آخرين خبر/ بايزيد از بازار صرافان مي گذشت، مردي قلاش (کلاهبردار) را آن جا حد مي زدند. او دم نمي زد و با هر تازيانه اي مي خنديد. بايزيد تا آخر کار آن جا ماند تا حد آن مرد تمام شد و در حالي که خون از تن او جاري بود پيش رفت و گفت: «راستي چگونه بود که ناله نمي کردي و مي خنديدي؟» گفت: «اي شيخ، معشوق من آن کنار ايستاده بود و نظاره مي کرد. من به او مي نگريستم و از درد آگاه نبودم و هيچ نمي فهميدم.»
چو من مي ديدمش استاده در راه
نبودم آن زمان از درد آگاه
الهي نامه عطار
همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد:
آخرين خبر در سروش
http://sapp.ir/akharinkhabar
آخرين خبر در ايتا
https://eitaa.com/joinchat/88211456C878f9966e5
آخرين خبر در بله
https://bale.ai/invite/#/join/MTIwZmMyZT
آخرين خبر در گپ
https://gap.im/akharinkhabar
بازار