رسانه ملی مدام بی سوادی و جهل میپراکند
ايلنا/اميرحسن چهلتن مي گويد؛ رسانه ملي چهره عبوسي است که مدام بيسوادي و جهل در جامعه مي پراکند چهلتن ميگويد: ادبياتمان هم مثل خيلي چيزهاي ديگر محفلي شده يعني 12-10 نفر دور هم جمع ميشوند و درباره کارهاي خودشان حرف ميزنند. نخبگان غايباند و يا شايد اصلا وجود ندارند. اصلا اجازه نميدهند ادبيات جنبه عمومي پيدا کند. تحولات اجتماعي و سياسي و فرهنگي امروز چه جايگاهي در ادبيات داشته است؟ چرا امروز نويسندگاني که از بطن جامعه برخاسته و گروههاي مختلف اجتماعي سياسي و فرهنگي ايران را نمايندگي کنند، نداريم؟ چرا نسل تازه داستاننويس موفق نشده تجربههاي خود را در خدمت فرم گرفته و به تنوع داستاننوسي امروز کمک کند؟ اصولا در شرايط فعلي فرهنگي و اجتماعي؛ جايگاه لذت خواندن کجاست؟ و براي به وجود آمدن نويسنده حرفهاي در جامعه آيا سياستهاي فرهنگي جامعه بايد به سمت خاصي حرکت کند يا اين اتفاق بايد از دل توليدات ادبي بيرون بيايد؟ اميرحسن چهلتن (نويسنده) در گفتگوي پيشرو به اين پرسشها پاسخ داده و از تاوان مقاومت در برابر سانسور گفته است. به اعتقاد شما تحولات اجتماعي و سياسي و فرهنگي امروز چه جايگاهي در ادبيات دارد. چرا به نظر ميرسد نويسندگاني که از بطن جامعه برخاسته و بهطور مشخص گروههاي مختلف اجتماعي سياسي و فرهنگي ايران را نمايندگي کنند، نداريم و چرا نسل تازه داستاننويس موفق نشده تجربههاي خود را در خدمت فرم گرفته و به تنوع داستاننويسي امروز کمک کند؟ پاسخ روشن است؛ سانسور! براي ادبيات چيزي ويرانکنندهتر از آن وجود ندارد، براي زندگي هم البته همينطور. دستگاه مخوف سانسور، ادبيات را به سمت فضاهاي غيرواقعي ميراند و واقعيت را از عناصر حقيقي و ذاتي خود تهي ميکند تا چيزي بيربط به نام ادبيات توليد شود. ادبيات بايد به زندگي ربط داشته باشد، به زندگي ما ربط داشته باشد؛ اين مربوط بودن بسيار مهم است. مسخره اين است که سانسور از نويسنده ايراني توقع دارد برخلاف سنت هزار ساله ادب فارسي بنويسد و مثلا فکر ميکند طرح اروتيسم يا اشکال متنوع عشقورزي در ادبيات، يا مثلا در رمان يک پديده غربيست. آنها ادبيات هزار ساله فارسي را نخواندهاند، ادبيات غرب را هم نخواندهاند، آنها اصولا هيچ چيز نخواندهاند و اين گرفتاري بزرگ ماست. آنها فکر ميکنند طرح گرايشات متنوع عاطفي در ادبيات بر اثر رخنه غرب در فرهنگ ما پديد آمده است، آنها نه تنها از فرخي و سنايي و سوزني سمرقندي و محتشم کاشاني و دهها شاعر ديگر غافلند بلکه حافظ و سعدي و مولانا را هم نمي شناسند. اولين حضور معشوق مذکر در ادبيات غرب در قرن هفدهم اتفاق ميافتد توسط نويسنده ناشناسي که حتي جرئت نميکند نامش را بر روي کتابش بنويسد، اما مولانا به شهادت اسناد تاريخي مثنوي را بر بالاي منبر و در حضور آدمهاي معمولي کوچه و بازار سروده است و همه از محتواي برخي از حکايتهايش با خبريم. محتشم کاشاني که اصرار ميشود فقط او را از طريق مرثيه کربلايش بشناسيم، رسالهاي دارد به نام رساله جلاليه که شرح عشق شاعر است به يک مرد جوان. اين رساله در اينترنت موجود است برويد بخوانيدش. ديگر از طرح مسائل اجتماعي چه بگويم که کفر ابليس است. پس عجيب نيست اگر به ادبيات بيخاصيت امروز رسيدهايم. معلوم است که نويسندگان امروز تسليم ميشوند، ايستادگي در برابر سانسور تاوان دارد، تاواني سنگين. حداقلش اين است که از انتشار آثارت محروم ميشوي. حداکثر آن هم البته در خاطر همه هست، هنوز بسيار زود است تا اتفاقات شوم پائيز سال ۷۷ فراموش شود. من از خصومت با رمان فارسي سردرنميآورم، اين خصومت به زبان فارسي لطمه ميزند. در اين فضا و در چنين شرايطي جايگاه لذت خواندن کجاست؟ اين تعبير که امروزه ديگر حتي جامعه کتابخوان ما هم با لذت خواندن غريبه شده را چقدر درست ميدانيد؟ ببينيد در اين جامعه همه توصيههاي اخلاقي بر مدار زجرکشي ميچرخد؛ تقديس گريه و مذموم بودن خنده از همين روست. در عين حال ادبيات ما فاقد هزل است، سعدي گفته است هزل در حکايت و داستان حکم نمک در طعام را دارد. قرنها پيش منوچهري سرخورده از اين اوضاع سروده است که سرچشمههاي خوشيها همه حرام هستند. رولان بارت در کتاب لذت متن با طرح «خوشي» در تمايز با «لذت» آثار مارکي دوساد را سرچشمههاي خوشي ميداند. پس با عنايت به توضيحي که در پاسخ سئوال پيش دادم ميبينيد که لذتِ خواندن آثاري که از زير دست سانسور بيرون ميآيد منتفيست. در کتابهاي آموزشي ما مدام بر جنبههاي اسکولاستيک ادبيات تاکيد ميشود و تنها همين جنبه از ادبيات کلاسيک ما در اين کتابها برجسته شده است. جنبههاي متنوع و شوخ و شنگ زندگي ممنوع است، ببينيد رسانه ملي چه چهره عبوسي دارد. همين تلويزيون که ميتواند محلي باشد براي ترويج و تبليغ رمان ايراني آن را بايکوت کرده و نوشتههاي تبليغاتي و عبوس را جانشين آن کرده است. نتيجه اين شده که مردم نسبت به رمان ايراني بياعتنا شوند و لذت را در تماشاي سريالهاي ترکي بجويند. فقط کساني که با آمار سر و کار دارند ميفهمند که تيراژ 300 نسخهاي براي يک جامعه 80 ميليوني يعني چه! چهار کشور مهم اروپايي آلمان، انگليس، فرانسه و ايتاليا حدودا جمعيت ما را دارند و ببينيد تيراژ کتابهايشان چقدر است. وضعيت ما هرگز به اين بدي نبوده است. کل تيراژ نشريات ايران امروز ۸۰۰ هزار نسخه است و اين تازه به شرطيست که آمار اعلام شده را واقعي بدانيم. ببينيد اگر نشريات زرد، نشريات پرتيراژ ورزشي، جدول و غيره را از آن کسر کنيم چه باقي ميماند؟ در مقطع انقلاب دو روزنامه کيهان و اطلاعات هرکدام 1 ميليون نسخه تيراژ داشت، جمعيت ما کمتر از نصف بود و باسوادهايمان هم بسيار کمتر از امروز بودند. مسئول چنين اتفاقاتي کيست؟ سانسور فرهنگ مملکت را از بين برده است. به اعتقاد شما ما الان در کجاي ادبيات دنيا قرار داريم و شما چه مسيري را به عنوان نقشه راهگشاي ادبيات و رمان امروز توصيه ميکنيد؟ بديهيست که براي يک آسيبشناسي درست، جدا از بحث سانسور بايد ايرادات خودمان را هم ببينيم. رماننويسي به طور کلي محصول جامعه شهري است. من ترديد دارم که در ايران شهر پديد آمده باشد. ما نميتوانيم تراکم جمعيت، کثرت ساختمانها و مغازهها واتومبيلهايي که همه جا را اشغال کردهاند، پديدآورنده شهر بدانيم. شهرنشيني يعني سلوک شهري و فرهنگ شهري. از سوي ديگر ادبيات ما بخشي از جمهوري جهاني ادبيات است. امروز هر نويسندهاي در هر کجاي دنيا که مينويسد خواه يا ناخواه با يک مخاطب جهاني روبهرو است و حاصل کارش به اين جمهوري تعلق دارد. ما ديگر محدود به مرزهاي ملي نيستيم اما از طريق رمان در گفتوگو با ديگران عاجزيم. اشتباه نشود، اشکال از زبان فارسي نيست، اشکال از ماست که نتوانستهايم از اين زبان، زباني مناسب رمان بسازيم. چطور است که ما رمانهاي خوب اروپايي را ميخوانيم، ميفهميم و با آدمها و فضاهايش همذاتپنداري ميکنيم، اما آنها در همذاتپنداري با ما از طريق رمانهايمان ناتوانند؟ زبان در رمان ايراني با زبان مشترک ادبيات جهاني فاصله دارد. مشکل ديگر رمانهاي ما ضعف پلات است. فکر ميکنيم رمان يعني نِکٌ و نال يا يک بيوگرافي خطي. تريبون در دست آدمهاي اهل نيست و رسانه ملي مدام بيسوادي و جهل ميپراکند. ادبيات ما جاي رشد ندارد چون کالاي ملي محسوب نميشود. اخذ مجوز براي انتشار کتاب خود يک مصيبت عظماست. تازه پس از انتشار چه؟ در نود در صد از شهرهاي ايران کتابفروشي که کتابهاي روز بفروشد اصلا وجود ندارد. ادبيات جز نوشتههاي سفارشي يا تبليغاتي جايي براي حضور در رسانه ملي، در دانشگاهها و کتابهاي درسي ندارد؛ اين ادبيات مدام تحت فشار قرار دارد. و نتيجه اين شده که نسل جديد نويسندگان رمان مينويسند با 120 کلمه و اين فاجعه است. اساسا امروز اين نگاه قطعيت يافته که نميتوان توقع کارهاي پخته و مهمي را در ادبيات انتظار داشت. به اعتقاد شما براي به وجود آمدن نويسنده حرفهاي در جامعه آيا سياستهاي فرهنگي جامعه بايد به سمت خاصي حرکت کند يا اين اتفاق بايد از دل توليدات ادبي بيرون بيايد؟ مسئله دو سويه است. در حال حاضر وضعيت فرهنگي جامعه به اين صورت است که هرچه قدرت ميخواهد تحميل کند حالت انزجار پديد ميآورد. اين لازم است اما کافي نيست. توليد ادبيات در يک جامعه بسته اگر نه ناممکن، بعيد و مشکل است. ابزار اين کار را از دست ما گرفتهاند. پيام روزنامه نخواندن مردم اين است که ما خبرهاي شما را قبول نداريم، حرفهايي که بايد زده شود روزنامهها حتي يک کلمهاش را هم نمينويسند. فضاي مجازي به نوعي جايگزيني براي مطبوعات و رسانههاي ما شده گرچه اين فضا به شدت مغشوش است و نخبهها وارد آن نميشوند. اين فضا هنوز به صورت جولانگاه ادبيات درنيامده است؛ همه اين موارد وضعيت بسيار مشکلي براي ما به وجود آورده است. شما چه نقدي به سوژههاي داستانهاي امروز داريد. به نظر ميرسد سياهبيني محور اصلي سوژهها شده است. حاکميت اين نگاه چه نوعي از فرايند ادبي را شکل ميدهد و به اعتقاد شما در چنين فرآيندي که هر نويسندهاي نگاه مايوسوار به جامعه و اطراف خود دارد؛ خلاقيت امکان شکلگيري و بروز دارد؟ آيا نويسنده قادر هست در اثرش فرديت خود را دراماتيزه کند يا ناخواسته به نوعي تقليد مضموني دست ميزند؟ مثلا نويسنده ايراني بنويسد هوا آفتابي، قيمت اجناس نازل، پليس مهربان و زندگي دلپذير است؟ اما جذب توريست وظيفه ادبيات نيست. ادبيات تحت تاثير مستقيم فضاي زيستي به وجود ميآيد. اين ماجرا همهگير است و نميتوانيم آن را صرفا يک ژست هنري تلقي کنيم. اينکه ادبيات ما يک ادبيات دپرسيوني است واقعيت دارد و اين واقعيت ريشه در تجربياتي دارد که چند دهه متوالي پشت سر گذاشتهايم. نميشود تصميم بگيرم که مثلا اميدوار باشم يا نااميد. ادبيات کارش اميد دادن به جامعه نيست، اين کار را دولتهاي نالايق به عهده گرفتهاند و البته از عهدهاش برنميآيند. اما توجه کنيد ما اگر بخواهيم بفهميم روسي بودن در قرن 19 چه معنايي دارد داستايفسکي ميخوانيم ادبيات بايد چنين خاصيتي داشته باشد. از طريق شکسپير ميتوانيم دوران او را درک کنيم يا حتي با خواندن حافظ. اين ويژگي در ادبيات امروز ما وجود ندارد و علتش سياهبيني نيست. آقاي چهلتن اين روزها نوعي از نوشتن درحال شکلگيري است و آن داستانهايي است که نويسنده سوژه اصلي خود را از دل خبرها و گزارشهايي که لابه لاي اخبار ميشنود يا ميخواند، بيرون ميکشد. بعد همان خط خبري در يک پروسه شاخ و برگ يافته و دراماتيزه شده و داستان رئالي از آن بيرون کشيده ميشود. شايد خيلي از داستانهاي شهري و آپارتماني حاصل همين تجربه از نگارش هستند. اين نوع مضمونگرايي آيا خلاقيت را در ادبيات پرورش ميدهد يا قصهنويس در اينجا صرفا کار يک مستندساز و فيلمساز يا گزارشنويس را انجام ميدهد؟ لابد منظورتان اين است که در چنين آثاري نقش تخيل بسيار ضعيف ميشود. اگر براي يک نويسنده ممتاز سه خصلت قائل باشيم که جهانبيني، قوه تخيل و قدرت تاليف هستند در اين داستانها نويسنده در بهترين حالت تنها ميتواند قدرت تاليف خود را به نمايش بگذارد؛ اين کارها معمولا فاقد يک تخيل قوي است. زماني دو قطبيسازي در ادبيات و همه آثار ادبي به نوعي به خلق آدمها و شخصيتهاي متفاوت و دور از هم کمک ميکرد و نويسنده ناچار بود که دست به خلق کلکسيوني از تيپهاي متفاوت بزند که هريک مشخصه و کارکرد خود را داشتند. امروز خلق شخصيتهاي خاکستري و موازي هم موجب شده تمامي کارکترهاي داستاني به شدت شبيه و نزديک به هم باشند و تنوع در معرفي تيپها و کارکترها از ميان برود. گرچه چنان دوقطبيسازي اساسا غيرواقعي به نظر ميرسيد اما اين تجربه جديد آيا کمکي به خلاقيت ادبي کرده است و آيا محصولات ادبي بيش از اندازه شبيه به يکديگر نشدهاند؟ فاصله گرفتن از گذشتهاي که از آن صحبت ميکنيد و سياه و سفيد نديدن دنيا البته نکته مثبتيست. مشکلات ما اينهايي که ميگوييد، نيست. در ضمن بگويم من به آينده ادبيات ايران خيلي اميدوارم. بالاخره تجربههاي اين سالها هدر نخواهد رفت و به عنوان تجربه زيست جمعي با ما ميماند. از سوي ديگر شوقي که براي نوشتن وجود دارد خيلي قابل توجه است. درست است که اين شوق اغلب با شور خام معصومانهاي همراه است و همه ميخواهند هرچه سريعتر کتاب منتشر کنند. جالب است با اينکه هيچ تصويري از نويسنده در ذهن جامعه وجود ندارد و غير از نويسندههاي وابسته و غيرمستقل، نويسندگان حضور اجتماعي چنداني ندارند اما کشش براي نوشتن و نويسنده شدن اين همه تند است. مشکلي که از آن حرف مي زنيد شايد در اين است که يک مجله نقد ادبي معتبر نداريم. در اين صورت چگونه قرار است کارهايي که منتشر ميشود محک بخورد؟ نميتوان با اختصاص يکي دو صفحه در يکي دو روزنامه دل خوش کنيم چراکه در اين شرايط حتي خبررساني درستي هم اتفاق نميافتد. متاسفانه ادبياتمان هم مثل خيلي چيزهاي ديگر محفلي شده يعني 12-10 نفر دور هم جمع ميشوند و درباره کارهاي خودشان حرف ميزنند. نخبگان غايباند و يا شايد اصلا وجود ندارند. اجازه نميدهند ادبيات جنبه عمومي پيدا کند. حتي اجازه ندادند نويسندگاني که زير عنوان کانون نويسندگان ايران دور هم جمع مي شوند تاسيس پنجاه سالگي کانون خود را جشن بگيرند. به نظرم سياستهاي فرهنگي به نتيجه رسيده است. ما اگر در اقتصاد با فساد گسترده روبرو هستيم چه دليلي دارد که در ادبيات با چنين فسادي روبرو نباشيم. يعني همان سياستها و دستکاريها و رانتها اينجا هم جريان دارد. چندين موسسه درست کردهاند به نامهاي خانه ادبيات، بنياد شعر و ادبيات داستاني، باغ کتاب و ... در همه اينها از نويسندگان خودي يکي مدير است و يکي معاون و حقوق هم ميگيرند. ادبيات که اينطوري به وجود نميآيد. حالا که حرف انجمنها ادبي و نهادهاي مدني حوزه ادبيات شد، تصميم جديد وزرات ارشاد براي اعطاي شناسه به انجمنهاي ادبي و لزوم ثبتنام آنها براي برخورداري از حمايتهاي احتمالي را چگونه ارزيابي ميکنيد؟ حمايتهاي احتمالي!؟ اين ديگر از آن حرفهاست! همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد: آخرين خبر در سروش http://sapp.ir/akharinkhabar آخرين خبر در ايتا https://eitaa.com/joinchat/88211456C878f9966e5 آخرين خبر در بله https://bale.ai/invite/#/join/MTIwZmMyZT آخرين خبر در گپ https://gap.im/akharinkhabar