ماجرای تأثر برانگیزِ قهر و آشتی استاد شهریار و هوشنگ ابتهاج
آخرين خبر/ استاد! ديشب گفتيد شهريار يه برخورد تلخ با شما داشته، قضيه چي بود؟ داستان از اين قرار که يه روز رفتم خونه شهريار ديدم بيدار نشسته. معمولاً هر وقت ميرفتم خونه شهريار، اون خواب بود.گفتم سلام شهريار جان! ديدم سرشو پايين انداخته و هيچي نميگه...بعد يه مرتبه سرشو بلند کرد و به من گفت: تو چرا هر روز ميآيي اينجا؟ اگه جز شهريار هرکس ديگهاي بود من پا ميشدم و درو به در ميزدم و ميرفتم... آخه من جايي نميرم که کسي به من بگه چرا هر روز ميآيي اينجا. من با تعجب نگاش ميکردم، پيش مياومد که با من شوخي کنه ولي انقدر قيافه تلخ و بايد بگم وحشتي به خودش گرفته بود که معلوم بود شوخي نميکنه. من فقط با تعجب نگاش ميکردم... شروع کرد به داد و بيداد و گفت که: من مالک نيستم که تورو مباشرم کنم، من وزير نيستم که تورو معاونم کنم و از اين چيزهاي مسخره دنيوي به اصطلاح؛ من فقط حيرت کرده بودم که چهشه شهريار؟ خل شده!... هي گفت، هي گفت... من به شما گفتهام ديگه، اصلاً رفتن پيش شهريار براي من يک پناهگاه بود. حالا توجه کنيد که شهريار که به زعم من پناهگان منه اون هم پناهگاهي که من از سالها پيش با شعرش آشنا هستم، عاشقانه شعرشو دوست دارم و خودشو هم ديدم که آدمييه فوقالعاده لطيف، فوقالعاده مهربان و فوقالعاده نيکخواه، داره با من اينطور برخورد ميکنه... هي گفت و گفت و گفت؛ من ميفهميدم که چه بلايي داره به سرم ميآد، ظاهراً يک لحظه شهريار سرشو بلند کرد و ديد که من زارزار دارم ساکت گريه ميکنم. از اون گريهها. (دستش را به صورتش ميکشد) من کاملاً حس ميکردم که صورتم خيسه، نميدونيد چه حالي داشتم... يه وادادگي عجيب؛ يه بيکسي مطلق، واي واي؛ يک آدم غريب. يه آدم بيکس که اصلاً نميفهمه که چرا اينجا اومده و اينجا نشسته! (چشمانش تر شده است). شهريار ظاهراً سرشو بلند کرد و ديد که من دارم گريه مي کنم ... قورباغه رو ديديد که چطور ميپره مثلاً دو متر ميپرده! واقعاً اين آدم مردني چطور پريد؟ از روي سفره پريد زانوهاي منو گرفت؛ ميلرزيد واقعاً تمام تنش ميلرزيد. حالا هي زانو و مچ پامو ماچ ميکنه و ميگه منو ببخش؛ تو که ميدوني من ديوانهام. حالا من دستمو ميزارم به سينه شهريار و اونو پس ميزنم و هي ميگم: ولم کن شهريار، برو شهريار - ديگه شهريار جان هم نميگم و فقط ميگم شهريار- ظاهراً يه بار هم شهريارو زيادي فشار دادم که طفلک افتاد اونور. حالا خوب شد رو چراغ نيفتاد! بعد ديدم که شهريار رفت سرجاش و داره زار گريه ميکنه. بعد دوباره اومد منو بغل کرد و بوسيد. اصلاً اشکهامو ميليسيد (سايه نشان ميدهد که شهريار را پس ميزند) و ميگفت: تو که ميدوني من ديوانهام منو ببخش. بعد ديد نميتونه منو آروم کنه رفت سرجاش نشست و سهتارو دستش گرفت شروع کرد به ساز زدن... شور زد، خوب يادمه!ديگر حزن و بهتي درنگاه و صدايش نيست، هرچه هست بهجت و رضايت است... ديگه صحبت موسيقي جلو اومده ديگه (سرش را تکان ميدهد) شما نميدونيد رابطه من با موسيقي چه جوريه، يه بحث ديگه است؛ شعر و همه چيز در برابر موسيقي از چشمم ميافته. شهريار شروع کرد به ساز زدن و منم شروع کردم به آواز خوندن... يه آوازي که بغض جلوي صداتونو ميگيره... «بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران»؛ غزل سعدي. اون ساز زد و من آواز خوندم و بعد هم همينجوري ساکت نشستم (چشمش را به زمين ميدوزد). شهريار هم ساکت نشسته بود و فقط گريه ميکرد و گاهي يک هق هق آرومي هم ميکرد...رفتم مثل ديوانهها چند ساعت تو خيابانها راه رفتم. سعي کردم خودمو آروم کنم نشد. در حالي که من در هر حالتي زود ميتونم به خودم مسلط بشوم. رفتم خونه و خيلي هم دير خوابم برد و صبح هم از خونه زدم بيرون. قصد داشتم ديگه پيش شهريار نرم اما شهر برام غريب بود... همهجا غريب بود... خالهام گفت: آقاي شهريار گفت که : به سايهجان من بگيد که اگه فردا نياد، من ميآم تو کوچه همينجا ميشينم! (ميخندد) صبح رفتم خونهش. خب منم دلم پر ميزد براش. اونم مثل اينکه گناهي کرده و خجالت ميکشه سرشو پايين انداخت (اداي شهريار را در ميآورد)، بعد از چند لحظه گفت: ديروز نيامديد؟ (غش غش ميخندد) نيامديد؟! هه! من نگاهي (از چشمان سايه بر ميآيد نگاه ملامت بار عتاب آلود بوده) کردم و بعد گفت: يه شعر عرض کردم، معمولاً ميگفت يک غزل عرض کردم. اما اين بار خيلي با شرمندگي گفت شعر عرض کردم. مثلاً اينکه يه وسيله عذرخواهيه. گفتم: بخون شهريارجان! تا گفتم شهريارجان فهميد که ديگه صفا شده. توي ديوان شهريار به شعري هست به اسم «اشک مريم» که براي اين واقعه ساخته... کتاب پير پرنيان انديش گفتگوي هوشنگ ابتهاج با ميلاد عظيمي