تازه برگشته بودند و حيوانات تازه دست از کار روزانه کشيده بودند که صداي شيهه مهيب اسبي از حياط شنيده شد. حيوانات هراسان سر جاي خود مکث کردند. صدا، صداي کلوور بود. کلوور باز شيهه کشيد و حيوانات جملگي چهار نعل به داخل حياط هجوم بردند و آن چه کلوور ديده بود، ديدند: خوکي داشت روي دو پاي عقبش راه مي رفت. بله خود سکوئيلر بود. مثل اين بود که هنوز به کارش مسلط نيست و نمي تواند جثه سنگين خود را در آن وضع نگاه دارد. کمي ناشيانه تعادلش را حفظ کرده بود و در ميان حياط مشغول قدم زدن بود. لحظه بعد صف طويلي از خوکان که همه روي دو پا راه مي رفتند از ساختمان بيرون آمدند. مهارت بعضي از بعض ديگر بيشتر بود. يکي دوتايي به اندازه کافي استوار نبودند، مثل اين بود که حاجت به عصا دارند، ولي همه با موفقيت دور حياط گشتند و دست آخر عوعوي هولناک سگها و صداي زيل جوجه خروس سياه بلند شد و شخص ناپلئون با جلال و جبروت، در حاليکه سگها اطرافش جست و خيز مي کردند و با نخوت به چپ و راست نظر مي انداخت بيرون آمد. شلاقي به دست داشت. سکوت مرگباري همه جا را فرا گرفت. حيوانات مبهوت و وحشتزده در هم فرو رفتند و به صف دراز خوکها که آهسته در حياط راه مي رفتند نگاه مي کردند. گويي دنيا واژگون شده بود.
وقتي اثر ضربه اوليه از بين رفت و لحظه اي رسيد که با وجود وحشت از سگها و با وجودي که عادت کرده بودند که لب به شکايت و انتقاد نگشايند، گمان اين مي رفت که اعتراض کنند ولي يک مرتبه تمام گوسفندان، هم صدا بع بع «چهار پا خوب، دو پا بهتر. چهار پا خوب، دو پا بهتر! چهار پا خوب، دو پا بهتر!» را سر دادند. اين بع بع نيم دقيقه تمام بدون وقفه ادامه پيدا کرد و وقتي ساکت شدند ديگر مجال هر گونه اعتراض از بين رفته بود، چون خوکها به ساختمان بر گشته بودند.
بنجامين حس کرد پوزه اي به شانه اش خورد. سرش را برگرداند. کلوور بود. چشمان سالخورده اش از پيش هم کم نورتر شده بود و بي آنکه کلمه اي بر زبان راند با ملايمت يال بنجامين را کشيد و او را با خود به ته طويله بزرگ، جايي که هفت فرمان نوشته شده بود برد. يکي دو دقيقه آنجا ايستاد و به قيراندود و نوشته سفيد رنگ روي آن خيره شدند. بالاخره کلوور به سخن آمد و گفت: «ديد چشمم کم شده. حتي زماني هم که جوان بودم نمي توانستم نوشته ها را بخوانم ولي به نظرم مي آيد ديوار شکل ديگري به خودش گرفته. بنجامين بگو ببينم هفت فرمان مثل سابق است؟»
براي يک بار در زندگي بنجامين حاضر شد که از قانونش عدول کند. با صداي بلند چيزي را که بر ديوار نوشته بود خواند. بر ديوار ديگر چيزي جز يک فرمان نبود: همه حيوانات برابرند اما بعضي برابرترند. پس از اين ماجرا ديگر به نظر حيوانات عجيب نيامد وقتي شنيدند خوکها راديو خريده اند و تلفن کشيده اند و روزنامه مي خوانند. ديگر وقتي ناپلئون را ميديدند که قدم مي زند و پيپ در دهان دارد تعجب نمي کردند و وقتي خوکها لباسهاي جونز را از قفسه بيرون کشيدند و پوشيدند و شخص ناپلئون با کت سياه و چکمه چرمي بيرون مي آمد و ماده سوگليش لباس ابريشمي خانم جونز را که روزهاي يکشنبه مي پوشيد، برتن کرد تعجب نکردند.
يک هفته بعد، تعدادي درشکه تک اسبه وارد مزرعه شد. هيئتي از زارعين مجاور به منظور بازديد مزرعه دعوت شده بودند. همه جاي مزرعه را به آنها نشان دادند و آنها از همه چيز مخصوصا از آسياب بادي تحسين کردند. حيوانات با کمال دقت سرگرم وجين علف از مزرعه شلغم بودند، حتي سرشان را از زمين بلند نمي کردند و نمي دانستند که از خوکها بيشتر هراسانند يا از آدمها. ادامه دارد... همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد: آخرين خبر در سروش http://sapp.ir/akharinkhabar آخرين خبر در ايتا https://eitaa.com/joinchat/88211456C878f9966e5 آخرين خبر در بله https://bale.ai/invite/#/join/MTIwZmMyZT آخرين خبر در گپ https://gap.im/akharinkhabar