دریانوردی که نویسنده شد و برای «قیصر» نوشت
مشرق/ هشت سال پيش که در بيمارستان به خاطر قند بالا بستري بودم احساس کردم در حال مرگم و بايد چيزي براي قيصر بنويسم. آنجا از پزشک اجازه گرفتم دو سه روز اضافه در بيمارستان بمانم و مشغول نوشتن شدم با مرض قند. در اواخر مردادماه در يکي از روزهاي گرم تابستان با تماس تلفني رفيقي سر و کارم افتاد به منطقه جنوبي تهران. محلهاي که شايد اسمش از خودش عجيبتر باشد اگر نديده باشي و تازه بعد از ديدن آن ميفهمي که اسمي عجيب با مسماست براي آن محله. آقاي حسين قرايي تلفن زد که ميخواهم با جمعي بروم منزل يعقوب حيدري که رفيق قيصر است و چند وقتي است خبري ازش ندارم. قول و قرار گذاشتيم و روز چهارشنبه بود که از حوالي ميدان فلسطين رفتيم به سمت دروازه غار يا همان محله هرندي تهران. يعقوب حيدري آنجا سکونت داشت. ما با ماشين اول رسيديم پارک هرندي و منتظر باقي دوستان بوديم. خب در پارک هرندي صحنههاي جالبي ديده نميشد و لازم نيست توضيح دهم که چه اتفاقاتي در جريان بود. فقط اين را بدانيد که وقتي ماشين گشت نيروي انتظامي وارد پارک شد گروه گروه آدم بود که راه خروجي پارک را ميرفتند. القصه که با تماس تلفني دريافتيم بايد به آدرسي ديگر برويم و از کنار ورزشگاه هرندي راه افتاديم بهدنبال پيدا کردن خيابان شوشتري کوچه مقدسي. در ميان راه رفقاي ديگر رسيدند و سوار بر ال90 که اين روزها گران هم شده در ميان پس کوچههاي تنگ راه افتاديم. از چند نفري آدرس پرسيديم و بالاخره پيدا کرديم کوچه مقدسي را. آخرين آدرس را از سوپري کوچک داخل کوچه پرسيديم که گفت. داخل کوچه در اول طبقه اول. رفتيم و تصوري که از خانه داشتيم کمي فروريخت. اتاقي کوچک به مقياس 2×3 که فرشي کهنه آن را پوشانده بود و انبوه کتابهاي کهنه در قفسهاي ريخته شده و مقداري ديگر هم در کنار اتاق چيده شده بود. قبل از ما حسين قرايي و رفقايش رسيده بودند . يعقوب حيدري را به حرف گرفته بودند و او هم از خاطراتش و کتابها ميگفت. پيش از آن هم قرايي از اينستاگرام مشغول پخش زنده بود و حتي وعده يکروز وزير ارشاد را به خانه يعقوب حيدري بياورد. ابتداي کار از روند بيمه شدن پرسيديم که قرار بود توسط ارشاد انجام شود که حيدري طفره و فهميديم ظاهراً هنوز کار گير دارد و معلوم نيست مشکل از کجاست. «يکي از کتابهاي جدي من درباره قيصر بود. ناشر فکر ميکنم درباره کتاب قيصر منصفانه رفتار نکرد. بارها احساس ميکنم کتاب را تکثير کرده ولي حق التاليف به من ندادند. اينها روشنفکرنما هستند و علي رغم ادعاي برخي از آنها نادرست رفتار ميکنند و درباره کتاب قيصر اين مسأله به من ثابت شد.» اين مطلع حرفهاي حيدري درباره قيصر بود و دلخوري از ناشر. ميگويد: من کتابهايي داشتم که در اوايل سال هفتاد سروش چاپ کرد که الان دلم نميخواهد چاپ شود. از حيدري درباره کتاب قيصر ميپرسم که نام کاملش «قيصر امينپور در اين کتاب گم شده» است و جواب ميگيرم: «من اين کتاب را نميتوانم توضيح دهم. اين کتاب را بايد خواند تا فهميد مثل کتابهاي ديگر نيست که بشود توصيف گفت درباره چه موضع و مسئلهاي است. با اين حال گفت: اين کتاب تصوير و برداشت من از قيصر است. البته من با قيصر زندگي کردم و اين کتاب روايت ساليان حضور من با قيصر است. قيصر زماني سردبير من بود و در اصل سنگ صبور من شد ولي با من سردبير نبود يک دوست بود و رفيق و حتي پدر بود برايم. کودکي و نوجواني من را قيصر به من داد.» چگونگي نوشتن کتاب هم جالب است. يکي از دوستان که ميپرسد حيدري اين گونه جواب ميدهد: «هشت سال پيش که در بيمارستان به خاطر قند بالا بستري بودم احساس کردم در حال مرگم و بايد چيزي براي قيصر بنويسم. آنجا از پزشک اجازه گرفتم دو سه روز اضافه در بيمارستان بمانم و مشغول نوشتن شدم با مرض قند. همهچيز حسي بود و کتاب را در عرض يک هفته که بيمارستان بودم نوشتم و تمام شد.» در ميان حرفهاي يعقوب حيدري يک حسرت است حسرت نبودن رفيق و مرادش. آنجا که از رفتارهاي کودکانه خود ميگويد و تحمل قيصر که برايش پدر و حتي مادر بوده چرا که او از دوران کودکي پدر و مادري نديده به خودش: «من با قيصر زندگي کردم. کتاب را بايد بخوانيد تا بفهميد او را. من وقتي با قيصر بودم بچه ميشدم و رفتارهاي کودکانه ميکردم ولي او اعتراضي نميکرد. هر وقت ميرفتم پيشش راحت مرا ميپذيرفت. دفتر کارش در اصل دفتر مشاوره بود. همه پيش او ميآمدند براي کارهايي که ربطي به وظيفه کارياش نداشت. در اصل براي قيصر ميآمدند نه جايي که بود. آدمي بود که همه را جذب خود کرده بود. اين قيصر اگر در ديگر کشورها بود شان و منزلتش را بيشتر قدر ميدانستند» او حتي به خاطر قيصر با پوران فرخزاد هم کمي شکرآب ميشود وقتي گفته است که اشکال قيصر اين بود که ايدئولوژيک است. جواب حيدري اين بوده که همين حرف شما خودش ايدئولوژيک است. چند نفري از همراهان ايستادهاند چون خانه يا اتاق کوچک و وسيله خنک کنندهاي هم نيست. حيدري عذرخواهي ميکند بابت اين مسئله ولي شوق شنيدن حرفهايش از همراهي با قيصر اينها را آسان کرده است. جالب است بدانيد که يعقوب حيدري دريانورد هم بوده از سال 1361 تا 1366. عکسهايش را هم نشان ميدهد از حضورش در کرهجنوبي و ژاپن و سنگاپور و خاطره ميگويد. حالا چرا دريانوردي را ول کرد: «دريانوردي شغل سنگيني است و بعد از چند سال روي وضعيت بدني آدم تأثير ميگذارد و زندگي افراد از روال طبيعي خارج ميشود.» زمان کمکم به سر ميآيد و وقت رفتن است. حيدري شوق حرف زدن دارد و دوست دارد براي مهمانهايش از قيصر و فروغ و پوران فرخزاد بگويد. زمان اما مجال نميدهد و قول ميگيرد که دوباره سراغش برويم. قول ميدهيم که دوباره برويم. تا دم در همراهي ميکند و اين ديدار با عکسي يادگاري تمام ميشود.