داستانک/ سیمرغ چوب کبریت و دفترچه خاطرات
نوار/ نوجوان که بودم يک دفترچه خاطرات صورتي داشتم که عکس يک دختر سفيد با موهاي زرد رويش بود. دفترچه خاطراتم يک قفل طلايي داشت و کليدش هميشه پشت کتاب هاي قفسه ي دوم کتابخانه ي بابا بود. بزرگ تر که شدم پاره اش کردم. آن موقع يکي از آداب بزرگ تر شدن، پاره کردن دفترچه خاطرات بود. اگر آدم جدي تري بودم بايد آتش ش مي زدم اما من به همان ريز ريز کردن اش راضي بودم. قبل از پاره کردن،خاطراتم را مرور کردم. بخش اعظم اش اين بود که ظهر با هم رفتيم و فلافل خورديم. شب مامان کتلت درست کرد و با هم خورديم. سه شنبه رفتيم خانه ي عمو ايرج و مرغ خورديم. شب آمديم خانه و نان و پنير و هندوانه خورديم و… همين . تقريبا هيچ اتفاق ديگري در دفتر خاطرات قفل دارم نمي افتاد.به عبارت ديگر شام و نهار خوردن مهم ترين اتفاق زندگي بود. توي سال هاي کمي بزرگسالي، دعوت شديم خانه ي يکي از فاميل هايمان. توي آن سال ها،دختر فاميل مان توي سن تينيجري بود. يعني همان سني که من دفترچه ي خاطرات خوردن هاي شب و روزداشتم. من رفتم توي اتاق تا لباسم را عوض کنم. توي کمد دختر فاميل مان،يک دفترچه ي زرد قفل دار ديدم. قفلش باز بود و براي من خيلي سخت است که درب خانه هاي باز و دفترهاي باز را تماشا نکنم. از اين همه قصه چطور بايد مي گذشتم؟ ترسيده بودم اما کنجکاوي ام بيشتر بود. چند صفحه را تند تند ورق زدم. ديدم نوشته،شام لوبياپلو داشتيم. نهار با پولي که بابا براي انجمن اوليا مربيان داده بود رفتم و ساندويج کالباس خريدم. ديروز با الهه و نسترن رفتيم آش خورديم. شام،مامان الويه درست کرده بود. همين… او هم خاطرات شام و نهاري اش را نوشته بود و قفل زده بود. انگار براي او هم چيزي مهم تر از شام و نهار وجود نداشت. اصلا شايد دفترچه خاطرات قفل دارِ همه ي نوجوان ها همين بود. همين راز مگوي با هم بودن. همين ضيافت ساده و باشکوه حرف و صدا و عطر و قصه و دست به دست چرخيدن ظرف هاي پر شده از ثانيه هاي زندگي… بزرگ تر که شدم در سال هايي که ديگر اثري از آن دفترچه خاطرات نبود يک قاب عکس هميشگي توي ذهنم بود. سرهاي سوخته و کنار هم قرارگرفته ي چوب کبريت ها… افتاده بود توي مغزم. گفتم بگذار بيرونش کنم. داشت اذيتم مي کرد.ان دوره اي بود که افتاده بودم به سهروردي خواندن و نمي توانستم اسم کتاب آواز پر جبرييل را ناديده بگيرم. من اسم نوشته ي خودم را گذاشتم سيمرغ چوب کبريت و اينطوري از دست سرهاي سياه و سوخته ي چوب کبريت ها خلاص شدم. هرکدام به نور شدن مي انديشيدند. خودشان را با پرهاي سيمرغ و معجزاتش مقايسه مي کردند و هيچ کس هم نبود بهشان بگويد:سيمرغ،افسانه بوده جان من. به هر حال انقلابي در راه بود. با سرهايي سوخته و آماده ي آتش. هر روز يک سخنرانيِ عظيم از انقلاب نور و آباديِ جهان و يادآور شدن به تک تک شان که رسالت شان روشنگري ست و فلسفه شان،اشراق. همه شان جوان بودند با رسالت هايي از تغيير در جهان. با ايده هايي از روشن سازيِ دنيا و اطرافش تا نزديکيِ کهکشان ها.البته در همين ميان، بودند افرادي که تنها به زمين بسنده مي کردند. يعني تنها روشن سازي زمين،آرمان شان بود. چون شنيده بودند،خورشيد و ماه و امثال اين ها هم در جهان به کارهايي نسبتا شبيه به آن ها مشغول اند. يعني شب و روز را هر کدام به نوبه ي خويش روشن مي کنند. اما اين دسته توسط آرمان گرايان افراطي مورد تمسخر قرار مي گرفتند. آن ها نور را عالم تاب دانسته و بي هيچ شکي،هر روز بيشتر از ديروز آماده ي رفتن مي شدند. گاهي به داستان هايي که از پيران سوخته ي راه هاي دور شنيده بودند مي خنديدند زيرا رسالت خواهانِ پا به سن گذاشته و فيلسوفانِ روشنفکر پير را مهره هاي سوخته اي مي ديدند که جسارت شان تمام شده و حال نوبت به آن ها رسيده تا به نسل هاي گذشته نشان دهند چگونه جهان را منور خواهند کرد؟ تا نشان دهند اگر دست و پايشان در اين جعبه ي نمناک کاغذي بسته نباشد چه خواهند کرد؟ بالاخره نوبت رسيد به آنکه سرش بزرگتر از همه بود.جلو رفت.خودخواسته… پاهايش را صاف کرد و قامتش را محکم.از جعبه بيرون آمد.زير گاز روشن شد. و ديگر.. همين.. تمام شد. کبريت کوچک سوخته،افتاد کنار ظرف هاي نيمه شسته و کبريت هاي تمام شده ي ديگر. هرگز بازنگشت تا به سايرين بگويد که رسالت بهترين شان(که او هم جزء همان دسته بود)اگرهم آرماني باشد و رسالتي،صرفا لحظه اي نور مجهول است و در نهايت جمع کردن خانواده اي دور ميز شام. همين… وقت نشد به ديگران بگويد سهم شان از ميلياردها سال و حرکت و زمان،تنها جرقه اي ست که گاهي هم زده نمي شود. هرگز بازنگشت تا برايشان بگويد نسبت يک جعبه ي خيس کاغذي را با کهکشان و خورشيد و راه شيري… هرچقدر که بزرگ تر شديم بيشتر شبيه چوب کبريت هاي کله گنده شديم. کله مان گنده شد. دفترچه خاطرات مان بدون قفل شد. رازهايمان فاش شد. بي راز شديم و کله گنده…هيچ کس هم برنگشت تا بگويدمان دفترچه خاطرات تان را پاره نکنيد. به نوشتن رازهايتان ادامه بدهيد و بنويسيد مامان امشب با دست هايش برايمان کوکو سبزي درست کرد. حتي کمي گردو هم ريخت داخلش… (راضيه مهديزاده)